آریا

موسی اکرمی

دکتر موسی اکرمی (متولد نهم خردادماه 1332، چقاسیاه، استان مرکزی)، دانش‌آموختۀ دو رشتۀ فیزیک و فلسفه، اینک، با مرتبۀ علمی «استاد تمامی»، عضو هیأت علمی دانشگاه است. او پیش از انقلاب، از اواخر تحصیلات دبیرستانی تا ‌سال‌های دانشجویی در رشتۀ فیزیک، به‌شدت دلبستۀ ادبیات و هنر بوده است، چنان که حتی ساخت دو فیلم (56 و 48 دقیقه‌یی) و دو سال مدیریت سینمای آزاد شیراز را در کارنامۀ خود دارد. پس از انقلاب نیز او، ضمن تحصیل و تدریس فیزیک و فلسفه، دلبستگی خود به هنر را حفظ کرده، چنان که علاوه بر ترجمه و تألیف آثاری در زمینۀ هنر، سال‌ها به تدریس دروسی در دورۀ دکتری فلسفۀ هنر پرداخته است.

زمینه‌های پژوهشی مورد علاقۀ اکرمی عبارتند از مابعدالطبیعه، (در سنت فلسفۀ تحلیلی)، فلسفۀ علم (به ویژه فلسفۀ فیزیک و فلسفۀ ریاضیات)، تاریخ علم، فلسفۀ هنر، فلسفۀ منطق، و فلسفۀ سیاسی.

اکرمی عضو هیأت تحریرۀ چند مجلۀ داخلی و بین المللی، و همچنین عضو چندین انجمن علمی داخلی و خارجی است. او برندۀ جایزۀ اول جشنوارۀ مطبوعات در سال 1375، و همچنین از برندگان گروهی کتاب سال 1376 است. پنجمین همایش سال جهانی اخترشناسی (سال جهانی نجوم، 1388/2009) زیر عنوان «جاودانه روشنای اندیشه و دانش»، به منظور تجلیل از سی سال کوشش آموزشی و پژوهشی اکرمی در زمینه‌های کیهان شناسی، اخترشناسی، و گاهشماری برگزار شده است.

اکرمی، علاوه بر تألیف یا ترجمۀ صدها مقاله، چندین کتاب در زمینه‌های علمی و فلسفی و هنری منتشر کرده که برخی از آن‌ها عبارت‌اند از: 1) از دم صبح ازل تا آخر شام ابد (تبیین کیهان‌شناختی آغاز و انجام جهان)، 2) واژه‌نامۀ کیهان شناسی، 3)کیهانشناسی افلاطون، 4) گاهشماری ایرانی، 5) کانت و مابعدالطبیعه، 6) درآمدی به فلسفۀ کیهان‌شناسی، 7) فلسفه از تعبیر جهان تا تغییر جهان، 8) پیدایش فلسفۀ علمی (ترجمه)، 9) درآمدی بر تحلیل فلسفی (ترجمه)، 10) لیبرالیسم سیاسی (ترجمه).

اینک اکرمی، پس از سال‌ها که از کوشش‌های نخستین او در داستان نویسی، فیلم‌نامه‌نویسی، و نمایشنامه‌نویسی می‌گذرد، نخستین رُمان بلند خود را منتشر می‌کند که طلیعه‌ئی برای طرح‌های او در داستان‌نویسی و انتشار آن‎ها است.

40,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 650 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

موسی اکرمی

نوع جلد

شومیز

SKU

9834

نوبت چاپ

یکم

شابک

978-600-376-130-8

قطع

رقعی

تعداد صفحه

576

سال چاپ

1395

موضوع

رمان ایرانی

تعداد مجلد

یک

وزن

650

گزیده ای از کتاب آریا :

