گزیده ای از کتاب “دفترچه خاطرات ایرلندی” نوشتۀ هاینریش بل
هاینریش بل
فهرست
- ورود اول 11
- ورود دوم 18
- برای روح میشائیل اُنیل دعا کن 26
- مایو خدا کمکمان کند 35
- اسکلت یک سکونتگاه انسانی 46
- دندانپزشک سیاسی سیار 53
- تصویر چهرۀ یک شهر ایرلندی 59
- هنگامی که خداوند زمان را آراست 74
- ملاحظاتی در باب باران ایرلندی 82
- زیباترین پاهای جهان 87
- سرخپوست مردهای در خیابان دوک 102
- نگاهی به درون آتش 109
- وقتی شمِس میخواهد لبی تر کند… 114
- نهمین فرزند خانم د. 121
- سهم کوچکی برای اساطیر غربی 129
- هیچ قویی دیده نمیشد 137
- مَثلها 146
- خداحافظی 150
- یک مقاله از هاینریش بُل 159
1
ورود اول
وقتی روی عرشۀ کشتی بخار رفتم دیدم، شنیدم و حس کردم که مرز را پشت سر نهادهام، یکی از گوشههای دوستداشتنی انگلستان را دیده بودم، کنت[1] _ روستایی در اطراف لندن با نقشهبرداری اعجابانگیزش که از آن فقط گذر کردم _ سپس گوشۀ تیرهای از انگلستان را هم دیدم: لیورپول[2]، اما اینجا روی کشتی بخار انگلستان به پایان رسیده بود: اینجا بوی ذغال سنگ خام میآمد و، زبان سلتی[3] که از ته حلق ادا میشد، از روی عرشۀ میانی و بار کشتی طنینانداز بود، اینجا نظم اجتماعی اروپا شکل دیگری مییافت، فقر نه تنها هیچ شرمی به حساب نمیآمد بلکه ننگ و افتخار هم محسوب نمیشد، فقر _ بهمنزلۀ خودآگاهی اجتماعی _ همانند ثروت سخت بیاهمیت بود: خطوط اتو کردۀ شلوار برش تیز خود را از دست داده بود و سنجاق قفلی همین وسیله محکم قدیمی سلتی_ ژرمنی، دگربار جای خویش را باز مییافت. در جایی که دگمه همانند نقطهای به نظر میآمد که خیاط دوخته است، حال سنجاق قفلی همانند ویرگول آویزان بود، سنجاق قفلیای که بهعنوان کار فیالبداههای چین و چروکهایی را به نمایش مینهاد که دگمه آنها را از میان برمیداشت، همچنین سنجاق قفلیها را همانند نگهدارندۀ آتیکت برای بلندتر کردن بند شلوار و گزینهای برای جایگزینی دگمه سردست دیدم، سرانجام بهعنوان سلاحی که با آن پسرکی جوان به پاچۀ شلوار مردی سوزن میزد: جوانک ابتدا شگفتزده و سپس وحشتزده بود زیرا مرد هیچ واکنشی از خود بروز نمیداد، سپس پسرک با انگشت اشاره تلنگری محتاطانه به مرد زد تا دریابد او هنوز زنده است، او هنوز بود و خندان دستی بر شانۀ پسرک کوبید.
صف جلوی باجه مدام طولانیتر میشد، باجهای که در آن شهد اروپای غربی در وعدههای غذایی سخاوتمندانه در برابر پول ناچیزی وجود داشت: چای، گویی ایرلندیها به خود زحمت داده تا به هر قیمتی شده این مقام جهانی را که با اندکی فاصله از انگلیسیها کسب کردهاند از دست ندهند: تقریباً هر فرد ایرلندی پنج کیلوگرم چای در سال مصرف میکند و بدین منوال باید حوضچۀ کوچکی پر از چای را هر سال در حلقوم ایرلندیها سرریز کنند.
