گزیده ای از کتاب آنوقتها که هنوز ریش پدر قرمز بود
همین که شروع کردم زیر لبی ترانهاش را بخوانم یکهو صدای آژیر بلند شد و پشت سرش آژیر دوم و بعدش آژیر سوم و با یک چشم به هم زدن از تمام کارخانههای دور و بر نالهی آژیرها درآمد و درها باز شدند و کارگرها ریختند بیرون.
در آغاز کتاب آنوقتها که هنوز ریش پدر قرمز بود می خوانیم
فهرست
توضیحی مختصر دربارهی وُلف دیتریش شنوره و کتاب … 7
تمام زرق و برق دنیا برای ویلی.. 149
عمو آلوکو، چندتایی پرنده و گذر زمان.. 239
ریچارد هم دیگر زنده نیست…. 273
توضیحی مختصر دربارهی وُلف دیتریش شنوره و کتاب
«آنوقتها که ریش پدر هنوز قرمز بود»
وُلف دیتریش شنوره (۲۲ اوت ۱۹۲۰ ـ ۹ ژوئن ۱۹۸۹) که نامش با ادبیات کلاسیک قرن بیستم گره خورده است یکی از چهرههای بسیار مطرح داستاننویسی در آلمانِ پس از جنگ است. شنوره که بر خلاف میلش از ۱۹۳۹ تا ۱۹۴۵ در خدمت سربازی بود درست مثل هاینریش بُل با کولهباری از رنج و سرخوردگی به ویرانههای سرزمین مادریاش باز میگردد و اندکی بعد کار ادبیاش را آغاز میکند.
شنوره در کنار زیگفرید لنز، اینگبورگ باخمان، هاینریش بُل، پاول سلان، گونتر گراس…. از پایهگذاران انجمن ادبی «گروه ۴۷» بود. عضو انجمن «قلم» هم بود. البته بعدها در سال ۱۹۶۱در اعتراض به سکوت بسیاری از اعضاء در برابر ایجاد دیوار برلین، انجمن را ترک کرد.
از شنوره ۴۰ کتاب، ۲۰ نمایشنامه رادیویی، ۱۵ فیلم تلویزیونی و داستانهای کوتاه بسیار بهجا مانده است.
در طول فعالیت ادبیاش به دریافت جوایز ادبی بسیار نایل شد؛ از جمله: جایزهی فونتانِه، جایزهی ایمِرمان، جایزهی ادبی گئورگ ماکِنزِن، جایزهی صلیب افتخار آلمان، جایزهی ادبی شهرِ کُلن، جایزهی گِئورگ بوشنِر، جایزهی فرهنگی شهرِ کیل…
مارسل رایش رانیتسکی یکی از برجستهترین منتقدان ادبی آلمان شنوره را به این شکل توصیف میکند:
«قصهگویی که تواناییاش در ثبت لحظات زندگی حیرتانگیز است؛ شنوره با حساسیتی بینظیر پیشپاافتادهترین جزئیات را میبیند وآنها را با زبانی که به جرأت میتوان سحرآمیز نامیدش به تصویر میکشد!»[1]
دربارهی کتاب
«آنوقتها که ریش پدر هنوز قرمز بود» رمانیست در قالب چند داستان کوتاه؛ خاطرات پسرکی که از ۱۹۲۶ تا ۱۹۳۹، یعنی در بحبوبهی بحران اقتصادی جمهوری وایمار و قدرت گرفتن نازیها و شروع جنگ، با پدرش در برلین زندگی میکرده است.
پدر که با فقر و بیکاری دست و پنجه نرم میکند همواره سعی دارد هر طور شده برای پسرکش دنیایی شاد و بیدغدغه بسازد. شنوره زبانی ساده و طنزی شیرین دارد. به همین خاطر با وجودی که برخی از داستانهای کتاب بهغایت غمانگیزند، به هنگام خواندنشان با یک چشم میگریی و با آن یکی چشمات میخندی.
با خواندن این کتاب حس غریبی به خواننده دست میدهد. گویی که پسر بچهای کوچک با مهربانی دستات راگرفته است تا تو را به برلین آن سالهای پر ماجرا ببرد؛ انگار با تو از کوچههای برلین رد میشود و با زبانی کودکانه تاریخچهی دورانی بسیار تلخ را برایت روایت میکند. تاریخچهی دوران سیاهی که منجر به روی کار آمدن نازیها و فاجعهی جنگ جهانی دوم شد.
