خورشید همچنان می‌دمد

ارنست همینگوی

ترجمه احسان لامع

«خورشید همچنان می‌دمد» اولین رمان ارنست همینگوی نویسنده سرشناس و برنده جایزه نوبل ادبی است. داستان این کتاب روایت زندگی روشنفکران و نویسندگان پس از جنگ جهانی اول است. چند داستان‌نویس که زمانی در جبهه‌های جنگ جهانی اول می‌جنگیدند و شاهد کشته شدن میلیون‌ها سرباز و مردم بی‌گناه بوده‌اند، تصمیم می‌گیرند تا برای پر کردن خلا زندگی و فراموش کردن مصیبت‌های جنگ به مسافرت بروند و زندگی را با خوشی بگذرانند و در نهایت در می‌یابند که آنها نسلی تباه شده هستند.

داستان در دهه 1920 در پاریس آغاز می‌شود. جیک بارنز روزنامه‌نگار و سرباز سابق جنگ جهانی اول در پاریس زندگی دربه‌دری را سپری می‌کند. او عاشق لیدی برت اشلی، زنی که شوهرش را در جنگ از دست داده بود، می‌شود. اما به دلیل مصدومیت جنگی که او را از نظر جنسی دچار مشکل کرده بود، آن دو نتوانستند ارتباط عاطفی خود را حفظ کنند و برت با مرد تاجری به نام مایکل کمبل نامزد می‌کند.

در این میان رابرت کوهن دوست صمیمی جیک که زمانی قهرمان بوکس بود، پس از آشنایی با برت عاشق وی می‌شود. این چهار نفر به‌اتفاق هم برای تماشای جشن سالانه سان‌فرمین راهی اسپانیا می‌شوند و در آنجا برت عاشق جوان گاوباز می‌شود…

این اثر از رمان های برجسته ارنست همینگوی نویسنده آمریکایی است. همینگوی در این داستان، که در اروپا (فرانسه و اسپانیا) می گذرد، از زبان راوی دلبستگی ها و سرخوردگی ها و فراز و فرود زندگی روشنفکران قرن بیستم را بازکاوی می کند. مردانی که از هر جای جهان گرد می آمدند تا برای تحقق آرمان های خود بجنگند. قهرمانان همینگوی اما این گونه نیستند. در این رمان در خلال داستانی از عشقی نامتعارف، سرگشتگی، دل بریدن ها و دل بستگی های این نحله ی اجتماعی را برمی نمایاند.

17,000 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

وزن 1000 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
وزن

1000

پدیدآورندگان

احسان لامع, ارنست همینگوی

نوع جلد

گالینگور

SKU

94411

نوبت چاپ

دوم

شابک

978-964-351-56-568-3

قطع

رقعی

تعداد صفحه

308

سال چاپ

1393

موضوع

داستان خارجی

تعداد مجلد

یک

گزیده ای از کتاب خورشید همچنان می‌دمد

زن همراه او، كه اسمش فرانسیس بود، آخرهاي سال دوم فهميد كه زيبايي‌اش رو به زوال است، و نگرشش را نسبت به رابرت از حالت تملك و سودجويي بي‌پروا تغيير داد و مصمم به ازدواج با او شد. طي اين مدت، مادر رابرت حدود مبلغ سيصد دلار در ماه كمك‌هزينه به فرزندش مي‌داد. گمان نمي‌كنم كه در طي دو سال و نيم رابرت كوهن به زن ديگري نظر داشت.

در آغاز کتاب خورشید همچنان می‌دمد می خوانیم

فصل اول

رابرت كوهن[1] زماني قهرمان ميان‌وزن مشت‌زني بود. خیال نکنید اين عنوان روي من تأثير زیادی گذاشته است. ولي در نظر كوهن خيلي اهميت داشت. او به هيچ‌چيز مشت‌زني نمي‌باليد و راستش از آن بدش هم مي‌آمد. اما با دقت و مشقت فراوان آن را یاد گرفت تا در برابر احساس حقارت و شرمندگی نسبت به رفتاري كه با او به عنوان يهودي می‌شد، مقابله كند. با این احساس که مي‌تواند هركسي را كه در برابرش قد علم مي‌كند، ناکارش کند، به آرامش دروني مي‌رسيد. پسري بود بسیار نازنين و خجالتی؛ به‌جز باشگاه در هيچ‌جا با كسي مبارزه نمي‌كرد. او شاگرد ارشد اسپايدر كلي بود. اسپايدر كلي به تمام شاگردان جوان خود ياد داده بود تا مثل سبك‌وزن‌ها مبارزه كنند، مهم نبود كه صدوپنج پوند باشند يا دويست‌وپنج پوند. اما به‌نظر مي‌رسيد كه كوهن را براي هر موقعیتی آماده مي‌كرد. او خيلي فرز بود. كارش چنان خوب بود كه اسپايدر فوراً او را به مسابقه‌هاي زيادي فرستاد. هميشه خدا هم دماغش را روي صورتش صاف مي‌كردند. اين كار باعث شد تا بي‌رغبتي كوهن به مشت‌زني بيشتر شود. ولي به‌نوعي غريب، رضایت درونی داشت و اين امر به يقين زخم دماغش را بهبود مي‌بخشيد. آخرين سالي كه در پرینستون بود، به مطالعه زياد روي آورد و عينكي شد. تا آن‌جا كه من يادم مي‌آيد هیچ یک از هم دوره‌هایش او را به يادش نمی‌آورند. آن‌ها حتا يادشان نمي‌آمد كه او قهرمان ميان‌وزن مشت‌زني بوده است.

