گزیده از کتاب سمفونی ناکوک رنگها
ماژیک قرمز بزرگ دستش گرفته بود و ضربدر زده بود، ضربدر بزرگ و ماژیک را روی صفحه خوب فشار داده بود، مسیر بطئی و دودآلودِ تغییر مکانها را، تغییر صفتهاشان را از بهترین و رمانتیکترین، دنجترین، به بدترین، سگیترین و خفهکنندهترین جاها، بهقول شاهین: «استحالهی رؤیا به کابوس.»
در آغاز کتاب سمفونی ناکوک رنگها، می خوانیم
سیما موهای کوتاهش را آرام از توی صورت کنار میزند. به تابلو زرد رنگ نگاه میکند. برفپاککن افتاده به جان باران، قطرهها را پرت میکند به اینطرف، آنطرف. تند، تندتر.
راهنمای چپ را میزند. توی آینه نگاه میکند. این وقت سال و آن هم توی این سگلرز، خر چرخ نمیزند توی این شهر، چه برسد به آنکه عدل بخواهد بپیچد توی همین کوچه. دارد نزدیک میشود، نزدیک، نزدیکتر، به عطر یاس، به عطر گیج یاسها، به بوی آن مطرب همیشه تنها، آن کیبوردزن پیر، به بوی پدر.
حتی به بوی مریضیاش نرسید. آخرین چیزی که از او توی مشامش مانده عطر تند کافور است.
پارک میکند. چند قدم مانده به ویلا. پدرام و سارا میپرند پایین و نمیداند چرا اینقدر سرخوش.
چشمهاش را میبندد. قوطی قرص را از جیب کولهاش درمیآورد و یکی میاندازد بالا. این چند قدم آخر را پیاده میرود، چشمبسته. باز همان واقواق آشنا: اول صدای منقطع، سگِ خانهی سمت راستی، بتی؛ دوم متصل، سگِ خانهی سمت چپی، کلی.
چشمهاش را توی هیاهوی پدرام و سارا باز میکند. ای کاش نمیکرد. ویرانی از باد نیامده پیداست، هم ابتدا هم انتهاش. پیش خودش فکر میکند به دوازده که برسد شاهین دیگر نیست. نشانهی اول: نارنج دم در، بدون میوه؛ نشانهی دوم: گلهای کاغذی، خشک. نشانه که نه، بهانه. بهانه برای گرفتن اعتراف از اینها که باهاش آمدهاند، زیر پا نشینیشان که چهکار کردهاند هر کدام توی این مدت که او ایران نبوده، که بابا رفته زیر خاک، سعید شده یکتکه گوشت و علیای دیگر در کار نیست. شاید هم میخواهد زیر زبان خودش را بکشد که چهکاره بوده که شاهین آن سر دنیا ولاش کرده، که بابا دق کرده و سعید دیگر نمیخواهد با کسی حرف بزند، حتی با او. همهی چیزها از همین اول توی مغزش کدگذاری میشوند و به جایی که باید میروند. درست مثل سعید که به محض ورود شمارهی شناسایی گرفت و از آن لحظه تا خودِ باز شدن در بزرگ آهنی همهچیزش کد گرفت و او آن سر دنیا لحظهبهلحظه این کدها را دریافت کرد. با قلبش، از همزادش، همبطنش، برادر دوقلویش و شقیقهها را فشار داد.
کلید میاندازد در را باز میکند. علفهای هرز بالا آمدهاند، روی هم. نشانهی سوم: سوختهاند، زرد شدهاند. باید لاکپشتی میبود تا روییها را میخورد میبلعید تا زیریها نفس بکشند. کاری که بعضیوقتها آدمها هم باید بکنند تا بعدیها نفس بکشند، نسوزند. خیلی وقت است که اینجا آدمی نبوده که لاکپشتی بیاورد. هوای سرد را تا ته میکشد توی ریههاش و به خنکی فکر میکند.
سارا و پسرخاله پدرام دو سرِ زنبیل بزرگ آبی را گرفتهاند دارند میآورند تو. پدر همیشه وقتی وسایل شکارش را آماده میکند میگوید «اگر شمالیها دوتا چیز داشته باشند که فقط مال خودشان باشد یکیاش این زنبیلهای گنده است.»
و سعید جلیقهی شکار پلنگی به تن مینشیند روی چهارپایهی ایوان زل میزند توی چشمهای بابا. با چشمهای نافذش میخندد و میگوید: «و آن یکی اینکه پیرمردهاشان با سبیلهای بلند از بناگوش دررفته پیتی حلبی برعکس میکنند میگذارند بیرون مغازه مینشینند روش تا یا باران تند شود یا تخمههاشان تمام.»
