سلول 18

علی اشرف درویشیان

سلول 18 داستان مبارزه است، مبارزه علیه دیکتاتوری محمدرضا پهلوی، در روزگاری که ساواک پنجه بر جان جوانان و مبارزین میکشید و در شکنجهگاههایش میکوشید تا کمر دلاوران را خم کند ، درویشیان داستان خانوادهای را باز میگوید که بی دلیل به اسارت در می‏;‏آیند و در روز حبس با ددمنشی رژیم رو در رو شده و آگاهی مییابند که تنها راه، گسستن بندهای اسارت و از بین بردن سلطه دیکتاتور است‏.‏ درویشیان در این اثر البته تا حدی غلو آمیز چهرههای قصه را تصویر کرده و کوشیده تا مردمان عادی را در روند درگیری با رژیم آبدیده و استوار تصویر نماید‏.‏

75,000 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

وزن 147 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
وزن

147

پدیدآورندگان

على‌اشرف درویشیان

نوع جلد

شومیز

SKU

95049

نوبت چاپ

چاپ چهارم

شابک

978-600-376-007-3

قطع

رقعی

تعداد صفحه

118

سال چاپ

1400

موضوع

داستان فارسی

تعداد مجلد

یک

گزیده ای از سلول 18

هميشه مى‌گويند فلانى با يك زنبيل تخم‌مرغ از ده آمد. با يك سبد انگور آمد. با يك لانجين ماست آمد. اما نمى‌گويند روزانه هزارها نفر روستايى از ده مى‌آيند. با لانجين‌هاى ماست. مشك‌هاى دوغ و سبدهاى انگور.

در آغاز کتاب سلول 18 می خوانیم

احمد كتك خورده و بغض كرده به خانه آمد. چشم‌هايش از گريه باد كرده و سرخ شده بود. آهسته و پاورچين پاورچين به اتاق آمد. سينى شيرينى‌اش را كه براى فروش به كوچه برده بود در طاقچه اتاق گذاشت چند تار از نخ‌هاى دور آستين كت خود را كه آويزان شده بود، از بيخ كند و دلواپس به مادربزرگ نگاه كرد.

مادربزرگ تازه نمازش تمام شده بود. سلام نماز را داده بود و داشت تسبيح مى‌گرداند. چشم‌ها را بسته بود و دعا مى‌خواند.

مادربزرگ دست‌ها را به صورت خود كشيد و چشم‌ها را گشود. احمد را ديد كه مى‌خواست از اتاق بيرون برود. اما قبل از بيرون رفتن احمد، با عجله او را صدا زد: «احمد بيا ببينم باز چه دسته گلى به آب داده‌اى؟ ها! لابد دوباره شيرينى‌ها را ارزان فروش كرده‌اى و ضرر داده‌اى!»

احمد خود را جمع و جور كرد و با ناراحتى گفت: «نه. مادر بزرگ، ضرر نكرده‌ام. فقط يكى از بچه‌ها از تو كوچه چنگ زد به سينى شيرينى و يك مشت از شيرينى‌ها را قاپيد و فرار كرد.»

مادربزرگ با همان دستى كه تسبيح را مى‌گرداند، ضربه‌اى به گونه خود زد و با عصبانيت گفت: «آخ از دست شما دست‌وپاچلفتى‌ها چه بكنم؟ اين چهارشاى صنارى كه داريم تهش از آب نيست كه هيچوقت تمام نشود. هر روز همين حرف‌ها را مى‌زنى.»

سعيد برادر كوچك احمد خاك‌آلود و نفس‌زنان از كوچه آمد و در حالى كه با دست‌هاى غرق گِلش چيزى را پشت سر پنهان مى‌كرد، گوشه اتاق نشست.