[1] . مارسل رایش ـ رانیتسکی، روزنامهی فرانکفورتر آلگماینه.
دوده در هوا
آن روز صبح از پلهها که میرفتم پایین دیدم تمام پنجرهها را باز کردهاند. ساختمان از بالا تا پایین بوی کف صابون و مواد ضدعفونیکننده و کهنهی خیس میداد. با وجودی که اوایل ماه مارس بود و هنوز شبها آدم از سرما میلرزید، حالا نور تند آفتاب میخورد به سنگفرشها و از حیاطهای اطراف صدای کُتک خوردن فرشهایی میآمد که زیر ضربههای چوب عین سگ واق واق میکردند.[1] عجیب اینکه حالا سروصدای قطارهایی که از ایستگاه مترو رد میشدند هم واضحتر از همیشه به گوش میرسید. تازه اینکه چیزی نیست، حتی زنگ دوچرخهی شیرفروش و صدای فریاد دورهگردی که کاغذ کهنه میخرید هم آن روز طنین دیگری داشت.
به طبقهی دوم که رسیدم یک لحظه جلوی پنجره ایستادم و زل زدم به حیاط. دورتادور حیاط دیوار داشت و کفاش آسفالت بود. سمت چپِ حیاط میلهی مخصوص آویزان کردن فرش را میدیدی با تابلویی که رویش نوشته بود: بازی در حیاط ممنوع! از سمت راستِ حیاط سقف قیراندود رختشویخانه معلوم بود. پشتش هم بشکههای آشغال را ردیف کرده بودند.
یکهویی اشتهایم کور شد. کالباس وسط ساندویچام را خوردم و ناناش را به حالت افقی، مثل درِ آبجو از پنجره پرت کردم بیرون. بیآنکه حتی یکبار پُشتک بزند از این سر تا آن سر حیاط پرواز کرد. چربیِ سفید رنگی که رویش مالیده بودم زیر نور خورشید برق میزد. بعدش تترق خورد به بام رختشویخانه، یک کمی روی بام سُر خورد و بعد بیحرکت ماند همانجا.
من هم از نردههای پلهها به پایین سُر خوردم و دوباره از پنجرهی طبقهی همکف بیرون را نگاه کردم. نان را دیگر نمیتوانستم ببینم. چون همچنان روی بام رختشویخانه بود. اما صدای گنجشکها را از آن بالا میشنیدم که داشتند سر نانِ من با هم کَلکَل میکردند. بعد یکهویی نانم از بام افتاد پایین و پشت سرش یک گله گنجشک آمدند و ریختند روی سرش و برای به چنگ آوردن خُردههای نان باجیغ و فریاد با هم شاخ به شاخ شدند.
یک مدتی تماشایشان کردم. بعدش زنگ در خانم کوزانکِه[2]ی دیوانه را زدم و صبر کردم که لنگلنگان بیاید دم در تا برایش زبان دربیاورم.
اما آن روز تیرم به سنگ خورد. معمولاً خانم کوزانکِه سرم جیغ میزد، برایم خط و نشان میکشید و دهنکجی میکرد. اما این بار فقط چشمهایش را تنگ کرد و جوری که انگار نمیبیندم زل زد به خیابان و رفت توی خانهاش.
از حرصم دوباره زنگ زدم. ولی خانم کوزانکه اصلاً بهم محل نگذاشت. برای همین از ساختمان زدم بیرون.
ارابهای پُر از آبجو داشت از خیابانمان رد میشد؛ ارابهای که دو تا اسب چاق و براق میکشیدندش. آفتاب مستقیم افتاده بود روی پشت و کپلشان. تسمه و یراقشان مسی بود و با آن خرمهرهها و منگولههای قرمز روی پیشانی و نوارهایی که لابلای یالشان بافته بودند، خیلی برای مردم اِفِه میآمدند.
روی چهارپایهی ارابه، دو تا مرد لُپ قرمز نشسته بودند؛ با کتهای سفیدی که از قضا برایشان خیلی تنگ بود. به سینهشان پیشبند چرمی بسته بودند و به کلاهشان پلاکی زرد از جنس برنج وصل بود. پشت گوش یکی از آنها مدادی جوهردار بود. نوک مداد یک ور پوست سرش را حسابی آبی کرده بود. به پهلوهای ارابه کیسههای شن آویزان بود. موقع پیاده کردن بشکهها شن لازم داشتند. وگرنه پلیس میآمد و میگفت بشکهها سنگفرش کف خیابان را خراب میکنند.