آریا کراواتی را که کیانا برای او هدیه آورده است به یقه زده، روسری صورتی کیانا را همراه با روبان سفید بر گردن آویخته، و گل سرخ مصنوعی را از روبان جدا کرده و در جیب پیراهن، بر روی قلب، گذاشته است، و نشسته بر سکّوی انبار، تکیه داده بر کندولۀ‌ غلّه، یله در شیرۀ انگورِ رها بر سکّو و کف انبار، در خلسۀ سیر و سلوکی شگفت، خطاب به چهرۀ دل‌فروز کیانا، با چشمان زیبایش، بازتابیده در چشمان مینیاتور تجویدی و مینیاتور لیلیِ مانی (موسی) جمالی، نشسته بر چهرۀ ”لا دونّا ولاتا”ی رافائل، در لباسی صورتی، با یقه‌ئی از سوزن‌دوزی بلوچی و تاجی از شانزده مروارید سپید، می‌گوید تو از من و برای منی کیانا! من از تو و برای تواَم کیانا! باید به دستت بیاورم کیانا! باید به دستم بیاوری کیانا! به دستت می‌آورم! به دستم می‌آوری! همدیگر را به دست آورده‌ایم کیانا! … در تعبیر خواب من و تحقق خواستۀ میرزا بهمن از پس رنج‌های بسیارِ روح. پری کوچک غمگین من! … شاهزاده خانم دلیرِ سفرهای اُدیسه‌یی من. … منتظرم بمان! … پنلوپه‌ام! آندرومدایم! ژولیتم! اوفلیایم! شارلوتم! …

نه! …کیانایم! لیلایم! تهمینه‌ام! منیژه‌ام! … عصارۀ همۀ زیبایی‌های جسم و روح دختران عاشق و الهامبخش ننه دریای تاریخ برای پسر عمو صحرائی چون من! کیانایم! …

 

در آغاز کتاب آریا می خوانیم :

 

فهرست بخش‌های پنج فرگرد‌ از

«حدیث بی‌قراری‌های آریای جوان»

 

 

چهارشنبه: فرگرد یکم

  1. رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم. 13
  2. هر آن که خدمت جام جهان‌نما بکند. 23
  3. راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود. 30
  4. وجود نازکت آزردۀ گزند مباد. 40
  5. ملول از همرهان بودن طريق کاردانی نيست… 46
  6. نه هر درخت تحمل کند جفای خزان. 53
  7. ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش… 59
  8. ليکن چنان مگو که صبا را خبر شود. 64
  9. عماری دار ليلی را که مهد ماه در حکم است… 69
  10. شرح اين قصّه مگر شمع برآرد به زبان. 78
  11. قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا 85
  12. ياد باد آن روزگاران ياد باد. 91
  13. من کز وطن سفر نگزيدم به عمر خويش…. 102
  14. ورای حد تقرير است شرح آرزومندی.. 108
  15. ز شوق نرگس مست بلندبالائی.. 117
  16. سال‌ها رفت و بدان سيرت و سان است که بود. 125
  17. روی بنمای و وجود خودم از ياد ببر. 133
  18. حافظ بد است حال پريشان تو ولی.. 143
  19. در نظر نقش رخ خوب تو تصوير کنم. 153

 

فرگرد دوّم: پنجشنبه

  1. عروس غنچه رسيد از حرم به طالع سعد. 165
  2. در اين چمن گل بی‌خار کس نچيد آری.. 175
  3. من آن نيم که دهم نقد دل به هر شوخی.. 185
  4. تا بگويم که چه کشفم شد از اين سير و سلوک… 194
  5. احوال گل به بلبل دستان سرا بگو. 202
  6. با چشم و ابروی تو چه تدبير دل کنم. 209
  7. هرکسی عربده‌ئی این‌که مبين آن که مپرس… 217
  8. از در عيش درآ و به ره عيب مپوی.. 224
  9. قبول کرد به جان هر سخن که جانان گفت… 229
  10. ليکن چنان مگو که صبا را خبر شود. 235
  11. ياران صلای عشق است گر می‌کنيد کاری.. 243
  12. مردم ديدۀ ما جز به رخت ناظر نيست… 249
  13. وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد. 259
  14. جان‌پرور است قصۀ ارباب معرفت… 264
  15. وان مواعيد که کردی مرواد از يادت… 277

 

فرگرد سوّم: جمعه

  1. در سراپای وجودت هنری نيست که نيست… 287
  2. احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است… 296
  3. 37. یغمای عقل و دين را بيرون خرام سرمست… 308
  4. نسيم عطرگردان را شکر در مجمر اندازيم. 316
  5. همتم بدرقۀ راه کن ای طاير قدس… 325
  6. مردم چشمم به خون آغشته شد. 333
  7. هيهات که رنج تو ز قانون شفا رفت… 338
  8. روندگان طريقت ره بلا سپرند. 343
  9. از اين سموم که برطَرف بوستان بگذشت… 349
  10. هرآنچه ناصح مشفق بگويدت بپذير. 354
  11. آب حیوان تیره‌گون شد خضر فرخ‌پی کجاست… 364
  12. مُهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم. 371
  13. در هر طرف که ز خيل حوادث کمين‌گهي است… 379
  14. هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم. 386

