گزیده ای از کتاب اقیانوس نهایی: کتاب دوم: آناتومی پرندگان
اقیانوس آرام سه گانه است
در آغاز کتاب اقیانوس نهایی: کتاب دوم: آناتومی پرندگان می خوانیم
سخنی با خوانندگان کتاب:
توضیح کهکشانی، بهعنوان امر تهورآمیز در تجربهی انسانی
به کتاب دوم از سهگانهی اقیانوس نهایی خوش آمدید. در فصل اول، من، نویسندهی این کتاب، بنا دارم به ارائهی پارهای اطلاعات بپردازم که میتواند در طول روایت قصه برای خواننده فوایدی داشته باشد. قصد اصلی من از این کار، انجام ژانگولرهای مرسوم داستاننویسانی نیست که مطابق با سرشت ذاتی ژانر پستمدرن حرکت میکنند و سعی میکنند بهزعم خودشان از مرزهای ادبیات پا فراتر بگذارند (یک دروغ شاخدار.) که درواقع، انتقال اطلاعاتیست که از طرق غیرمعمول به دست من رسیده و من بر گردن خود میدانم آنها را با شما خوانندگان محترم اقیانوس نهایی، درمیان بگذارم.
بسته به سطح سواد یا رشتهی تحصیلی یا برنامههای تلویزیونیای که تماشا میکنیم، با فضا، کهکشان و نجوم آشنا میشویم. اما درواقع، پرداختن به فضا و پا گذاشتن به قلمرو شناخت کهکشان، تجربهای تهورآمیز و ژرفناک است که بسیاری از اشخاص در ابتدای راه از ادامهی آن باز میمانند؛ اما من تا ته قضیه رفته و برگشتهام. بهطور دقیقتر، آنطور که معمولاً در این لحظات حساس توضیح میدهند و صنعت تشبیه به کار میبرند، این بندهی کمترین، کف دستش را به کف استخر کهکشان زدهست و دومرتبه به سطح آب بازگشتهست. این در حالیست که در زمانهای دور، انسانها میتوانستند هر چرند و پرندی را که به تخیلشان میرسد، تحویل دیگری بدهند. دربارهی اینکه فضا فلانگونهست و مثلاً کرهی زمین روی شاخ گاو میچرخد و… حتا همین امروز هم کموبیش در بر همین پاشنه میگردد، اما بعد از آنکه من و کسانی همچون من، داستانهای کهکشانی خودمان را بنویسیم، دیگر فقط یک باور در مورد فضا و کهکشان بالای سر ما وجود خواهد داشت. من بنا ندارم با ارائهی دانستههای خود از فضا و کهشکانها (جایی که از این پس در این متن از آن با عنوان اون بالا نام میبرم) خود را تخلیهی اطلاعاتی کنم و دانش عمیق خود را به رخ خواننده بکشم؛ در اصل، هدف غایی من، بستن دهان کسیست که فکر میکند خیلی زرنگ است، که در اصل، من همان کسی هستم که فکر میکند زرنگ است.
اولین اطلاعاتی که برخود واجب میدانم پیش از ورود به داستان اصلی، آن را با خوانندگان راستین خویش درمیان بگذارم (نه آن دسته از فضولهایی که فقط برای ایراد گرفتن از فرم و پلات کتاب آن را میخوانند، که درنهایت هم چیزی از اطلاعات خفنی که اینجا میدهم دستگیرشان نمیشود، مگر آنکه دست از ایراد گرفتن بردارند و از همین نقطه به بعد با داستان به همین شکلی که هست همراه شوند) دانشیست که بهشکلی خلاصه، نظام ستارهمحور کیهان را توضیح میدهد. نظامی ژرف و پر راز و رمز.
نظام ستارهمحور، در یک توضیح کاملاً اجمالی، یعنی جستوجوی درونی بیپایان در عالم بیرونی. ما باید دنبال ستارهای برویم که نورش بر سیارهای میتابد که اقیانوسی پهناور بر سطح آن خود را گسترانیده. در زندگیای که پس از کشف آن سیاره و اقیانوسش در انتظار انسان است، هرکس فقط یک رسالت دارد و آن فقط رسالتی فردیست: اینکه برود بهدنبال عشق زندگی خودش و آن را پیدا کند و با او ازدواج کند. ستاره نور بسیار عجیبی دارد. درواقع آفتاب آن ستاره آبیست و سایههایی که از آن ایجاد میشود همگی نیلیرنگاند.
