گزیده ای از کتاب “دوران چرخ” نوشتۀ آسیه نظام شهیدی
مـرا به بند تو دورانِ چــرخ راضی کرد
ولی چه سود، کهسررشته در رضای تو بست
حافظ
در آغاز این کتاب می خوانید:
فهرست
کتاب اول
فصل یک: وایو 9
فصل دو: ورد جادو و سرود فرشته 93
فصل سه: وعدهها و وعیدها 139
فصل چهار: وضعیتِ سوم 191
فصل پنج: ورود به برزخ 249
فصل شش: وداع 301
کتاب دوم
فصل یک: ورود به دوزخ 333
فصل دو: ویرانی 365
فصل سه: ویلچر 393
فصل چهار: ویبراتور 419
فصل پنج: وفای دنیا 435
فصل شش: وادی ایمن 471
کتاب اول
“و گفت روشنایی بشود و شد
و دید نیکوست و از دل تاریکی جدایش کرد
و آن را روز نامید و تاریکی را شب
و شب آمد و صبح شد:
نخستین روز. “
آیات 3 تا 5 – عهد عتیق
1
طوفانی نابههنگام هوای صبح را بههم ریخت. مثل نَفَس دیو میدمید و تنوره میکشید.
از همان دم که دنیا داشت چشم باز میکرد صدای باد را شنیده بود. آمادۀ رفتن که شد، شیشهها لرزید، برگشت از پنجره بیرون را نگاه کرد؛ ستونی خاکستری و غبارآلود، چرخزنان، از دوردستِ شهر میآمد و هر جنبندهای را به خود میکشید.
پدر که پشت میز صبحانه نشسته بود روجامهش را پوشید و از جا پرید که: «گردباد!» مادر دوید سمت بالکن، در را باز کرد و میان هجوم باد پنجه انداخت به پارچههای سفیدِ سرسامگرفته که از ریسمان رخت میگریختند و سوار باد بالا میرفتند. مقنعۀ سیاهی را که مثل کلاغی بال باز کرده بود گرفت و فریاد زد: «صبر کن دنیا.» اما باد، ملافهها، دستمالها، سفرهها و روسریهای سفید را بُرد. دنیا به ساعت دیواری که آونگاش دیوانهوار به حرکت درآمده بود و عدد نُه را نشان میداد نگاهی انداخت، داد زد :«خواب ماندم! دیر شد!» اما پدرکه داشت مادر را بهزور میکشید داخل و در بالکن را میبست، مقنعه را گرفت و داد به دنیا و گفت :«ساعت خراب است. دیشب از کار افتاد». دنیا سرانداز سیاه را سر کشید، لکۀ کنار گونۀ چپش را زیر مقنعه پوشاند و دیگر معطل نماند. دستگیره را گرفت وچرخاند و درِ خانه را با فشار کشید و میان جریانِ تند هوا، بیرون رفت. بادِ نیرومند، در را محکم پشت سرش بست.
“شما را زادنی نو بباید.
باد هر جا بخواهد میوزد
و آوای آن را میشنوی،
لیک نمیدانی از کجا میآید و به کجا میرود”
آیه 7 و 8- انجیل یوحنا
2
دریچۀ پلههای اضطراری باز مانده بود. یک لنگهاش به دیوار میخورد و برمیگشت؛ انگار که پیرزنی مجنون مویه میکند؛ باد که همراهش گرد و خاکی کورکننده آورده بود، خودش را به دیوارها میمالید و لولای درها را میجنباند و از لای درزها داخل خانهها میخزید و با صدایی زوزهمانند در راهپله میپیچید.
راهروی باریک، تاریک و پرغبار و تار بود، اما دنیا توانست سایۀ پرندهای سرگردان را که بالبال میزد و خودش را به در و دیوارها میکوبید، ببیند. دست دراز کرد تا پرنده را که دُمی دو شاخه و بالهایی چتر مانند داشت، بگیرد اما پرنده از روی سرش پرید و نشست کنج سقف. دنیا بیحرکت ایستاد و چشم دوخت به پرنده که پرهایی سیاه و براق، سینهای سفید و نرم، منقاری تیز و کوتاه و چشمهایی کوچک و گرد داشت.
درِ خانه دوباره باز شد. پدر با پیجامه و روجامه میان درگاه ایستاد و هراسان پرسید:
« باز چه خبر شده؟»
دنیا تا دهان باز کرد که: «دریچه باز مانده» پرنده آمد پایین و پرید سمت پدر. پدر سر خم کرد، دست تکان داد و با مردمکهای فراخ، پرسید: «این از کجا پیدا شد؟» و همچنان که با بالهای پرنده کلنجار میرفت دنیا را نگاه کرد.