در حالیکه در صفآرایی پیش میرفتم، زمان کافی برایم مانده بود تا دیگر رکوردهای جهانی ایرلندی را به خاطر بیاورم: نه تنها این کشور کوچک در چای نوشیدن رکوردی جهانی دارد بلکه رکورد دومین کشور تربیتکننده کشیش را در جهان نیز از آن خود کرده است (بهعنوان مثال شهر اسقفنشین کلن برای رقابت با یکی از شهرهای اسقفنشین ایرلند باید سالیانه هزار کشیش جدید تعمید و تربیت کند)، سومین رکورد ایرلند را میتوان سینما رفتن آنها دانست (و باز هم با فاصلهای اندک از انگلستان، آه چقدر این دو کشور با تمام اختلافات به هم نزدیکند) در خاتمه چهارمین رکورد جهانی که قدرت به زبان آوردن آن را ندارم، البته با سه رکورد اول ارتباطی پایهای و بسیار مهم دارد. ایرلند کمترین آمار خودکشی در جهان را دارد. هنوز رکوردهای نوشیدن الکل و کشیدن سیگار بررسی نشده و با این وجود در این زمینهها نیز ایرلند بهدرستی در بالای لیست قرار میگیرد، آری همین کشور کوچک که وسعتی به اندازۀ ایالت بایرن دارد و ساکنین آن از آدمهایی که میان دو شهر اِسن و دورتموند زندگی میکنند کمتر میباشند.
فنجانی چای نزدیک نیمه شب و یخزده در مسیر باد غرب ایستاده، در حالیکه کشتی بخاری خودش را روی دریاچه باز میکشد _ پس از آن لیوانی نوشیدنی در بار، آن بالا جایی که هنوز هم طنین آوای زبان سلتی ولی فقط از دهان یک بدکارۀ ایرلندی بلند است: راهبهها در اتاقک جلوی بار مثل پرندگان بزرگِ کز کرده خود را برای شب آماده کرده، زیر کلاه و لباس راهبگی خود گرم بوده و تسبیح بلندشان را زیر پیراهن آورده، همانند کشیدن طناب قایقی؛ وقتی راه میافتد: از دادن پنجمین لیوان آبجو؛ به مردی که نوزادی در بغل کنار پیشخوان بار نشسته جلوگیری شد و حتی پیشخدمت از دست زن که با دختربچۀ دو سالهای کنار شوهرش ایستاده بود لیوان آبجو را گرفت بیآنکه دوباره آن را پر کند، کمکم بار خالی میشد و حنجرۀ سلتی دیگر خاموش شده و سرهای راهبهها به آرامی با خواب خم شده و یکی از آنها از یاد برده بود تسبیح را به زیر دامن بکشد، دانههای درشت تسبیح با تکان کشتی به این طرف و آن طرف غلتیده و دو سه نفری که از دادن نوشیدنی به آنان جلوگیری شده بود در حالیکه بچهها را بغل کرده بودند از مقابل من تلوتلوخوران گذشته و به گوشهای رفتند که در آن برای خودشان با چمدانها و کارتنها قلعۀ کوچکی برپا کرده بودند: آنجا دو کودک دیگر تکیه داده به پهلوی راست و چپ مادربزرگ خوابیده بودند که به ظاهر شال سیاهش به اندازۀ کافی به هر سه گرما میبخشید، نوزاد و خواهر کوچولوی دو سالۀ آنها را در یک سبد لباس گذاشته و رویشان را پوشاندند، والدین بیصدا میان دو چمدان خزیده و تنگ در آغوش یکدیگر فرو رفتند و دست باریک و سفید مرد یک بارانی را همچون سقف چادری روی سرشان کشید. سکوت، تنها قفل چمدانها با ریتم در حال حرکت کشتی جیرینگ جیرینگ صدا میکردند. من از یاد برده بودم جایی برای شب دستوپا کنم و از روی پاها و چمدانها گذشتم: آتش سیگارها در تاریکی میدرخشید و من متوجه پچپچههایی میشدم: «کانیمارا[4]… هیچ شانسی… پیشخدمت زن در لندن». در میان قایقها و کمربندهای نجات کز کردم، ولی باد غرب تند و مرطوب بود، برخاسته و در کشتیای که بیشتر همانند کشتی مهاجرت تا یک کشتی برگشت به وطن بود به راه افتادم: پاها و سیگارهای گل انداخته و بخشهایی از پچپچها _ تا اینکه کشیشی آستین پالتویم را محکم گرفت و با لبخندی دعوتم کرد کنارش بنشینم. من برای خوابیدن به آنجا تکیه دادم، ولی در سمت راست کشیش زیر یک پتوی سفری سبز و خاکستری راه راه صدای ظریف و روشنی به در آمد: «نه پدر، نه، نه… فکر کردن به ایرلند بسیار تلخ است. یکبار در سال باید به اینجا سفر کنم تا والدینم را ببینم، هنوز مادربزرگم زنده است. آیا شما ناحیۀ کُنتنشین گالوای[5] را میشناسید؟»
کشیش آهسته گفت: «نه»
«کانیمارا؟»
«نه»
«شما باید آنجا را ببینید و از یاد نبرید که موقع برگشتن در بندر دابلین[6] به آنچه از ایرلند صادر میشود دقت کنید: بچهها و کشیشان، راهبهها و بیسکویتها، ویسکی و اسبها و آبجو و سگها…» .