دومین نکته، جهان ایدهمحور است که باید کمی بیشتر راجعبه آن بدانیم. جهان ایدهمحور در روش تفکر ما، اشاره دارد به مابعدالطبیعهی این پایین، روی زمین. درواقع، ما انسانها چرب فکر میکنیم و همین است که باعث میشود ما جهانی ایدهمحور پدید بیاوریم. ایده در اصل، تنها پدیدهی غیرچربیست که در وجود انسان قرار داده شدهست. مابقی اندامها همگی چرباند. حالا شاید برای برخی سؤال پیش بیاید که دندان ما چرب نیست. جواب من به شما این است که اشتباه میکنید. دندان هم از چربیست، اما این چربی با آن چربیای که شما میشناسید اندکی متفاوت است. در اینجا نکتهی حاشیهای این است که متوجه باشیم یک ایدهی هبوطکرده، تفکیکناپذیر و درکنشدنیست. چون ایدهها فاقد ساختارند.
در جهانی که جهان ما را در برگرفتهست، ایدهها درشکل گستردهی خود در حال حضور و هبوطاند و زمانی که احساس میکنند بهاندازهی کافی پرورش غیرچرب پیدا کردهاند، از آن بالا فر میخورند و مانند آنچه در کتاب قبل تجربه کردید یا بهطرق اتفاقی (مثلاً وقتی برای هواخوری به پیادهروی میروید) وارد ذهن انسانها میشوند. درواقع ایدهها دو دسته هستند، ایدههای عمومی شامل تمامی انواع ایدهها و ایدههای سیاسی، که باید آنها را به ضرب زور و بهطور مصنوعی در کلهي فرد فرو کرد. اما در طول تاریخ، بعضی ایدههای سیاسی هم توانستهاند در ذهنهای باز بهشکل اتفاقی هبوط کنند؛ اما تأکید میکنم فقط ذهنهای باز و روشنفکر چنین ویژگیای دارند.
مانند هر پدیدهی دیگری، ایدهها هم دارای مقیاسهای مختلفی هستند و امکان رشد یا تحلیل رفتن دارند. این امر زمانی اتفاق میافتد که یک ایده پس از آنکه بهاندازهی کافی در ذهن چرب بشر رشد کرد و دیگر ذهن فردِ میزبان تاب و توان تحمل آن را نداشت، آن را منتشر کند یا در حجم چرب دیگری بگذارد تا به رشد و تغذیهي خود ادامه بدهد. درنهایت، انسان اگر بخواهد رد آفتاب آبی را بگیرد و خودش را به مجمعالجزایر خوشبختی در میان آبهای اقیانوس نهایی برساند، که حال و هوای جزیرهی هونولولو را دارد در ترکیب با آب و هوای ساری خودمان، میبایست یک ایده را که در بستر طبیعت رشد یافتهست کشف کند و بعد با انتشار آن، مسیر گذرگاه اصلی را به اقیانوس نهایی پیدا کند. مراحل کار اینگونهست که اول باید آن ایده را که در طول زمان و بر اثر اتفاق به طبیعت هبوط یافته، پیدا کند و بعد در درون نطفهی جنینی بگذارد تا نوزاد از ابتدا با یک ایدهی بسیار ژرف و پرورشیافته به دنیا بیاید. بعد، آن نوزاد، خود، میتواند به جستوجوی آفتاب آبی برود و آن را بیابد. در کتاب قبل، همگی دیدیم که چهطور نداشتن این اطلاعات موجب شد کیفیت کار بلنگد، تا در عوض آنکه کرهی زمین به اقیانوس نهایی بند بخورد، تهران را به هلسینکی بند زدند؛ اما این مطلب در خود چندین نکته دارد که در طول روایت این داستان یکبهیک از نزدیک با آنها برخورد خواهید کرد.
