کتاب «طبیعت انسانی » نوشتۀ سرژ ژونکور ترجمۀ اسماعیل کرمنژاد
گزیده ای از کتاب
پنجشنبه 23 دسامبر 1999
نخستینبار بود که خود را تکوتنها در مزرعه مییافت، خالی از کوچکترین هیاهوی حیوانات، یا هر صدای دیگری، عاری از هر نشانۀ زندگی. بااینحال، دیوارهای مزرعه همواره در تسخیر حیات بود، خانوادۀ فابریه[1] چهار نسل در آنجا سکونت داشتند، و در همین مزرعه بود که او به همراه سه خواهرش قد کشید؛ آن سه شرارۀ فروزان بیهمتا و بیغلوغش که شادی را به همه هدیه میکردند.
دیرزمانی بود که چراغ کودکی رو به خاموشی گذاشته بود؛ دوران خنده و بازی در میان جمعهای تابستانی، زمان برداشت تنباکو و زعفران. چندی نگذشت که خواهرها به سوی افقهای دیگری گام برداشتند، همگی به شهر رفتند، جایی که دیگر خبری از اندوه و سرشت شوم نبود. پس از عزیمت آنها، فقط چهار نفر در سرتاسر تپه باقی ماندند: الکساندر[2]، پدر و مادرش و آن پیر خرفت کرساک[3]، در کنار جنگلش، کسی که همه از او دوری میکردند. ولی امروز الکساندر تنها کسی است که در زمینهای بالادست زندگی میکند، کرساک مرده و والدینش نیز مزرعه را ترک کردهاند.
عصر آن روز بخصوص، الکساندر کیسههای کود را از انبار قدیمی به ساختمان جدید قرنطینه منتقل کرد. سپس درست طبق برنامۀ آنتون[4]، موشک فشفشهها و مازوت را بازبینی کرد. حالا دیگر همهچیز مهیا بود. پیش از بازگشت به مزرعه، رفت تا نگاهی به دره بیندازد، گوشبهزنگ کوچکترین نشانه یا کمترین صدایی بود. باد شدیدی میوزید، باز هم جلوتر رفت.
با این تندبادها که از سمت غرب میآمد، غرش انفجارها و سروصدای متههای حفاری دوباره برایش تداعی شد، حتی لحظاتی فکر کرد که واقعاً آنها را میشنود، صداهایی برآمده از جهنم، از پنج کیلومتر دورتر. هر گاه این صداهای بسیار آزاردهنده بلند میشد، درست مانند این بود که زوزۀ متۀ عظیمی در گسترۀ فضا میپیچد، یا شهابسنگی که با نفیر کرکننده در مسیر خود گداخته میشد تا در سطح زمین متلاشی شود.
درحالیکه به مزرعه بازمیگشت، با خود فکر میکرد نکند ژاندارمها کنار دره مخفی شدهاند؟ در مرز زمینهایی که قبلاً محصولاتش را درو کرده بودند. شاید از دیروز او را زیر نظر گرفتهاند تا بهموقع دستبهکار شوند. بهدقت نگاه کرد، کوچکترین شعاع نوری دیده نمیشد، کمترین جنبشی نبود، هیچچیز. بااینحال، اطمینان داشت که شب قبل، نه از دوربین روی دیرک سفید، که از دوربین نصبشدۀ بالای نردۀ دور ساختمان کارگاه، شناسایی شده بود، حتی با قرار دادن تکهپارچۀ کنفی زیر تخت کفشهایش موقع برداشتن چاشنیها، آنطور که ژابی[5] به او گفته بود. کارگاه تولید بتن، کیلومترها دور از هر خانهای، در وسط محوطۀ معدن سنگ آهک، پرت افتاده بود، بااینحال، مجبور بود به آنجا بازگردد، به خصوص به دلیل باد شدیدی که شروع شده بود و طبق پیشبینی سازمان هواشناسی فرانسه، قرار بود همچنان به وزیدن ادامه دهد. کارگاه قرار بود کل هفته تعطیل باشد و این موضوع فرصت کافی را به او میداد تا نوار داخل دوربین را خارج کند، برای اینکه دلش آرام بگیرد، زاویۀ دوربین را بررسی کند و با آرامش موفق به انجام این کار شود. الکساندر پشت میز بزرگ نشست و آرنجهایش را طوری روی میز گذاشت که گویی روبهرویش لیوانی روی میز گذاشتهاند، با این تفاوت که مقابل او چیزی جز سبد میوهای نبود که همچنان پلاسیدگی زمستان در آن دیده میشد. دو گردو برداشت، آنها را در کف دستانش به هم چسباند، حتی لازم نبود خیلی فشار دهد تا پوستشان را جدا کند.
هر زندگیای از آنچه میتوانسته باشد چهبسا بسیار فاصله گرفته. همهچیز ممکن بود به گونهای دیگر رقم بخورد. الکساندر اغلب به کنستانز فکر میکرد، به اینکه اگر هیچوقت به او برنمیخورد، یا اگر او را در عشق به سفر، جهانگردی و جنبوجوش دائمی همراهی میکرد، الان چگونه زندگیای میتوانست داشته باشد. قطعاً اکنون اینجا نبود. اما پشیمان نبود. به هر روی آنقدرها هم به سفر علاقه نداشت.
