گزیده ای از متن کتاب
مجموعه داستان آپارتمان اجارهای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان
مرد بدون چاقو امکان ندارد
فردی با وقار و متانت که نمیشناختم در آستانۀ در با پروندههایی در بغل ایستاده بود. بالاخره با ادب وارد اتاق شد و گفت:
_ خیلی معذرت میخواهم قربان، من مخلص شما «سارا چلی» از هیئت پیران و بازنشستگان هستم. شاید شما شنیده باشید که در کلانتری محلی، کمیسری تازه انتخاب کردهاند.
شنیده بودم. چند روز بود که همه از این موضوع صحبت میکردند. کمیسری که در هیچیک از کلانتریها کاری برایش پیدا نشده و به علت تکیهاش به تنبیه و زور اکنون او را به کمیسر کلانتری محل ما منتصب نموده بودند. همه جا و همه کس از او صحبت میکردند، ولی من نمیدانم از روی چه احساسی بود که به مرد گفتم:
_ نخیر، من نشنیدهام…
_ قربان، اما باید دانسته باشید که او کمیسری است که شرارت را آورده، خدا لعنتش کند… معاذالله گویی خود را خدا میداند، هر جا میرود آنجا را به آتش میکشد، هیچکس از دست او دست و پای سالمی ندارد و از ظلمش در امان نیست. حتی از یک نفر که تنها طعنهای به او زده بود شنیدهام که هیجده ماه زندان برایش بریده است. مگر چنین کمیسری هم پیدا میشود آقا؟…
به هر حال چون خودم مأمور بودم، این امر برایم قابل قبول نمیآمد. بنابراین گفتم؟
_ ساحت ما نور است آقا، چنین افتراهایی نمیچسبد.
_ اما قربان باید بدانید که محل ما نیز چون آب پاکی تمیز و زلال است. هیچکس به کار کسی دخالت نمیکند. سالهاست که در محلۀ ما اختلافی و یا واقعهای به وجود نیامده است. ولی اکنون به علت اینکه از این کمیسر ناراحتی داریم، طوماری نوشتهایم که خدمتتان تقدیم میدارم. بقیۀ دوستان در سایر کوچهها و محلههای اطراف تحت استحفاظ در خانه را میزنند و استشهاد جمع میکنند. تصمیم داریم تمام نامهها و طومارها را به هم پیوست و برای وزیر کشور بفرستیم. امضاء و طومار به صدها متر میرسد قربان… اکنون بفرمایید این تقاضای ماست با هفتاد و دو امضاء… لطفاً شما نیز امضاء بفرمایید…
دیگر نمیدانستم چه بکنم، به ناچار اندیشیدم که اگر امضاء نکنم، حتماً به من ترسو خواهند گفت… اما که؟ من ترسو هستم؟ بلافاصله تقاضا را گرفته و زیرش را امضاء کردم. ولی در این فکر بودم که حتماً بلایی از این بابت به سرم خواهد آمد، ولی دیگر کار از کار گذشته بود و امضایم را بر روی کاغذ ثبت نموده بودم. اما باید اعتراف کنم که هم به امضای اصلیام شباهت داشت و هم نداشت… اگر کار در آتیه خلاف انتظار بود و اگر موقعیت را نادرست میدیدم، امضای خودم را انکار میکردم.
فعلاً ماجرای کمیسر را رها کرده و بهتر است از ماجرای آن شب برایتان بگویم.
آن شب در حالیکه برای صرف شام حاضر میشدم، در بیرون و داخل کوچه صدای فریاد زنی را شنیدم و از جایم پریدم. یک دفعه متوجه شدم که در مقابل خانۀ ما دو مرد تنومند به آرامی در کنار اتومبیل مخفی میشوند و میخواهند زنی را بدزدند… پیش خودم گفتم مگر در مرکز شهر چنین رذالتی به وقوع میپیوندد؟ همینکه آن دو مرد مرا دیدند، یکی از آنها فرار کرد و من دست آن یکی را گرفتم. البته تصور نکنید که احمق هستم و یا شجاعتی ندارم و شاید اینگونه برداشت کنید که بسیار جسور بودم که این کار را کردم. ولی باید اعتراف کنم که آن مرد بسیار کوچکتر از من بود. از طرفی بسیار لاغر اندام بود. مثل سوزن باریکی که در میان دو انگشت خیس لیز میخورد، یکی دوبار تکان خورد، ولی نتوانست از چنگم فرار کند. آن زن گفت:
_ زخمی شدهام…
در زیر نور چراغ اتومبیل چاقویی را در دست آن مرد دیدم.
_زود باش به کلانتری بریم مردک پست فطرت!