مادربزرگ متوجه سعيد شد و گفت: «آهاى، مارمولك خاك و خلى! تو تا به حال كجا بودى؟ يك ساعت دارم داد مى‌زنم سعيد بيا برو نفت بخر اما كو گوش حرف‌شنو؟ سلامت كو دست‌خر؟! ديگر سنگ و كلوخى توى كوچه مانده كه تو زيرورو نكرده باشى؟! توى خانه مورچه‌ها آب ريختى؟ سگ و گربه‌ها را به لانه‌شان راهنمايى كردى؟ راستى پاى چند تا مرغ و مرغابى را شكستى؟ از دُم اسب غلامعلى يابودار چند تار مو كندى؟! ها! لابد الان مادر بچه‌ها دارند به اينجا مى‌آيند كه از تو شكايت بكنند، خب دست‌هايت را چرا پشت سرت پنهان كرده‌اى؟ بيا جلو ببينم باز چه جك و جانورى آورده‌اى براى جانمان!»

سعيد سر را پايين انداخته بود و خودش را به طاقچه نزديك مى‌كرد. قوطى كبريتى را كه چندتا سوسك در آن بود، آهسته توى طاقچه سراند و فورى يكى از شيرينى‌هاى توى سينى را برداشت و تا احمد آمد او را بگيرد پا به فرار گذاشت.

ننه احمد و فاطمه، خواهر كوچك‌تر احمد، همراه فاطمه خسته از بازار آمدند. رفته بودند خانه يكى از پولدارهاى شهر تا خانه‌شان را گردگيرى و تميز بكنند؛ مستراح‌ها و آشپزخانه‌شان را بشويند. رخت و لباس‌ها و پرده‌هاى چرك را بشويند. فاطمه خيلى خسته بود. يك عروسك شكسته هم با خودش آورده بود كه خانم صاحبخانه به او داده بود. يك جوجه مرغ هم براى سعيد خريده بود به يك تومن. جوجه را توى يك پاكت گذاشته
بود و روى پاكت سوراخى درست كرده بود كه جوجه از آنجا نوكش را بيرون آورده بود و جيك‌جيك مى‌كرد. سعيد تا جوجه را ديد، فرار از يادش رفت و از خوشى به آسمان پريد. رفت و برايش نان آورد و خرد كرد.

مادربزرگ گفت: «حالا آنقدر نان به جوجه بده تا بتركد ها! تا اين بشود يك مرغ حسابى دُم خر به زمين مى‌رسد.»

سعيد هيچ نگفت. رفت و جوجه را زير زنبيل گذاشت و يك نعلبكى آب هم كنارش قرار داد.

ننه احمد از در كه وارد شد يك دستش را به كمر گرفته بود و با دست ديگر چادر نمازش را كه در آن نان و چيزهاى ديگر بود، نگهدارى مى‌كرد. او آهسته پايين اتاق نشست و در حالى‌كه روبه مادربزرگ كرده بود، ناليد و گفت: «آخ ديگر خسته و شهيد شدم نمى‌دانى چقدر كار داشتند.»

مادربزرگ با اشتياق پرسيد: «ظهر چه خورديد؟ پس چرا براى من چيزى نياورده‌ايد؟» ننه گفت: «برنج ديشبشان را كه مانده بود به ما دادند با مقدارى آب خورشت كه نمى‌دانم از كى مانده بود. خجالت كشيدم كمى از آن برات بيارم. كارمان زياد بود هر چه داشتند شستيم. نمى‌دانى چه آشپزخانه‌اى! چه دم و دستگاهى! بين اتاق ناهارخورى و سالن پذيرايى يك چوب‌برى انداخته بودند كه حاجيه‌خانم مى‌گفت: ده‌هزار تومن خرج برداشته. چوبش مال خارج بود. من به فاطمه گفتم: ببين فاطمه. ده هزار تومن فقط خرج يك چوب‌برى مى‌كنند، آنوقت ما دو متر زمين نداريم كه وقتى مرديم آنجا چالمان بكنند. تازه حاجيه‌خانم مى‌گفت خانه تازه‌شان كه در شمال شهر ساخته‌اند، فقط چهل‌هزار تومن خرج گچ‌برى برداشته. خلاصه نمى‌دانى چه بيا و برويى. هفته‌اى يك‌بار روضه‌خوانى. سالى چندبار زيارت و سياحت. دخترشان را هم فرستاده‌اند
خارج كه نمى‌دانم سينه‌اش را كوچك بكند يا بزرگ. آخ! ما هم مثلا زندگى مى‌كنيم. از شانس بد ما ماشين رختشويى‌شان هم خراب شده بود. پوست دست من و فاطمه از بس رخت شستيم، كنده شد.»

