در آغاز کتاب شبگرد می خوانیم :
کتاب شبگر نوشتۀ نجیب محفوظ
1
درحالی که نگاهش میکردم با مهربانی گفتم:
«من تورا خوب به یاد دارم.»
با چشمان کمسویش کمی روی میزم خم شد… . فهمیدم چشمانش ضعیف است. با آن نگاه جستجو گرش میکوشید این موضوع را به من بفهماند… با وجود فاصلهی کم میان ما و کوتاهی مسافت اتاق و آن فضای آرام با صدای دورگه و خشنی گفت:
«واقعاً حافظه یاریام نمیکند. .! چشمانم هم ضعیف شده. .»
«اما روزهای محلهی خان جعفرکه فراموش شدنی نیست…»
«ایول. پس شما هم مال همان محلهای؟»
همینطور که خودم را معرفی میکردم با دست اشاره و دعوتش کردم بنشیند. بعد گفتم:
«درسته ما مال یک نسل نیستیم! ولی بعضی چیزها را هم نمیشود فراموش کرد.»
همینطور که داشت مینشست، گفت:
«راستی من خیلی عوض شده ام. زمانه ماسک زشتی به چهرهام زده… ماسکی که ساخت دست پدرم نیست. ساخت دست اونه!»
با افتخار خودش را معرفی کرد، هرچند نیازی به این کار نبود اما گفت:
«الراوی… جعفر الراوی… جعفر ابراهیم آقای الراوی…»
دلایل افتخارش به این اسم برایم روشن نبود، چون تناقض میان آن چهرهی فلاکت بار و آن لحن مطنطناش بیانگر این موضوع بود، سپس گفت:
«تو مرا به یاد آن خاطرات خوش روزهای زیبا و تجربیات دل انگیزمحلههای خان جعفروحسین مقدس میاندازی.»
«آخ. . آخ… چه ماجراهای عجیب و داستانهای هیجان انگیزی بود….!»
با صدای بلندی غش غش خندید… طوری که آن بدن دیلاق و لاغرش میلرزید. ترسیدم مبادا آن کت و شلوار نیمدار و کثیفاش پاره شود، درحالی که موهای سفید و به هم چسبیده و پر پشتاش را میخاراند، سرش را بالا آورد و با آن چهرهی سوخته رو به من کرد و گفت:
«ما هم محلی هستیم… و برای اینکه به شکایتم عادلانه رسیدگی شود حق دارم این موضوع را به فال نیک بگیرم!»
سعی کردم از هرگونه درگیری با او پرهیز کنم، بعد تعارفش کردم و گفتم:
«قهوه میل دارین؟»
با اطمینان و جسارتی خاص گفت:
«اول با ساندویچ شروع میکنیم… ساندویچ باقلای سرخ شده… بعد هم قهوه مینوشیم.»
نگاهش کردم چطور با ولعی خاص ساندویچاش را میخورد… از دیدن این صحنه دلم گرفت… بوی تناش بینیام را پُر کرده بود، بویی آمیخته از عرق و توتون و خاک… بعد از خوردن و نوشیدن شَق و رَق سر جایش نشست و گفت:
«ممنونم از شما… بیش از این و قتتان را نمیگیرم و مزاحمتان نمیشوم، مطمئننا طبق وظیفه و کارت موضوع درخواست مرا فهمیدی… راستی نظرت چیه؟»
با تاسف گفتم:
«بی فایده است… به هیچ وجه قانون وقف اجازهی این کار را نمیدهد.»
«اما این حق من است… و مثل روز روشن است.»
«اما وقف هم برای خودش قانونی دارد… اونم مثل روز برای خودش روشن است.»
«من به قانون احترام میگذارم… اما به این هم اعتقاد دارم که هرچیزی قابل تغییراست.»
«بله… میدانم… . اما قانون وقف تا به امروز عوض نشده است…»
با آن صدای زمخت و دو رگهاش فریاد زد و گفت:
«وزارت اوقاف باید بداند حق من ضایع شدنی نیست…»
وقتی آرامش و لبخند حاکی از خونسردی مرا دید، آرام شد و گفت:
«اجازه بده مدیر کل را ببینم.»
با مهربانی گفتم:
«موضوع کاملا روشن است… موقوفهی آقای الراوی بزرگترین موقوفهی این وزارت خانه است… در آمد این موقوفه صرف حرمین شریفین و مسجد امام حسین و همین طور انجمنهای خیریه، مدارس، تکایا و خانوادههای بی سرپرست میشود… به هیچ وجه من الوجوه نمیشود اموال وقفی را به شخص خاصی برگرداند.»