مورد آخر که از ابتدای شروع روایت کتاب دوم از داستان ناهموارِ اقیانوس نهایی به آن میپردازم، توضیح عالمیست که زیر جهان مادی ما قرار گرفتهست. درواقع ما در وضعیتی برزخی میان کیهان زیر پای خود و اون بالا به سر میبریم، میان کهکشانی از تصاویر، که بازنمایی آمال، هوسها، آرزوها، اسطورهها و خشمهای ناشی از سرکوبهای اجتماعیست و شکل گرفته از دسیسههاییست که ما در پس پرده، در توافق با یکدیگر، مانند کلافی آن را میریسیم و میبافیم و به سر نخهای دیگری گره میزنیم. این عالمْ تصویر جهان نام دارد. چندین و چند تراز و طبقه دارد و هر طبقه مرتبهای از غلظت این عناصر بر ذهن سازندهست. هر تغییری را در جهان مادی، میبایست از آن نقطه آغاز کرد و کهکشان ستارهمحور بالای سرمان. وضع ما همین زندگیست، در کشاکش لیل و نهار. باید ایدهها را از اون بالا بگیریم، به تصویر جهانی که در زیر پایمان گسترده شدهست برویم و تغییر را به کمک ایدهی ستارهای هبوطیافته از خشت اول و با تصور مجدد و شاعرانه، در امور جهان مادی شروع کنیم. وه که چه رسمی! این کارْ ما را به دانشی مجهز میکند که از هر سرمایهای غنیتر است. وه که چه دشتی!
اما مرور اجمالی تاریخ به ما نشان میدهد که بسیاری از افراد و حتا چهرههای برجستهی تاریخی، از تحملِِ ایدهها، درون ذهن خود هم بازماندند، چه برسد که بخواهند فرآیند پیچیده و سخت تغییر جهان را از سر بگذرانند. هرچند، این مهم بر گردن نسلهای قبلی بود تا همچون نام، ایدهای هم در درون نطفهی انسانهایی بگذارند که قرار است سالها بعد پیشروی نوع بشر را رقم بزنند. اما بههرحال، بیشتر افراد ترجیح میدهند فرزندانشان در بیخبری به سر ببرند و کرهخر به دنیا بیایند و الاغی بالغ از این جهان رخت بربندند. همانطور که میرزا ولیاللهخان تامسونآبادی از بزرگزمینداران شمیرانات برای پسرانش میخواست.
اما صادق تامسونآبادی، کوچکترین پسر میرزا ولی، داستانی داشت متفاوت با سایر پسران خان شمیران. صادق پسری بود با ذکاوتی مضاعف نسبت به سایر تامسونآبادیها. جثهاش از همه نحیفتر بود، علیرغم قد بلندش بسیار حساس بود و با دقتی روانشناسانه به جزئیات اطرافش نگاه میکرد. با ذهنی که از کودکی بهمددِ مطالعهی فراوان و آشنایی با زبان فرانسوی، بازِ بازِ باز شده بود. آنقدر ذهن صادق باز شده بود که یکبار، حوالی هجدهسالگی، با رفقای همفکر و یککاسه، به نقطهای خوشآبوهوا، حوالی تهران رفته بودند. او در کار صاف کردن یک سیخ کج شده بود و گفتنیست که در حین صاف کردن آن سیخ با یک عدد سنگ، گاهی خودش را هم میخاراند. هوا پر از عطر کاهگِل بود و گاهی نسیم با خودش بوی گردو هم میآورد. همان دم یک عدد ایدهی مفصلِ سیاسی، از آن بالا هبوط کرد و به درون ذهن صادق فرو رفت. صادق ناگهان، اما نه، آرامآرام و نرمنرمک، به هپروتی اعلا وارد شد و در آن رؤیای رنگین، خود را در مقام لـلِگی سیاسی جمعی از ایرانیان یافت. از دور دید که در یک باغ بزرگ بر مسندی بالای کوشکی بلند نشستهست و ملت دستهدسته میآیند و با وی دست میدهند و ابراز ارادت میکنند. مجتبیتیغه، که از خوبان دروازه دولاب بود، در این هنگام صادق را به خود آورد: «صادق، صادقخان، کجایی؟»
«دارم میاندیشم، به انسان میاندیشم، به آیندهی ایران میاندیشم.»
