خیمه‌شب‌بازی

نوشتۀ صادق چوبک

صادق چوبک در خیمه‌شب‌بازی برش‌هایی از زندگی تلخ و بلا‌زدة ایرانی را به تصویر می‌کشد. جایی که آدم‌ها در بندِ رذالت و جهل و فریب‌اند یا چنان در خود وامانده‌اند که بی‌اختیار تن به سرنوشت محتومِ نکبت‌بارشان می‌دهند.

چوبک، با نگاهی تیزبین و بی‌رحم، ریشه‌های پنهانِ رنج و هرمان و دسیسه را در روزمرگی‌های به‌ظاهر سادۀ ایرانی جست‌وجو می‌کند؛ بی‌پروا از داوری و عمیقاً وفادار به واقعیتی که اغلب از آن می‌گریزیم. اما پشت این تلخی، امیدی هم ولو اندک نهفته است. نویسنده از سرِ خشم نمی‌نویسد و هر داستان، صحنه‌ای است از درونیات آدم‌هایی ملموس، و هر شخصیت آینه‌ای از ما. زبان داستان‌ها نیز چون جهان‌بینی نویسنده‌، سر راست و زنده است.

 

 

 

195,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن

250

قطع

رقعی

نوبت چاپ

اول

جنس کاغذ

بالک (سبک)

پدیدآورندگان

صادق چوبک

تعداد صفحه

128

سال چاپ

1404

موضوع

داستان کوتاه فارسی

نوع جلد

شومیز

کتاب مجموعه داستان کوتاه «خیمه‌شب‌بازی» نوشتۀ صادق چوبک

گزیده ای از متن کتاب

گل‌هاى گوشتى

مراد وسط خیابان پر جمعیت ایستاد؛ کت خود را کند و به دست زرى یراقى داد و با فروش آن سنگینى، یک مشت پشم و پنبه و قیود دروغى اجتماعى را از دوش خود برداشت. آزادى هرگز ندیده‌اى در خودش حس کرد. قدرى دست‌هایش را حرکت داد؛ دید مثل اینکه راحت‌تر و آزادتر شد و بى‌کت هم می‌تواند زندگى کند.

اما فکر داشتن ده تومان پول نقد در جیب ساعتى شلوارش که از فروش آن گیرش آمده بود، شور و میل شدیدى درش بیدار کرده بود. شور و میل عرق خوردن سیر و تریاک کشیدن سیر، که از دیروز تا حالا هیچ‌کدام را لب نزده بود. از زور بى‌کیفى اعصابش مثل چوب خشک شده بود. این کیف از تمام احتیاجات و خوشی‌هاى او سر بود. پیش خودش مجسم کرد که چطور بست اول را دوبستى به حقه بچسباند و آن را یک‌نفس تا آخر بکشد. از این خیال لذتى در خودش حس کرد که اندکى اعصابش تسکین یافت و دنبالۀ آن دهن‌درۀ پرصدایى کرد و چشمانش از اشک تر شد _ که البته صداى آن در شلوغى خیابان، قاتى صداهاى دیگر شد و از بین رفت. اما نرمى و لذت امیدبخشى در اعصابش باقى گذارد.

مراد در زندگى هیچ چیز نداشت. یک مشت استخوان متحرک و یک فهم تند آمیخته با بدبینى شدید و یک ‌رشته معلومات زنگ‌زده که حتى به درد خودش هم نمی‌خورد، وجود او را تشکیل داده بود. در یک ثانیه هزار جور فکر می‌کرد و بى‌آنکه به نتیجۀ آنها اهمیت بدهد آنها را عوض می‌کرد و به یکى دیگر می‌چسبید.