تا بالای ارابه پُر از بشکههای آبجو بود. با این حال تازه بعد از اینکه ارابه از جلوی من گذشت، بو راحس کردم. هیچ وقت بویی به آن محشری به دماغم نخورده بود. بوی گس آبجو و بویی که از خوردن نور خورشید به بشکههای خالی بلند میشد و بعدش هم بوی تند آمونیاکی که از تن عرق کردهی اسبها بیرون میزد و بینی آدم را به گزگز میانداخت…
یک مدتی کنار ارابه دویدم. تا اینکه از بوها سرگیجه گرفتم و ایستادم. چشمهایم را که بستم باز فوری آن بو به خاطرم آمد. و یکهو حس خیلی خوبی پیدا کردم. از خوشحالی جیغ زدم، دویدم طرف خاکریز، ماشینی قیژکنان ترمز کرد، رانندهاش در را به ضرب باز کرد و از پشت سرم بهم بد و بیراه گفت.
اولش باز یک کمی دویدم. ولی بعد که پهلوهایم تیر کشید شروع کردم به لی لی کردن. آخه روی سنگفرش خطوط لی لی کشیده بودند. ولی بعدش دختربچهای که خطها را کشیده بود از راه رسید و گفت: «اینجا مال من است و تو حق نداری تویش لیلیبازی کنی» ولی من گوشم به این حرفها بدهکار نبود. دختره از حرص زد زیر گریه. من هم محکم هلش دادم و تا افتاد روی زمین شروع کرد به جیغ زدن.
سریع دویدم آن طرف خیابان و بعدش خیلی آهسته، جوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده به راهم ادامه دادم. تمام مدت جلوی پایم را نگاه میکردم تا شاید یک قوطی سیگار پیدا کنم. آخه بعضی وقتها تویشان عکس گُل یا هنرپیشه یا چیزی از این قبیل پیدا میشد.
آفتاب آن روز گرم و دلچسب بود. هوا جان میداد برای فرفره بازی و تیلهبازی. همین که به این موضوع فکر کردم باز دچار حسی عجیب شدم. درست مثل شبهایی که تا از خواب میپریدم حس میکردم که همین الان بابا میآید خانه. و راستی راستی همان موقع از پایین صدای باز شدن در ساختمان میآمد و بعدش از بیرون آپارتمان صدای جرینگ جرینگ دسته کلید بابام را میشنیدم که داشت در خانهمان را باز میکرد. این بار هم باز مطمئن بودم که چیزی هیجانانگیز اتفاق میافتد. این را با تمام وجود حس میکردم. برای همین با دهان باز و هیجانزده ایستاده و از جایم تکان نمیخوردم.
بعد یکهو چیزی که منتظرش بودم اتفاق افتاد. اولش مثل نسیمی ملایم خورد به گوشام، بعدش چیزی مثل زمزمه شنیدم. زمزمهای که یکهو تبدیل شد به چند تا ملودی و آخر سر ازش آهنگی قشنگ درآمد: نوای اولین ارگ دستی آنسال بود[3]. بدون شک صدا از جایی دور میآمد. هر بار که از چهار راه روبرو تراموایی رد میشد و یا حتی هر بار که ماشینی از کنارم میگذشت صدا گم میشد. و من هر بار برای شنیدن آهنگ باید کُلی زور میزدم.
گوشهایم را با دقت تیز میکردم. قلبم داشت میآمد توی دهانم. آهنگش، مال همان ترانهای بود که یک بار از جعبه موسیقی شنیده بودم. موقعی که رفته بودیم دَمِ میخانه، دنبال بابا. همان روزی که تازه از کار بیکار شده بود. با این حال ریز ریز میخندید. بر خلاف وقتهای دیگه که اصلاً نمیخندید. پشت سرهم یه سکهی ده فنیگی میانداخت توی جعبه موسیقی و دستگاه همین ترانه را پخش میکرد و بابام زیرلبی میخواند و خوش خوشان میخندید. مامان از آن ترانه هیچ خوشش نمیآمد. ولی راستش من از همان اول عاشقش بودم. با این وجود آهنگی که حالا از بالای بام خانهها و از یک ارگ دستی به گوشم میرسید از همیشه زیباتر و دوستداشتنیتر بود.