مادربزرگ ميان حرف ننه دويد و گفت: «اى ننه جان! ما گور نداريم كه كفن داشته باشيم. شوهر خدا بيامرز من هم براى يك خانه اعيانى پادويى مى‌كرد هر وقت به خانه مى‌آمد چه تعريف‌ها از دم و دستگاه اعيان و اشراف كه نمى‌كرد! مى‌گفت: اى زن نمى‌دانى چه چيزهايى مى‌خورند. چه چيزهايى به جانشان مى‌مالند. مثلا تو تا به حال مرباى بادمجان خورده‌اى؟ من مى‌گفتم: نه، پدرم هم چنين مربايى كه تو مى‌گويى به خواب نديده. او مرتب از غذاها و سوف‌هايشان تعريف مى‌كرد. كه راستى راستى دلم آب مى‌شد. اتفاقآ تو توى شكمم بودى. آنوقت بلند مى‌شدم و مى‌رفتم لبه منقل گلى‌مان را گاز مى‌زدم و مى‌خوردم. من بر سر تو دور دوتا منقل گلى را خوردم. مهر و تسبيح گلى كه زياد خوردم. قلك گلى را مثل نقل و نبات مى‌جويدم. آن خدا بيامرز پدرت مى‌گفت: اى زن هر وقت من از چلو پلو ديگران براى تو تعريف مى‌كنم، تو يك دانه منقل گلى را قورت مى‌دهى. آخر رحمى به كيسه من بكن. ديروز هم كه مى‌خواستم نماز بخوانم، ديدم نصف مهر نمازم را گاز زده‌اى! آنوقت هر دوتايى‌مان غش‌غش مى‌خنديديم. آخ چقدر همديگر را دوست مى‌داشتيم. بعضى وقت‌ها يك تكه پنبه خوشبو برايم مى‌آورد كه به جانم بمالم! شوهرم مى‌گفت كه آنها را از توى اتاق خانم اربابش پيدا كرده.»

ننه كه مى‌ديد مادربزرگ به اين زودى‌ها دست از بازگفتن خاطراتش برنمى‌دارد، ناگهان دوروبر خود را نگاه كرد و گوشه چادرش را به دست گرفت و گره آن را باز كرد و چندتا نقل از آن بيرون آورد و به مادربزرگ و بچه‌ها داد كه بخورند.

مادربزرگ كه نقل‌ها را مك مى‌زد، رو كرد به ننه و گفت: «نقلش بوى نم و كهنگى مى‌ده حتمآ مال چند سال پيش است. اگر اين كارها را نكنند كه پول‌دار نمى‌شوند. خب راستى برايت نگفتم، پسرت دوباره چشم بازار را روشن كرده. اولا از مدرسه دير آمده بعد هم بچه‌ها شيرينى‌هايش را قاپيده و فرار كرده‌اند.»

ننه با اخم به احمد نگاه كرد و گفت: «چشمم روشن. اگر بخواهى اين طورى كاسبى بكنى كه ديگر جل و پلاسمان را هم بايد بفروشيم و بريزيم توى سينى تو.»

احمد كه حس مى‌كرد گلويش مى‌خواهد از غصه بتركد با تندى گفت : «خب چه بكنم؟! پسر حاج يوسف خيلى اذيتم مى‌كنه. دايم به سروكولم مى‌پره و ناراحتم مى‌كنه. هر جا مى‌روم دنبالم مى‌كنه.»

فاطمه كه از خشم سرخ شده بود، گفت: «تقصير خودته كه بهش رو مى‌دى. من به جاى تو باشم با سيلى مى‌زنم توى گوشش.»