هنوز فریادم را کاملاً بیان نکرده و او را هل نداده بودم که یک مرتبه عقلم سر جایش آمد. چرا که آن کمیسر طبق اظهارات مردم نه تنها مجرم، بلکه شاکی را نیز به زیر کتک میگرفت و هر کسی که میانجیگری میکرد، او را نیز قاطی آن دو مینمود و زیر باتوم لهولورده میکرد. اگر آن زن زخمی نبود، مسلماً آن مرد را با دو سیلی از پای درمیآوردم، ولی چارهای نبود؛ بایستی به زن کمک میکردم…
اما بعد تصمیم گرفتم به کلانتری برویم. هر سه نفرمان به کلانتری رفتیم و به پیش کمیسر مراجعه کرده و با ترس و لرز در برابرش ایستادیم… آن مرد به قدری لاغر بود که اگر از گردنش میگرفتی، مسلماً جانش از بدنش خارج میشد. دارای سری بزرگ و اندامی نحیف بود. واقعاً به فیل شبیه بود تا به یک انسان معمولی…
ماجرا را به کمیسر توضیح دادم. او رو به متهم کرد و گفت:
_ حقیقت را میگویند؟
_ نخیر آقای کمیسر، من کی این چنین خطایی کردهام که این بار دوم باشد؟ من راه خودم را میرفتم که این آقا مرا گرفت و اینجا آورد.
از لهجهاش معلوم میشد که از اهالی شهرهای اطراف دریای سیاه است. کمیسر گفت:
_ زیاد حرف نزن و چاقو را بده..
_ چه چاقویی قربان؟ من چاقو ندارم. استغفرالله من که چاقوکش نیستم…
مأموران نیز در جیبهای او چاقو را نیافتند. اما هنوز غلاف چاقو در کمربندش وجود داشت. کمیسر آن را در دست گرفته و گفت:
_ این چیست؟
آن مرد بدون هیچ ترسی و با خونسردی گفت:
_ غلاف قربان…
_ چه گفتی؟!
_ غلاف… البته که چاقو نداشتم قربان… چرا که اصلاً نیازی به چاقو ندارم.
کمیسر رفتهرفته عصبانیتر میشد.
_ الاغ پس این چیست؟
_ گفتم که قربان! غلاف است.
_ ببین چه میگویم! تو دیگر مرا عصبانی میکنی، اگر عصبانی بشوم میدانی چه میشود… گفتم این چیست؟
_ گفتم که قربان، خودتان میبینید غلاف است. به خدا قسم من فقط آن را برای آویختن به کمرم پیش خودم نگه داشتهام. به پیر و به پیغمبر این غلاف است. دیگر چه میخواهی اعتراف کنم…
من از اینکه آن فرد را دستگیر کرده، و به کلانتری آورده بودم احساس پشیمانی میکردم. معلوم بود که کسی او را سالم از آنجا بیرون نمیفرستاد.
_ پدر سوخته مگر غلاف خالی را میبندند؟
_ من که چنین میکنم…
_ غلط میکنی پدر سوخته…
_ چه کار کنم، من اینطور هستم قربان… اصلاً به چه کسی مربوط است؟… مگر گناه دارد غلاف ببندم؟
دیگر چشمان کمیسر پر از خون شده و از عصبانیت دستانش میلرزید. واقعاً انسان صبوری بود که هنوز در برابر دروغگویی مرد صبر میکرد.
_ خوب چاقوی این غلاف کجاست؟
_ من که گفتم چاقویی همراه نداشتم…
_ گفتم که مرا به مسخره نگیر، گفتم چاقو کجاست؟
این بار با خشم سخن خود را بیان کرده بود.
_ من هیچ چاقویی ندارم. باور کنید، اصلاً غلاف خالی را با خود همراه میبرم…
کمیسر از خشم ناخنهای دست راستش را میجوید و در این لحظه مشت محکمی بر میز کوبید و یکمرتبه فریاد زد:
_ خوب، غلاف را که خالی نمیفروشند. حالا بگو ببینم این غلاف را از کجا خریدهای؟
_ از هیچ جایی نخریدهام…
_ پس حتماً دزدیدهای…
_ نخیر قربان…
کمیسر این بار چنان خشمناک گردیده بود که از قیافهاش هر انسانی میترسید. او با فریادی بلند گفت:
_ بگو! زود باش بگو!…
_ هدیه است قربان، این را دوستم هدیه کرده بود.