 

فرگرد چهارم: شنبه

  1. اتحادي است که در عهد قديم افتاده است… 395
  2. ياران ‌همنشین همه از هم جدا شدند. 405
  3. مشتاقم از برای خدا يک شکر بخند. 415
  4. آفتابی است که در پیش سحابی دارد. 423
  5. رند عالم‌سوز را با مصلحت‌بينی چه‌کار. 430
  6. يکی به سکۀ صاحب عيار ما نرسد. 437
  7. ابرو نمود و جلوه‌گری کرد و رو ببست… 444
  8. کاين دل غم‌زده سرگشته گرفتار کجاست… 452
  9. ياران چه چاره سازم با اين دل رميده 457
  10. امروز تا چه گويد و بازش چه در سر است… 464
  11. ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش… 475
  12. از آن به دير مغانم عزيز می‌دارند. 485
  13. مرغ روحم که همی زد ز سر سدره سفیر. 494

 

فرگرد پنجم: یک‌شنبه

  1. ور نه از جانب ما دل‌نگرانی دانست… 505
  2. سينۀ تنگ من و بار غم او هيهات… 516
  3. ياران صلای عشق است گر می‌کنيد کاری.. 523
  4. الا یا اَیُهاالسّاقی اَدِر کأساً و ناوِلها 532
  5. که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکل‌ها 544
  6. روی مه‌پيکر او سير نديديم و برفت… 549
  7. مُردم در این فراق و در آن پرده راه نیست… 557
  8. یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید. 564

 

 

 

 

 

چهارشنبه: فرگرد یکم

 

 

رونق عهد شباب است  دگر بستان را

می‌رسد مژدۀ گل بلبل خوش‌الحان را


 

 

 

  1. رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم

پسر جوان، بلندبالا و لاغراندام، با پیراهن و شلوار سفید، روی تختخواب سادۀ تک‌نفره ایستاده است، و دارد کار نصب دو تابلوی نقّاشی را بر روی دیوار ضخیم روبه‌روی در ورودی اتاق به پایان می‌برد. هر دو تابلو به تقارن زیر یک تابلوی سی در چهل سانتیمتری از فردوسی قرار گرفته‌اند که شاهنامه‌اش را با دست چپ از روی شال کمر به پهلو چسبانده است و پشت سرش کوه پوشیده از برفِ دماوند سر به آسمان آبی کشانده است.

تابلوها دو پرترۀ رنگ‌روغن‌اند، از دو مرد خوش‌چهره، بسیار شبیه هم، با موهای جوگندمی، صورت‌های تراشیده، سبیل‌های نسبتاً پُر، و اندکی اختلاف سِن، که در دو قاب چوبی زیبا، هر یک تقریباً شصت در هشتاد و پنج سانتیمتر، جای گرفته‌اند.

تلنگُری به در چوبی قدیمی اتاق می‌خورد. پسر سر برمی‌گرداند. در باز می‌شود و زن، با سگرمه‌های در هم، خوراک بامیه و دوغ و سبزی را، در ظروف سفالین فیروزه‌یی، به نوازشگری چشم و دل بر مجمعۀ مسی، به داخل می‌آورد.

با دیدن تابلوهای نقّاشی چهرۀ زن بی‌اختیار شکفته می‌شود.

او با پشت پا در را می‌بندد و می‌گوید:

– «وای خدای بزرگ! چقدر شبیه خودشان هستند؟! خوب به یاد دارم!»

باز سگرمه‌هایش را در هم می‌کند. مجمعۀ غذا را می‌گذارد روی قالی ذرع و نیمِ بوم-سورمه‌یی نسبتاً درشت-بافتی که وسط اتاق پهن شده است و طرح اسلیمیِ پرپیچ‌وتابی دارد. بعد می‌نشیند گوشۀ تخت، نزدیک چمدان کوچک نیمه‌باز و کیف بنددار، تا نگاهی به دو پرتره و پسر بیندازد.

