در آغاز کتاب توت فرنگی های اهلی، میخوانیم:
مجموعه داستان ” توت فرنگی های اهلی ” نوشتۀ ” مهدی قلی نژاد ملکشاه ”
راننده صدا را کمتر میکند تا صدای پرچانگیِ پیرمرد بهتر به گوشش برسد:
«رضا خان گفت نیشکر نکارید. پنبه بکارید. هم به درد دنیایتان میخورَد هم به درد آخرتتان.»
پسرش توضیح میدهد: «کفن باید از پنبه باشد. لباسهای آن روزگار هم بیشتر از پنبه بودند. آنهایی هم که وُسعشان میرسید ابریشم. توی شمال کسی پنبه نمیکاشت. گندم میکاشتند و نیشکر و برنج. بعد از اینکه کارخانههای نساجی ساخته شد، کشت گندم قدغن شد. دهاتیهایی را که تا دیروز پای خیش و خرمن کار میکردند به زور آورد پای ماشینهای بافندگی.
میانسال است. همسن من. سی ساله. چارشانه و خوشبنیه است، مثل پدرش که روی صندلی جلو نشسته. یکی در میان حرف میزنند:
«یک مهندس آلمانی هم کنار دستش ایستاده بود. مهندس کشاورزی.»
پسرش توضیح میدهد:
«بیشتر مستشارهایی که آن زمان در ایران کار میکردند آلمانی بودند.»
«رضا شاه گفت: “تو نظرت چیه؟” مثلا… فرض کنید مهندس آلمانی اسمش اشمیت بود، “تو نظرت چیه اشمیت؟” اشمیت گفت: “خیلی هم خوب قربان. ولی همینطوری که نمیشود گفت. اول از همه باید خاک این منطقه را آزمایش کنیم. ببینیم به درد کشت پنبه میخورد یا نه. دوم از همه، (اشمیت اینجوری حرف میزد.) میزان بارندگی متوسط سالانه، ماههای پُر باران…” رضا شاه گفت: “برای همۀ این کارهایی که گفتی چقدر زمان میخواهی؟”
“یک سال. دست کم یک سال.”
“وقتِ کشت پنبه کِی است؟”
“در کشور ما همین وقتها.”
“گفتی یک سال؟”
“بله.”
“نمیشود که در این یک ساله کارخانههای نساجی معطل بمانند. من روی محصول پنبۀامسال حساب کردهام.”
“پس دانههای پنبه را در عمق سه سانتیمتری خاک بکارید و به آسمان نگاه کنید. همانجور که چند هزار سال به آسمان نگاه کردید و هیچ خبری هم نشد.”»
دانشجوی دکترا صدایش را دورگه میکند. زمزمه میکند: «چشم از آسمان بردار که وَحی از خاک میآید.»
پیرمرد سر تکان میدهد و وقتی مطمئن میشود که پسرش حرف دیگری برای گفتن ندارد، ادامه ماجرا را از سر میگیرد:
“گفتی در چه عمقی از خاک؟ ”
“سه سانتیمتر.”
رضا شاه همین سوال را از کشاورزی که اسمش گلعلی بود پرسید: “تو نظرت چیه گلعلی؟”
“سه سانتیمتر یعنی چقدر قبلۀ عالم؟”
رضا شاه شستش را روی بند دوم اشارهاش مینشانَد و حدودِ سه سانتیمتر را به گلعلی نشان میدهد.
“نظر مرا بخواهید یک بند انگشت بس است. خاک مازندران مرطوب است. دانه زیاد هم در جُلِ خاک کاشته شود، تا وقتی که سر از خاک بیرون بیاورد میپوسد.”
رضا شاه به مهندس آلمانی گفت: “دولت ایران پول مُفت ندارد که خرج مستشاری کند که از یک دهاتیِ ایرانی کمتر میفهمد. اخراج!”
بعد، رو کرد به گلعلی و گفت: “آن موقع که جمال تقسیم میکردند تو کجا بودی؟”
گلعلی آبلهرو بود.
“پیِ کمال قبلۀ عالم.”
رضا خان گفت: “شیر مادرت حلالت باشد مَرد. بگو بدانم کِی آبلهرو شدی؟»
“سه ساله که بودم قبلۀ عالم. سالِ آخرِ پادشاهیِ شاهِ شهید.”
رضا شاه گفت: “قبلۀ عالم پدر جدته پدر سوخته.”
رضا شاه بَدَش میآمد بهش بگویند قبلۀ عالم. میگفت اگر شاههای بیبخار و زنباره قاجار قبلۀ عالم بودند، من نمیخواهم قبلۀ عالم باشم. من رضا پهلویام.”
مردی که روی صندلی جلو، کنارِ راننده نشسته است با چشمهای باز رفته به گذشتههای پدر بزرگش گلعلی. همان مرد آبلهرو. پیشکار رضا شاه در زمینهای دشتِ ناز ساری. نوهاش حالا صاحب بخشی از همان زمینهاست و نتیجهاش وارث بعدی، همان که کنار من نشسته است. پدر و پسر هر دو چارشانه، خوشبنیه، گردنکلفت. در ذُریۀ گلعلی زوال راه ندارد. گلعلی بیسواد بود و آبلهرو. پسرش خواندن و نوشتن میدانست. نوهاش دیپلمۀ ردی است و نتیجهاش که کنار من روی صندلی پراید نشسته، دانشجوی دکترا، دکترای تکنولوژی نساجی. پدرش باد در غبغب میاندازد: «گرایشِ ماشینآلات.»
خاندانی رو به ترقّی. رو به بالیدن.
مجموعه داستان ” توت فرنگی های اهلی ” نوشتۀ ” مهدی قلی نژاد ملکشاه ”
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.