دنیا گفت: «حتماً از دریچه آمده»
مادر هم آمد و از پشتِ سر پدر سرک کشید: «گیر افتاده؛ چی هست؟ کلاغ؟»
دنیا گفت: «نه، معلوم نیست»
مادر سرش را با احتیاط جلو آورد، چشمهاش را تنگ کرد و با سوءظن به پرنده خیره شد و گفت :«هر چه باشد همای سعادت نیست» پدر غرید که: «چرا نباشد؟» و از درگاهِ خانه پا بیرون گذاشت. دنیا به پرندۀ سرگردان که یا همای سعادت بود یا غُرابی بدیُمن خیره ماند، بعد دوید سمت دریچه و دو لنگهاش را گشود. پدر پیش آمد تا پرنده را بیرون برانَد، اما پرنده گیج شد. باد هم امانش نمیداد.
از آپارتمان روبهرو هم زنی ظاهر شد؛ باد وقیحانه دور او و لباسهاش پیچید. زن روپوش سفید و مقنعۀ سیاهش را روی ساعد انداخته بود. پرنده پرید طرفش، زن خمید و سرش را با بازوهاش پوشاند.
پدر گفت: «نترسید، الان میگیرمش.»
مادر از لای در پرسید: «میتوانی؟»
پدر نفس زنان گفت:« حالا میبینی!»
اما پرنده بیقرارتر و سمجتر، دور سرِ زن میگشت. زن سر بالا گرفت و روپوشش را توی هوا چرخاند. پرنده رفت سمت دریچه و دنیا دوباره دست دراز کرد تا بگیردش، پرنده دوباره پر زد طرف پدر که مستاصل و غرقِ عرق، چنگ میزد به هوا، اما سایۀ پرنده هم از او میگریخت. پدر با کف دست موهای سفید پریشانش را مرتب کرد و دو لبۀ روجامهاش را که به بالهای گشودۀ پرنده میمانست و میان دست و پاش میپیچید، همآورد، اما فرصت نکرد بندِ شرابهدار روجامه را گره بزند. پرنده پریده بود طرف مادر، انگار میخواست از درِ نیمگشوده به خانه پر بزند. مادر جیغی زد و تیز و فرز رفت داخل و در را بست.
زن که سی، سی و پنجساله مینمود، روپوش سفیدش را در هوا آنقدر تاب داد و پرنده آنقدر دور خودش چرخید و بال زد تا سرانجام لبۀ دریچه نشست. دنیا گیج و هول دست برد گلوی پرنده را گرفت و فشرد. زن فریاد زد: «خفهاش نکنی! بیاندازش بیرون» دنیا گردن پرنده را رها کرد و پرنده از دریچه بیرون جَست.
پدر نفسی کشید و رو به دنیا گفت: «دریچه را ببند» و با مشت روی درِ بسته کوبید.
مادر در را باز کرد، دوباره سرش را بیرون آورد و پرسید: «رفت؟»
زن گفت: «رفت» و از کیفاش افشانهای کوچک بیرون آورد و سه قطره به گلو پاشید.
مادر گفت: «چه بادی! دریچه را شما باز گذاشتهاید مهدختجان؟»
مهدخت سر تکان داد که :«نه، این در و پنجرهها دیگر سست شده عَذرا خانم» و نفسی تازه کرد و افشانه را گذاشت توی کیفاش.
پدر گفت: «خانم دانایی، لطفا به نگهبان بگویید بیاید نگاهی به لولاها بیاندازد»
مهدخت دانایی گفت:«ژاور چیزی سرش نمیشود آقای قوامی. به مهندس میگویم.» مادر سری تکان داد: «چه کسی! مهندس سرکاری!» مهدخت شانه بالا انداخت و لباسش را مرتب کرد. پدر گفت: «بله، شاید مهندس…» و بند روجامهاش را بست و قیافهای جدی به خود گرفت.