مادربزرگ سراسيمه شد و چنانكه گويى مى‌خواهد جلو دست احمد را بگيرد گفت: «اى داد و بيداد هى! اين حرف‌ها را نزن، دختر گيس‌بريده! مى‌خواهى دارودسته حاجى يوسف بيايند و از خانه بيرونمان بيندازند. آخر كسى تا به حال با بچه‌هاى او طرف شده؟ الان ده‌تا تمام خانه داره كه ازشان كرايه مى‌گيره. چندين دكان و ماشين بارى داره. سه تا مسافرخانه و چلوكبابى داره. خدا مى‌دانه ولى مى‌گويند يك زمينى خريده كه از ميانش چاه نفت بيرون آمده. دامادهاى پولدار و اهل اداره و دست به كار داره. عزيز من! توى هر خانه‌شان اقلا بيست‌تا لحاف ملافه‌دار هست. دامادهايش وقتى از مسافرت مى‌آيند همه با چمدان‌هاى پر از پول و سوقاتى! جان من! شما را كجا مى‌برند. آرى هيچوقت از نزديك اينها رد نشو. زنش را نديده‌اى كه چطور دست مى‌گذارد به كمر و به كلفت‌ها دستور مى‌دهد: آهاى خديجه! ميوه‌ها را توى يخچال گذاشتى؟ ها! لباس‌ها را از ماشين بيرون آوردى؟ براى شب ماهيچه و ماهى خريدى؟ يالله بدو زنيكه گردن شكسته! چرا در فريبرز را باز گذاشتى…» فاطمه خنديد و به ميان حرف مادربزرگ دويد و گفت: «مادربزرگ بگو فريزر نه فريبرز.»

مادبزرگ نفس عميقى كشيد و ادامه داد: «چه مى‌دانم ننه. فريبرز يا فريرز براى من فرقى نمى‌كند. آرى مى‌گفتم كه حالا خدا لايق ديده‌ها ديگر نگاه به ما كلاش به پاها نمى‌كنند. حالا آنها شده‌اند كفش به پا. يادشان نيست كه چه كاره بودند. من پنجاه سال است اينها را مى‌شناسم. همان شوهرش كه يك زمانى توى كرماشان از مردم تلكه[1]  مى‌گرفت. يادشان نيست كه چطور با كشتن ميرزاقاسم جوانمرگ پولدار شدند. آرى بچه‌ها! ميرزاقاسم يك دكان داشت به چه بزرگى. مثل گمرك. همين حاج يوسف به‌عنوان شاگردى رفت جلو دستش. بعد يواش يواش شد شريكش و نمى‌دانم چه به خورد آن جوانمرگ داد. خدا بهتر مى‌داند ولى مى‌گويند دوا خورش كرد. به‌هر حال بعد از مردن ميرزاقاسم، تمام اموالش را بالا كشيد و زن و بچه آن ناكام را به راه خدا انداخت و خودش شد حاجى يوسف.»

ننه كه ديد مادربزرگ به اين سادگى دست از پرحرفى برنمى‌دارد بلند شد كه براى شب چيزى درست بكند. و در ضمن با صداى بلند گفت : «بچه‌ها شب چه بخوريم؟»

مادربزرگ خنديد و اول از همه جواب داد: «والله اگر از من مى‌پرسى فسنجان.»

فاطمه گفت: «ننه دمكش درست كن.»

سعيد آب دهان قورت داد و گفت: «من دلم حلوا مى‌خواد. تو را به خدا امشب حلوا درست بكن.»

مادربزرگ گفت: «امشب كه شب جمعه نيست. كسى هم نمرده تا حلوا بپزم. تو هم هرچه حلوا بخورى شيطان‌تر مى‌شى.»

احمد گفت: «ننه سيب و روغن خيلى خوبه.»

ننه مثل آنكه چيزى پيدا كرده باشد گفت: «آفرين احمد خوب گفتى. الان سيب‌زمينى مى‌گذارم تا بپزد.»