یکهو دلم ریخت پایین. بدجوری نگران بودم. میترسیدم آهنگه تمام بشود. تنم بید بید میلرزید. قلبم بدجوری به تاپ تاپ افتاده بود. واسه همین دوان دوان صدا را تعقیب کردم. اما دویدن دردم را دوا نکرد. باید آهسته و بیسر و صدا راه میرفتم. باید میگذاشتم که کامیونها و موتورسیکلتها از کنارم رد بشوند. باید هی میایستادم، گوشهایم را تیز و نفسم را حبس میکردم. باید دقت میکردم که باد از کدام ور میآید؛ آخه نمیشد به راحتی سمت و سوی صدا را پیدا کرد.
به این ترتیب توانستم یککمی به صدا نزدیک شوم. با این حال هنوز خوب نمیشنیدماش.
ولی انگار جادویی چیزی در کار بود. چون هر بار که فکر میکردم، سر چهارراه بعدی میرسم به صدا، یکهویی آهنگه دورتر از قبل میشد.
گاهی هم دیگه اصلا نمیشد شنیدش. آنوقت میایستادم و بیخودی هی از یک پا میپریدم روی آن یکی پا و مشت گره کردهام را محکم میگذاشتم روی دهانام. برای اینکه نمیخواستم گریه کنم. ولی بعد از یک مدتی باز صدایش به گوشم میرسید. خوشبختانه زیاد گم و گور نمیماند.
بعدش باز راهم را ادامه میدادم. حالا دیگر اصلاً نمیدانستم کجای شهرم. ولی برایم اصلاً مهم نبود. تنها چیز مهم این بود که برسم به ارگ دستی. هیجانم هی بیشتر میشد. حس میکردم دارم یواش یواش خسته میشوم. میترسیدم یکهویی از پا بیفتم. بیآنکه ارگ دستی را پیدا کرده باشم.
حالا در محلهای بودم که تویش جز کارخانه چیز دیگری نبود. دودکشها شبیه سیگار برگهای بسیار بزرگ و سرخ رنگ بودند. از همه جا صدای تالاق تالاق ماشین آلات و دامب و دامب چکش و جیزجیز بخار میآمد. ولی عجیب این بود که صدای ارگ دستی در آن محله خیلی واضحتر از جاهای دیگر به گوش میرسید.
همین که شروع کردم زیر لبی ترانهاش را بخوانم یکهو صدای آژیر بلند شد و پشت سرش آژیر دوم و بعدش آژیر سوم و با یک چشم به هم زدن از تمام کارخانههای دور و بر نالهی آژیرها درآمد و درها باز شدند و کارگرها ریختند بیرون.
بدو بدو رفتم توی یکی از کوچههای فرعی. ولی آنجا هم یک عالم کارگر وول میزدند. دوان دوان برگشتم جای اولم. ولی حالا دیگر همه جا پر از کارگر بود و جز صدای آژیر صدای دیگری نمیشد شنید.
از حرصم فریاد کشیدم، زدم زیر گریه و به اینور و آنور مشت زدم و پا کوبیدم. ولی کارگرها انگار نه انگار. فقط غشغش خندیدند و یکیشان پس یقهام را محکم گرفت و کشان کشان بُردم سمت یک پاسبان.
ولی قبل از اینکه برسیم به پاسبانه، خودم را از چنگش خلاص کردم و در رفتم. کمی بعد یکهو صدای آژیرها قطع شد، کارگرها، سریع رفتند توی کارخانهها و دوباره خیابان خالی از آدم شد.
ایستادم و گوش تیز کردم. آنقدر نفسام را تنگ کرده بودم که بعد از مدتی فکر کردم مغزم دارد میترکد….
ولی حالا دیگر هیچ صدایی نمیآمد… ارگ دستی خفقان گرفته بود. آژیرها لالش کرده بودند.
نشستم کنار جوی و فکر کردم: کاش مرده بودم.
[1]. برای گرد و خاکزِدایی، فرش را روی میله یا مکانی بلند آویزان میکنند و با چوبی بلند و قطور به جانش میافتند. (مترجم)
[2]. Kosanke
[3]. نوعی جعبهی موسیقی که روی پایه و چهار چرخ قرار دارد. برخی از دوره گردها از اویل بهار برای کسب درآمد با ارگ دستی هایشان به میادین پر رفت و آمد میروند و با چرخاندن دستهی ارگشان برای مردم آهنگهای دلنشین پخش میکنند. (مترجم)
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.