آپارتمان اجاره‌ای

عزیز نسین

قدیر گلکاریان

داستانهای «عزیز نسین» گاه به صورت جدا و گاه در قالب مجموعه به فارسی ترجمه شده اند.  آپارتمان اجاره ای، مجموعه ای از داستانهای کوتاه عزیز نسین است که می توان آن را از شاهکارهای نویسنده برشمرد. نسین با بهره گیری از طنزی گزنده، حوادثی را روایت می کند که خواننده ایرانی نیز با آنها بیگانه نیست. از اختلاس و فساد اداری تا فرهنگ مصرف گرایی و کالاپرستی، که در لایه های اجتماعی ترکیه رخنه کرده است و تحت عنوان مدرنیزاسیون، ارزش های اخلاقی کهن جامعه را به نابودی می کشاند. البته عزیز نسین حکومت و سیستم سیاسی را تنها مسبب عقب افتادگی کشور نمیداند و با نمایش خرافات و ساده اندیشی مردم، سعی در حفظ توازن قلم نقاد خود را نیز دارد. … « باید چیزی را به شما اعتراف کنم. من که امروز یک مامور پلیس هستم، در حقیقت لطف الهی است که پلیس شده ام. اگر چند روز دیگر بیکار می ماندم، خیلی بد میشد. چون اگر پلیس نمیشدم، مسلما دزد میشدم.» ‘

150,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 20 × 12 سانتیمتر
پدیدآورندگان

عزیز نسین, قدیر گلکاریان

نوبت چاپ

دوم

تعداد صفحه

225

سال چاپ

1402

وزن

200

قطع

پالتویی

گزیده ای از متن کتاب ‎

مجموعه داستان آپارتمان اجاره‌ای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان

مرد بدون چاقو امکان ندارد

فردی با وقار و متانت که نمی‏شناختم در آستانۀ در با پرونده‏هایی در بغل ایستاده بود. بالاخره با ادب وارد اتاق شد و گفت:

_ خیلی معذرت می‏خواهم قربان، من مخلص شما «سارا چلی» از هیئت پیران و بازنشستگان هستم. شاید شما شنیده باشید که در کلانتری محلی، کمیسری تازه انتخاب کرده‏اند.

شنیده بودم. چند روز بود که همه از این موضوع صحبت می‏کردند. کمیسری که در هیچ‏یک از کلانتری‏ها کاری برایش پیدا نشده و به علت تکیه‏اش به تنبیه و زور اکنون او را به کمیسر کلانتری محل ما منتصب نموده بودند. همه جا و همه کس از او صحبت می‏کردند، ولی من نمی‏دانم از روی چه احساسی بود که به مرد گفتم:

_ نخیر، من نشنیده‏ام…

_ قربان، اما باید دانسته باشید که او کمیسری است که شرارت را آورده، خدا لعنتش کند… معاذالله گویی خود را خدا می‏داند، هر جا می‏رود آنجا را به آتش می‏کشد، هیچ‏کس از دست او دست و پای سالمی ندارد و از ظلمش در امان نیست. حتی از یک نفر که تنها طعنه‏ای به او زده بود شنیده‏ام که هیجده ماه زندان برایش بریده است. مگر چنین کمیسری هم پیدا می‏شود آقا؟…

به هر حال چون خودم مأمور بودم، این امر برایم قابل قبول نمی‏آمد. بنابراین گفتم؟

_ ساحت ما نور است آقا، چنین افتراهایی نمی‏چسبد.

_ اما قربان باید بدانید که محل ما نیز چون آب پاکی تمیز و زلال است. هیچ‏کس به کار کسی دخالت نمی‏کند. سال‏هاست که در محلۀ ما اختلافی و یا واقعه‏ای به وجود نیامده است. ولی اکنون به علت اینکه از این کمیسر ناراحتی داریم، طوماری نوشته‏ایم که خدمتتان تقدیم می‏دارم. بقیۀ دوستان در سایر کوچه‏ها و محله‏های اطراف تحت استحفاظ در خانه را می‏زنند و استشهاد جمع می‏کنند. تصمیم داریم تمام نامه‏ها و طومارها را به هم پیوست و برای وزیر کشور بفرستیم. امضاء و طومار به صدها متر می‏رسد قربان… اکنون بفرمایید این تقاضای ماست با هفتاد و دو امضاء… لطفاً شما نیز امضاء بفرمایید…