و آن روز لابد نشسته بود روی چهارپایهای بدتر و ناراحتتر از پیت پیرمردهای شمالی. نشانده بودندش. دست را گذاشته بودند زیر چانه، و صورت را چرخانده بودند: نیمرخ، دورُخ، سهرخ، تمامرخ.
سیما میرود جلو دست میزند به کمر و اخمهاش را میکشد توی هم: «باز که دارید احمقبازی درمیآورید. این چی است دنبال خودتان میکشانید؟ دو ساعت که بیشتر اینجا نیستیم. ما آمدهایم اینجا این شاهینه را راضی کنیم ویلا را بخرد. فقط همین. شیرفهم شد؟»
زنبیل را میگذارند زمین. اول دستگیرهی زنبیل را از توی دست سارا درمیآورد و بعد به پدرام که نگاه میکند، خودش دستش را شل میکند.
سارا مچش را میمالد: «فقط اگر تو یکی بگویی گرسنهام است من میدانم و تو.»
سیما سر تکان میدهد «اگر تو حرف شکم را نزنی من نمیگویم. تو که خودت سهم داری. پدی را هم آوردهام چون فکر کردم اگر یک مرد باهامان پای معامله باشد بد نیست.» و مرد را جوری کشیده میگوید که تحقیر توی توخالیِ «میم» بپیچد، روی کمرکش کش بیاید و به «دال» نرسیده از «ر» سرریز کند.
سرتاپای پدرام را برانداز میکند، تلخندی میزند: «هرچند خیلی سال است که از تو یکی میترسم، باید حواسم را خوب جمع کنم، باید فاصلهی قانونی را با توِ دیلاق رعایت کنم.» دست میکشد روی سر پدرام: «تو که هنوز موهات سیخسیخی است. زن هم گرفتی آدم نشدی؟»
پدرام پوزخند میزند و سرش را عقب میکشد: «باشد دخترخاله. ما نامرد.»
و سیما بیتوجه به پدرام پیش خودش فکر میکند سعید باید عکاسی توی محدودهی قانونی را رعایت میکرد. رو میکند به سارا: «آن روزها خیلیها را میگرفتند، ولی بعدِ یکمدت اگر چیزی نمیتوانستند از سابقهشان دربیاورند ولشان میکردند. مگر نه؟»
سارا زنبیل را با پا عقب میزند: «آره. اگر چیزی همراهشان نبود ولشان میکردند.»
سیما ابرو درهم میکشد: «مگر سعید چیزی با خودش داشت؟»
سارا آب دهانش را محکم قورت میدهد و دستپاچه میگوید: «نه، هیچچیز. یعنی نمیدانم. اصلاً کار آنها که بن و بنیاد ندارد، توی صدتا میبینی یکهو یک نفر را هم که هیچچیز همراهش نیست ول نمیکنند.»
سیما با هقهقی کوتاه شانه بالا میاندازد و یک پاش را آرام بلند میکند. میخواهد دورتادور خانه، همهجای باغ را، کُند قدمرو برود. میخواهد چیزهایی که آخرشان را نبوده، آدمها را، تهشان را ببیند، بسازد، توی ذهنش، جلو چشمهاش. و آن چیزهایی را که باید، آن آدمهایی را که باید، برساندشان به ته، به صاف کردن فکر، با خودش، با آنها، با همهی آن چیزی که هر روز و هر شب توی مخش وول میخورد. پاش را میگذارد روی زمین: «میخواهم خداحافظی کنم. به خداحافظی با خود باباجانم که نرسیدم، لااقل با درختهاش، با گلبوتههاش که یکییکی خودش توی باغچه کاشته بود، با بوی پرتقالها و نارنگیهای نداشتهاش، با ستونهای سردِ خانه…»
سارا پتوی چهارخانهی آبی را از پشت ماشین برمیدارد و میاندازد روی شانهاش: «برای من شعری حرف نزن، ترانهسرای مشنگِ آهنگهای پیزوریِ بابا! این یکی را که دیگر سرکار علیه اجازه میدهند بیاوریم تو سگلرز نزنیم. خوب معلوم است همهجای این ویلا و باغ و باغچه از سر تا تهش را بگیر تا همهجای خانهی تهران برای تو یکی پر از خاطرههای خوب است، با بابا، اصلاً با همه. توی هیچکدام از گندهاش نبودی، هیچکدام.»