زن چیزی نمی‌گوید. با دهان نیمه‌باز زُل می‌زند به دو نقّاشی تا بالاخره اشک به درون چشمانش بدود.

پسر زیرچشمی نگاهش می‌کند. کار نصب تابلوها تمام شده است. سرش را کمی عقب می‌کشد. تابلوها را بر دیوار برانداز می‌کند. با دستان گشوده و صدای تقریباً بلند می‌گوید:

– «بفرمایید سرکار عِلّیه رودابه خانم! … این‌ها هم پرتره‌های پدربزرگ‌های شهید بنده!»

زن ساکت است. چشمانش را به دو تابلو دوخته است ولی هرازگاهی نگاهی دزدانه به پسر می‌اندازد.

پسر می‌گوید:

– «بالاخره هر دو اسمم را گذاشتم پایشان. قسمت شده من دو اسمه باشم. تا حالا فکر می‌کردم راحت است. مدارک تحصیلی‌ام با اسم «مختار» خواهند بود. ولی دیگران به اسم «آریا» صدایم می‌زنند. ولی معلوم شد به این راحتی نیست.»

زن با عصبانیّت می‌گوید:

– «یعنی چه که راحت نیست؟»

پسر که سعی می‌کند دل مادر را به دست آورد می‌گوید:

– «چرا این‌جور عصبانی می‌شوی مادرِ دل‌نازک گُلم؟! خودت دیدی که در ارتباط با نقد فیلمی که هفتۀ پیش در نشریۀ «رهاورد اراک» چاپ شد سر دوراهی قرار گرفتم. پدرم گفت که اسم مختار را بنویسم و اسم آریا را بگذارم داخل پرانتز. این‌جا عکس این کار را کردم. مثل این که هر دو تا اسم به نافم بسته شده‌اند!»

مادر با عصبانیّت بیشتر می‌گوید:

– «یعنی چه که به نافت بسته شده‌اند؟! پدرت بارها برایت توضیح داده. من هم برای صدمین بار تکرار می‌کنم که هر دو تا اسمت خوب و بجایند. کار خوبی می‌کنی که به هر دو تا اسمت توجّه داری. باید هر دو تا را حفظ کنی. اسم شناسنامه‌یی تو یاد پدرِ پدربزرگ‌هایت را زنده نگه می‌دارد. این وصیت خود عمو جمشید خدابیامرز بوده که ببین چه جور دارد نگاهمان می‌کند! مثل پدر خودم. … نگاهشان کن! …»

یک‌باره بغضش می‌ترکد. چشمانش گره می‌خورند به چشمان آن دو چهرۀ نشسته بر دیوار که دارند او را نگاه می‌کنند. صدای هق‌هق گریه‌اش انگار بند دل پسر را پاره می‌کند.

پسر می‌نشیند کنار مادرش که سرش را پایین می‌اندازد تا مشغول دست کشیدن بر بُته-جقه‌های ریزودرشت روتختی شود. دست چپش را می‌گذارد روی شانۀ مادر. مادر با حالتی غم‌زده و به‌آرامی دست پسر را از روی شانه‌اش برمی‌دارد.

پسر با محبّت بسیار می‌گوید:

– «چرا این‌همه کم‌لطف شده‌ای؟ من که منظور بدی نداشتم! خیلی هم از هر دو تا اسمم خوشم می‌آید. ولی قبول کن که استفاده از هر دو با هم کمی مشکل است. تا حالا مجبور نشده بودم بر سر دو-سه راهی قرار بگیرم و یا از این استفاده کنم یا از آن یا از هر دو. اما می‌دانم که نه من اولین آدمم با دو تا اسم نه آخرین آدم. مگر خود شما و خاله‌ها و عمّه‌ها و خیلی‌های دیگر در همین دوروبر خودمان دو اسمه نیستید؟ … تازه من خوب می‌دانم که چرا دو تا اسم دارم. … اسم مختار که به افتخار آن پدرِ پدربزرگ‌هایم انتخاب شده. اسم آریا هم سفارش خود آن شاهنامه‌خوان شریف بوده که گفته‌اند گاهی خودش را آریا می‌نامیده و به فرزندانش سفارش کرده بوده که سعی کنند اسم آریا را برای پسر اولشان انتخاب کنند، مگر آن که اسم خودشان آریا باشد. دوست داشته این اسم در خانواده بماند.