مجبتی که بهزور پلکها را باز نگه داشته بود، پرسید: «که چی بشه؟»
صادق در خیالش از دور دید آقاشهراماینها هم دارند برای عرض ارادت میآیند. سری بهنشانهی سلام تکان داد و گفت: «ایرانیان به یک لـله نیاز دارند.» رو به مجتبیتیغه کرد و ادامه داد: «یک لـلهی سیاسی!» وقتی واژهی سیاسی را به زبان میراند کل کلهاش از شدت شور، مدتی لرزید. در آن بعدازظهر که آسمان صاف بود و هوا دلپذیر، قناریها در اطراف آنها بر فراز گلهای از خاک بردمیده، پرپر میزدند. مجتبیتیغه، تیزیاش را در خاک فرو کرد و گفت: «یه چرت بزن. بیا، این بالشو بگیر، یه چرت بزن درست میشی.»
صادق بالش را گرفت، زیر سر گذاشت و رو به آسمان دراز کشید. بوی چمن و عطر گردو در هوا پراکنده بود و دمادم به مشام میرسید. صادق اما با اینکه تمام ملزومات چرتی صحیح فراهم آمده بود، خیره به آسمان مانده بود و حتا یکبار هم مژه نزد. ایدهی سیاسیای که درون سر او سُر خورده بود، اجازهی خوابیدن به او نمیداد. صدای خرناس مجتبی بلند شد. صدای خرناس که بیمارگونه و خشک بود، ایده را واداشت تا صادق تامسونآبادی را با خودش در خیال، به غایت جایی ببرد که روزی بشر میتوانست به آن دست یابد، جایی که در آن همگان آزاده هستند و اصول آزادی و آزاداندیشی را با دیگران به شراکت میگذارند. صادق در خیال خود جهانی را تصور کرد سراسر سبز با باغهای میوهای که محلهبهمحلهی شهر را احاطه کردهاند و شهر را از سرسبزی هرگز اغنایی به سر نخواهد آمد.
اما ایده ناگهان به پس پرده اشاره کرد و صادق را دعوت کرد تا به پس پرده هم نظری بیفکند. صادق گردن کشید و نظری انداخت به آن جهان رؤیایی، که در آن همه بهاجبار در خرمی و آزاداندیشی میزیند، ولی پس پرده راکه نظر کرد دیگر چنین به خوشی نبود و بهروشنی دید که در چنین جهانی، جز مشتی خرفت نمیتوان یافت، چون در جایی که فضایی برای شر وجود ندارد، انسان دیگر همان انسان پویایی نخواهد بود که در سیر تاریخ، حوادثی عظیم را رقم زده است. «پس بهتر است واقعبین باشیم و بهدنبال تغییرِ جهان باشیم، نه تغییرِ ذات انسان، بکش بیرون از این انسان.» همچنین در قسمتی دیگر از تصویر پیشِ رو دید که عدهای بدطینت و جاکشمسلک از پشت کوههای تهران سورتمهای روان کردهاند بهسمت نواحی شمران، با پرچمهای سیاه و قدارههایی که از آن خون میچکید. وقتی ایدهی درون سر صادقْ این حرف را درگوشش خواند، برآشفت. چراکه سادهدل بود و فکر میکرد شر را میبایست ریشهکن کرد.
این شد که در همان قدم اول، صادق با ایدهی درون سرش خودبهخود سر به عناد و شرارت برداشت. از راه گوش، انگشت در کله فرو برد تا بلکه بتواند رد ایدهای را که مثل عندماغ درون سرش وول میخورد، بگیرد، تا ایده به انگشت بچسبد و بیرون بیاید. اما برای خارج کردن ایدههای غیرقابل لمس که تفکیک نشدهاند و درک هم نمیشوند و به دام داوری فرو نمیغلتند، فقط دو راه وجود دارد: یکی اینکه ایده میزبان بعدی خود را پیدا کرده باشد و دیگر اینکه جسم چرب نفوذپذیری موجود باشد که بتوان اعتماد ایده را جلب کرد و با این حربه او را از کله بیرون کشید. بنابراین، ایدهی سیاسی روزها و روزها در سر صادق بود و وول خورد و سعی کرد سوژهای را که روی آن ماسیدهست نسبت به ماهیت دوتایی خیر و شر آگاه کند، که البته نشد که نشد. صادق تامسونآبادی، کوچکترین فرزند خاندان تامسونآبادی، از کودکی تحت تربیتی بورژوازی بزرگ شده بود. در محیطی که همه ملّاک بودند، با البسهی اتوخورده و راننده؛ در خانههایی که همه مزین بود به حیاط و فواره، شمعدانی و دیوارهای آجرگرهای؛ در کاشانهای که در آن زنان جملگی پاک و مطهر، تکتک کودکان معصوم، و آسمانش هم، از ابری و آفتابی، تا برفی و گرگومیش، حائلی بود میان آنها و باغ ملکوت. غافل از آنکه دنیا، هرچند کوچک است، اما بزرگتر از آن خانهی اربابیست، و دو قدم آنور خط، در پیش و پس تاریخ، مردمان احشای دیگری را با پنجه حتا از شکم یارو بیرون میکشند، فقط برای چند شاهی بیشتر.