پتو را جلو تنش کیپ میکند و توی خودش مچاله میشود: «ولی من دلم میخواهد هرچه زودتر از این خرابشده بروم بیرون. میفهمی؟ هرچه زودتر.»
سیما گوشهی پتویی را که سارا روی صورتش کشیده کنار میزند: «یکوقت نچایی! شعر نمیگویم. خیلی واضح و روشن است. من شبنشده تکلیفم را روشن میکنم. با همهچیز، با هر کسی که اینجاست. در ضمن، نه من مشنگام نه آهنگهای بابا پیزوری است، یعنی بود. نبودند.»
پدرام در صندوق عقب را میبندد و کولهاش را میاندازد روی دوشش: «خیلی خب، اینقدر با هم کله نزنید. شام را که بزنیم از اینجا میرویم. چندتا مشتری دیگر هم پای ویلا خوابیده، یکیاش همین کورش نارفیق. جرأت نکرده با خودمان تماس بگیرد. واسطه فرستاده. او هم خودش را جای خریدار جا زده. ولی من دستش را خواندم. پیغام فرستادم تو دستت به خیلی چیزهای این خانواده رسید که نباید میرسید. باز با فامیل معامله کنیم بهتر است.»
سرش را بلند میکند و دور میچرخاند: «شاید هم خدا خواست و با شاهین شریک شدم. الان است که پیداش شود. دستی روی سر و گوش اینجا بکشیم و چهارتا لوازم جور کنیم، جان میدهد اجاره بدهیاش برای پارتی و عروسی. شاید هم بیزینس شادمانی را کمپلت برداشتیم. جا و موزیک و دیجی و آبکی و غیره، همهچیز از ما.»
سارا میخندد و آرام میزند پس کلهی پدرام: «هر غلطی میخواهی بکن فقط از آن دیجی دک دیوانهها لنگهی عروسی خودت نیاور که سرش را راهراه ماشین کرده بود.»
دست میگذارد روی سر پدرام و راهراهی را که نیست نشان سیما میدهد و بعد دکمهی پالتوش را باز میکند: «سیما، دخترهای را هم آورده بودند خیرِ سرش تنظیمکنندهی صدا بود. نافش را انداخته بود بیرون.»
پدرام بلند میخندد: «آن دختره از دوستهای نسیم بود. بعد از جریان مریضی تو دیگر ندیدماش.»
سیما سرش را بلند میکند: «کدام مریضی؟»
سارا پالتوش را میاندازد روی دستش و چرخ میزند: «چیز مهمی نبود. مهم این است که حالا خوبام.»
سیما نفسش را میدهد بیرون و زل میزند به آلاچیق. سقف قهوهایاش ریخته. مثل خیلی سقفهای دیگر توی زندگیاش. اصلاً انگار همه به این دنیا آمدهاند که از سقف محروماش کنند، از سرپناه، از سایه. یا مثل پدر سایهشان از دنیا حذف میشود، یا مثل شاهین وقتی میروی زیر سایهشان، خودشان را، سایهشان را از سرت میکشند و جاخالی میدهند، یا مثل سعید که وقتی به آلاچیق نزدیک میشد سایهی بلندش را میانداخت روی همه و حالا توی سکوت سایه میگیرد. بوی پوست بادام را توی آتشی که روشن نیست بالا میکشد. انگشتش را میبرد طرف یکی از صندلیهای شکسته: «یادتان هست؟ سعید همینجا نشسته بود. داشت ماجرای یکی از رصدهاش را تعریف میکرد.»
سارا تندتند سر تکان میدهد: «آره، آره، گفت توی بیابان گیر افتاده بودند، توی طوفان شن. دستش را آورد بالا و ادای عکس گرفتن درآورد: از شترهای ولگرد کلی عکس گرفتم. هنوز دارمشان.»
پدرام روی لبهی فلزی و یخ آلاچیق مینشیند. زنگ زده است. دو طرف کاپشن چرم مشکیاش را میآورد به هم: «گفتم مگر شتر ولگرد هم داریم؟ دست گذاشت روی رانش و بلند خندید: آره چیزی توی مایههای خودت، دامپزشک ولگرد!»
با شلوار جینِ از چند جا چاکخوردهاش میپرد پایین: «چیزی توی مایههای خود سعید: عکاس ولگرد. لااقل من ول که میگردم دوربین نمیاندازم گل گردنم اینور آنور عکس بیندازم، از شترهای ولگرد، مردم خیابانگرد، و بشود وبال خودم و همهی کسوکارم.»