«اسم برادر بزرگ‌تر پدرم که آریا بوده است، اما می‌گویید که معلوم نیست به چه علتی در هیجده‌سالگی مرده. من هم که پسر بزرگ شما هستم و این اسم زیبا را روی من گذاشته‌اید. … چطور بود؟ درست گفتم یا نه؟! درست درسم را پس دادم؟!»

آریا مکثی می‌کند. انگار در سکوت فکر خاصّی از ذهنش خطور می‌کند. برمی‌خیزد و از کنار تخت به‌ طرف ‌تابلوها می‌رود وبا صدائی که مادرش نشنود می‌گوید:

– «اگر من ازدواج می‌کردم اسم نوۀ بزرگم می‌شد آریا. … اما … اما … من که ازدواج نخواهم کرد! عمو سیاوش هم که اسم پسرش را کیانوش گذاشته نه آریا. پس فعلاً اسم آریا از خانوادۀ کیانی و بخصوص از جانب من پَر! …یعنی وصیت بابا مختار پَر! … به همین سادگی! مگر این که دستی از غیب برون آید و کاری بکند. آه! … بابا مختار!»

یک آن چشمانش را می‌بندد تا فکرهایش را از ذهن براند. دوست ندارد فعلاً چنین فکرهائی مشغولش کنند.

مادرش می‌گوید:

– «زیر لبی داری چه نطقی می‌فرمایی؟»

آریا می‌خندد و می‌گوید:

– «دارم می‌گویم با این اخم‌وتخم جناب‌عالی هر چه نطق است کور می‌شود!»

بعد به‌ طرف ‌مادرمی‌آید وادامه می‌دهد:

– «… به‌هرحال هر دو نامم را دوست دارم و به‌مقتضای شرایط از هر دو یا یکی از آن‌ها استفاده می‌کنم. بخصوص که این‌همه بار امانت روی دوش آن‌ها است خانمی! بار امانت! … مادر گلِ خودِ خودم! …»

یک‌باره پسر شروع می‌کند به خندیدن و قلقلک دادن مادر.

مادر باز اخم می‌کند و خودش را کنار می‌کشد و می‌گوید:

– «بس کن آریا! لوس هم نشو! مسخره هم نکن! معلوم است که بار امانت روی دوش آن‌ها است! دیگر هم نمی‌خواهم چیزی بشنوم!»

مادر چشمانش را بر هم می‌گذارد. ساکت می‌شود. آرام‌آرام سنگینی سکوت آریا را وامی‌دارد که بر‌خیزد و دوباره به‌ طرف تابلوها برود و بپردازد به جابجا کردن اندک آن‌‌ها بر دیوار. او با تظاهر به سرگرم کردن خودش، مادرش را زیر نظر می‌گیرد.

سرانجام آریا سکوت را می‌شکند:

– «واقعاً مانده‌ام حیران ‌که چطور تا سه روز پیش آن ‌همه خوشحال بودی که من بروم چقاسیاه تا شاید خود تو و آتبین و حتی پدرم هم هر چه زودتر پس از چهار سال به ده بیایید. ولی معلوم نیست که چرا یک‌باره ورق برگشت و مخالف رفتن من شده‌ای و حالا که بالاخره دارم می‌روم باید با این اخم‌وتخمت بدرقه بشوم!»

مادر می‌گوید:

– «ما مخالف رفتنت که نیستیم. فقط می‌گوییم سفرت را عقب بینداز تا در شهریورماه حتماً چهارتایی با هم برویم.»

آریا از تخت پایین می‌پرد و رو به روی مادرش می‌ایستد و می‌گوید:

– «خوب من همین را نمی‌فهمم که چطور تا همین سه روز پیش نه‌تنها بحث شهریور مطرح نبود بلکه اصرار داشتید تا من هر چه زودتر به ده بروم. حتی خود تو و پدرم نمی‌دانستید که من دارم این تابلوها را کار می‌کنم و برنامه‌ریزی کرده‌ام تا دقیقاً امروز تمامشان کنم و بعد به ده بروم. مرتّب تکرار می‌کردی که مادربزرگ‌ها و میرزا بهمن پیغام پشت پیغام داده‌اند که آفتاب لب بام‌اند و علاقه دارند هر چه زودتر کلّ خانوادۀ ما بخصوص آریا را ببینند و نگران‌اند که دیدار بیفتد به قیامت. … حالا اصرار داری که فعلاً نروم به ده درحالی‌که برای من هم بهترین موقع همین حالا است. کمتر از یک ماه دیگر که باید بروم به رامسر. کلاس تقویتی بچه‌های محل هم هست. اگر، گوش شیطان کر، شما خواستید شهریور به ده بروید من سعی می‌کنم همراه شما هم بیایم. اگر اصرار شما نبود و من هم بر پایۀ همان اصرار شما برنامه‌ریزی نکرده بودم نمی‌رفتم. الآن ‌هم هیچ دلیل منطقی نداری خانم خانم‌ها که یک‌باره مخالف رفتن من شده‌ای. من می‌خواهم به ده خودمان بروم برای دیدن مادربزرگ‌ها و اقوام دیگر. یک سفر عادی! سفر قندهار که نمی‌خواهم بروم! بد می‌گویم؟»

آریا مادر را نگاه می‌کند و منتظر می‌ماند تا او چیزی بگوید.

باز سکوت سایۀ سنگین خود را بر فضای گفت‌وگو می‌اندازد تا بالاخره مادر می‌گوید:

– «آخر … لااله‌الاالله! … هر چه من بگویم به خرجت نمی‌رود. ولش کن! حالا بگو دقیقاً کی تابلوها را تمام کردی؟ چرا دیشب که پیشت بودم چیزی نگفتی؟ هیچ نشانه‌ئی هم از این‌ها ندیدم! خیلی لوس شده‌ای! مگر پدرت نپرسید که آیا تمامشان کرده‌ای یا نه؟ چرا چیزی نگفتی بدجنس؟!»

آریا دوباره می‌نشیند کنار مادرش و می‌گوید:

– «مگر الکی است خانم خانم‌ها! … به همین راحتی کارم را نشان تو و پدرم بدهم؟! هرگز! چه خیال باطل و انتظار بیخودی!»

بعد قاه‌قاه می‌خندد و ادامه می‌دهد:

– «از شوخی گذشته کار مهمّی نکرده‌ام مامان جان جان من! آجّی جان خودم! تصمیم گرفته بودم تمامشان کنم. خیلی از کارهایشان را قبلاً انجام داده بودم. ولی تنبلی و کارهای دیگر نگذاشت که کارهایم با سرعت لازم پیش بروند. بعد دیدم بهتر است روز تمام شدنشان امروز باشد.»

مادر می‌گوید:

– «دیشب تا از بیرون آمدی شام نخورده گفتی که باید یادداشتی برای نشریه بنویسی. ولی انگار تا نزدیکی‌های صبح بیدار بودی! البته حضرت آقا هر شب تا نزدیکی‌های صبح بیدار و بی‌خواب است و وَر‌رفتنش با کتاب و روزنامه تمامی ندارد!»

آریا دستانش را به هم می‌زند و می‌گوید:

– «بارک‌الله به آجّی جان کارآگاهم که حواسش جمعِ جمع است! آره دیشب بیشتر بیدار بودم. به‌ بهانۀ نوشتن یادداشت آمدم داخل اتاقم و در را بستم و بکوب کار کردم تا این که تابلوها ساعت چهار صبح تمام شدند. اگر دیشب نیامده بودی تا از سفر منصرفم کنی یکی-دو ساعت زودتر تمامشان می‌کردم مامان خانم! عزمم جزم بود که قبل از سفر تمامشان کنم تا هم امضای امروز پایشان بخورد هم با خیال راحت بروم به چقاسیاه. به چیزی که کاملاً توجّه داشتم این بود که هر طور شده همین امروز تمام شوند، نه زودتر نه دیرتر. بله! پسرت را دست‌کم نگیر خانم عزیز!»

مادر به آریا نگاه می‌‌کند. آریا برمی‌گردد روی کف اتاق روبه‌روی مادر می‌نشیند و می‌گوید:

– «جالب این‌جا است آجّی جان که تا پس از تمام شدن تابلوها خوابیدم و خوابم برد خواب عجیبی دیدم. واقعاً عجیب و گیج‌کننده.»

مادر با تعجب به آریا نگاه می‌کند و می‌گوید:

– «خواب؟! چه خوابی؟ خیر است ان‌‌شاءالله!»