روجامۀ ارغوانیِ پدر که پیشترها به آن روبدوشامبر میگفت، از پشم مرغوب انگلیسی دوخته شده بود، یقهبرگردان و سرآستینهای دوبلِ مخملِ ماهوتی و حاشیهای گلابتونی داشت و بندهای شرابهدارش که به دو منگولۀ گرهدار متصل بود، گاهی از سر بیحوصلگی باز میماند و روی زمین کشیده میشد. از چند سال پیش، که پدر تمام ایام سال و فصول را در خانه میگذراند، دیگر به حفظ ظاهری رسمی و شایسته اهمیت نمیداد و روز و شب همین ربدوشامبر را بهتن داشت. از وقتی مادر ناگهان به جای ربدوشامبر گفته بود: روجامه، پدر هم پذیرفته بود. هر دو چنان برگفتن روجامه تاکید داشتند که انگار اگر بگویند ربدوشامبر، ماموران میآیند و به پرداخت غرامت یا جریمهای، محکومشان میکنند. مادر هم دو ربدوشامبر پنبهای به رنگهای آبی و گلبهی داشت که آبی را به پنجرۀ اتاقخواب زده بود تا ضرب لرزۀ شیشه را بگیرد و صداهای شبانه را کمتر بشنود، و دیگری را بعد از استحمام میپوشید. آئین استحمام، هنوز برای خانواده، مراسمی مقدس بود که موجب آسایش و آرامش و رستگاری میشد. دنیا گاهی دلش میخواست مثل دوران کودکی در آغوش مادر، میان آن روجامۀ پنبهایِ گرم و نرم به خواب رود و کنار او زمزمۀ پدر را بشنود. اما حالا که داشت آن دو را در آن روجامههای نخنمای پریدهرنگ نگاه میکرد، دلش سوخت.
مادر پرسید:« پس چرا نمیروی؟ اصلاً رفتن توی این هوای بد واجب است؟»
دنیا صورتش سرد شد، زیرچشمی نگاهی به مهدخت انداخت و گفت:
«از وضعیت قرمز بدتر نیست، امتحان دارم»
پدر گفت: «پس قفل دریچه را محکم ببند. زود هم برگرد، مهمان داریم.»
مادر با شرمی پوشیده، توضیح داد که :« دایی عظیم، همراه عمه عالیه…»
دنیا پریشانحال پرسید :«ساعت چندست؟ حتماً دیر شده!»
پدر گفت :« امروز باطری ساعت را عوض میکنم»
مهدخت رو به دنیا گفت :« مگر ساعت مچی نداری؟»
مادر با لبخند گفت:« دارد، نمیبندد؛ شما که دیدهاید…پوستش حساسیت دارد.»
مهدخت ساعتش را باز کرد و گرفت طرف دنیا: « بگیر، پس چطور حساب وقت را داری؟»
دنیا ساعت را نگرفت، لبخند زد و شانه بالا انداخت:« همینطوری»
مهدخت ساعتش را دوباره به مچ بست :«هنوز وقت داری، تازه پنج و نیم صبح است»
دنیا گفت:« باید زودتر میرفتم، هیچ درس نخواندهام. »
پدر با بیصبری و تحکم رو به دنیا گفت:« برو دیگر دخترخانم! »
مادر دستی برای خداحافظی تکان داد و پیش از اینکه در را ببندد با لحنی که دنیا نمیتوانست نشنیده بگیرد گفت:«مطمئنی دیر نشده؟ اگر شده خب نرو!» پدر با صورت ملتهب گفت:«اگر ما بگذاریم برود، دیر نمیشود» و سرش را اندکی به جانب زن خم کرد و در را بست. پلاک برنجیِ پشتِ در، با نام پدر لرزید:
قدرتالله قوامی دولتخواه.
” میگویم جسم حرکت نمیکند مگر در زمان. اما پروردگارا، اعتراف میکنم که وقتی از زمان میگویم از آن هیچ نمیدانم، اما میدانم این اعتراف را نیز در زمان میکنم، چه اسفبار! حتی نمیدانم چه چیز را نمیدانم؟آیا زمان، امتداد ذهن من است؟”
اعترافات- آگوستین قدیس
3
صدای کوبیده شدن در با نام عالیه در گوش دنیا طنین انداخت و تا مدتی انعکاسش ماند. پس امروز هم عمه میآید! از وقتی دنیا به یاد داشت، هر هفته محفل خانوادگی قوامی، برقرار بود.
تا مهدخت به سر و وضعش برسد و باز با افشانه، ریههای خشکاش را تَر و تازه کند، دنیا رفت سمت دریچۀ راهرو و از پشتِ شیشه، بیرون را نگاه کرد. آفتاب از گرد و غبار تیره و تار شده بود و دماوند آن دورها، پشت ابرهای پفآلودِ کبود ناپیدا؛ گردباد هنوز روی بامها و برجها، خیابانها و درختها، سیمها و سیمانها و تیرهای چراغ میچرخید و قوطیهای خالیِ کمپوت، کیسههایِ نایلونی زباله، جعبههایِ مقوایی دارو، لتههایِ چرک خون و قی و استفراغ ، برادههای شیشه و تَلق، ورقهای فلزیِ قُر ودبه، کاغذهای باطله و روزنامههای پاره را، به هوا میبرد و میرقصاند.