با پشت دست اشک را از گوشهی چشمش پاک میکند. انگشتش را میگیرد طرف صندلی روبهرویی، انگشتی که میلرزد: «علی… علی آنجا نشسته بود. داشت برای اِنُمینبار جوک معلم و بستنی را تعریف میکرد. با دست و پا و تکانتکان دادنهای تنَش، بازی هم میکرد. یکبار که واقعاً بستنیقیفیای آورد جلو و کرد توی چشمم.»
سارا خندهاش را قاطی گریه میکند: «اصلاً نفهمیدیم چی شد. از لحظهی اولی که با آن وضع دیدیدش، تا رساندن به بیمارستان، سیپیآر و همهچی، تا تمام کرد، دو ساعت هم نکشید. از آن لیوان آخری که نمیدانم چرا اینقدر تیره شده بود و آن ذرههای تیره چی بودند که توی آن لحظه داشتند توش بالا و پایین میرفتند. من که خودم پاتیل بودم و چشمهام داشت دودو میزد.» هقهق میکند و بر میگردد طرف سیما: «میفهمی؟ دو ساعت، فقط دو ساعت.»
پدرام بند پوتینهای قهوهایاش را شل میکند: «ول کن سارا. به اندازهی کافی براش زار زدیم. اگر معاملهی امشب جور شد اولین کاری که میکنم میدهم آن اتاق زیرشیروانیِ مادربهعزا را خراب کنند. تو روح سازندهاش.»
سرش را بلند میکند و میلهی آلاچیق را میچسبد: «این خوشگله را هم دوباره روپا میکنیم. میشود قسمت سنتی، چای و قلیان و از اینجور بساطها. به دخترهای تنها هم قلیان میدهیم. آره، میدهیم.» و با خنده پلکهاش را میگذارد روی هم رو به سارا.
سیما آرام پا میگذارد به ایوان. نشانهی چهارم: دیوارها، پر از کرمهای سیاه. اگر بابا زنده بود، اگر اینجا بود جاروی دستهبلند و خاکانداز سفید را دست میگرفت و جاروشان میکرد. نمیگذاشت کار به اینجا بکشد، به سیاهی، محصور شدن بین دیوارهای سیاه. حتماً سعید هم به دیوارهای سیاه تکیه زده بود. لابد کنار و روبهروی دیوارهای سیاه چمباتمه زده بود، از سرما به خودش لرزیده بود و دیوارهای سیاه از هر طرف و سقف سیاه از بالا بهش نزدیک شده بود، نزدیک، نزدیکتر. در خود فشرده بودندش. بابا خودش همهی دیوارهای ویلا را رنگ زده بود. قلممو را که میکشید روی دیوار میگفت: «سیاهی به رنگ نیست، به تنهایی است.»
مثل طرحی که خودش کشیده، نقاشی کلاس سوم دبستان. موضوع: تنهایی. خرگوش کوچکِ آبی کمرنگی کشیده وسط دیوارهای تودرتوی سیاه، تودرتو، و خرگوش توی مازی که تمام راههاش بسته گیر افتاده. مثل سیاهچالههای فضایی که با سعید توی کتابهای بزرگِ ورق لیزلیزی فضایی تماشاشان میکند.
تخت چوبیِ تکیه به دیوار. نشانهی پنجم: ترک خورده.
سرش را بلند میکند. چند تکه از سفالهای شیروانی کنده شده: نشانهی ششم.
به سارا نگاه میکند.
سارا بوتهای سیاهش را جفت میکند میدهدشان زیر تخت. خودش میپرد بالا کنار سیما: «بیشترِ خرابیهای اینجا مال طوفان است، طوفان دو سه سال پیش.» رو میکند به پدرام: «آن سال بود که برف سنگینی آمد.»
پدرام با دهان پر سر تکان میدهد. کف دستهاش را میمالد به هم و نگاهش را دورتادور سالن میچرخاند: «اوهوم یادم است. چند روزی جاده بسته شد. تیر چراغبرق هم افتاده بود سر کوچه. اصلاً نمیشد کسی از کوچه برود تو. میگویم خانهتان مثل موزه میماند ها، موزهی هنری چیزی با این کاردستیهای شوهرخاله. خدا بیامرزدش.»
سیما خودش را روی تخت میکشد بالا. دست میگذارد روی گونهی سارا: «یادت است این هوا لپ داشتی. میگفتی لپ داشتن برای صدا گرم کردن خوب است. نفس میگرفتی و شروع میکردی: آآآ…»
سارا خودش را میکشد کنار که پدرام هم بنشیند. دنبال نوای سیما را میگیرد: «دامنکشان ساقیِ میخواران…» دست میبرد لای موهای پر و مجعدش و میریزدشان روی شانههاش: «مست و گیسوافشان» لبخند میزند.