آریا برمی‌خیزد. به فکر فرو می‌رود. کف دست راستش را پشت سرش قرار می‌دهد و با نوک انگشتان گویی سرش را می‌خاراند و می‌گوید:

– «واقعاً عجیب است! خودم هم …»

مادر می‌پرسد:

– «خودت چی؟»

آریا می‌گوید:

– «خودم هم باورم نمی‌شود!»

مادر می‌گوید:

– «تو و پدرت ایمان و اعتقادی به خواب ندارید و من بدبخت هم اگر خواب ببینم مسخره می‌کنید!»

آریا می‌خندد و می‌گوید:

– «من کی باشم که مسخره کنم، آن‌ هم آجّی گُل خودم را! فقط و فقط دو تا بحث ناقابل داریم؛ یکی رابطۀ خواب با واقعیت بیداری است؛ یکی هم رابطۀ خواب‌های عجیب و غریب با تعبیرهائی که با هزار من سریش به آن خواب‌ها نمی‌چسبند!»

مادر می‌گوید:

– «حتی همین پریشب پدرت اهمیتی نداد که من پریروز پس از رفتن او به سر کار چه خوابی دیده‌ام. … ولش کن! حالا تو بگو چه خوابی دیده‌ای.»

آریا لب برمی‌چیند و می‌گوید:

– «اگر نخواهی جزئیات را بپرسی من خیلی راحت خواب همین دو تا پدربزرگم را دیدم، با همین قیافه‌ها. قاتلشان پیدا شده بود و همۀ مردم همه‌جا می‌گفتند قاتل جمشید کیانی و هوشنگ کاویانی پیدا شده و همه هم باور کرده بودند! آن‌قدرهمه‌چیز عادی بود که انگار نه انگار خواب می‌دیدم؛ به‌سادگی و وضوح بیداری بود.»

مادر چشم غُرّه می‌رود و می‌گوید:

– «استغفرالله! چه خوابی! پیدا شدن قاتل پدر و عمویم! یعنی چه؟! این دو نفر مثل خیلی‌های دیگر در درگیری سیِ تیر معروف شهید شده‌اند. نوزده سال پیش. ارتش یا شهربانی بوده که به دستور مقامات بالا تیراندازی کرده، از رئیس ارتش یا نمی‌دانم رئیس شهربانی بگیر و برو بالا تا برسی به قوام نخست‌وزیر و شخص اوّل مملکت.»

بعد مادر می‌زند زیر گریه و می‌گوید:

– «ما حتی دقیقاً نمی‌دانیم کجا دفنشان کرده‌اند؟ در چه وضعی؟ آن‌وقت تو پس از نوزده سال می‌گویی خواب دیده‌ای که قاتلشان پیدا شده؟ خودت همین دیشب برای من بیچاره صغرا-کبرا چیدی که ربط خیلی دقیقی بین واقعیت و خواب وجود ندارد. خواب با آرزوها و تمایلات ربط دارد و از اینجور حرف‌ها. حالا انگار خواب خودت را خیلی هم جدّی  می‌گیری در حالی که مربوط به قضیه‌ئی است که تو هنوز به دنیا نیامده بودی!»

آریا می‌خندد و می‌گوید:

– «پس دیدی خود تو هم به خواب باور نداری؟! تازه خواب من خیلی شسته-رفته تر و واضح‌تر از بیشتر خواب‌های عجیب و غریب جناب‌عالی است که گاهی تعریف می‌کنی و تعبیرهای عجیب‌وغریب‌ترشان را هم می‌گویی خانم خانم‌ها! خوابم آن‌قدرطبیعی بود که دلم می‌خواهد باورش کنم. یعنی به دلم افتاده که باورش کنم.»

آریا به مادرش نگاه می‌کند تا شاید واکنش بهتری نشان دهد. مادر انگار غرق افکار خودش است.

آریا به‌آهستگی می‌گوید:

– «جالب این‌جا است که در این خواب انگار من نقش …»

آریا همچنان به مادر نگاه می‌کند تا شاید علاقه‌ئی به خوابش نشان دهد.