_ کدام دوستت؟…
_ حسن قربان… وقتی هدیه را به من داد، گفت که این هدیه را بگیر و هر وقت دیدی، مرا به یادت میاندازد. او به من هدیه کرده قربان…
کمیسر به مأموران گفت:
_ این پست فطرت را بیندازید بیرون!… با اینگونه افراد مگر به غیر از کتککاری هم میشود حرف از زیر زبانشان بیرون کشید؟ شما بگویید من حالا چه کار میتوانستم بکنم؟… با اینکه زن را زخمی کرده و غلاف چاقو هم داشت، ولی متأسفانه خود چاقو نبود، بنابراین من چگونه میتوانستم او را به دادگاه بفرستم؟…
طبق اظهارات کمیسر به راستی او در کارش مجرب بود، اکنون میدانستم که با یک طعنه زدن به راستی هیجده ماه زندان برای آدمی در نظر میگیرد. او در آمریکا دوره دیده و چندین تقدیرنامه نیز دریافت کرده بود. به همین خاطر نمیخواست که مورد توبیخ و یا تذکر مقامات بالا قرار گیرد. مدیر کل شهربانی به او گفته بود که تو را به کلانتری محلی میفرستم که در آنجا بایستی از کتککاری و خشونت دست بکشی… اگر شکایتی علیه تو به دستم برسد، دیگر کارت زار خواهد بود. با این حال کمیسر گفت:
_ من میدانستم که آن مرد مثل طوطی جوابهای همیشگی را خواهد داد، اما چه میتوانستم بکنم، اگر کتک بزنم از شغلم برکنارم میکنند… از این شغل خود که چندین سال است خدمت میکنم، بیرون خواهند فرستاد… زن و بچه دارم، چه کار میتوانستم بکنم. آقای کمیسر در حالیکه این چنین درد دل میکرد، مأمورین دوست فراری مرد چاقوکش را در اسکله گرفته و آوردند. کمیسر فردی را که تازه گرفته بودند به اتاقش خواند و به او دستور داد که رو به دیوار بایستد.
_ همانطور بمان و اصلاً به پشت خود برنگرد.
سپس مرد چاقوکش را که به پایین برده بودند، به دستور کمیسر آوردند. به او هم دستور داده شد که رو به دیوار بایستد. کمیسر از مردِ تازه دستگیر شده پرسید:
_ تو به این دوستت چیزی هدیه کرده بودی یا نه؟
قبل از اینکه آن مرد پاسخی بدهد، مرد اولی فریاد زد:
_ بلی، هدیه کرده بود…
_ تو خفه شو، گفتم تو به این مرد چیزی هدیه کردهای؟
از حسن پرسید.
_ شاید چیزی را داده باشم، ولی هنوز نمیدانم چه چیز و در کجا…
باز آن دیگری فریاد زد:
_ حسن نادان، مگر تو به من غلاف هدیه نکرده بودی؟
_ گفتم تو خفه شو الاغ…
سپس غلاف را به حسن نشان داد و پرسید:
_ این را تو به او دادهای؟
_ نخیر قربان… من این غلاف را ندیده و اصلاً به او ندادهام…
در حالیکه هر دو متهم رو به دیوار ایستاده بودند، با هم جر و بحث میکردند.
_ بدبخت مگر تو اورا نزدی؟… مگر تو او را با چاقو مجروح نکردی؟
_ نه، من نبودم…
_ به یاد نداری، فراموش کردهای، یا خودت را به نفهمی زدهای. به ایمانم و به دین قسم که تو او را زدی. آخر من کی او را زدم؟
_ زدی برادر، حاشا نکن تو غلاف را به من دادی و داخلش خالی بود. مگر تو نگفتی من این را پیدا کردهام و میخواهم به تو هدیه بدهم؟ به هر حال باید چنین بگوییم. فهمیدی؟
کمیسر این بار زندانی اولی را به حیاط بزرگ کلانتری برد. دو پلیس و یک نگہبان و من در آنجا بودیم. کمیسر گفت:
_ داربست را آماده کنید!
مرد زندانی را بر زمین انداخته و پاهایش را به داربست محکم بستند. کمیسر در کنارش نشست و گفت:
_ پسرم، جوان بدبخت به خودت رحم کن. بیا راست بگو و خودت را خلاص کن، خوب چاقو کجاست؟ به کجا انداختی و یا به چه کسی فروختی؟ من به مدیر کل قول دادهام که کتک نزنم، ولی حالا زود باش بگو، حقیقت را اعتراف کن.
_ چاقویی که شما از آن حرف میزنید، اصلاً من نمیدانم چیست. من چاقو همراهم نمیبرم، تنها غلاف آن را داشتم، فقط این اندازه میتوانم برایتان اعتراف کنم.
_ پسرم بیا لجاجت را کنار بگذار. اگر حقیقت را نگویی پدرت را در میآورمها…
_ هر کاری میخواهید بکنید قربان، من غلاف داشتم و چاقویی همراهم نبود.