سارا آواز خواندنش را قطع میکند. سر تکان میدهد: «یادم است. بعدش از همه خواستم که هر کدامشان یک تکه بخوانند.»
پدرام پاهاش را جمع میکند و چهارزانو مینشیند: «هرکی یکذره خواند. حتی آنهایی که فکرش را هم نمیکردیم. همین خاله، مامان خودتان. هیچ فکر نمیکردم چیزی بلد باشد بخواند، چه برسد به آن چیزی که خواند. توپ ریتمیک هم بود.» بشکن میزند و شانههای را بالا و پایین میاندازد. موهاش را از گوشهی روسریاش تو میزند.
«ما بچهی تهرونیم، اهل نیاورونیم…»
یکهو صدایش قطع میشود. خندهاش را نصفهکاره از روی لبش، از تمام صورتش جمع میکند: «هرچند با برنامههایی که هر کدام از شما سرش درآوردید دیگر دلودماغ هیچ کاری برای خاله نمانده چه برسد به خواندن.»
رو میکند به سیما. دستهای را شبیه شکرگزاری یوگا چفت هم میکند و جلو صورتش تکانتکان میدهد: «میدانم آن پسره شاهین خیلی بهت بد کرد. ولی این چند ساعت را جان من، اصلاً جان خاله، دندان روی جگر بگذار. با این وضع خانه مشتری بهتر از آن گیرتان نمیآید.»
سیما دستش را میزند کنار. روسری ترکمنش را میاندازد روی شانهاش: «تو هیچچیز نمیدانی. هیچکدامتان نمیدانید. چون برای هیچکس تعریف نکردهام.»
پشتش را میکند بهشان، دمپایی ابریاش را میپوشد و میرود طرف باغ. روسریاش را از شانهاش بالا میکشد. خودش را با طرح مرغهای بیچکامهی سهگوشش لای درختها گم میکند، مثل آوازهای بابا که انگار جایی لای این شاخهها گم شدهاند، لای صدای کلاغها و کبکها، بلبلها، مثل صدای بیصداییِ این روزهایِ سعید، همان سکوت سرشار از سخنان ناگفته، حرکات ناکرده، به جای اعتراف به عشقهای نهانِ ابتر ماندهاش، اعتراف به دستهای به سیلی بر صورتش فرود آمده. کاش لااقل با همان زبان اشارهای که چند سال پیش رفته بود یاد گرفته بود تا برای بچههای ناشنوا داستان بخواند، چیزی بهشان میگفت، حتی شده یک جمله، حتا چند کلمه، چند اشارهی دست، چند باد کردن و خالی کردن لپ. همهاش تقصیر آن شاهین لعنتی است که حالا باید به لالبازی فکر کند، به اشاره.
ویلا را دور میزند و میرود پشت ساختمان. همان دستهکلید معروف را با روبان آبی که حالا چرکمرده شده از جیبش درمیآورد، همان که بابا سپرده بود فقط به او بدهندش.
کلیدها را یکییکی امتحان میکند و بالاخره در انباری را بهسختی باز میکند میرود تو. خرتوپرتهای ولو شده توی انباری را میزند کنار. سهچرخهی آرشام با چرخهای زنگزدهاش، بیلچه و شنکش اسباببازی و چیزهای دیگر.
چشمهاش را میبندد و دست میبرد زیر آتوآشغالهای توی کیسه. همان جور چشمبسته لمساش میکند، گنج پنهان پدر را، همان محافظ روزهای مباداش: اسلحهی شکاریاش. خیالش راحت میشود، پس سر جاش است هنوز. چشمهاش را باز میکند. نردبان را سر جاش برمیگرداند میآید بیرون و انباری را قفل میزند.
میرود کنار درخت پرتقال، همان درخت پرتقال خونی معروف، تکدرختِ ته باغ. همان که نصف شاخههای پُربارش همیشه توی خانهی همسایه بود. و حالا باری ندارد و برگهای کوچک خشکیده ریخته دور و برش: نشانهی هفتم.
بابا سبدی میدهد دستش و خودش یا از نردبان میرود بالا یا سر دیوار یا روی سقف آلاچیق یا شیروانی و این چندتای آخر محتملتر است. صدای خندههاش توی گوشش زنگ میزند، پرتقال نارنگی یا نارنج را پرت میکند توی سبد: «زندگی مثل همینهاست، لذتهاش را، خوشیهاش را پرت میکند توی سبدت، این تویی که باید سبدت را درست بگیری زیرش، چادر یا پیراهنت را.»