دنیا از یک سو، خیابان پردرخت ولیعصر را تماشا کرد و از سوی دیگر پارک بهجتآباد را ؛ بعد نگاهش را پایین آورد و روی مجتمع پهن کرد؛ مجتمع با آن شش ردیف بلوکِ بتُنیِ بلندِ دودی رنگ، که در هر ردیف چهار بلوک داشت و در هر چهار بلوک، پنجرهها و بالکنهایی مشرف به هم که مثل حفرههای هزاران چشم ترسان، به هم خیره بودند، و آن کاجها و پرچینهای شمشاد که بلوکها را از هم جدا میکرد و از آن طوفان صبحگاهی رنگپریده بودند، دل دنیا را فشرد. فکر کرد، امروز شاید یافتن بهانهای برای دیر برگشتن، درمانِ دردِ دیدار با اقوام باشد، اما چه بهانهای میشد یافت و در این خیابانهای خاکی و خالی و خاکستری کجا را داشت برود؟
مهدخت که دیگر مانتوی سفیدش را پوشیده و دستی به صورت مهتابیاش برده بود، انگشتها را میان موهای کوتاه بلوطیاش فرو برد و تارهای نازک آشفته را روی هم خواباند و مقنعهاش را روی سر کشید و دگمۀ آسانسور را زد و گفت:
«همین را کم داشتیم! پرندۀ بدبخت…خب، چطوری تو؟»
دنیا لبخند زد ، زیر لب گفت: «خوبم. پرنده اذیتتان کرد؟»
مهدخت گفت: « نه، این آسم کوفتی، دوستی قدیمی است. دیشب چطور گذشت؟»
«مثل هر شب، صدا که بلند میشود از این لکۀ قدیمی من هم خون میآید .»
مهدخت گفت:«باید تا حالا عادت کرده باشی، برای این لَک هم فکری میکنم.»
دنیا سرش را پایین انداخت:« فایده ندارد هر شب انگار تازهست.»
آسانسور از طبقۀ دوازده رسید به ده. در باز شد و دو مرد کهنسال و سرزنده با دو زنبیل حصیری، لبخندبر لب، با چهرههای صابونخورده و درخشان، صبح بهخیر گفتند.
مهدخت گفت:«وای چه روزی! صبح شما هم بخیر» و داخل رفت. دنیا هم کنارش ایستاد و دگمۀ همکف را زد. درِ آسانسور با نغمۀ خوابهایی طلایی بسته شد.
مردی که قد بلندتر از دیگری بود گفت: «دیدید! وقتی میگویم همهچیز بههم ریخته یعنی همین! این موقع سال چه وقت طوفان است؟ خانم دکتر، امروز فراموش نکنید شیرمنیزی برایم بیاورید»و به مرد دیگر که سوت میزد گفت:« دگمه را بزن مهندس!»
دکتر مهدخت گفت: «تو این شلوغی اگر یادم بماند سرهنگ، حتماً میآورم،» و رو کرد به پیرمرد دیگر که داشت به دگمۀ آسانسور ور میرفت: «معطل چی هستید مهندس؟»
مهندسِ کهنسالِ فربه گفت:«دگمه گیرکرده، اینجا همهچیز کهنهست»
نغمه خوابهای طلایی قطع شده بود، اما مهندس که ادامۀ نغمه را با سوت مینواخت، پیچ گوشتی کوچکی از جیب درآورد، شاسی را بیرون کشید و گفت: «درست شد!» خوابهای طلایی دوباره در آسانسور پیچید.
دنیا نگاه از دستِ بدون شستِ مهندس گرفت و گوش سپرد به خوابهای طلایی.
مهدخت گفت: «زحمت میکشید طبقۀ ما را نگاه کنید مهندس؟ لولاهای دریچه باز شده. آقای قوامی میخواهد ژاور بیاید؛ من گفتم شما وارد هستید.»
مهندس لُپهایش سرخ شد و گفت: «حتماً خانم دکتر. امشب بعد از نبرد درستش میکنم. دیشب منزل اعتمادی که بودیم، من و قوامی، سرهنگ را دو دست شیش هیچ بردیم. حالا برای همین سوزش معده دارد، نیست وَخشوری؟»
سرهنگ وَخشوری اخم کرد:« خانم میداند زخم اثنیعشر دارم، به بازی چه مربوط؟»
مهدخت گفت:«شما را بهخدا وقتی بازی میکنید، اینقدر هوار نکشید. صداتان تا پایین میآید. تازه سرم را کرده بودم زیر پتو و داشت خوابم میبرد»
سرهنگ گفت: «خانم مردم میروند پناهگاه، شما میروید زیر پتو؟»
مهندس داشت میگفت: «دکتر شیرزن است، چرا برود پناهگاه…» که آسانسور به جای پایین، بالا رفت و طبقۀ یازده دوباره ایستاد. نغمۀ خوابهای طلایی هم خاموش شد.