من به آدم‌هاي ساده و رك، به‌خصوص وقتي كه داستان‌هايشان عين هم باشد، اعتمادي ندارم و همواره حتا بدگمان بودم كه رابرت كوهن قهرمان ميان‌وزن مشت‌زني بوده باشد. شايد اسبي دماغ‌ او را له كرده يا مادرش از چيزي ترسيده بود. ممكن است وقتي تازه پا مي‌گرفته، به جايي خورده. ولي آخر‌سر كسي را پيدا كردم كه از زبان اسپايدر كلي صحت موضوع را تأييد كرد. اسپايدر كلي نه تنها كوهن را فراموش نكرده بود، اغلب جویا بود كه چه اتفاقي برايش افتاده است.

رابرت كوهن از طرف پدر متعلق به يكي از خانواده‌هاي ثروتمند در نيويورك بود و از طرف مادر به خانواده‌یی اصيل و شريف تعلق داشت. در مدرسه نظامي خود را براي ادامه تحصيل در پرینستون آماده کرد و در يك تيم فوتبال بازي ‌كرد و هيچ‌كس نسبت به او تبعيض نژادي قائل نشد. حتا كاري به مذهب او نداشتند. همين بود كه هيچ فرقي با ديگران نداشت، تا اين‌كه به پرینستون رفت. پسري بسيار نازنين و صميمي و خجالتي بود و همين او را ناخوشايند جلوه مي‌داد. در مشت‌زنی، اين را در وجودش كشت و با وجداني معذب و دماغ له‌شده از پرینستون خارج شد و با اولين دختري كه در نظرش جذاب آمد، ازدواج كرد. پنج سال از ازدواجش گذشته و سه تا بچه آورده بود كه پنجاه هزار دلاري را كه از پدرش به ارث مانده بود از دست داد. بيشترین سهم ارث به مادرش رسيد و به دليل مصيبت‌هايي كه از زندگي با يك زن عياني نصيبش شد، به شرايط ناخوشايندي دچار شد و درست وقتي كه تصميم گرفت زنش را ترك كند، زنش او را ترك كرد و به سراغ يك مينياتوريست رفت. او ماه‌ها همت كرده بود كه زنش را ترك كند، اما نتوانسته بود. چون خيلي ناجوانمردانه بود كه او را از خودش براند. اين ‌بار، رفتن زنش برای او اتفاق ناگهانی، اما مفيدی بود.

از يكديگر جدا شدند. رابرت كوهن به زندگي در كنار ساحل روي آورد. در كاليفرنيا با اديبان نشست و برخاست كرد و چون هنوز مقداری از آن پنجاه هزار باقي مانده بود، در مدت زمان كوتاهي دست به انتشار يك نشريه هنري زد. اين نشريه از كارملِ كاليفرنيا گرفته تا پراوينستونِ ماسوچست منتشر مي‌شد. نام او در صفحه اصلي تنها سردبيري محسوب می‌شد كه عضو هيئت مشاوره هم بود، و اين موفقیت را مدیون پولش و آگاهی‌ از علاقه‌اش به كار سردبيري بود. تا فهميد که هزينه مجله خيلي بالا رفته است و او مجبور است دست از انتشار آن بردارد، خيلي متأثر شد.

ولي آن موقع، نگران چیزهای دیگری هم بود. خانمي همكارش بود كه در صدد بود تا از طريق مجله به موفقیتهایی دست پیدا کند. زنی بود استوار و كوهن هرگز فرصتي نكرده بود تا از دست او خلاصی یابد، هرچند حتم داشت كه او را دوست دارد. اين زن تا فهميد كه مجله انتشار نمي‌يابد، از كوهن دلسرد شد. تصميم گرفت تا از فرصت موجود استفاده كند و با اصرار از کوهن خواست تا به اروپا بروند. كوهن در آنجا می‌توانست به نوشتن ادامه بدهد.