کتک زدنِ زندانی شروع شد. آنقدر زدند که اصلاً خود مأموران خسته شدند. آن مرد به قدری سمج بود که اصلاً در برابر آن همه زجر و شکنجه آه! هم نمیگفت. کمیسر که وضع را چنین دید دوباره سعی کرد او را نصیحت کند.
_ برادر جان ببین به چه حالتی افتادهای. من نمیخواهم تو را زجر دهم، مگر چه میشود که بگویی چاقو کجاست؟
_ وقتی مرد زندانی حرف نزد، دوباره کتک زدن شروع شد. من طاقت نیاوردم. این بار من به مرد زندانی التماس کردم.
_ من چاقو را در دست تو دیدم. هر چه باشد در دادگاه شاهد خواهم بود که تو چاقو داشتی. خوب بگو آن را کجا گذاشتهای؟
_ آن غلاف بود، چاقو نبود. فقط همین.
به پاهای لاغرش آنقدر کابل زده بودند که پاهایش ورم کرده بود. مأمورین برای اینکه اثری از کتککاری در پاهایش نباشد، به اجبار او را به پیادهروی و دویدن واداشتند. باز هم او را خوابانده و مجدداً بر پاهایش شلاق زدند. آن همه شلاقی که او خورده بود، به سی نفر میزدند حتماً آنها از پای میافتادند. اما آن مرد لاغر اندام به قدری لجباز و مقاوم بود که اصلاً خم به ابرو نمیآورد. مأمورین التماس میکردند، کمیسر خواهش مینمود و من از او خواستم تا اعتراف کند، ولی او تنها یک حرف میزد که «غلاف بود.»
دیگر همۀ ما از دست او به ستوه آمده بودیم. دیگر کمیسر خودش را باخته بود.
_ او را بلند کنید!
بعد از آن محکم به صورتش سیلی و مشت کوبید. همان لحظه که سیلی محکمی میخورد، میگفت:
_ آنچه را که شما دیدید و من آن را حمل میکردم غلاف بود. جوابم این است.
کمیسر با عصبانیت هرچه تمامتر گفت:
_ تو که اینقدر در برابر این همه کتک استقامت به دروغ گفتن داری و برای اینکه حرفت ثابت نشود از چاقو حرف نمیزنی، پس بایستی تا حد کشتن کتکت بزنم.
_ قربان هر چه خواستید بکنید، ولی من فقط غلاف داشتم.
بعد از این سخن کمیسر که خودش از خستگی و لاعلاجی گریه میکرد، گفت:
_ پسرم اگر به خودت رحم نمیکنی، لااقل به من رحم کن، به زن و بچههایم رحم کن. ما میدانیم که تو آن زن را مجروح کردهای. لااقل اعتراف کن. اگر اعتراف نکنی به خدا مرا از کارم برکنار میکنند. لجاجت تو بالاخره کار به دستم خواهم داد.
نمیدانم به کمیسر ترحم میکردم و یا به زندانی. از رفتار آن دو بسیار شگفتزده شده بودم. کمیسر با صدای بلندی گریه میکرد. مرد لاغر اندام و نحیف به دقت به کمیسر نگاه کرد و گفت:
_ اگر با کتک مرا تا حد جان دادن میزدی باز اعتراف نمیکردم، ولی حالا به خاطر شغلت و به خاطر زن و بچههایت به تو رحم میکنم. بنابراین اعتراف میکنم، در داخل غلاف چاقویی بود و من چاقو و غلاف را با هم داشتم، مگر مردی بدون چاقو وجود دارد که من بدون چاقو باشم؟ زمانی که این مرد مرا دستگیر کرد و به اینجا آورد، آن را انداختم. به خاطر اینکه به خانوادهات رحم کرده باشم حالا چنین اعتراف میکنم.
مأمورین رفتند و در محلی که چاقو را انداخته بود، به جستوجو پرداختند. بعد از دقایقی آنها به همراه چاقو برگشتند. مرد زندانی از کتکی که خورده بود توان راه رفتن نداشت و نمیتوانست پاهایش را بر زمین نهد. بنابراین در کنار دیوار افتاد و گفت:
_ بنویسید اعتراف مرا که هیچ مردی بدون چاقو نمیگردد. من چاقو داشتم!
مجموعه داستان آپارتمان اجارهای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان
مجموعه داستان آپارتمان اجارهای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان
مجموعه داستان آپارتمان اجارهای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان
مجموعه داستان آپارتمان اجارهای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان
مجموعه داستان آپارتمان اجارهای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان
مجموعه داستان آپارتمان اجارهای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان
مجموعه داستان آپارتمان اجارهای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان
مجموعه داستان آپارتمان اجارهای نوشتۀ عزیز نسین ترجمۀ قدیر گلکاریان
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.