سرهنگ وَخشوری خندید:« این هم از تعمیراتِ مهندس ما، جنابِ سرکاری!»
مهندس سرکاری سرخ شد:« تعمیر من ایراد ندارد سرهنگ. ایراد از جای دیگریست»
سرهنگ ابرو بالا انداخت:« از کجا مثلاً؟ قرقرهها و تسمهها؟»
مهدخت گفت: « از بالا. حتماً آقای اعتمادی دگمه را نگه داشته تا ونوس آرایش کند»
سرهنگ گفت:« امان از آدونیس! با آن رمانهای عاشقانه و یارِ ترساش !»
مهندس خندید و نغمۀ طلایی را سوتزنان ادامه داد. اما نفسش گرفت و به سرفه افتاد. همین دم در باز شد؛ ونوس هنرپیشۀ سالخوردۀ چشمسبز، با روسری حریر تورباف، کنار ِآدونیس اعتمادی، نویسندۀ رمانهای عامهپسند که از مادر یونانیتبارش چشمهایی به رنگ دریای مدیترانه به ارث برده بود، ایستاده بود و خجالتزده لبخند میزد و انگشتهای ظریفش را روی لب گذاشته بود تا دندانهای یکسره سیاه و پوسیدهاش را پنهان کند. داخل که شد، روی سینه صلیب کشید وگفت:
«ترسیدم از طوفان! یک پرنده هم پشت شیشه بال میزد»
آدونیس اعتمادی پشت سر ونوس آمد و همچنان که با یک دست دُمل چرکین و کبود روی پیشانیاش را فشار میداد و با دست دیگر دگمۀ همکف را میزد گفت:
«نه خانم ونوس؛ پرنده نبود، شاخۀ درخت بود. از پنجره دیدم کنده شد و افتاد پایین»
دنیا زیرلب گفت: «چرا، پرنده بود. طبقۀ ما گیر افتاد» و به در نیمباز آسانسور خیره شد.
خانم ونوس گفت: «آهاه! دیدی گفتم آدونیس! پرنده بود!» و دوباره لبخند زد و دست روی دندانهاش گذاشت. در آسانسور باز مانده و خوابهای طلایی هنوز خاموش بود.
مهدخت نالید:« امان از این آسانسور! باز چه مرگش شد؟ ونوس جان! چند بار برات از دندانپزشک وقت بگیرم؟ چرا نمیروی؟ شما آقای اعتمادی، دمُلتان را محلول نزدید؟»
آدونیس دُملش را نوازش کرد:« فردا میزنم خانم دکتر. مهندس میبینی؟ گیر کرده!»
مهندس، پیچگوشتی از جیب بیرون آورد و به سرهنگ که میگفت:«داریم میبینیم آدونیس، شما حواست نیست، جلوی چشمش ایستادهای»، چشمکی زد.
آدونیس کنار کشید و چسبید به ونوس، اما تا دید در باز مانده گفت:«دیدید سرهنگ! از چشمی نیست» و با سرخوشی دستی به دمُل کبودش کشید و به ونوس لبخند زد.
مهندس که زانو زده بود کف آسانسور و سوتزنان داشت درزِ لاستیکِی درِ ریلیِ را وارسی میکرد، سنگریزهای بیرون کشید و خندان گفت :« بفرمایید! همین بود!»
درِ فولادی، سنگین، کُند و همنوا با خوابهای طلایی حرکت کرد؛ آسانسور همسایهها را بلعید و راه افتاد. ونوس ذوق زده دست زد:« این هم ملودی من آدونیس!»
همسایهها شانههاشان را جمع کردند و به عددهای برقی خیره شدند.
مهدخت گفت:«ظرفیت پر شده. همیشه فکر میکنم اگر تسمهها پاره شود چی؟»
سرهنگ لبخند زد:« نترسید خانم، کهنهتر از این حرفهاست»
ونوس پرسید :« یعنی چی موسیو کولونل؟»
مهندس سرفهاش گرفت:«یعنی دود از کنده بلند میشود. تسمههای قدیمی محکماند.»
مهدخت گفت:«اصلا! هیچ هم قابل پیش بینی نیستند. امروز مثلا، آخر بهار و طوفان!» صورت سرهنگ چین خورد و زرشکی شد:
«منطق زنانه را ببین! خودتان میگویید بهار! همین آشفتگی، رفتار بهارست خانم!»
مهدخت برافروخته گفت :«شما اول گفتید هوا بیموقع بههم ریخته و چرا طوفان و…!»