کشیش به آرامی گفت: «فرزندم شما نباید نام اینها را کنار هم ببرید».
کبریتی زیر پتوی سفری سبز و خاکستری راه راه کشیده شد و برای ثانیهای چهرۀ واضحی نمایان شد.
صدای ظریف و روشن گفت: «من باوری به خدا ندارم، من به خدا اعتقاد ندارم، چرا باید کشیش و ویسکی و راهبه و بیسکویت را پشت سر هم نام نبرم، من باوری بر «سرزمین آرزویی قلبها[7]» ندارم، اعتقادی بر این سرزمین افسانهای… من دو سال تمام در لندن پیشخدمت بودم دیدم چه تعداد از دختران جلف…»
کشیش آهسته گفت: «دخترم»
«… چه تعداد از دختران جلف را این سرزمین آرزوی قلبها به لندن تحویل داده است، به جزیرۀ قدیسان.»
«فرزندم»
«کشیش شهر ما هم من را اینگونه مینامید! فرزندم… او با دوچرخه میآمد از راهی دور تا یکشنبهها برایمان مراسم دعا و نماز برگزار کند ولی حتی او هم نمیتوانست کاری کند تا سرزمین آرزوی قلبها باارزشترینهایش را صادر نکند؛ کودکانش را. به کانیمارا بروید پدر مطمئناً شما هنوز این همه مناظر زیبا را در یکجا با این تعداد جمعیت کم در آن هرگز ندیدهاید، شاید شما یکبار هم خطبهای نزد ما بخوانید، بعد شما مرا میبینید که چگونه یکشنبهها با تعصب در کلیسا زانو میزنم».
«ولی شما که به خدا اعتقاد ندارید.»
«فکر میکنید میتوانم از پسش بربیایم و والدینم را با نرفتن به کلیسا برنجانم؟ دختر خوب ما معتقد مانده و، یک فرزند خوب، مادربزرگم وقتی دوباره برمیگردم دعایم میکند، مرا میبوسد و میگوید: فرزند خوبم همینگونه که معتقدی بمان!… میدانید مادربزرگم چندتا نوه دارد؟»
سیگار بهوضوح گل انداخت و دوباره برای دمی چهرۀ سخت را قابل دیدن کرد.
«مادربزرگ من شصتوششتا نوه دارد، یکی در نبرد بر سر انگلستان تیر خورد و مرد، دومی هم با یک زیردریایی انگلیسی غرق شد. شصتوشش نفر هنوز زندهاند و بیستتا از آنان در ایرلند و دیگران…»
کشیش آهسته گفت: «کشورهایی هستند که بهداشت و افکار خودکشی صادر میکنند، توپهای اتمی، مسلسلها، اتومبیلها…»
صدای ظریف و روشن دخترانه گفت: «اوه من میدانم، همه چیز را میدانم، من خودم برادری دارم که کشیش است و دوتا پسرعمه، این دو تنها کسانی در تمام فامیل هستند که اتومبیل دارند».
«فرزندم…»
«حال میکوشم کمی بخوابم، شب بهخیر پدر روحانی، شب بهخیر».