همیشه میوهها را با بخشی از شاخهشان میکند، با برگشان. اگر توی میوه چیدنش فضولی کنند، اگر سر پوست نارنگیها کنده شود، آرام میزند پشت دستشان: «اینجوری زود میگندند. باید با ضمایم و تعلیقات بکنیشان.»
با شلوار مشکی کوتاهش زانو میزند کنار درخت وسط گلها. آرام بغلاش میکند. این یکی نتوانسته ایستاده بمیرد، مثل بابا که خواست و نتوانست. بر عکس پدر خودش، پدربزرگ خواست بر زمین افتاده درازکش بمیرد و توانست. اصلاً بابا خودش حاصل همین بر زمین افتادن پدربزرگ بود. نتیجهی ولو شدنش گوشهی این میخانه و آن میخانه و زن دومی که توی همین شتره زدنها پیدا کرده بود. پس پشتی که بابا همیشه ازش فرار میکرد. درس خواندنش، کار کردنش، شرکت زدنش و لب به مشروب نزدنش همه از همینجا میآمد. جایی که علی برگشته بود بهش. هرچند بابا نمرد، آنها کشتندش. نمیداند کدام یکیشان. سعید با زندان رفتنش، سارا با ریاضت کشیدنش یا چیزهایی که نمیداند و شاید خود او با آن آلمان رفتن و آن نامزد کردن مزخرفش. بهقول پدربزرگ: «جفت پوچ.» ولی خودش که با شاخه رفته بود آلمان، با برگ، میخواست آنجا ریشه بدواند. ولی شاهین جداش کرده بود، از ارتفاع سادهلوحی پرتاش کرده بود پایین. سقوط آزاد، بدون اینکه کسی آن زیر براش سبد گرفته باشد، چادری، پیراهنی. شاید ایراد کار توی همین عقیدهی پدر بود، همین بستگی به ضمایم و تعلیقات. شاید اصلاً تقصیر خود پدر بود که اینجور او را وابسته به خودش بار آورده بود، به ریشه، و بریدن بند ناف را اینقدر براش دردناک کرده بود، بند نافی که برای او از پدر بریده میشد. دست میگذارد روی شکمش. با خارج رفتن هم از پدر جدا نشده بود. احساس میکند هنوز به او متصل است حتی بعد از مرگش، بعد از زیر خاک رفتنش، چیزی که برای شاهین هیچ سخت نبود. اصلاً اتصالی در کار نبود. او، نوجوانی، در غربت رها شده بود که مدام دور خودش گیج میزد.
پشت در بوق میزنند، ممتد و بلند. شاهین است لابد.
سرش را بلند نمیکند، فقط صدای پا تند کردن سارا را میشنود که میرود طرف در زنگزدهی آهنی. صدای لولای آهنی که از هم باز میشود و ته چفت پایینی که کشیده میشود روی سنگچین و گوشخراش میشود، گوشخراشتر.
صدای پدرام که دستش را میبرد عقب و باز هم مثل رفیقهای شفیق قدیمی میزند به کف دست شاهین. لابد شاهین دوباره مثل همیشه دست پدرام را میکشد توی دستش و سفت فشار میدهد و بعد رهاش میکند. اصلاً کارش همیشه همین است: چسباندن تا آخرین حد و نزدیک کردن تا نزدیکترین جای ممکن و بعد رها کردن. مثل کاری که با خود او کرد.
صدای آخ کوتاه شاهین میآید که لابد باز دستوپاچلفتیبازی درآورده و سر خورده است.
پدرام بدون آنکه بیاید پشت خانه، بلند جوری که او بشنود میگوید: «ولاش کن آن درخت مادرمُرده را. این جانجانیات هم توی همان طوفان شکست و افتاد، همانی که سارا گفت.»
لابد باز میزند پشت شاهین. صداش را بالاتر میبرد: «شاهین، بیا تو استراحت کن. حرفهامان را که راجعبه معاملهی ویلا زدیم میرویم یک جا شب میمانیم. فردا اگر خدا خواست و باران بند آمد با هم میرویم دوری میزنیم. خیلی وقت است اینطرفها نبودهایم.»
صدای شاهین میآید که با سارا میروند تو.