آدونیس که بازیگوشانه لبخند میزد گفت:«به دل نگیرید خانم دکتر، منکه خوشحالم سرهنگ هم شاعرمسلک شده! راستی آن پرنده، چه جور پرندهای بود؟ طوطی؟»
مهندس زد زیر خنده: «طوطی! اینجا؟ چه حرفها آدونیس! شما دیدید خانم دکتر؟»
مهدخت گفت:«دیدم، چه دیدنی! نیم ساعت داشتیم با آن بیزبان کلنجار میرفتیم! دوباره تنگی نفس آمد سراغم. نه، معلوم است که طوطی نبود. سیاهرنگ بود!»
اعتمادی هیجانزده گفت: «سیاهش هم هست! خودم کاسکوی سیاه دیدهام!»
مهدخت بیحوصله سر جنباند که: «از آن تاجها نداشت. طوطی نبود، بود دنیا؟»
دنیا زیر لب گفت: «نه، ولی سیاه خالص نبود. سینهاش سفید بود»
چشمهای سبز ونوس درخشید:«پس توکا بوده! توکا!»
خوابهای طلایی به اوج رسیده بود. مهندس دوباره خندید، سوت زد و سرفهاش گرفت و سرهنگ که با سرِ خمیده، زیرسقفِ آسانسور مچاله شده و مدتی ساکت مانده بود، پوزخند زد که: «توکا ! توکا توی این طوفان و این شهر چه میکند خانم ونوس؟»
اعتمادی دوباره انگشت ابهاماش را روی دُمل کبودش فشار داد و گفت :«شاید از این پرستوها بوده که آخر بهار از جنوب میآیند و مهاجرت میکنند سمت خزر…»
سرهنگ عبوس گفت: «مهاجر! پرستو! بهار! آدونیس خیالباف! شما هم با این اطلاعات پرندهشناسی وجغرافیات! همان بهتر که داستانهای عاشقانه بنویسی!»
ونوس گفت:«عشقِ آدونیس قشنگ! میتوانی، بنویس موسیو کولونل! یک قشنگ!»
سرهنگ نگاهی تلخ به ونوس انداخت ،گفت:« دورهاش گذشته، دیگر خریدار ندارد»
اعتمادی گفت:«دارد سرهنگ، امتحان کن! من که دارم داستان پرندهای را مینویسم…»
مهدخت ناگاه گفت: «نکند واقعاً پرستو بوده! شبیه که بود؛ نه دنیا؟ کاش زودتر برود »
دنیا که پرستوها را نمیشناخت جواب نداد؛ دلواپس زمان بود. یعنی دیرشده؟
سرهنگ گفت:«محالست! پرستو پرندۀ بومی انگلیسست. اینجا چه میکند؟»
مهندس که دیگر سوت نمیزد و ملول مینمود پیچگوشتی را گذاشت جیبش، گفت:
«بههرحال فصل مهاجرت گذشته. آنها که باید میرفتهاند رفتهاند، بقیه هم…»
آسانسور تکانی خورد و ایستاد. خوابهای طلایی خاموش شد.
ُکّـــلَ یــــومٍ هُوَ فـــی َشـــــأن
آیه 29- سوره الرحمن- قران
4
سرنشینان پا به همکف گذاشتند. گردباد رفته و طوفان خوابیده بود، اما باد همچنان میان ستونهای ساختمان میپیچید و با برگ و خاشاک روی سنگفرشها میخزید.
دو مردِ پیر برای مهدخت سر خم کردند و به دنیا گفتند امشب هم منتظر آقای قوامی هستند، دنیا خواست بگوید امشب پدر مهمان دارد که دید مردها روبرگردانده و راه افتادهاند سمت راست.
سرهنگ و مهندس که باد توی پاچۀ شلوارشان افتاده بود، رسیدند به فروشگاه و ایستادند ته صفِ شلوغِ شیر؛ از سر صبح همسایهها بطریهای خالی به دست، ردیفی منتظر ایستاده بودند؛ ونوس و آدونیس از باریکهراه میان شمشادها راه افتادند طرف استخر. استخر، بزرگ و کمعمق، سرتاسر پوشیده از سرامیکهای ریز آبی، چند سالی میشد که خالی و خزهگرفته، درست وسط چهار بلوک بتُنی، بیمصرف افتاده بود. تنها حاشیۀ سبز موزائیککاریشدهاش، با چند بید مجنون و نیمکتهایی سنگی، شده بود خلوتگاه مفرح و پیادهرویِ بیدردسرِ ساکنان چهار بلوک.