سیگار روشن از نردۀ عرشه پرواز کرد، پتوی سبز خاکستری تقریباً تا روی شانههای باریک کشیده شد، سرکشیش مانند تکان پاندولی اینسو و آنسو حرکت میکرد و شاید هم این ریتم حرکت کشتی بود که سر را به تکان میآورد.
بار دیگر کشیش آهسته گفت «فرزندم» ولی دیگر جوابی نگرفت.
او در حالیکه آه میکشید به پشت تکیه داد و یقۀ پالتویش را بالا کشید. چهار عدد سنجاق قفلی در پشت یقهاش رزرو کرده بود، چهار سنجاقی که در سنجاق قفلی پنجم به هم وصل شده و با تکان آرام کشتی بخار به این طرف و آن طرف تاب میخوردند، کشتی بخار که در این تاریکی غمناک به طرف جزیرۀ قدیسان حرکت میکرد.
2
ورود دوم
فنجانی چای هنگام برآمدن آفتاب، وقتی یخزده در سمت و سوی باد غرب ایستادهای، در حالیکه جزیرۀ قدیسان هنوز در مه صبحگاهی از خورشید روی نهان میکند: در این جزیره تنها مردم اروپا زندگی میکنند که هرگز دست به عملیات توسعهطلبانه نزدهاند، ولی چندبار توسط دانمارکیها، نورماندها و انگلیسیها تصرف شده است _ فقط کشیشان، راهبان و مبلغان مذهبی را از بیراهه عجیب ایرلند با روح ریاضتکش تبانی[8] به اروپا بردند: بیش از هزار سال پیش اینجا بسیار دور از مرکز بهعنوان قسمت میانی دورافتاده از مرکز که عمیقاً در ل آتلانتیک فرو رفته بود بهعنوان قلب سوزان اروپا به حساب میآمد. پتوهای سفری سبز و خاکستری بسیاری تنگ تا روی شانههای باریک کشیده شده بود، بین چهرههای خشک زیادی که دیدم، بعضی از یقههای بالا کشیدۀ کشیشها از رو با سنجاق قفلیهای مورب بسته شده و دو، سه یا چهار سنجاق از رو که آرام تاب میخوردند… صورتهای باریک، چشمان شب بیدار، نوزادی در سبد لباس که از شیشهاش شیر مینوشید در حالیکه پدرش مقابل پیشخوان تحویل چای برای گرفتن لیوانی آبجو بیهوده میجنگید. خورشید صبحگاهی به آرامی خانههای سفید را از درون مه بیرون میکشید، فانوس دریایی قرمز و سفیدی به طرف کشتی نور میافشاند، کشتی بخار آهسته و هنهنکنان وارد بندر «دانلوگمیر» شد. مرغان دریایی به کشتی خوشامد میگفتند، سایۀ خاکستری دابلین نمایان و دوباره ناپدید شد: کلیساها، بناهای یادبود و اسکله و یک منبع گاز: دودهای لرزانی که از چند دودکش بالا میآمدند، به هنگام صبحانه فقط افراد اندکی از ایرلند هنوز خواب بودند و باربرانی که آن پایین روی اسکله با دست مالیدن به چشمانشان خواب را عقب میراندند، رانندههای تاکسی در باد صبحگاهی یخ زده بودند. اشکهای ایرلندی به وطن و برگشتگان سلام میکردند. اسامی همانند توپها به این سوی و آن سوی پرواز میکردند. من تلوتلوخوران خسته از کشتی به قطار وارد شدم و بعد از چند دقیقه از قطار پیاده و وارد ایستگاه «وست لندرو» شده از آنجا به خیابان رفتم، از روی طاقچه خانهای سیاه رنگ زن جوانی ظرف شیر نارنجی رنگی را همان دم به اتاق میبرد، او لبخندی به من زد و من هم با لبخندی به او پاسخ دادم.