این آدم وصلۀ ناجورى بود که به خشتک گندیدۀ اجتماع خورده بود و زیر آن درز مرزها براى خودش وجود داشت؛ مثل شپش، ولى ابداً زندگى نمی‌کرد. براى همین بود که به هیچ‌وجه همرنگ و هم‌آهنگ مردم نمی‌توانست باشد. خوشی‌هایش، زجرهایش و فکرهایش با دیگران از زمین تا آسمان فرق داشت. از زجر کشیدن خودش مانند خوشی‌هایش خوشش می‌آمد و آن را جزء جدا نشدنى زندگیش می‌دانست. از مردم، حتى از بچۀ شیرخوره بیزار بود. خودش را به‌تنهایى عادت داده بود. در شلوغ‌ترین جاها خود را تنها می‌دانست و ابداً به اطرافیانش محل نمی‌گذاشت _ هرکس می‌خواست باشد، مراد نمی‌دید و نمی‌خواست ببیند. او دور خودش قشرى مثل پوست تخم‌مرغ درست کرده بود و براى خودش آن تو وول می‌زد.

گاه مى‌شد که تشنجات شدید عصبى به او دست می‌داد. می‌دانید، وقتى که احتیاج در خودش حس می‌کرد خواه ناخواه متوجه اطرافیانش مى‌شد. می‌دید که همه‌کس همه چیز دارد، حتى چیزهاى زیادى. اما به زودى از فکر خودش مسخره‌اش می‌گرفت و مثل مارى که از خواب بیدار شده باشد سرش را با خونسردى و بی‌حالى به این طرف و آن‌طرف حرکت می‌داد و همه‌چیز را فراموش می‌کرد. ننگ و عار و شرف و اخلاق و مذهب و راست و دروغ گفتن و مرتب بودن و به‌قول خود و مردم اهمیت دادن برایش معنى نداشت. او به‌هیچ چیز، جز به‌ احتیاجات خودش پابند نبود. حتى آنها هم موقتى بود؛ و چون هریک از آنها رفع می‌شد به‌نظرش لوس و احمقانه می‌آمد. اما باز در موقع خود بندۀ آنها بود. آنها را با حرص و بینایى جستجو می‌کرد و میل خود را که تسکین می‌داد به رنج و پشیمانى قبلى و بعدى خودش اهمیت نمی‌داد.

اما حالا او چه کند که از چنگ این یهودى طلبکار که مغازه‌اش آن‌طرف خیابان است فرار کند. از دور نگاهى به مغازۀ یهودى کرد، دید مانند عقابى روى چهارپایۀ جلو دکان خود نشسته. مراد آناً تکانى خورد و پیش خودش فکر کرد.

«من برام چه فرق می‌کنه که این جهود پدرسگ جلو چشم مردم یقۀ منو بچسبه و دو تومنشو بخواد؟ مگه تا حالا صد دفعه بیشتر همین الم‌شنگه ‌رو راه ننداخته؟ اگه بنا بشه من به یه مشت الاغ اهمیت بدم پس فرق من با اونا چیه؟ اونایى که نمی‌دونن یه آدمیم مثه خوداشون توشون زندگى می‌کنه و مثه خوداشون شکم داره، شهوت داره، و هزار جور احتیاج دیگه داره و به رو خودشون نمیارن، و هر کدومشون یه حرم صیغه و عقدى براى خودشون و رفیقاشون ذخیره کردن، سگ کی‌ین که من ازشون واهمه داشته باشم. چه می‌شه؟ دعوا که شد مردم دورمون جمع می‌شن. زنا پیش خودشون می‌گن جوون خوشگلیه، براى بغل‌خوابى بد نیست. اما یکیشون میاد بگه بریم خونۀ ما؟ نمی‌گه دیگه، من که کت تنم نیست و چن ماهه حموم نرفتم و شخصیت اجتماعى ندارم و پول ندارم و کسى بابا ننمو نمی‌شناسه، کى بهم محل می‌ذاره؟ مردا هم لابد می‌گن آدم لات آسمون‌جلیه؛ یه ‌خرده فحش و فحش‌کارى می‌شه اونا می‌رن یه‌طرف، منم می‌رم یه‌طرف. اما چیزى که هس، من پولمو لازمش دارم. می‌خوام باش زندگى کنم. حالا که بود و نبود من بسّه به این یه تیکه کاغذه چرا از دسّش بدم؟ برم تریاک سیرى بکشم و عرق سیرى بخورم و برم خونۀ مهین بخوابم… گور پدرش، خودمو قاتى مردم می‌کنم و می‌زنم به چاک. این تنگ غروبى کجا اون چشماى کلم‌کوریش منو می‌بینه.»