سردارِ کهنسال، امیرتیمورکلالی، وزیر کابینۀ مصدق و یادگاری گمشده در تاریخ، زیر بیدی رو به استخر، روی ویلچر، وارفته و به کف استخر خیره شده بود. خدمتکار جوانش، زنی تنومند و چادربهسر، روی نیمکت کناری نشسته بود و مسیر نگاه سردار را دنبال میکرد. دنیا که از کنار ستونهای سرد و سنگی میگذشت، لاشۀ چند پرنده را کف استخر دید. برگشت رو به مهدخت:« ای وای! اینها که همه مردهاند!» مهدخت هم برگشت و استخر را نگاه کرد:«یا طوفان به این روزشان انداخته یا هوای شهر، شاید هم ناخوشیای، چیزی داشتهاند. بیا برویم، بعد معلوم میشود.» منظرۀ استخری پر از لاشۀ پرنده به نظر دنیا بخشی از یک کابوس میآمد؛ آرزو کرد ونوس و آدونیس لاشهها را نبینند، اگر میدیدند لابد به غش و ضعف میافتادند و مهدخت ناچار میشد برگردد و داروی آرام بخش بهشان تزریق کند. آنوقت دیر میشد. خیلی دیر. اما وقتی آنها را دید که کنار استخر ایستادهاند و بهتزده پرندهها را تماشا میکنند، خیالش راحت شد؛ سرهنگ و مهندس هم صف شیر را رها کردند و رفتند کنار استخر، مهدخت گفت:
« خب دیگر، حالا که آن دو تا شیر پیر هم آمدند، امنیت برقرار شد! زود باش برویم»
اما دنیا همچنان که میرفت طرف در، نمیتوانست چشم از استخر و همسایهها بردارد؛ خیره مانده بود به سردار که سرش با لقوهای یکنواخت، مثل آونگ ساعت به چپ و راست مایل میشد. انگار او هم فقط برای دیدن لاشۀ پرندههای غریب، آن وقت صبح و در آن طوفان از خانه بیرون آمده بود؛ سردار با وحشت به خدمتکار و همسایهها نگاه میکرد. معلوم بود که سرهنگ ومهندس هم جوابی برای نگاههای سردار و پرسشهای پیدرپی ونوس و آدونیس ندارند. همیندم، دو مرد سالخوردۀ دیگر هم با کتوشلوارهایی براق که باد لبههایش را به بازی گرفته بود، شق و رق از بلوک سه بیرون آمدند و مثل پلیکانهایی پیر از حاشیۀ استخر رفتند سمت نیمکتی که خدمتکار سردار روی آن نشسته بود. خدمتکار بلند شد، دو مرد نشستند و با سر و دست به پرندههای مُرده اشاره کردند. دنیا چشماش را تنگ کرد و دایی عظیم و شوهر عمهاش، دکتر خردمند را شناخت. از سمت مخالف هم مردی درشت و بلندقامت با شکمی برآمده، سری کممو و تهریشی تیره پیدا شد؛ کیف و کتابش را حفاظ باد کرده بود و میدوید. یک پایش کوتاهتر از پای دیگر بود. تنها کسی بود که به استخر نگاه نکرد.
مهدخت که تا نزدیک خروجی با دنیا آمده بود گفت: «این هم آقای شادمان! تنها جوان مجتمع! راستی که اینجا شده خانۀ سالمندان! میخواهی برسانمت؟»
دنیا صورتش را از مرد برگرداند: «نه، خودم میروم. راه من کجا راه شما کجا؟»
دکتر دانایی دستی تکان داد، به نگهبان اشاره کرد و بلند گفت: «به ژاور بگو به جای فضولی برود نگاهی به استخر بیاندازد، آب را باز کند شاید پرندهها جان بگیرند، فکری هم به حال در و پنجرهها کند» و رفت طرف پارکینگ.