و رفت به گوشه اتاق و چراغ خوراك‌پزى را روشن كرد و در آن حال آهى كشيد و گفت: «داداش كمال هم خيلى سيب و روغن دوست مى‌داشت. آخ اى بچه دربه‌درم! كجا هستى؟ چه به سرت آمده؟!» مادربزرگ كه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت: «ديشب تا صبح ختم گرفتم و ده دور تسبيح صلوات فرستادم آنقدر امام‌ها را قسم دادم كه همه آنها را عاجز كردم. مشكل‌گشا هم نذر كرده‌ام كه وقتى كمال برگردد برايش بخرم. شايد خدا كرد و پيداش شد. بچه كه بود وقتى مى‌ديد من نمى‌توانم خوب چيزها را بجوم به من مى‌گفت: مادربزرگ غصه نخور! بزرگ مى‌شم و برات يك‌دانه دندان تيز مى‌خرم. آخ چه بچه‌اى بود…»

ننه همان‌طور كنار چراغ خوراك‌پزى ايستاده بود. احمد و فاطمه و سعيد هم چشم به دهان مادربزرگ دوخته بودند. در اين موقع نرگس زن كمال از بازار آمد. سلام كرد و نشست. سعيد دويد و قوطى سوسك‌هايش را از گوشه طاقچه برداشت و به طرف نرگس برد و گفت : «زن داداش بيا ببين چه سوسك‌هايى گرفته‌ام!»

شش ماه از ازدواج نرگس و كمال مى‌گذشت و چهار ماه بود كه شوهرش ناپديد شده بود.

نرگس از بازار، كار خياطى مى‌آورد و مى‌نشست خانه پس‌دوزى و تكمه‌دوزى مى‌كرد و وقتى كارش تمام مى‌شد آن را مى‌برد براى استادكار. مزدش را مى‌گرفت و مى‌آورد و به ننه مى‌داد تا كمك خرج خانه باشد.

نرگس بى‌حال و رنگ پريده آمد و نشست. ننه دستى به صورت نرگس كشيد. عرق پيشانيش را با پر چادر خود پاك كرد. او را بوسيد و آهى كشيد و گفت: «نرگس جانم حالت چطوره؟ پس‌دوزى‌ها را تمام كردى؟ حتمآ خيلى خسته‌اى بميرم الاهى.»

نرگس دستى روى شكم برآمده خود كشيد و گفت: «نه ننه‌جان تقصير اين شيطانه. امروز خيلى اذيت كرده. همه‌اش از داخل به شكمم لگد مى‌پراند.»

مادربزرگ گفت: «خب. خب. عيبى نداره. حتمآ بچه زرپ و زرنگيه. زن حامله نبايد خودش را خيلى خسته بكنه. يك كمى استراحت بكن عزيز جانم. تو همه‌اش يكجا مى‌نشينى و سوزن مى‌زنى. فشار مى‌آيد روى بچه‌ات.» سپس با نگرانى گفت: «به‌خصوص كه شوهرت هم اينجا نيست. نمى‌دانم چه به سر بچه‌ام آمده. خدايا خودت حفظش كن! شما كه مى‌گوييد مسافرت رفته. آخر اين مسافرت چقدر طول كشيد!»

نرگس با لب‌هاى آويخته و بى‌رنگ گفت: «نمى‌دانم كجا رفته ولى برمى‌گردد. مادربزرگ برمى‌گردد.»

احمد با هيجان گفت: «ننه، داداش كمال برمى‌گرده؟ راستى دوباره ما را به سينما مى‌بره؟»

ننه بلند شد و رفت پايين اتاق تا سرى به قابلمه سيب‌زمينى كه روى چراغ داشت قل‌قل مى‌كرد، بزند.

*     *     *

شب مى‌آمد. شب چنان مى‌آمد كه هيچكس متوجه نمى‌شد چه وقت در گوشه اتاق‌ها در بيخ پستوها و روى پشت‌بام‌ها مى‌نشست. ذره ذره مى‌آمد نه يكباره. به اين خاطر بود كه بچه‌ها وقتى به پشت شيشه‌هاى اتاق نگاه كردند، ناگهان شب را ديدند كه دستمال سياهش را به گردن افق بسته بود و فشار مى‌داد. افق سرخ مى‌شد. كبود مى‌شد و سياه مى‌شد. افق در تلاش با شب، عرق كرده بود و ستاره‌ها دانه‌هاى عرقى بودند كه بر گلو و سينه كبود افق نشسته بودند. گاه ستاره‌اى مى‌سريد و خراشى همچون جاى ناخن بر سينه افق كشيده مى‌شد.

