کتاب «سنگ آفتاب، روزهای اشغال، سمندر» سرودۀ اکتاویو پاز ترجمۀ رضا معتمدی
گزیدهای از متن کتاب
بیدی از بلور
سپیداری از آب
فوارهی بلندی که باد میخماندش
درختی تناور و رقصان
و جریان رود که میچرخد و پیش میرود
و باز میگردد و دور میزند ومی رسد مدام:
همچون مسیر آرام ستارگان
یا بهار بیشتاب
یا مثل آب که در سراسر شب
با پلکهای بسته
و با نداهای آسمانی خود جاری است
و حضوری یگانه در خیزش امواج
و موج از پس موج میآید تا آن زمان که همه چیز را فرو میپوشد
این شوکت فرمانروایی سبز بیزوال
چونان درخشش کورکنندهی بالهاست
هنگام باز شدن در نیمروز آسمان،
سیری به گسترهی پهنِ روزهای آینده،
و به شکوهِ شومِ سیه روزی
که چون پرندهای با آوازش جنگلی را بدل به سنگ میکند
وبه شادباشهای فرارو که در میان شاخهها محو میشود،
و ساعات نوری که پرندگان نوک میزنند به آن
و فرخنده فالهایی که از دست میگریزد،
حضوری همچون آوازی ناگهان،
آن سان که باد در حریق میخواند،
و نگاهی که جهان و تمامی دریاها و کوههای جهان را
در هوا آونگ میکند،
و اندام نور که از درون عقیق میگذرد،
و کشالههای نور، شکم نور، بندرگاهها،
و صخرههای خورشیدی، اندامی به رنگ ابر
و به رنگ روزی که تند و چالاک در گذر است،
زمان شرارّه میکشد
و شکل میگیرد،
اینک جهان از تن تو دیده میشود
و با زلال بودنت
زلال میشود.
از تالار صداها گذر میکنم،
و میان طنین حضورها جاری میشوم
و از ورای شفافیتها به سان نابینایان عبور میکنم
پژواکی، هستیام را میزداید
من در پژواک دیگری زاده میشوم
آهای جنگل ستونهای افسون شده
من از زیر قوسهای نور به دهلیزهای پاییز نازک و زلال نفوذ میکنم.
اندامات را به سان جهان سیر میکنم،
شکمات میدانچهای سرشار از آفتاب است،
و برجستگیهایت دو عبادتگاه است که خون فرایض موازی خود را در آنها به جا میآورد
نگاههای من
چون پیچکی تو را فرا میگیرد
تو شهری هستی در کام دریا
حصاری که نور آن را به دو نیمه از رنگ هلو تقسیم کرده است
نمکزاری سرشار از صخرهها و پرندهها
زیر قلمرو ظهر شیفته،
با جامهای به رنگ تمنای من
بهسان اندیشههایم
عریان راه میروی،
از میان چشمانات عبور میکنم
آن سان که از میان دریا،
ببرها رویایشان را از چشمان تو مینوشند
و مرغ مگسخوار در زبانهی این شعلهها میسوزد،
از پیشانیات گذر میکنم
آنسان که از ماه
بهسان ابر که میگذرد از میان افکارت
از شکمات گذر میکنم، آنسان که از میان رویاهای تو میگذرم،
دامن ذرت گونات موج میزند و ترانه میخواند
دامن بلورینات، دامن آبگونهات
لبانات، گیسوانات و نگاههایت
در تمام طول شب و در سراسر روز میبارند
تو سینهام را با انگشتان آبگونهات باز میکنی
چشمانم را با دهان آبگونهات میبندی
بر استخوانهایم میباری،
درختی آبگونه
ریشههای آباش را درون سینهام فرو مینشاند،
بهسان گذر از رود از امتداد تو عبور میکنم،
بهسان گذر از جنگل از اندام تو عبور میکنم
همچون عبور از کوره راهی کوهستانی که ناگهان به پرتگاه میرسد
بر لبهی تیغهی اندیشههای تو راه میروم
و سایهام از پیشانی سپید ات فرو میلغزد
و میشکند و خرد میشود
من پارههای سایهی خود را یک به یک جمع میکنم
و کورمالکنان و بیاندام راه میروم و راه میجویم،
دهلیزهای بیپایان خاطره،
درهایی که به اطاق خالی باز میشوند
آنجا که تابستانها همه میپوسند
جواهرات تشنگی در اعماق خود میسوزند
و چهرهای که تا فرا بخوانیاش
از برابر تو محو میشود،
دستی که با تماس دست تو ذوب میشود
و گیسوانی که عنکبوتان آشوب
بر فراز لبخندهای سالیان دور تنیدند،
من
طلوع پیشانیام را میجویم
میجویم بیآنکه بازیابماش
من لحظه را میجویم
چهرهی طوفان و شرارّههای آذرخش را
که شتابان از میان درختان شب میگذرند،
چهرهی باران را در باغهای تیره و تار،
و آبی را که بیامان
در کنارم جاری است،
کتاب «سنگ آفتاب، روزهای اشغال، سمندر» سرودۀ اکتاویو پاز ترجمۀ رضا معتمدی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.