دیگر نمی‏دانستم چه بکنم، به ناچار اندیشیدم که اگر امضاء نکنم، حتماً به من ترسو خواهند گفت… اما که؟ من ترسو هستم؟ بلافاصله تقاضا را گرفته و زیرش را امضاء کردم. ولی در این فکر بودم که حتماً بلایی از این بابت به سرم خواهد آمد، ولی دیگر کار از کار گذشته بود و امضایم را بر روی کاغذ ثبت نموده بودم. اما باید اعتراف کنم که هم به امضای اصلی‏ام شباهت داشت و هم نداشت… اگر کار در آتیه خلاف انتظار بود و اگر موقعیت را نادرست می‏دیدم، امضای خودم را انکار می‏کردم.

فعلاً ماجرای کمیسر را رها کرده و بهتر است از ماجرای آن شب برایتان بگویم.

آن شب در حالی‏که برای صرف شام حاضر می‏شدم، در بیرون و داخل کوچه صدای فریاد زنی را شنیدم و از جایم پریدم. یک دفعه متوجه شدم که در مقابل خانۀ ما دو مرد تنومند به آرامی در کنار اتومبیل مخفی می‏شوند و می‏خواهند زنی را بدزدند… پیش خودم گفتم مگر در مرکز شهر چنین رذالتی به وقوع می‏پیوندد؟ همین‏که آن دو مرد مرا دیدند، یکی از آنها فرار کرد و من دست آن یکی را گرفتم. البته تصور نکنید که احمق هستم و یا شجاعتی ندارم و شاید این‏گونه برداشت کنید که بسیار جسور بودم که این کار را کردم. ولی باید اعتراف کنم که آن مرد بسیار کوچک‏تر از من بود. از طرفی بسیار لاغر اندام بود. مثل سوزن باریکی که در میان دو انگشت خیس لیز می‏خورد، یکی دوبار تکان خورد، ولی نتوانست از چنگم فرار کند. آن زن گفت:

_ زخمی شده‏ام…

در زیر نور چراغ اتومبیل چاقویی را در دست آن مرد دیدم.

_زود باش به کلانتری بریم مردک پست فطرت!

هنوز فریادم را کاملاً بیان نکرده و او را هل نداده بودم که یک مرتبه عقلم سر جایش آمد. چرا که آن کمیسر طبق اظهارات مردم نه تنها مجرم، بلکه شاکی را نیز به زیر کتک می‏گرفت و هر کسی که میانجی‏گری می‏کرد، او را نیز قاطی آن دو می‏نمود و زیر باتوم له‏و‏لورده می‏کرد. اگر آن زن زخمی نبود، مسلماً آن مرد را با دو سیلی از پای در‏می‏آوردم، ولی چاره‏ای نبود؛ بایستی به زن کمک می‏کردم…

اما بعد تصمیم گرفتم به کلانتری برویم. هر سه نفرمان به کلانتری رفتیم و به پیش کمیسر مراجعه کرده و با ترس و لرز در برابرش ایستادیم… آن مرد به قدری لاغر بود که اگر از گردنش می‏گرفتی، مسلماً جانش از بدنش خارج می‏شد. دارای سری بزرگ و اندامی نحیف بود. واقعاً به فیل شبیه بود تا به یک انسان معمولی…

ماجرا را به کمیسر توضیح دادم. او رو به متهم کرد و گفت:

_ حقیقت را می‏گویند؟

_ نخیر آقای کمیسر، من کی این چنین خطایی کرده‏ام که این بار دوم باشد؟ من راه خودم را می‏رفتم که این آقا مرا گرفت و اینجا آورد.

از لهجه‏اش معلوم می‏شد که از اهالی شهرهای اطراف دریای سیاه است. کمیسر گفت:

_ زیاد حرف نزن و چاقو را بده..

_ چه چاقویی قربان؟ من چاقو ندارم. استغفرالله من که چاقوکش نیستم…

مأموران نیز در جیب‏های او چاقو را نیافتند. اما هنوز غلاف چاقو در کمربندش وجود داشت. کمیسر آن را در دست گرفته و گفت:

_ این چیست؟

آن مرد بدون هیچ ترسی و با خونسردی گفت:

_ غلاف قربان…

_ چه گفتی؟!