صداى در حياط بلند شد. همه خاموش شدند. صداى سرفه آمد. سرفه شديد و سينه‌خراش پدرشان بود كه از كار مى‌آمد. كمانچه حلاجى‌اش را كنار ايوان گذاشت. فاطمه و سعيد به طرفش دويدند و سعيد گره بسته دست پدرش را گرفت و از بيرون آن را وارسى كرد تا زودتر بفهمد كه بابا چه برايشان خريده. توى دستمال فقط نان بود و ديگر هيچ. سعيد غمناك شد. فاطمه فهميد كه بابا چيزى با خود نياورده.

شب پاورچين پاورچين مى‌آمد. شب پابرهنه بود. سياه‌پوش بود و غصه‌دار بود. اما اگر كسى به آسمان نگاه مى‌كرد، هزاران هزار ستاره را مى‌ديد كه با شب در جنگ بودند و گاه با تمام قدرت يكى از آنها خود را به پهنه سياه شب مى‌كوبيدند و در افق‌هاى دوردست محو و ناپديد مى‌گشتند.

بوى پيازداغ بلند شد. سيب و روغن آماده شد. سفره را انداختند و دور هم نشستند. مادربزرگ لقمه گرفت و به ياد فسنجان محبوبش لقمه را به دهان گذاشت.

سعيد از پيازهاى داخل سيب‌زمينى خوشش نمى‌آمد. يكى‌يكى آنها را بيرون مى‌آورد. بابا از اين كار سعيد ناراحت شد. سرفه كرد و بر سر او داد زد: «دارى شپش‌هايش را مى‌گيرى. آخر اى ناشكر! اگر سيرى برو عقب.»

مادبزرگ از آن طرف سفره گفت: «آخر مى‌خواهد كارى بكند تا خدا اين يك لقمه نان را هم از سفره‌مان بگيرد. بسكه عصرها نان خالى مى‌خورد، ديگر جا ندارد. شب هم توى خواب تا صبح جفتك مى‌اندازد. بيا و ببين زير لحافش چه قيامتى است! آخر نه اينكه نان زياد خوردن باد مى‌آره!»

ننه به بابا گفت: «كارى به كار بچه نداشته باش! بگذار هرچه مى‌خواهد بكند.»

باباى بچه‌ها چهل سال بود كه حلاج دوره‌گرد بود. بچه بود كه با پدرش راهى تهران شد. پدرش هم همين شغل را داشت. بعد ازدواج كرد و ديگر ماندنى شد. ابتدا كار و بارش بد نبود. ولى از وقتى كارخانه‌هاى پنبه‌زنى و تشك‌هاى ابرى به بازار آمد، كار او هم كساد شد. توى كوچه‌ها مى‌گشت و كسى او را صدا نمى‌زد. مى‌نشست گوشه خيابان‌ها و به ياد شهرش به ياد كرماشان، آوازهاى كردى زمزمه مى‌كرد و هر شب تقريبآ دست خالى به خانه مى‌آمد.

آن شب هم دور هم نشسته بودند. اما يك چيزى كم داشتند. آن چيز در خاطر همه بود. در دل همه بود. در مقابل همه بود مثل آن قندان، مثل آن گلدان شمعدانى گوشه اتاق. آرى در مقابلشان نشسته بود اما غمش بر دل همه سنگينى مى‌كرد. چهار ماه مى‌شد كه كمال رفته بود. كارگر تراشكار بود و شب‌ها درس مى‌خواند. داداش كمال با احمد و فاطمه و سعيد خيلى اخت بود. برايشان قصه مى‌گفت، شعر مى‌خواند. كتاب مى‌خواند. هر وقت فرصت دست مى‌داد، آنها را براى ديدن فيلم‌هاى خوب به سينما مى‌برد و با وجود كار زياد و گرفتارى‌هاى جورواجور، از آنها غافل نبود. در اين يك ماه فقط يك‌بار نامه‌اى از او به در خانه آمده بود. در نامه چنين نوشته بود :

پدر و مادر عزيز و نرگس خوبم را سلام مى‌رسانم.

