کتاب از «درست بهاندازه: روایتی دربارۀ تولد انسان و جهانی که در آن زندگی میکنیم» نوشتۀ یوستین گوردر ترجمۀ نازنین عرب
گزیده ای از متن کتاب
شهر گلیترویک
۲۳ آوریل ۲۰۰۹
قابلتوجه عموم
از پیش ماریانه برمیگردم و خوب میدانم از این پس همهچیز تغییر خواهد کرد. بسیار آشفتهام و آنچه در شرف وقوع است، به طریقی اثری بر همۀ ما خواهد گذاشت. دیگر بازگشت به حالت عادی ناممکن شده و حتی فکر کردن دربارۀ آن بسیار سخت است.
چند لحظه پیش راه افتادم و تصمیم گرفتم سمت دریاچه بیایم و قایقم را به آب بیندازم. این کار همیشگیام بود، اینجا بکر و دستنخورده و آماده برای لذت بردن در این فصل است. اطراف دریاچه را کُپههای پراکندۀ برف چون نشانهای از حضور سنگین زمستان محاصره کردهاند. دمای هوا در نقطۀ انجماد است،اما یخی در آب وجود ندارد، حتی اینجا وسط گلیترویک[1].
در را روی خود قفل میکنم و ساک سفریام را پیش از اینکه مثل کرکرۀ پشت پنجره فرو بریزم یا چون یخی روی اجاق ذوب شوم گوشهای میگذارم. از پنجرۀ غربی میتوانم ببینم قرص خورشید تا ساعتی دیگر پشت دریاچه پایین خواهد رفت.
باید تا جایی که میتوانم با دقت با یک دست کار کنم، خصوصاً کارهایی که مهارتهای ظریفی طلب میکند. چند ماهی است اوضاع به همین منوال است، ولی تازه امروز دلیلش را فهمیدم.
پاهایم یخ زدهاند چون به خانه نرفتم تا لباس گرم و چکمههایم را بردارم. تصور بازگشت به خانه برایم قابلتحمل نبود؛ کسی خانه نبود که منتظرم باشد. درعوض، در راه به سوپرمارکت جوکر سر زدم و چیزهایی را که برای یک شبانهروز نیاز داشتم، خریدم.
اینجا چکمۀ بلند و بلوز کلفت پشمی هست، حتی یکجفت جوراب درستوحسابی هم پیدا کردم. اگر هم اجاق و هم شومینه را روشن کنم، طولی نمیکشد که کلبه کاملاً گرم میشود. اینها مزایای کلبههای جنگلی است، ریاضت هم مزایای خود را دارد.
بعد از اینکه از ماریانه جدا شدم، برای یک آن احساس کردم دلم میخواهد خلوت کنم و راستی راستی از همه دور باشم.
نمیتوانم تمرکز کنم، چیزی درونم میجوشد، وحشتزدهام، آشفته و پریشانحال، ولی موضوعی هست که باید به آن بپردازم و تصمیمی بگیرم. باید تصمیم بگیرم؛ یک تصمیم درست. پس باید بنویسم. اکنون این تنها راه من برای اندیشیدن به هدفی مشخص است. باید پیش از پیاده کردن افکارم روی کاغذ مرتبشان کنم. باور دارم سرنخ را در این آشفتهبازار پیدا کردهام، ولی نمیدانم مرا به کجا خواهد برد.
میدانم فقط برای خودم نیست که مینویسم، حتی برای اطرافیان نزدیکم نیست. میتوانم به نمایندگی از کل بشر استدلالهایم را
ارائه دهم.
ولی پیش از آن، چه کسی میداند انسان چیست؟ ممکن است پرسش ابلهانهای باشد. بهنظرم هرگز تاکنون به این موضوع حسابشده و دقیق فکر نکردهام.
البته در اوضاع غریبی که در آن قرار گرفتهام، این بههیچوجه نکتۀ مهمی نیست. من یکی از ما هستم و در همین نقش اینجا نشستهام و میخواهم تمام طول شب را به نوشتن مشغول باشم. تنها بیستوچهار ساعت به خود مهلت دادهام.
ما بینهایت بزرگیم و به همان نسبت بهغایت بینصیب از معنای زندگی و خاطرات و جدامانده از یکدیگر. هرگاه از هم جدا میشویم، همهچیز فرومیریزد، از دست میرود و فراموش میشود.
دنیا، افتان و خونریزان در گریز است و حالا نوبت من فرارسیده. بالاخره چنین روزی میرسید؛ چون سیلیای که بر گوش نواخته شود یا مشتی که بر بینی بنشیند.
باید از گوشۀ باریک ماجرا شروع کنم. پیش از اینکه سراغ پردۀ آخر بروم، لازم است مقدمات دلنشینی را یادآوری کنم.
[1]. Glitrevik
کتاب از «درست بهاندازه: روایتی دربارۀ تولد انسان و جهانی که در آن زندگی میکنیم» نوشتۀ یوستین گوردر ترجمۀ نازنین عرب












دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.