گزیده ای از کتاب ستارهی دوردست
گزیده ای از کتاب ستارهی دوردست نوشتۀ روبرتو بولانیو
بعد دوقلوها بلند میشوند، شاید هم فقط ورونیکا بلند میشود و میرود توی کتابخانهی نسبتاً پروپیمان ِپدرش و با یکی از کتابهای کاسِرِس برمیگردد، در «مسیر هرم بزرگ قطبی» عنوان کتاب بود، زمانی منتشر شد که شاعر بیست ساله بود.
در آغاز کتاب ستارهی دوردست می خوانیم
اولین بار که کارلوس وایدر را دیدم سال 1971 بود، شاید هم 1972، زمانی که سالوادور آلنده رئیس جمهور شیلی بود.
آن وقتها وایدر خود را آلبرتو روئیس تاگله میخواند و در کارگاه شعرِ خوان اشتاین در کونسپسیون که چشم و چراغ جنوب بود شرکت میکرد. راستش را بخواهید خوب نمیشناختمش. هفتهای یک یا دوبار در جلسات شعر میدیدمش. خیلی پرحرف نبود. اما من بودم. خیلی حرف میزدیم، نهفقط دربارهی شعر، که از هر دری حرف میزدیم؛ سیاست، سفر، نقاشی، معماری، عکاسی، انقلاب و مبارزهی مسلحانه که به زندگی تازه و دوران جدیدی میانجامید، خوب این فکر و خیالمان بود، برای بسیاری از ما، رویایی دستنیافتنی بهحساب میآمد، یا کلیدی که دروازهی آمال و آرزوها و آرمانها را میگشود، آرمانهایی که ارزش داشت برای آنها زندگی کنی و ما البته تصویر گنگی از آن در ذهن خود داشتیم. هرچند همین رؤیاها به کابوس بدل میشد. اما نمیگذاشتیم ما را بههم بریزد. سن و سال زیادی نداشتیم، میانگین سنی ما از هفده تا بیست و یک سال بود و بیشتر دانشجوی دانشکدهی ادبیات بودیم و فقط خواهران گارمندیا جامعهشناسی و روانشناسی میخواندند و آلبرتو روئیس تاگله که میگفت خودآموخته است. البته در شیلی سالهای پیش از 1973، این ماجرای خودآموختگی حکایت غریبی بود. بماند که اصلاً قیافهاش به خودآموختهها نمیخورد. یعنی با صد من سریشم هم نمیشد او را آدم باسوادی بهحساب بیاوری. اوایل دههی هفتاد در شیلی آدمهای باسواد و خودآموخته لباس پوشیدنشان با روئیس تاگله فرق میکرد. آنها فقیر بودند. اما او مثل خودآموختهها حرف میزد. حالا که فکر میکنم، میبینم او مثل حالای ما حرف میزد ـ البته آن تعداد از ما که جان بهدر بردهایم ـ از نوع لباسهایی که میپوشید، معلوم بود و از حرفهایی که میزد و همیشه طوری رفتار میکرد که گویی در ابرها سیر میکند، از نوع رفتارش هم معلوم بود، راست نمیگوید که پا به دانشگاه گذاشته. نه که بخواهم بگویم آدم کلاشی بود. خیلی خاص بود. سبک و مدل خاصی داشت. گاهی با کت و شلوار و کراوات میآمد و بعضی روزها با لباس راحت و اسپرت. با جین و تیشرت هم مخالفتی نمیکرد. هرچه میپوشید به او میآمد و البته همهی لباسهايش گرانقیمت بود. اما یک مطلب یادتان باشد، روئیس تاگله به سر و وضع خود زیاد میرسید، در حالی که خودآموختههای آن روزگارِِِ شیلی، فرصت شیکپوشی نداشتند، یک چیزی بین روانپریشی و درماندگی از سر تا پایشان میبارید، یا دستکم اینطور خیال میکردم. یکبار گفته بود پدرش یا نمیدانم پدربزرگش نزدیک پوئرتومونت ملکی دارد. گویا در پانزده سالگی تصمیم گرفته بود که درس و مدرسه را رها و در املاک پدرش کار کند و توی کتابخانهی پدرش بنشیند و کتاب بخواند، شاید هم از ورونیکا گارمندیا شنیده بودیم. در کارگاه شعر اشتاین همهی ما خیال میکردیم که او سوارکار ماهری است. حالا ماندهام از کجا به چنین نتیجهای رسیده بودیم. چون هیچیک از ما او را سوار اسب ندیده بودیم. در اصل همهی فکر و خیالات من و امثال من توی آن دوره نسبت به تاگله یا از حسادت بود، یا از سر غبطه و حسرت. قدبلند و ترکهای بود، اما خوشهیکل و خوشبرورو بهحساب نمیآمد. به قول بیبیانو اورایان صورتش زیادی داغان بود. البته بیغرض و مرض هم حرف نمیزد، برای همین هم کسی برای حرفهای او تره خرد نمیکرد. چرا به روئیس تاگله حسودیمان میشد؟ ما که البته زیاد است. من حسودیام میشد. بیبیانو هم شاید. چرا؟ سرِ خواهران گارمندیا، دو تا خواهر توأمان که با هم مو نمیزدند و چشم و چراغ کارگاه شعر به حساب میآمدند. گاهی وقتها حس میکردیم، یعنی من و بیبیانو این حس را داشتیم که اشتاین کارگاه شعر را بهخاطر این دو خواهر راه انداخته. باید اقرار کنم که آن دو حضور بقیه را کمرنگ کرده بودند. ورونیکا و آنخلیکا گارمندیا، بعضی روزها چنان عین هم بودند که به هیچ وجه نمیشد آنها را از هم بازشناخت، بعضی روزها و به خصوص شبها هم چنان با هم فرق داشتند که گویی با هم بیگانهاند، یا بدتر دشمن خونیاند. اشتاین آنها را میستود. او هم مثل روئیس تاگله میدانست کدام به کدام است. برای من آسان نیست که دربارهی آنها حرف بزنم. گاهی در کابوسهایم ظاهر میشوند، درست همسن و سال من بودند، بلکه هم یک سال بزرگتر. قدبلند، باریک، سبزه با گیسوی صاف و بلند مشکی. فکر میکنم آن موقع موی صاف مد بود.
گارمندیاها با روئیس تاگله خیلی زود رفیق شدند. روئیس سال 71 یا 72 در کارگاه اشتاین ثبتنام کرد. هیچ کس سابقهای از او نداشت، نه در دانشگاه دیده بودندش نه جای دیگر. اشتاین هم نپرسید از کجا آمده و اهل کجاست. از او خواست شعر را با صدای بلند بخواند و وقتی خواند، گفت که بد نیست. غیر از شعرهای خواهران گارمندیا از شعر کسی تعریف نکرده بود. به این ترتیب روئیس تاگله به گروه ما پیوست. اوایل کسی تحویلش نمیگرفت. وقتی دیدیم که خواهران گارمندیا با او رفیق شدند ما هم رفتیم سراغش. خیلی گرم نمیگرفت. فقط گارمندیاها را زیادی تحویل میگرفت و با آنها مهربانی میکرد و لیلی به لالاشان میگذاشت. با بقیه همانطور که گفتم خوشرویی نشان میداد و مراعات میکرد. یعنی با روی گشاده به استقبال ما میآمد و هر وقت شعر میخواندیم گوش میسپرد و به نقدهای تند و تیزمان از کارهایش جواب تند نمیداد. وقتی حرف میزدیم گوش میداد، یعنی رفتارش طوری بود که فکر میکردیم با دقت گوش میدهد، حالا اما طور دیگری به نظرم میآید.
تفاوت زیادی بین ما و روئیس تاگله بود. یکجورهایی به زبان لاتی حرف میزدیم، با عباراتِ عامیانهای که ترکیبی از ادبیات مارکس و ماندرِیک جادوگر بود. (اکثراً چپ بودیم، طرفداران سازمان چریکی میر، یا احزاب تروتسکیست، چندتایی از ما هم به گروه سوسیالیستهای جوان، حزب کمونیست یا یکی از احزاب ِچپ کاتولیک سمپاتی داشتیم)، اما روئیس تاگله به اسپانیایی خاصی حرف میزد، اسپانیایی خاص مناطقی از شیلی که البته بیشتر ذهنی بود تا اینکه وجود خارجی داشته باشد و زمان در آن متوقف شده بود. ما که بچهی کونسپسیون بودیم با پدر و مادرمان یا در خوابگاههای سادهی دانشجویی زندگی میکردیم و روئیس تاگله خانهای چهارخوابه در مرکز شهر داشت که پردههای آن همیشه کشیده شده بود. هیچ وقت به خانهی او نرفته بودم، اما سالها بعد بیبیانو اورایان دربارهی آن با من حرف زد. تردید ندارم بخشهای زیادی از حرفهای او تحت تأثیر جو بدبینی بود که پیرامون وایدر ایجاد شده بود. به همین دلیل نمیتوانم بگویم چه بخشهایی از حرفهای او حقیقت داشت و چه بخشهایی زاییدهی خیالاتش بود. ما که ته جیبمان، دو تا سکهی ده سنتی به هم نمیرسید، حتی بلد نبودیم اسم سکه را بنویسم. اسم سکه که میآمد، خیال میکردم مثل چشمی در شب تاریک برق میزند؛ در عوض روئیس تاگله هیچ وقت پول کم نمیآورد.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.