پس از سلام. اميدوارم حال همگى شما خوب باشد. من هم خوبم و دور از شما و با ياد شما زندگى مى‌كنم. پدر عزيزم من نخواستم مثل تو به اين زندگى ادامه بدهم. من نخواستم ظلم و ستم و گرسنگى را ببينم و ساكت بمانم. من نخواستم فرياد گرسنگى را بشنوم و خودم نيم سير، سر
به بالين بگذارم. اين مردم ستمديده، اين خلق مظلوم، تو ننه و مادربزرگ و همه ننه‌ها و مادربزرگ‌ها، و پدرها. تا كى بايد ستم بكشيد؟ تا كى بايد هر گونه صداى آزادى‌خواهى در گلو خفه بشود؟ پدر جانم شما به اندازه كافى صبر و تحمل كرديد. ديگر بس است. ديگر براى من بس است. چه خوب بود مى‌بودم و تولد بچه‌ام را مى‌ديدم! زندگى چه خوب است! آفتاب چه لذت‌بخش است! چه خوب بود اگر مى‌توانستم، بچه‌ام را ببوسم! چه خوب است كه انسان بچه‌اش را به دوش بگيرد و بچه از آن بالا پشت گردنش بشاشد! اما پدر جانم، اما ننه عزيزم، اما نرگس خوبم! من نمى‌توانم شاهد بى‌عدالتى‌ها، ظلم‌ها و مردم‌كشى‌ها باشم.

پدر عزيزم يادت هست آن شبى كه پدربزرگ مرد؟ من خوب به يادم هست. مدت‌ها بود او را به‌خاطر مريضى‌اش به حمام نبرده بوديم. مچاله شده بود. كوچك شده بود. از درد. از دردى كه نتيجه سال‌ها رنج و كار و زحمت بود. چقدر كار كرد؟! چقدر زحمت كشيد؟! آنوقت بيمار و عليل، شش ماه تمام گوشه اتاق افتاده بود. يادم هست پدر جانم! گوشه كرسى دراز كشيده بود. نصف شب بود. بيدار شديم. به صداى نفس‌هاى دردناكش بيدار شديم. چراغ را روشن كرديم. با همان چشمان مهربان و رنجديده‌اش، با همان شرمى كه حاصل سال‌ها مظلوميت و ستم كشيدن بود، به ما نگاه مى‌كرد.

فقط يك كلمه حرف زد: «آب»

آب را نخورده بود كه مرد. و تو پدر عزيزم! سرش را روى بالش گذاشتى. من گريه كردم و تو با لب گزه به من گفتى: «ساكت! همسايه‌ها بيدار مى‌شن.»

و يادم هست كه گفتى: «خوب نيست فردا اينطور او را به مرده‌شورخانه ببريم.»

به مادرم گفتى كه برود و يك خودتراش پيدا كند. تو همانجا كنار پايه كرسى، پدربزرگ را لخت كردى و موهاى زير بغل و جاهاى ديگرش را تراشيدى. من به او خيره شده بودم و به مرگ و زندگى فكر مى‌كردم به زندگى او. به حاصل آن همه تلاش و بدبختى و ستمى كه كشيده بود و هيچوقت نفهميد كه عامل آن همه بدبختى و گرسنگى چه بود.