اگر من هم به سادگی شکسته نشدنی همان پسرک صنعتکار آلمانی بودم که در آمستردام[9] در مورد زندگی و مرگ و فقر و ثروت آقای «کانیت فرشتان[10]» تحقیق میکرده است، بدینگونه من هم در دابلین میکوشیدم از زندگی و مرگ، فقر، شهرت و ثروت آقای «ساری[11]» سر دربیاورم، زیرا از هر کس میپرسیدم یا هرچه میپرسیدم پاسخ تکهجایی Sorry را میگرفتم. حال بهدرستی نمیدانستم ولی حدس میزدم که میان ساعات هفت تا ده صبح زمانی است که در آن ایرلندیها تمایلی به بیان کلمات تکهجایی دارند، پس تصمیم گرفتم دانش اندک زبانم را بهکار گرفته و با دلگیری پذیرای آن شوم که به اندازۀ آن پسرک رشکآور صنعتکار اهل توت لینگن در آمستردام ساده و خوشباور باشم. چقدر پرسش این جمله زیبا بود: کشتیهای بزرگ در بندر از آن چه کسی هستند؟ Sorry. او کیست که در روبرو تنها در مه صبحگاهی بر فراز ستون یادبود ایستاده است؟ Sorry. این کودکان پابرهنه و ژندهپوش چه کسانیاند؟ Sorry. این جوان مرموز که از سکوی پشت مینیبوس چنان اغفالکننده ادای چیزی شبیه مسلسل را در مه صبحگاهی با تقتق تقتق کردنش درمیآورد، کیست؟ Sorry. و او کیست که تا این حد زود با عصا و کلاه سفید و خاکستری از میان تاریک روشن صبحگاه و باد میتازد؟ Sorry. تصمیم گرفتم بیشتر به چشمانم اعتماد کنم تا بر زبانم و گوش دیگران و خود را با توجه به تابلوهای مغازهها بیآسیب حفظ کرده و آنجا بود که آنها بهعنوان حسابدار میهمانخانه و سبزیفروش با من روبرو شدند: جویس[12]، ایتس[13]، مککارتی[14]، مولی[15]، اُنیل[16] و اُکانر[17] و حتی به نظر میرسید رد پای جکی کوگان[18] نیز به اینجا رسیده باشد، باید تصمیم گرفته و اعتراف میکردم مرد روبرویی بر فراز ستون یادبود که همچنان در سرمای صبحگاهی تنها بهنظر میآمد طبیعتاً Sorry نام ندارد بلکه نامش نلسون[19] است.
من روزنامه یا مجلهای که «خلاصه ایرلندی» نام داشت گرفته و گذاشتم با تابلوی فروشگاهی که «تختخواب و صبحانۀ مناسب» وعده میداد اغفال شدم و برای خودم به سرعت این عنوان را ترجمه کرده و تصمیم به خوردن صبحانهای حسابی گرفتم.
اگر چای قارهای به حوالۀ پستی زرد شدهای شباهت دارد پس چای این جزیرۀ غرب اوستند[20] شبیه رنگهای تیره بر تصاویر هنری کلیسای روسی است، پیش از آنکه شیر آن را به رنگی همچون رنگ پوست نوزاد خوب تغدیه شدهای درآورد. در کشورهای قاره چای کمرنگ در چینی گرانقیمت سرو میشود و اینجا با بیتفاوتی از کتریهای فلزی قراضه آب زیپویی برای رفع خستگی غریبهها آن هم به قیمت ناچیزی در فنجانهای لعابی زمخت میریزند. صبحانه خوب، چای هم سزاوار شهرتش بود، بهویژه همراه با لبخند رایگان دختر پیشخدمتی که چای را آورده بود.