با عصبانیت توی حرفم پرید و گفت:
«ولی من نوه و تنها وارث «الراوی»ام، نیاز مبرم به پول دارم… باور کن حتی یک پاپاسی هم در جیبم نیست… در حالی که امام حسین قربونش بشم غنی و از نعمتهای بهشتی لذت میبرد.»
«اما این وقف است!»
«شکایت میکنم، خواهی دید…»
«فایده ندارد… . بی خودی وقتت را هدر نده.»
«با یک وکیل قانونی مشاوره خواهم کرد… ولی از آنجا که پولی در بساط ندارم باید به سراغ وکیلی بروم که مشاورهی مجانی میدهد… چون پول هستی بی نام و نشانی است که در دنیای من جایی ندارد…»
«در بین وکلای قانونی دوستان زیادی دارم، می توانم ترتیبی بدهم تا یکی از آنها را ببینی، اما وقتت را در پس این آرزوی محال هدر نده… چیزی دستت را نمیگیرد…»
«تو با من مثل یک بچه رفتار میکنی!»
«پناه بر خدا… من دارم حقیقت را به تو میگم… حقیقتی که مو لای درزش نمیره…»
«اما من نوهی الراوی ام، ثابت کردن این کار خیلی ساده است.»
«مهم اینه که اموال الراوی امروز وقف کارهای خیر شده است…»
«آیا این عادلانه است که من توی این شهر رها شوم و گدایی کنم. .؟»
«وزارت خانه برای آدمهایی مثل تو مقرری تعیین کرده، البته اگر بتونی اصل و نسبت را ثابت کنی، و بعد هم درخواست کمک بدهی، ماهیانه حقوق ناچیزی از این خیرات به تو میدهند…»
زیر لب زمزمه کرد:
«کمک ماهانه…! عجب دیوانههای ظالمی هستند»
بعد حرفاش را ادامه داد:
«آیا این درسته که صاحب وقف خودش درخواست کمک دهد…؟ این دیوانگیه… حالا مقدارش چقدری هست؟»
چند لحظهای سکوت کردم، سپس با تردید گفتم:
«چیزی حدود پنج جنیه[1]… البته بیشتر هم میشود…»
چنان بلند بلند و با تمسخر قهقهه سر داد و خندید که باقی ماندهی دندانهای سیاه و پوسیدهاش پیدا شد… سپس حرفاش را ادامه داد و گفت:
«باور کن… من مبارزه خواهم کرد… زندگی مرا به کارهایی واداشته که حتی به عقل جن هم نمیرسد… این یک مبارزه است… من دست از این مبارزه بر نخواهم داشت تا حقوق کاملام را از میراث پدر بزرگ ملعونم بگیرم!»
نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم… . و گفتم:
«خدا رحمتاش کند… به خاطر کارهای خیری که کرده خدای جزای خیرش دهد.»
با مشت عرق کردهاش به لبهی میزم کوبید و گفت:
«کسی که نوهاش را فراموش کند خیری نخواهد دید.»
«پدر بزرگات چرا تو را فراموش کرده؟»
بی آنکه چیزی بگوید دستاش را زیر چانهاش زد، حس کردم دیر یا زود این گرد باد از هم فرو خواهد پاشید… و درخواست کمکاش را خواهد نوشت… چون اغلب گداهایی که به نزد ما میآیند نوههای پاشاها، امیران، یا پادشاهان هستند… به نظر من هیچ کس بدون دلیل هیچ یک از فرزندان و نوههای خود را از ارث محروم نمیکند.
«راستاش را بگو جعفر… چه کار کردهای؟»
با نگاه ضعیف و چشمان کم سویش به دور دستها خیره شد، بعد شروع به صحبت کرد و گفت:
«او هم کار خیر انجام داده و هم دیگران را از ارث محروم کرده… درواقع معجونی از کارهای خیر و شر است… قدرتاش را در زمان مرگش ادامه میدهد چونان که در زمان حیاتش آن را ادامه داد… اما من در زمان مرگاش با او مبارزه میکنم چونان که درزمان حیاتش هم با او مبارزه میکردم… این قدر مبارزه میکنم تا بمیرم.»
[1]. جنیه :واحد پول مصر است.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.