در روزهایی که صادق با ایدهی درون سرش کلنجار میرفت، برحسبِ اتفاق با نوشتههای کافکا هم آشنا شده بود و متنهای او را به زبان فرانسه مطالعه میکرد و درست در همین اوقاتِ مطالعهی کافکا بود که ایده کمی آرام میگرفت. در روزهای بعد، صادق یاد گرفت که گاهی، بهضرب خواندن کافکا، اعتماد ایده را جلب کند، آن را از سرش بیرون بیاورد و برای مدتی آن را در هوا پر بدهد و نفسی بکشد کنار سیخ و مجتبی و تیزیاش. هرچند که در آن لحظات ایده هم تمایلی به ماندن در ذهن نشئهی صادق نشان نمیداد. اما این صادق بود که عصبی و با سردردهای دورهای، مدام با خودش در کلنجار بود برای دستهبندی احساسات و ارزشهایش و فهمیدن معنای ایدهای که درون سرش بود. هرچه تلاش میکرد نمیتوانست سمتوسویی برای ایده قائل شود و بفهمد که این ایده مربوط به کدام رویکرد یا فلسفهست.
ایده، شبها، صادق را با خودش از مسیر کابوسها و رؤیاها به تصویر جهان میبرد، جایی که امیال و آرزوهای جمعی مردم تهران چنان با هم درآمیخته بود که تصویری بزرگ و چند لایه پدید آورده و صادق خود را در آن گم و سرگشته مییافت. صبح وقتی با تنی عرقکرده از خواب برمیخاست بهسرعت با همان شکم ناشتا چپقی چاق میکرد و در بستر دود میگرفت و به فکر فرو میرفت که چهطور باید للـهی ملت میشد، باید کاری میکرد که بشود همگان آزاده شوند و با یکدیگر بر آیین انصاف و درستی رفتار کنند. اما نه! نمیشد. هربار ایده سمتی دیگر را هم نشاناش میداد. به اخبار سیاسی اشاره میکرد، به تهدیدهای خارجی و به تاریخ استعمار هم.
یکبار وقتی برای صرف صبحانه سر سفره حاضر شده بود، پدرش بیمعطلی گفت: «حاضر شوید همراه موسیخان بروید بازدید از یک ملک.»
صادق تکهنانی در دهان گذاشت، آن را با آرامش جوید، فرو داد و بعد پرسید: «کدام ملک؟»
«برادران غضنفر کارخانهای تأسیس کردهاند. روغنکشی میکنند. روغننباتی عمل میآورند. بروید ببینید این دیگر چیست.»
در همین حیصوبیص، موسیخان، برادر بزرگ صادق هم از راه رسید، پای سفره نشست و گفت: «حاضر شو صادقجان، میخواهیم برویم به کارخانهی روغننباتی جهان، میگویند تازه افتتاح شده اما محصول خوبی دارد.»
صادق چشمهایش را چندبار بههم زد. تعجب کرده بود که در تهران کارخانهی روغننباتی تأسیس شده. گفت: «برویم ببینیم.» که بیمعطلی بهمجردِ آنکه کمی قند خونش بالا آمد، ایده هم درون ذهنش حلول کرد و با او همراه شد. کتوشلوار پوشید و کلاهبرسر، بههمراهِ برادر بزرگتر، با اتول راهی شدند تا حوالی خیابان شاهپور (وحدت اسلامی بعدها) که کارخانهی روغننباتی جهان آنجا بود.