_ غلاف… البته که چاقو نداشتم قربان… چرا که اصلاً نیازی به چاقو ندارم.

کمیسر رفته‏رفته عصبانی‏تر می‏شد.

_ الاغ پس این چیست؟

_ گفتم که قربان! غلاف است.

_ ببین چه می‏گویم! تو دیگر مرا عصبانی می‏کنی، اگر عصبانی بشوم می‏دانی چه می‏شود… گفتم این چیست؟

_ گفتم که قربان، خودتان می‏بینید غلاف است. به خدا قسم من فقط آن را برای آویختن به کمرم پیش خودم نگه داشته‏ام. به پیر و به پیغمبر این غلاف است. دیگر چه می‏خواهی اعتراف کنم…

من از اینکه آن فرد را دستگیر کرده، و به کلانتری آورده بودم احساس پشیمانی می‏کردم. معلوم بود که کسی او را سالم از آنجا بیرون نمی‏فرستاد.

_ پدر سوخته مگر غلاف خالی را می‏بندند؟

_ من که چنین می‏کنم…

_ غلط می‏کنی پدر سوخته…

_ چه کار کنم، من این‏طور هستم قربان… اصلاً به چه کسی مربوط است؟… مگر گناه دارد غلاف ببندم؟

دیگر چشمان کمیسر پر از خون شده و از عصبانیت دستانش می‏لرزید. واقعاً انسان صبوری بود که هنوز در برابر دروغ‌گویی مرد صبر می‏کرد.

_ خوب چاقوی این غلاف کجاست؟

_ من که گفتم چاقویی همراه نداشتم…

_ گفتم که مرا به مسخره نگیر، گفتم چاقو کجاست؟

این بار با خشم سخن خود را بیان کرده بود.

_ من هیچ چاقویی ندارم. باور کنید، اصلاً غلاف خالی را با خود همراه می‏برم…

کمیسر از خشم ناخن‏های دست راستش را می‏جوید و در این لحظه مشت محکمی بر میز کوبید و یک‏مرتبه فریاد زد:

_ خوب، غلاف را که خالی نمی‏فروشند. حالا بگو ببینم این غلاف را از کجا خریده‏ای؟

_ از هیچ جایی نخریده‏ام…

_ پس حتماً دزدیده‏ای…

_ نخیر قربان…

کمیسر این بار چنان خشمناک گردیده بود که از قیافه‏اش هر انسانی می‏ترسید. او با فریادی بلند گفت:

_ بگو! زود باش بگو!…

_ هدیه است قربان، این را دوستم هدیه کرده بود.

_ کدام دوستت؟…

_ حسن قربان… وقتی هدیه را به من داد، گفت که این هدیه را بگیر و هر وقت دیدی، مرا به یادت می‏اندازد. او به من هدیه کرده قربان…

کمیسر به مأموران گفت:

_ این پست فطرت را بیندازید بیرون!… با این‏گونه افراد مگر به غیر از کتک‏کاری هم می‏شود حرف از زیر زبانشان بیرون کشید؟ شما بگویید من حالا چه کار می‏توانستم بکنم؟… با اینکه زن را زخمی کرده و غلاف چاقو هم داشت، ولی متأسفانه خود چاقو نبود، بنابراین من چگونه می‏توانستم او را به دادگاه بفرستم؟…

طبق اظهارات کمیسر به راستی او در کارش مجرب بود، اکنون می‏دانستم که با یک طعنه زدن به راستی هیجده ماه زندان برای آدمی در نظر می‏گیرد. او در آمریکا دوره دیده و چندین تقدیرنامه نیز دریافت کرده بود. به همین خاطر نمی‏خواست که مورد توبیخ و یا تذکر مقامات بالا قرار گیرد. مدیر کل شهربانی به او گفته بود که تو را به کلانتری محلی می‏فرستم که در آنجا بایستی از کتک‏کاری و خشونت دست بکشی… اگر شکایتی علیه تو به دستم برسد، دیگر کارت زار خواهد بود. با این حال کمیسر گفت:

_ من می‏دانستم که آن مرد مثل طوطی جواب‏های همیشگی را خواهد داد، اما چه می‏توانستم بکنم، اگر کتک بزنم از شغلم برکنارم می‏کنند… از این شغل خود که چندین سال است خدمت می‏کنم، بیرون خواهند فرستاد… زن و بچه دارم، چه کار می‏توانستم بکنم. آقای کمیسر در حالی‏که این چنین درد دل می‏کرد، مأمورین دوست فراری مرد چاقوکش را در اسکله گرفته و آوردند. کمیسر فردی را که تازه گرفته بودند به اتاقش خواند و به او دستور داد که رو به دیوار بایستد.