دنیا راه افتاد سمت اتاقک نگهبانی. نگهبان سبیلکلفتی که ته ریشاش بفهمی نفهمی سفید شده بود وکلاهی لبهدار به سر و لباس فرمِ آبی نفتی به تن داشت، از اتاقک بیرون آمد، از روی عادت، سلام نظامی داد و بلند گفت: «صبح بهخیر! ». دنیا به استخر اشاره کرد :«میبینید چه خبر شده! همسایهها جمع شدهاند دور استخر، این پرندهها…» نگهبان گفت «چیزی نیست. از طوفان به این روز افتادهاند. میآیند جمع شان میکنند. پدرجان خوب هستند؟ دو تا بستۀ پستی دارید. این هم روزنامه پدر و مجلۀ خودتان» دنیا روزنامه اطلاعات و مجلۀ فیلم را که پدر و او هر کدام دو سال بود که مشترک شده بودند زیر بغل زد و بستهها را هم گرفت، لبهاش را برای تشکر جنباند و خواست راه بیفتد که نگهبان خیره به بسته گفت: «خیر باشد.» دنیا جواب نداد. روزنامه و مجله را روی لبۀ پنجرۀ اتاقک گذاشت و بستهها را با لبهای فشرده جلوی چشم نگهبان باز کرد. یکی تقویمی تبلیغاتی بود که از ماهها جا مانده و دیر رسیده بود. بستۀ دیگر هم یک نشریۀ ادبی بود. کتاب زمان. پارسال بهار همین وقتها اولین بار یک آشنا برایش فرستاده بود. این یکی شمارۀ هفتماش بود. نگهبان، آقا رسول، که اولین بار یانیس اعتمادی برای سرک کشیدنهای وقت و بیوقت، غیر ضروری و وسواسگونهاش به بستههای پستی و داخل بلوکها، لقب ژاور را به او داده بود، بعد همسایهها هم او را با همین اسم صدا کرده بودند، سری تکان داد و لبخندی بیمعنا زد. دنیا شروع کرد تقویم را ورق زدن و تاریخ روز را نگاه کردن: چهارشنبه، اول خرداد 1364. بعد نگاهش به تیترهای روزنامه افتاد. خبر صفحۀ اول با درشتترین حروف چاپ شده بود:«عراق به دنبال شکستهای پیدرپی، اهواز و ایلام را به توپ و موشک بست» دنیا معمولاً روزنامه نمیخواند. دلش میخواست زودتر مجلۀ فیلم و کتاب زمان را ورق بزند. اما تیتر قرمزی در ستون کناری صفحۀ اول توجهش را جلب کرد: «پروندۀ پدرام تجریشی مختومه نیست، آیا نامادری قاتل است یا قربانی؟» یادش افتاد در دانشگاه هم صحبت از این پرونده بود. لابد امروز سر کلاس آئین دادرسی حرفش را میزدند. نمیدانست چرا هیچوقت پیگیر این حوادثها و هر چیزی که به درسهاش مربوط بود نمیشد. همیشه از جریانات روز عقب بود. عکس سیاه و سفید زنی مچاله و پیچیده در چادر را نگاه کرد. نگهبان صورت درشت و پر از زگیلاش را جلو آورد و حریصانه به روزنامه خیره شد :«میبینی خانم، بچۀ نادان زده خودش را ناکار کرده، حالا کی بهتر از نامادری که تقاص بدهد؟» دنیا جواب نداد و سرش را فرو برد توی روزنامه تا آن زگیلهای بزرگ و سیاه را که از وسط تهریش سفید مرد بیرون زده بودند، نبیند، اما نگهبان دنبالۀ حرفش را گرفت:« بابای بچه از آن خرپولهای بازارست. اگر نتواند قاضیها را بخرد، خدا به دادش برسد». دنیا توضیح زیر عکس را خواند:«مریم شهمیرزادی در دادگاه گفت: چون زن هستم قاتلم؟» زن مجرم، زن قاتل! دنیا فکر کرد برای همین است که روزنامه نمیخواند. برای این تیترهای بزرگ، برچسبها و جملههای جنجالی و شعارها. شعار در هر مورد.
آقا رسول گفت:«آخر هم اعدامش میکنند. خوشی به این پولدارها هم نیامده»
دنیا نگاه سرسری دیگری به تیترها انداخت، بعد روزنامه را تا کرد و داد دست نگهبان و زیر لب گفت: «دریچۀ پلههای اضطراری خراب است آقا رسول، پدر گفت بیزحمت یک نگاهی بیاندازید. همسایهها هم از لاشهها ترسیدهاند. خانم دکتر گفت آب استخر را باز کنید، روزنامه را هم بیزحمت…»
«روزنامه را خودم میبرم. پنجره هم چَشم. اما آب استخر؟ مگر ماهیاند اینها؟»
ماهی؟ نگهبان درست میگفت. پرندهها که ماهی نبودند! انگار دکتر دانایی حرفی بیربط زده بود. دنیا گیج شد و جواب نگهبان را نداد و مجله و بستههاش را توی کیف بزرگ پارچهای چپاند و با نیمه خداحافظِی شتابزدهای بیرون رفت. وسط کوچه برگشت و پشت سر را نگاه کرد؛ بلوکهای بتُنی، شبیه شهسواران و شهبانوانی شکستخورده و گوشهگُزیده، کنار ساختمانهای بلند دیگر کز کرده بودند.
“چون از عالم محسوسات فراتر رفت، بیم و اندوه به او رسید، برمید و به محسوسات مانوس بازگشت و در آن حال که چند زمانی اطراف را مشاهده میکرد و حوادثی میدید، پرسید موجد این حوادث در این زمان چیست؟ از قدیم معین گشته یا به جهت تغییریست که در ذات طبیعت است؟ این تغییرات از چه حادث شده؟”
حی بن یقظان- ابن طفیل
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.