پدرام خانه را دور میزند و میآید طرف سیما. دستش را دراز میکند از زمین بلندش کند: «پا شو! گند زدی به همهی لباسهات. بیا تو عوضشان کن تا سرما نخوردی. فردا تو هم حتماً باید با ما بیایی. باید از این حالوهوای دپ بیایی بیرون. حالیات است؟ باید.»
سیما آب بینیاش را میکشد بالا. دست پدرام را میگیرد و بلند میشود، سنگین و آرام. شلوارش را میتکاند. میچرخد تا پشت پاش را هم تمیز کند. به خودش میگوید: «شاید بهخاطر همین لعنتی بود که شاهین ولام کرد.» همین پشت پاهای چاق مثل دوتا میل زورخانه که هرچه زور زد نتوانست آبشان کند. زیپ هیچ بوتی ازشان بالا نمیرفت و هیچوقت هیچ ساپورت یا شلوار چسبانی جذاباش نمیکرد، نه برای شاهین، نه برای هیچکس دیگر.
سیما در را باز میکند بیاعتنا به بقیه میرود تو. میز کنار در پر از قابهای خالیست، قابهای خالی پیشآهنگِ خانهای خالی، و خالیتر از همه، از سعید و بابا. به چهارچوبهای چوبی پنجرهها نگاه میکند، تنها چیزی که پدر از اصل خانه بهش دست نزده بود. بقیهی چیزها را نو کرده بود، از دم و پردههایی که خودش درست کرده بود، از پارچههای کتان ساده، سادهی سفید، که خودش روشان نقاشی کشیده بود: سپیدار، گل محمدی و مرغ یاحق. پردهها دیگر سفید نیستند، سیاهاند، جرقابه و رنگها توی هم قاطی شدهاند و نوک مرغ و ریشهی درخت و گلبرگ گل رفتهاند توی هم، به هم رنگ پس دادهاند از نمِ واماندهی اینجا. پیش خودش میگوید: «من امشب یا فوقش تا فردا صبح کلک این شاهین را میکنم.»
ساکش را میکشد توی اتاق، لباسهاش را عوض میکند و تند برمیگردد. دست میکند توی جیب شلوارش کلید صندوق را میکشد بیرون و میاندازد توی قفل. بهسختی توی قفل میچرخد. با صدای باز شدنش همه جمع میشوند دورش. بابا این کلید را گذاشته بود پیش مامان و گفته بود که فقط بدهندش دست او: سیما. سفارش بابا بود.
سرها اینبار میآیند توی صندوق. سیما با یک دست در صندوق را نیمهباز نگه میدارد و با دست دیگرش سر شاهین را میزند عقب: «آن دماغ درازت را از توی خانوادهی ما بکش بیرون، حتی از لای عکسهاش. تو آنوقتها هم که باهام نیمچه نسبتی داشتی، جزو خانواده نبودی، چه برسد به حالا که خودت با عوضیبازی پارهاش کردی.»
قبل از آنکه شاهین دهان باز کند، سارا دوباره میکشدش جلو: «چیکارش داری، سیما؟ شاهین هیچوقت با ما غریبه نمیشود، هیچوقت.»
شاهین دستهاش را آرام توی هوا پایین میآورد: «کدام خیانت؟ تو خودت اول از من بریدی. خیلی قبلتر از آنکه من بخواهم چیزی را پاره کنم.»
سیما با دستهاش چیزی بزرگ را توی هوا نشان میدهد: «خیانت چه کشکیست؟ خیانت اسمی الکیست که آدمهایی مثل تو روی کارهاشان میگذارند تا خرابکاریشان را خیلی گنده و مهم جلوه بدهند. من از آن مدلی که باهام تمام کردی قاطی کردم و نقشی که توی گندهای دیگر این خانواده داشتی. همهشان را باهات صاف میکنم، همه را. مطمئن باش.»
سارا رژش را از توی جیب ژاکتش درمیآورد و جلو همه شروع میکند به مالیدن روی لبهاش، جلو آینهی جیبی: «ولاش کن. حالا هرکی اول پاره کرده، دیگر الان مهم نیست. تو هم صافکاری و نقاشیات را بگذار برای بعد.»
سیما با چشمهای گردشده بهش نگاه میکند و آینهاش را میبندد: «تو که هیچوقت آرایش نمیکردی!»
سارا لبهاش را به هم میمالد: «نظرم راجعبه اهمیت ظاهر آدمها عوض شده. مشکلی هست؟ تازه این رژ یک چیز دیگر است. کسی که خیلی دوستاش دارم برام آورده، از خارجه.»