_ همان‏طور بمان و اصلاً به پشت خود برنگرد.

سپس مرد چاقوکش را که به پایین برده بودند، به دستور کمیسر آوردند. به او هم دستور داده شد که رو به دیوار بایستد. کمیسر از مردِ تازه دستگیر شده پرسید:

_ تو به این دوستت چیزی هدیه کرده بودی یا نه؟

قبل از اینکه آن مرد پاسخی بدهد، مرد اولی فریاد زد:

_ بلی، هدیه کرده بود…

_ تو خفه شو، گفتم تو به این مرد چیزی هدیه کرده‏ای؟

از حسن پرسید.

_ شاید چیزی را داده باشم، ولی هنوز نمی‏دانم چه چیز و در کجا…

باز آن دیگری فریاد زد:

_ حسن نادان، مگر تو به من غلاف هدیه نکرده بودی؟

_ گفتم تو خفه شو الاغ…

سپس غلاف را به حسن نشان داد و پرسید:

_ این را تو به او داده‏ای؟

_ نخیر قربان… من این غلاف را ندیده و اصلاً به او نداده‏ام…

در حالی‏که هر دو متهم رو به دیوار ایستاده بودند، با هم جر و بحث می‏کردند.

_ بدبخت مگر تو اورا نزدی؟… مگر تو او را با چاقو مجروح نکردی؟

_ نه، من نبودم…

_ به یاد نداری، فراموش کرده‏ای، یا خودت را به نفهمی زده‏ای. به ایمانم و به دین قسم که تو او را زدی. آخر من کی او را زدم؟

_ زدی برادر، حاشا نکن تو غلاف را به من دادی و داخلش خالی بود. مگر تو نگفتی من این را پیدا کرده‏ام و می‏خواهم به تو هدیه بدهم؟ به هر حال باید چنین بگوییم. فهمیدی؟

کمیسر این بار زندانی اولی را به حیاط بزرگ کلانتری برد. دو پلیس و یک نگہبان و من در آنجا بودیم. کمیسر گفت:

_ داربست را آماده کنید!

مرد زندانی را بر زمین انداخته و پاهایش را به داربست محکم بستند. کمیسر در کنارش نشست و گفت:

_ پسرم، جوان بدبخت به خودت رحم کن. بیا راست بگو و خودت را خلاص کن، خوب چاقو کجاست؟ به کجا انداختی و یا به چه کسی فروختی؟ من به مدیر کل قول داده‏ام که کتک نزنم، ولی حالا زود باش بگو، حقیقت را اعتراف کن.

_ چاقویی که شما از آن حرف می‏زنید، اصلاً من نمی‏دانم چیست. من چاقو همراهم نمی‏برم، تنها غلاف آن را داشتم، فقط این اندازه می‏توانم برایتان اعتراف کنم.

_ پسرم بیا لجاجت را کنار بگذار. اگر حقیقت را نگویی پدرت را در می‏آورم‏ها…

_ هر کاری می‏خواهید بکنید قربان، من غلاف داشتم و چاقویی همراهم نبود.

کتک زدنِ زندانی شروع شد. آن‏قدر زدند که اصلاً خود مأموران خسته شدند. آن مرد به قدری سمج بود که اصلاً در برابر آن همه زجر و شکنجه آه! هم نمی‏گفت. کمیسر که وضع را چنین دید دوباره سعی کرد او را نصیحت کند.

_ برادر جان ببین به چه حالتی افتاده‏ای. من نمی‏خواهم تو را زجر دهم، مگر چه می‏شود که بگویی چاقو کجاست؟

_ وقتی مرد زندانی حرف نزد، دوباره کتک زدن شروع شد. من طاقت نیاوردم. این بار من به مرد زندانی التماس کردم.