آرى من نمى‌توانم تحمل كنم و ببينم كه چاقوكش‌ها، قداره‌بندها، لات‌ها و قاچاقچى‌ها بر سرنوشت مردم حاكم باشند. آن‌وقت انسان‌هاى متفكر و مردم باسواد، كارگران زحمتكش و باشرف در ته سياهچال‌ها بپوسند. آيا همه پدرها و همه بچه‌ها مى‌توانند راحت و بى‌دغدغه خاطر و در محيطى كه آزادى و نان مساوى تقسيم بشود، زندگى كنند؟ نه، هر روز آزادى‌خواهان را مى‌كشند. به زندان مى‌اندازند و شكنجه مى‌دهند آن‌وقت من چگونه مى‌توانم گوشه‌اى بنشينم و حرف نزنم. پس مى‌روم و به مبارزين مى‌پيوندم. مى‌روم و زندگى خود را فدا مى‌كنم فداى خلق، فداى توده‌ها. تا وطنم را از ظلم و شقاوت پاك كنم. تا پدرها بتوانند آزادانه سخن بگويند و اظهار عقيده بكنند. تا عشق و زندگى نميرد. تا مادرها بيشتر از اين عزادار نشوند. مى‌روم و مبارزه مى‌كنم. مى‌روم و با خون خود درخت آزادى را آبيارى مى‌كنم. تا در دنياى آينده هر كس بتواند آزادانه عقيده خودش را بيان كند. تا ايمان و تقوى و درستى و پاكى نميرد و دفن نشود. تا برادران و خواهرانم بتوانند بدون دلهره كتاب بخوانند. بحث كنند و زندگى خود را بر پايه‌هاى محكم علم و دانش بنا كنند. آرى پدر جانم زندگى مثل پنبه‌هاى تشك و لحاف است كه وقتى زياد لگد بخورد، وقتى، زياد كار بكند، چرك و خراب و غيرقابل استفاده مى‌شود بايد دستى باشد كه آن را بزند، و زير و بالا كند و تر و تازه‌اش بكند، نرمش بكند، تا ديگران بتوانند راحت رويش بخوابند تو پدر جان

خودت را فدا كردى تا تشك ديگران راحت و نرم باشد، در نتيجه سينه‌ات خراب شده و ناراحتى. آرى اگر من حركت نكنم از چه كسى بايد انتظار داشت كه به راه بيفتد.

به مادربزرگ سلام مى‌رسانم. اميدوارم روزى برسد كه او هم بتواند يك شكم سير فسنجان بخورد. به نرگس و بچه كوچولوى زاده نشده‌اش سلام مى‌رسانم. اميدوارم وقتى بچه‌ام به دنيا آمد و بزرگ شد به او بگويد كه پدرش كى بود و چه كرد. به احمد عزيزم و فاطمه خوشگلم و سعيد كوچولويم سلام مى‌رسانم. بگو فاطمه‌جان نتوانستم يك عروسك خوب برايت بخرم تو خيلى داداش دارى كه خودت نمى‌شناسى كه آنها روزى براى همه دخترهاى كوچولو و محروم جامعه ما همه چيز را مساوى تقسيم خواهند كرد و ديگر تو از وصله پيرهنت نزد بچه‌ها خجالت نخواهى كشيد و احمد و سعيد ديگر از دست بچه تاجرهاى خرپول سيلى نخواهند خورد. به اميد آن روز. من آدرسى ندارم. جواب نفرستيد.

          به اميد پيروزى. فرزند شما كمال.

و ديگر خبرى از او نبود. صبح‌ها مادربزرگ، لنگ لنگان و در حالى‌كه از پا درد مى‌ناليد، گونى‌اش را مى‌انداخت گوشه حياط و مى‌نشست روى آن و به لبه ديوار نظر مى‌دوخت و منتظر بود. اما هيچكس نمى‌آمد. هيچكس خبرى نداشت.

كلاغ سياه مى‌آمد و مى‌نشست روى ديوار روبه‌رو. مادربزرگ مى‌گفت : «كلاغ سياه نوك طلا، اگر كمال مياد بگو قارقارقار»

اما كلاغ سياه ديگر قارقار نمى‌كرد و خبر خوش نمى‌آورد و ديگر مادربزرگ در جوابش نمى‌گفت :

«خير خير قدم خير. خير خير قدم خير.»

*     *     *

[1] . باج سبيل

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “سلول 18”