سیما بیتوجه به حرفهای سارا پارچههای تارعنکبوتبسته را میزند کنار عکسها را میکشد بیرون و دست میکشد کف مخمل قرمز. اینجا عکسها و نقاشیها از توی قاب هم چروک میخورند، شبیه صورت بابا که توی ذهنش چروک خورد. سرش را میکند توی صندوق و عکسها را یکییکی میدهد دست سارا.
سارا توی دست ورقشان میزند و روی گیفتها دست میکشد: «شهره را یادتان است؟ از همهی عکسها ایراد میگرفت. گیفتها را وقتی میدید، مال نامزدی یا عروسی هرکی بود قیافهاش را کجوکوله میکرد: اینها را، حلقهشان دستشان نیست، این یکی سرویسش را نینداخته.»
شاهین صدایش را تودماغی میکند و دستهاش را میبرد بالای سرش: «آرایش این یکی خز است. این موهاش را کپه کرده، میزامپلی کرده، شده عین عروس دهاتیها. علی همینجور میرفت بالا و فحش میداد: یکذره حرف من را نمیخواند، انگار ما قاقایم. آن از رنگ موهاش، آن از ابروهاش که آنطور برده بالا، آن از هر و کرش با آن پسره.»
پدرام سر تکان میدهد و لپهاش را باد میکند: «حق داشت بابا. شهره هم بد میگشت، کت سفید میپوشید تا بالای باسنش، چشمهاش را از تو مداد میکشید. لبهاش کم آنجلینا جولی بود، بورژوا هم میزد.»
شاهین شالگردن سفیدش را دور گردن کلفتش گره میزند: «تو هم خوب واردی ها، پدی»
سارا انگشتش را میگذارد روی لبهای پدرام، جوری که انگار بخواهد بادشان را خالی کند: «حرف مفت نزن پدی، تیپ شهره عادی بود. خب، قد و هیکل که دست خود آدم نیست. پسرعموی ما میخواست با نیموجب قد نرود زن صدوهشتاد سانتی بگیرد.»
انگشتش را از هم باز میکند و دستش را کاملاً میگیرد جلو دهان پدرام: «اصلاً تو گه خوردی تو چشم زن مردم عمیق شدی دلقک! تو غلط کردی آن شب زن مردم را با آن قیافه بردی پارتی، دل رفیقت را ببرد. مردکه با شهره که رفت هیچ، آرشام را هم گرفت. علی داغان شد، داغان.»
پدرام دست سارا را از جلو دهانش میزند کنار: «تو حرف بیخود نزن! مگر تنها بردماش؟ شوهرش هم که بود. پسرعموی مرحوم شما طبق معمول مسکراتِ مفت دیده بود سیاهمست کرده بود و حواسش به زنش نبود. به من چه؟ شهره که داشت با کورش لاس میزد و بعدش که کورش دستش را کشید رفتند وسط با هم رقصیدند، همینجور سرش توی خلای مردم بود و مدام داشت بالا میآورد. توی همان وضع کشیدماش آوردماش. یادت است ساری؟ جلو در خانهی مردم زد توی صورت شهره. تا صبح توی درمانگاه شبانهروزی اسیرشان بودیم. چیزی هم بدهکار شدم؟»
سیما انگشت اشارهاش را میگذارد روی بینیاش و بعد میگیرد طرف سارا و پدرام: «میشود خفه شوید جفتتان؟ اصلاً اگر شهره هم رفته و دخل پسرعموی ما را آورده شما دوتا هم شریک جرمهاش هستید. وقتی عمو کبدش را گذاشت روی الکل، علی خیلی کوچک بود. بابا بزرگاش کرده بود. با ماجرای سعید انگار توی یک سال دوتا پسر را ازش گرفتند، توی فقط یک سال. میفهمید؟ من خیلی چیزها را میدانم. بهتر است تا خفهمان نکرده دست از هم زدن این گه بردارید. فهمیدید؟»
سارا عکس مردی را میدهد دست پدرام: «فقط از عکس این نرهغول تعریف میکرد. همان که باهاش رفت.»
سیما عکسها را میگیرد و در صندوق را میبندد. از جا بلند میشود و به شاهین اشاره میکند: «عوضش این بشکه وقتی آلمان بودیم مدام از عکس این و آن تعریف میکرد، هرکی دستش میرسید.» انگشتش را با تحقیر میگیرد طرف سارا: «حتی تو.»
سارا عکسها را پرت میکند جلو پای سیما توی پاپوشهای بافتنی: «برای چی اینجوری میگویی تو؟ نکند فکر میکنی هنوز خودت ملکهی زیبایی هستی؟»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.