_ من چاقو را در دست تو دیدم. هر چه باشد در دادگاه شاهد خواهم بود که تو چاقو داشتی. خوب بگو آن را کجا گذاشته‏ای؟

_ آن غلاف بود، چاقو نبود. فقط همین.

به پاهای لاغرش آن‏قدر کابل زده بودند که پاهایش ورم کرده بود. مأمورین برای اینکه اثری از کتک‏کاری در پاهایش نباشد، به اجبار او را به پیاده‏روی و دویدن واداشتند. باز هم او را خوابانده و مجدداً بر پاهایش شلاق زدند. آن همه شلاقی که او خورده بود، به سی نفر می‏زدند حتماً آنها از پای می‏افتادند. اما آن مرد لاغر اندام به قدری لجباز و مقاوم بود که اصلاً خم به ابرو نمی‏آورد. مأمورین التماس می‏کردند، کمیسر خواهش می‏نمود و من از او خواستم تا اعتراف کند، ولی او تنها یک حرف می‏زد که «غلاف بود.»

دیگر همۀ ما از دست او به ستوه آمده بودیم. دیگر کمیسر خودش را باخته بود.

_ او را بلند کنید!

بعد از آن محکم به صورتش سیلی و مشت کوبید. همان لحظه که سیلی محکمی می‏خورد، می‏گفت:

_ آنچه را که شما دیدید و من آن را حمل می‏کردم غلاف بود. جوابم این است.

کمیسر با عصبانیت هرچه تمام‏تر گفت:

_ تو که این‏قدر در برابر این همه کتک استقامت به دروغ گفتن داری و برای اینکه حرفت ثابت نشود از چاقو حرف نمی‏زنی، پس بایستی تا حد کشتن کتکت بزنم.

_ قربان هر چه خواستید بکنید، ولی من فقط غلاف داشتم.

بعد از این سخن کمیسر که خودش از خستگی و لاعلاجی گریه می‏کرد، گفت:

_ پسرم اگر به خودت رحم نمی‏کنی، لااقل به من رحم کن، به زن و بچه‏هایم رحم کن. ما می‏دانیم که تو آن زن را مجروح کرده‏ای. لااقل اعتراف کن. اگر اعتراف نکنی به خدا مرا از کارم برکنار می‏کنند. لجاجت تو بالاخره کار به دستم خواهم داد.

نمی‏دانم به کمیسر ترحم می‏کردم و یا به زندانی. از رفتار آن دو بسیار شگفت‏زده شده بودم. کمیسر با صدای بلندی گریه می‏کرد. مرد لاغر اندام و نحیف به دقت به کمیسر نگاه کرد و گفت:

_ اگر با کتک مرا تا حد جان دادن می‏زدی باز اعتراف نمی‏کردم، ولی حالا به خاطر شغلت و به خاطر زن و بچه‏هایت به تو رحم می‏کنم. بنابراین اعتراف می‏کنم، در داخل غلاف چاقویی بود و من چاقو و غلاف را با هم داشتم، مگر مردی بدون چاقو وجود دارد که من بدون چاقو باشم؟ زمانی که این مرد مرا دستگیر کرد و به اینجا آورد، آن را انداختم. به خاطر اینکه به خانواده‏ات رحم کرده باشم حالا چنین اعتراف می‏کنم.

مأمورین رفتند و در محلی که چاقو را انداخته بود، به جست‌و‌جو پرداختند. بعد از دقایقی آنها به همراه چاقو برگشتند. مرد زندانی از کتکی که خورده بود توان راه رفتن نداشت و نمی‏توانست پاهایش را بر زمین نهد. بنابراین در کنار دیوار افتاد و گفت:

_ بنویسید اعتراف مرا که هیچ مردی بدون چاقو نمی‏گردد. من چاقو داشتم!

موسسه انتشارات نگاه

مجموعه داستان آپارتمان اجاره‌ای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان

مجموعه داستان آپارتمان اجاره‌ای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان

مجموعه داستان آپارتمان اجاره‌ای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان

مجموعه داستان آپارتمان اجاره‌ای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان

مجموعه داستان آپارتمان اجاره‌ای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان

مجموعه داستان آپارتمان اجاره‌ای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان

مجموعه داستان آپارتمان اجاره‌ای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان

مجموعه داستان آپارتمان اجاره‌ای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “آپارتمان اجاره‌ای”