ساختمان کارخانه آجری بود، با باغچه و چند حیاط در پس و پشت که فضای مفرحی برای صادق و ایده داشت. بوی چربیِ پخششده در هوا ایده را حسابی سر کیف آورده بود. هر دو در کار تماشا بودند و موسیخان و اکبرخانِ غضنفر هم دربارهی چند و چون کار صحبت میکردند. صادق کمی بعد، از آنها فاصله گرفت و با کسب رخصت وارد فضای کارگاه تولید شد تا از نزدیک سازوکار روغنکشی را ببیند. در این هنگام ایدهی چگال و بیجهت صادق، در هوا چرخ میزد و برای خودش در فضایی که پر از بوی روغن بود غوطه میخورد. کمی بعد صادق با مهندس فرنگی خط تولید روغننباتی وارد گفتوگو شد، آن هم به زبان فرانسوی، و مفصل جویای کموکیف کار شد. ساعتی بعد، موسیخان هم به آنها پیوست و پس از کمی گپوگفت دستآخر مهندس اجازهی مرخصی خواست و آنها هم بعد از آنکه چندین عکس از فضای کارگاه برداشتند سوار بر اتولشان به خانه برگشتند. در مسیر بازگشت، صادق متوجه شد که ایده درون سرش نیست؛ و دیگر هیچوقت هم بازنگشت.
زمانی که آنها در کارگاه روغنکشی بودند ایده خودش را درون یک پیت روغننباتی انداخت و متوجه شد که میتواند در درون این پیت، تپتپ تولید مثل بکند. چراکه در اصل جنس، یک پیت مالامال از روغننباتی، افتاده بود.
پس شروع کرد و تندتند میتوزطور تقسیم شده و آنقدر مثل خودش را بهوجود آورده بود که ظهرنشده تمام پنجاه شصت پیتی که در روزهای اول افتتاح کارخانه تولید میشدند، حاوی ایدههای فهمنشدنی بودند. از قضا، آن روز شاه مأمور فرستاده بود تا تمام پیتهای تولیدی، برای مصرف دربار خریداری شوند و شام شب را با روغننباتی جهان درست کنند. آن شب شاه مهمانهای خارجی داشت و هیئتی از دیپلماتهای ژاپنی برای ملاقات شاه بهصورت محرمانه به تهران سفر کرده بودند.
اتفاقی که آن شب رخ داد این بود که دوتا از چگالترین و متناقضنماترین ایدههای پدیدآمده، درون پیتی که در آن متولد شده بودند گیر افتادند و نتوانستند قبل از آنکه در پیت سر جایش چفت شود بپیچند و مثل بقیهي همنوعانشان در جایجای ساختمان کارخانهی روغننباتی جهان پنهان شوند و مثل تارعنکبوت به در و دیوار و پشت لولهها بچسبند. دو ایدهی مذکور همراهِ پیت روغن به آشپزخانهی دربار رفتند و با اولین ملاقه درون مایهی کوفتهتبریزی افتادند، ورز خوردند، درون قابلمه رفتند، پختند و دستآخر توی یک دیس نقره سرو شدند و رفتند روی میز شام دربار. یکی از خدمهی دربار که آن شب وطیفهی پذیرایی از مهمانها را برعهده داشت، کوفتهای را که ایدهها درون آن گیر افتاده بودند، برای یکی از گیشاهای اسمی ژاپن آن زمان کشید و بههمین راحتی ایدهها وارد دستگاه گوارشی گیشا شدند و بدین شکل بههمراه میزبان اسمی خود به ژاپن رفتند.
در ژاپن، اما فردای روزی که هیئت ژاپنی به وطن بازگشته بود، یکی از دیپلماتها که فرد سلطهگر و خشن و حسودی بود، بنابر دلایلی که حدسش برای شما چندان سخت نیست، گیشا را بهزور سوارِ قایق کرد و به میان دریا پارو زد. گیشا با التماس طلب بخشش میکرد، اما دیپلمات غیرتی میگفت: «چندصدبار از شما خواستم که به ایران نروید؟»
«میکادو از من خواسته بودند، من از جانب ایشان مأموریت داشتم.»
«گه بخور! از جانب ایشان مأموریت داشتم! شما کک به تنبانتان است که من هرکجا پا میگذارم خودت را جلو چشم من بیندازی. من از شما خواسته بودم در منزل بمانید تا من بازگردم، اما گوش نکردید و بندال هیئت دیپلماتیک شدید و قدم در راهی گذاشتید که من نمیپسندیدم. من تحمل این اتفاق را ندارم. باید این ننگ را از زندگیام پاک کنم.»
«نه. نه. به من رحم کن.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.