1976- 1981
شنبه 3 ژوئیۀ 1976
نخستینبار بود که طبیعت مشت خود را روی میز میکوبید. از عید نوئل به این سو دیگر بارانی نمیبارید، براثر خشکسالی، سطح زمین سفتتر میشد و در حال به زانو درآوردن کشور بود و گرمای طاقتفرسای ژوئن اوضاع را وخیمتر میکرد؛ شیشۀ دماسنج قدیمی روی دیوار هم ترک برداشته بود. در امتداد تپهها، چمنزارها نفسهای آخر را میکشیدند، گاوها در سایهها میچریدند و در نگاهشان ترس موج میزد.
از زمانی که موج شدید گرما بدنها را در هم میفشرد، اخبار ساعت هشت شب برای اهالی برترانژ[6]، بیش از پیش اهمیت پیدا کرده بود. برای الکساندر، همۀ این گزارشهای ویژۀ موج گرما فرصتی برای دید زدن تعداد زیادی از زنان جوان با دامن یا بیکینی بود؛ تصاویری که غالباً در پاریس فیلمبرداری شده بود، دختران با لباس کوتاه در حال قدم زدن در شهر، بعضی دیگر لمیده در میدانها یا بالکنها و حتی بعضی از آنها با سینههای برهنه در کنار آبنماها دیده میشدند. از پانزدهسالگیاش تاکنون، دیدن چنین تصاویری برای او کاملاً خیالی بود. اما خواهرانش محو تماشای آنهمه خیابان پررفتوآمد با پیادهروهای پر از کافهتریا و بالکنهایی به سبک محلات سنتروپه[7] میشدند. تصور آنها از این دنیای خواستنی درست مانند قطب مخالف خستگی و ملال بود. دستکم این گرمای شدید موجب نوعی وحدت در شکل لباس پوشیدن همگانی شده بود، چراکه در مناطقی مانند برترانژ، مردم از اینکه دکمۀ جلوی لباسشان را باز کنند و سینۀ برهنهشان نمایان شود ترسی نداشتند.
از نگاه بسیاری، منشأ این گرمای طاقتفرسا آزمایشهای اتمی و نیروگاههای هستهای بود که هر از چندی در انگلستان، فرانسه و روسیه قد علم میکرد، ژنراتورهای بخار عظیم که آسمان را پر از بخار سوزان و رودخانهها را تا سر حد جوشیدن داغ میکرد. به نظر پدر، این موج گرما کار ایستگاههای فضایی روسیه و آمریکا بود که در فضا برای خودشان میچرخیدند و استحکاماتی که در آسمان ساختهاند شاید در کار خورشید اختلال ایجاد کرده باشد. دنیا به سر حد جنون رسیده است. مادر قسمخوردۀ کاپیتان کوستو[8] بود و حرفهای او را تکرا میکرد، چراکه این بابا نوئل پیر اخمو پیشرفتهای صنعتی را مقصر همۀ این بلایا میدانست، در صورتی که هیچ ارتباطی واضحی بین دود کارخانهها و شبهای آتشین برترانژ نبود. در برنامههای تلویزیونی هم مثل هر جای دیگر، همه به دنبال خرافههای خود بودند و تنها پاسخ ملموس به این موج گرما قامت ایستادۀ کولرهای مارک کالور[9] در ورودی فروشگاههای زنجیرهای ماموت[10] بود، و نیز، نوشیدنیهای یخی تانگ[11] و بستنیهای کیم پوس[12] نشانهای از امید به این دنیا بود.
پدربزرگها و مادربزرگها، بدون اینکه بخواهند واقعاً گذشتگان را به تمسخر بگیرند، یادآوری کردند که طی خشکسالی سال 1921، دهقانان این دره دستبهدعا شده بودند. در آن زمان، در طول انجام دعا، درحالیکه چیزی نمانده بود کباب شوند، زیر آفتاب سوزان مراسم را برگزار کردند. به هر روی، سه روز بعد از آن باران دوباره باریدن گرفت. خداوند به زمینهای ترکخورده از خشکی جانی دوباره بخشید.
تنها در سال 1976 بود که دیگر امکان دستیابی میسر نشد، چون دیگر کشیشی برای کلیسای سنتکلر[13] باقی نمانده بود و باز ازآنرو که بدون شفیع شمعهای نیمهسوختۀ کلیسای سنتمدار[14] کوچکترین تأثیری نداشت و حتی یک قطره هم نبارید. شب، در بخش هواشناسی، خورشید بزرگی روی نقشۀ فرانسه خودنمایی میکرد و پس از آن رعدوبرق زرد؛ مانند تصاویر کتابهای مصور، از آن رعدوبرقهایی که هرگز در زندگی واقعی دیده نمیشود، و همین ثابت میکرد شکاف عجیبی هست بین تلویزیون پاریس و دنیای اینجا.
[1]. Fabrier
[2]. Alexandre
[3]. Crayssac
[4]. Anton
[5]. Xabi
[6]. Bertranges: منطقۀ جنگلی و کشاورزی با سه رودخانه در ناحیۀ لوت اِ گارُن.
[7]. Saint-Tropez: از شهرهای ساحلی ناحیۀ کوت دازور.
[8]. ژاکایو کوستو (Jacques-Yves Cousteau): متولد 11 ژوئن 1910 در سنآندره دو کوبزاک (ژیروند) و درگذشته در 25 ژوئن 1997 در پاریس، افسر نیروی دریایی، کاوشگر، اقیانوسشناس و مستندساز مشهور فرانسوی بود.
[9]. Calor
[10]. Mammouth
[11]. Tang
[12]. Kim Pouss
[13]. Saint-Clair
[14]. Saint-Médard
کتاب «طبیعت انسانی » نوشتۀ سرژ ژونکور ترجمۀ اسماعیل کرمنژاد
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.