روزنامه را ورق زده و اولین چیزی که در آن یافتم نامۀ خوانندهای بود که درخواست کرده بود نلسون را از آن بالا پایین آورده و پیکرۀ مریم مقدس را به جای آن بالا ببرند. باز نامهای که خواستار پایین کشیدن پیکرۀ نلسون بود و باز نامهای دیگر… ساعت هشت بود و سرسام کلمات احاطهام کرد. زیر رگباری از کلمات قرار گرفتم که از تمام آنها فقط یک کلمه را فهمیدم: «ژرمنی». من تصمیم گرفتم دوستانه ولی قاطعانه با کلاس این سرزمین یعنی کلمۀ Sorry پاسخ دهم و از لبخند رایگان الهۀ شلختۀ چای ریز لذت ببرم، تا اینکه خروش ناگهانی یک رعد مرا وحشتزده کرد. آیا رفتوآمد قطار در این جزیرۀ عجیب میتوانست اینگونه زنده باشد؟ «رعد از صدا افتاد و ماهیت خود را آشکار کرد[21] » صدای شدید پس از آن «از آیین سر فرود آوردن2» آشکارا شنیدنی بود و در حالیکه تا آخرین همایش خوانده میشد. صدا از کلیسای سنت آندرئاس در روبرو بر فراز خیابان وست لندرو طنین میانداخت. همانطور که اولین فنجان چای به خوشطعمی چایهای بسیاری بودند که بعدها در کلبههای رها شده و کوچک و کثیف، در هتلها و کنار آتش بخاری نوشیدم. اینگونه هم تأثیر مغلوبگر لجوجانهای دمی کوتاه پس از ترجیعبند «پس از آن» وستلندرو را در خود گرفت و تأثیر آن در من باقی ماند. این تعداد آدمها را یکجا فقط میتوان در آلمان پس از مراسم عید پاک یا مراسم شکرگذاری میلاد مسیح دید که از کلیسا به در میآیند: ولی هنوز اعتراف دخترک کافر را با چهرۀ گشادهاش از یاد نبردهام.
تازه ساعت هشت صبح یکشنبه بود و برای بیدار کردن میزبانم از خواب خیلی زود بود: چای سرد شده و در کافه بوی چربی گوسفند پیچیده و مشتریها کارتنها و چمدانها را جمعوجور میکردند و در تقلای رسیدن به اتوبوسها بودند. بیسروصدا مجلۀ «خلاصۀ ایرلندی» را ورق زده و دست و پا شکسته برای خودم سرمقالهها و داستانهای کوتاه را ترجمه میکردم تا در صفحۀ بیستوسه جملهای قصار توجهم را جلب کرد: من این پند و موعظه را مدتها پیش از آنکه ترجمه کنم میشناختم، بیترجمه و بیآنکه آن را به آلمانی برگردانم میفهمیدمش، تأثیرش در من هنوز بهتر از برگردان آن به آلمانی بود: «گورستانها آنجا هستند، مکانهایی مملو از انسانهایی که بدون آنان جهان توان ادامۀ زندگی را نداشت».
این جملۀ حکمتآموز باعث شد فکر کنم سفر به دابلین ارزش دارد، تصمیم گرفتم این جمله را برای لحظاتی که در آن خود را انسانی مهم تصور میکنم عمیقاً در قلبم نگه دارم (بعدها این جمله در نظرم همانند کلیدی برای این مخلوط عجیب از امتنان و متانت بود، کلیدی برای آن خستگی وحشیانه همراه با تعصب که با بیاعتنایی اغلب میباید به سراغم بیاید).
ویلاهای بیروح و بزرگ پشت گل گوشوارهای، در پس درختان نخل و بوتههای خرزهره نهان بودند. وقتی تصمیم گرفتم با وجود زمان مناسب میزبانم را بیدار کنم، کوهها و ردیف طولانی درختان در زمینۀ پس ویلاها قابل رویت بودند.