یک زن جوان و زیبا، خوش‌هیکل و شهوت‌انگیز و اشراف‌منش _ از آنهایی که براى امثال مراد در تمام عمر غیر ممکن بود که حتى تو دکان لباس‌شویى به پارچۀ لباسش که سر چوب‌رختى آویزان است دست بزنند _ تند از پهلویش گذشت، بوى عطر مرفینى ملایمى به‌دنبال خود پخش کرد.

آناً یکى از احتیاجات مراد مثل برق اعصابش را تکان داد. این بو را تا آنجا که ریه‌اش جا داشت بالا کشید. دلش راضى نمی‌شد آن را بیرون بدهد. آنقدر آن بو را در سینۀ خود نگاهداشت تا سرفه‌اش گرفت. بوى عطر زن مثل مرفین به تمام اعصابش جذب شد. عطرش بوى تریاک کباب شده‌اى که با تنتور قاتى شده باشد می‌داد. حس کرد که مثل این است که پُک قایمى به وافور زده. کله‌اش داغ شد و در دم میل شدیدى درش بیدار شد. میلى که معلوم نبود از کجا آمده و چه می‌خواهد. میلى که با حسد و فقر و شهوت و بغل‌خوابى قاتى بود، اما به هیچ‌کدام به تنهایى تعلق نداشت.

تورفتگى گودى کمر و پهنى ظریف شانه و برجستگى متناسب مجسمه مانند سرین زن چنان استادانه درست شده بود که فقط ممکن بود یک انسان بتواند به آن خوبى مجسمه درست کند. آن هم مجسمه‌سازى که سال‌ها در مکان دور افتاده‌اى بی زنى کشیده باشد و بخواهد به دلخواه خود زنى به وجود بیاورد. گل‌هاى خشخاش روى لباس نازک و تنگى که به تنش چسبیده بود مثل این بود که روى پوست بدنش عکس برگردان شده بود. این گل‌ها، با حرکت پاهاى لخت خوش‌تراشش، تکان جاندار و هوس‌انگیزى می‌خورد که دل را می‌لرزاند. هریک از گل‌ها جداگانه حرکتى جلب‌کننده و شهوت‌انگیز داشت که با آدم حرف می‌زد و دهن‌کجى می‌کرد و دنبال خود می‌کشید و ناامید می‌کرد. گویى زن لخت بود و این گل‌هاى خونین را با شاخه‌هاى تریاکى رنگشان روى گوشت تنش و سرینش و تو گودی‌هاى کمرش با خال کوبیده بودند. آدم دلش می‌خواست مدت‌ها عقب سرش راه بیفتد و بوى عطر مرفینش را بالا بکشد و به دهن‌کجى و اخم آن گل‌هاى گوشتى زنده نگاه کند _ گل‌هایى از گوشت زندۀ خوشبو و گرم و نرم. تکان یکنواخت و جاندار سرینش مثل سوپاپ ماشین، این گل‌ها را بالا و پایین مى‌انداخت _ یکجا بیشتر، یکجا کمتر، اما در همه‌جا جاذب و سخنگو و فریبنده و اسیرکننده.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب مجموعه داستان کوتاه «خیمه‌شب‌بازی» نوشتۀ صادق چوبک

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “خیمه‌شب‌بازی”