آن دو به اروپا، محل تحصیل این زن آمدند و سه سال ماندند. در طول اين سه سال، سال اول به سفر گذشت و دو سال بعدي را در پاريس گذراندند. رابرت كوهن دو تا رفيق پیدا کرد: براداکسس و من، براداکسس رفيق ادبي او بود و من رفيق تنيس بازي او.

زن همراه او، كه اسمش فرانسیس بود، آخرهاي سال دوم فهميد كه زيبايي‌اش رو به زوال است، و نگرشش را نسبت به رابرت از حالت تملك و سودجويي بي‌پروا تغيير داد و مصمم به ازدواج با او شد. طي اين مدت، مادر رابرت حدود مبلغ سيصد دلار در ماه كمك‌هزينه به فرزندش مي‌داد. گمان نمي‌كنم كه در طي دو سال و نيم رابرت كوهن به زن ديگري نظر داشت. او كاملاً خوشبخت بود، به‌جز اين‌كه مثل بقيه اروپايي‌ها دوست داشت كه در آمريكا زندگي كند، به‌خصوص كه نويسنده هم شده بود. او رماني نوشت و آن‌قدر بد نبود كه توجه منتقدان را جلب نكرده باشد، اما رمان ضعيفي بود. زياد كتاب مي‌خواند. ورق بازي مي‌كرد، خود را با تنيس مشغول مي‌كرد و در باشگاه‌هاي محلي مشت‌زني تمرين مي‌كرد.

اولين باري كه به تصمیم زنش پي بردم، شبي بود كه هر سه با هم شام مي‌خورديم. شام را در رستوران لَوِنو[2] خورديم و به كافه ورساي[3] رفتيم تا قهوه بخوريم. بعد از قهوه و چند گیلاس نوشیدنی گفتم كه بايد بروم. رابرت پیشنهاد داد كه آخر هفته دوتایی به يك سفر برويم. مي‌خواست از شهر بيرون برود و كمي پياده‌روي كند. پيشنهاد دادم كه با هواپيما به استراسبورگ برويم و بعد هم پياده برویم به «سنت‌اوديل» يا جاي ديگري مانند «آلزاس». گفتم: «در استراسبورگ دختري رو مي‌شناسم كه مي‌تونه شهر را بهمون نشون بده.» از زير ميز لگدی به پايم خورد. فكر كردم اتفاقي است و ادامه دادم: «دو سالِ كه اون‌جا زندگي مي‌كنه و اون‌جارو خوب بلده. دختر بي‌نظيريه…»

دوباره لگد خوردم. به قيافه فرانسیس كه دقت كردم، دیدم دندان‌هايش را به هم فشار مي‌دهد و اخم‌هاش تو هم است.

گفتم: «بی‌خیال، چرا به استراسبورگ بريم؟ مي‌تونيم به بروژ بريم يا به آردنه».

كوهن نفس راحتي كشيد. ديگر لگد نخوردم. خداحافظي كردم و آمدم بیرون. كوهن گفت مي‌خواهد روزنامه بخرد و تا جايي با من مي‌آيد. او گفت:« تو را به خدا، چرا درمورد اون دختر توی استراسبورگ صحبت كردی؟ مگه قیافه فرانسیس رو نديدي؟»

«نه چه ايرادي داره مگه؟ اگه من يه دختر آمريكايي مي‌شناسم كه توي استراسبورگ زندگي مي‌كنه، چه ربطي به فرانسیس داره؟»

«فرقي نمي‌كنه، هر دختري هم بود من نمي‌تونستم بيام. اين یعنی سفر بی سفر».

«چرت نگو!»

«تو فرانسیس رو نمي‌شناسي. دخترارو نمي‌شناسي. نديدي با چه قيافه‌يي نگاه مي‌كرد؟»

گفتم: «خب بابا، بيا بريم سنلي.»

«ترش نكن.»

«ترش نكردم، سنلي جاي خوبيه. مي‌تونيم توي گرندسرف بمونيم و توي جنگل پياده‌روي كنيم و بعد برگرديم خونه».

«عاليه، بهتر از اين نمي‌شه.»

گفتم: «پس، فردا توي زمين تنيس مي‌بينمت.»

او گفت: «شب به‌خير جيك[4]». بعد خواست به كافه برگردد.

گفتم: «يادت رفت روزنامه بخري.»

«راس مي‌گي.» همراه من تا كيوسك روزنامه‌فروشي آمد.

روزنامه به دست پيشم برگشت و گفت: «دمغ كه نيستي جيك؟»

«نه، چرا باشم؟»

گفت: «توی زمين مي‌بينمت.»

روزنامه در ‌دست به كافه که برمي‌گشت، تماشايش كردم. از او خوشم مي‌آمد و معلوم بود كه فرانسیس دست و پای او را بسته است.

1.Robert Cohn

[2]. L’ Avenue                 2. Versaille

[4] Jake

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “خورشید همچنان می‌دمد”