هشت ساعت بعد یکی از هموطنانم قاطعانه برایم توضیح داد که: «اینجا همه چیز کثیف و گران است و شما هیچ جا یک دندهکباب درست و حسابی پیدا نمیکنید»، اما من از ایرلند دفاع کردم با آنکه تازه ده ساعت میشد که در این سرزمین بودم، ده ساعتی که پنج ساعت از آن را خواب بوده و یک ساعتی هم حمام کرده و یک ساعتی را در کلیسا بهسر برده و یک ساعتی که با هموطنم جروبحث میکردم، هموطنی که در قبال ده ساعت من به شش ماه اقامت خود تکیه میکرد. من با شور و شوق از ایرلند دفاع کرده و با سلاح چای و کتاب «تنها پس از آن» شعرای ایرلندی جویس و یتس در برابر دنده کباب جنگیدم، به مصاف دنده کبابی رفتم که زمانی اصلاً آن را نمیشناختم و برایم خطرناکتر بود (تازه پس از مدت زمانی که به خانه برگشته در لغتنامه کاوش کرده و توانستم آن را بشناسم، آنجا خواندم: گوشت دندۀ کبابی)، فقط زمانی که در برابر این کلمه با او میجنگیدم حدس ضعیفی زدم که این باید غذایی گوشتی باشد، اما ستیز من بیاثر بود، کسی که به خارج از کشور سفر میکند به هر جهت میل دارد خود را از معایب سرزمینش دور کند (آه این فشار و شتاب زندگی در خانه) اما دنده کباب کشورش را با خود ببرد. احتمالاً نمیشود بدون مصونیت از مجازات در رم چای نوشید، به همان نحو که شخص در ایرلند قهوه بنوشد، فقط شاید کنار یک ایتالیایی. من دست از نبرد کشیده و با اتوبوس برگشته، صفهای طولانی آدمها را مقابل سینماها تحسین کرده و سینماهایی که به ظاهر تعدادشان زیاد بود. فکر کردم که صبحها در برابر و داخل کلیساها ازدحام کرده و شبها در جلو و داخل سینماها. کنار دکۀ سبز یک روزنامهفروشی دوباره اسیر لبخند زنی ایرلندی شده، روزنامه، سیگار و شکلات خریدم، سپس نگاهم به کتابی افتاد که با توجه میان دفترچههای تبلیغاتی قرار داشت: در قابی قرمز رنگ عنوان سفید کتاب کثیف بود و بهعنوان کتاب کهنه با یک شیلینگ قابل فروش بود، کتاب را خریدم. این کتاب ترجمۀ انگلیسی رمان ابلوموف[22] نوشتۀ گونچاروف[23] بود. من با اینکه میدانستم موطن ایلوموف تقریباً چهارهزار کیلومتر از شرق این جزیره فاصله دارد ولی باز حدس میزدم او چندان هم بیتناسب با این سرزمین نبوده، جایی که مردمانش از سحرخیزی نفرت دارند.
[1]. Kent شهر کوچکی در انگلستان.
[2]. Liverpool شهری در انگلستان.
[3]. سلت گویش مخصوص ایرلندی است.
[4]. Connemara : کانیمارا ناحیهای در غرب ایرلند است.
[5]. Galway : گالوای نام بندری در ایرلند است که در کنار بزرگترین دریاچۀ ایرلند با شعاع 200 مترمکعب قرار دارد. (مترجم)
[6]. Dublin
[7]. عنوان کتابی از ویلیام باتلریتس شاعر ایرلندی که در سال 1923 بهعنوان اولین ایرلندی جایزۀ نوبل ادبیات را گرفته است (مترجم)
[8]. در زمان امپراطوری رم قدیم در شهر تبان مصر به سال 284 میلادی گردانی شامل 6666 سرباز مسیحی به جنگ فرستاده شدند و از آنجا که آنان از جنگ امتناع میکردند در ابتدا از هر ده نفر آنان یک نفر سر زده شد و سپس بهوسیلۀ سربازان محاصره و آنها بدون هیچ مقاومتی از دم تیغ گذرانده شدند، منظور از این ریاضت تبانی ریاضتی است که به قیمت جان تمام میشود (مترجم)
[9]. Amsterdam پایتخت هلند
[10]. در زبان هلندی Kannit frestan کانیت فرشتان به معنای «نمیفهمم» است حکایت از پسر صنعتکار آلمانی است که در تمام شهر آمستردام از رهگذران نام تمام چیزها و اماکنی را که میبیند میپرسد و پاسخی بهجز کانیت فرشتان نمیگیرد و بر این باور است که تمامی شهر متعلق به شخصی به نام کانیت فرشتان است (مترجم)
[11]. Sorry
[12]. Joyce
[13]. Yeats
[14]. Mc Carthty
[15]. Molloy
[16]. O’Neil
[17]. O’Conner
[18]. Jackic Coogan
[19]. Nelson
[20]. Ostend
[21] و 2. قسمتهایی از دو سرودۀ مذهبی (مترجم)
[22]. Olbomov
[23]. ایوان الکساندرویچ گونچاروف نویسندۀ روسی قرن نوزدهم.
هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل هاینریش بل
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.