مادر با پشت دست اشک‌هایش را پاک می‌کند و برمی‌خیزد و می‌گوید:

– «خیلی خوب. حالا که دو پایت را کرده‌ای در یک کفش که بروی زودتر ناهارت را بخور. بجنب که جا نمانی. یک‌وقت چُرتت نگیرد! دیشب که خیلی دیرتر از شب‌های دیگر خوابیدی. آخرش مریض می‌شوی می‌افتی کار می‌دهی دستمان! خدا به‌خیر بگذراند! کاش کمی هم به جسمت می‌رسیدی. نه خواب درست‌وحسابی‌ئی، نه ورزشی. با گوشت نخوردنت در این شش ماه هم که خیلی لاغر شده‌ای. زانویت چطور است؟ دیگر درد نمی‌کند؟»

آریا می‌گوید:

– «با دوا-درمان خانگیِ جناب‌عالی خیلی بهترشده خانم دکتر!»

مادر زیرچشمی اخمی می‌کند و می‌گوید:

– «چسبیدن به درس و مشق و کتاب و دفتر حد و اندازه دارد. والله خجالت دارد که جوانی به این قد و بالا به ورزش اهمیتی ندهد و نتواند دوچرخه‌ئی را کنترل کند! حالا خوب است که الحمدلله استخوان‌بندی و بنیۀ خوبی داری. در بچگی و نوجوانی با گردش و کار در باغ و صحرا و کُشتی‌ گرفتن با دوست-موستات بزرگ شده‌ای. … حالا از این‌وَرَش افتاده‌ای. در مدرسه که اصلاً ورزش نمی‌کنی! والله این مدیران مدرسه‌ها بی‌خود و بی‌جهت به این شاگرداول‌ها ارفاق می‌کنند و نمرۀ ورزششان را می‌دهند. آن‌ هم بیست! در پنج سال گذشته همۀ نمره‌های ورزش آقا بیست بوده و آن‌وقت … استغفرالله! پدرت می‌گوید خوب است که در باشگاه ورزشی ثبت‌نام کنی و ورزشی را یاد بگیری. یا مثلاً بروی برای هیکلت. چیز خوبی می‌گویند. آها! زیبایی اندام! از خود پدرت یاد بگیر. نماز صبحش قضا شود میل انداختن صبحش قضا نمی‌شود!»

در تمام مدتی که مادر حرف زده است آریا خنده به لب چشم به چشم مادر دوخته است و با تکان دادن پیوستۀ سر حرفش را چنان تأیید کرده است که مادر شیطنتش را درمی‌یابد و درحالی‌که برمی‌خیزد مشتی را طوری حوالۀ پسرش می‌کند که پسر به‌راحتی بتواند جاخالی بدهد.

بعد مادر به‌ طرف ‌تابلوها می‌رود تا امضای نقّاش را در پایین آن‌ها نگاه کند: «جمشید کیانی فرزند مختار» و «هوشنگ کاویانی فرزند مختار»، هر دو با امضای «آریا (مختار) کیانی» و تاریخ «چهارشنبه سیِ تیرماه 1350».

بغض مادر می‌ترکد:

– «واقعاً که عجب روز مهمّی تمامشان کرده‌ای! البته آن روز دوشنبه بوده. … بمیرم برایشان. …»

بغض راه گلویش را می‌بندد. می‌کوشد بر خودش مسلط شود.

دوباره اخم می‌کند و می‌گوید:

– «جای این‌ها این‌جا نیست حضرت آقا! جای این‌ها در اتاق پذیرایی است. وقتی برگردی باید برایشان رونمایی بگیریم. اگر لوس نمی‌شوی باید بگویم واقعاً این‌ها شاهکاراند!»

چشمان آریا پر از اشک شوق می‌شود. دوباره روبه‌روی مادرش می‌ایستد. با لبخند آمیخته با بغض نگاهش می‌کند.

بعد بی‌درنگ بوسه‌ئی بر پیشانی‌اش می‌گذارد و می‌گوید:

– «آشتی! آشتی!»

مادر به‌ طرف ‌در می‌رود.

به‌آرامی برمی‌گردد و می‌پرسد:

– «حالا پول قاب‌ها را از کجا آورده‌ای که ما نفهمیدیم؟!»

آریا با حاضرجوابی می‌گوید:

– «این پسر رودابه کاویانی و آرش کیانی روزها به‌جای این‌که برود مدرسه و درس بخواند می‌رفته عملگی تا پول گیر بیاورد و جمع کند برای این قاب‌ها! …»

تا می‌بیند مادرش حوصلۀ شنیدن این حرف‌ها را ندارد و خودش هم نمی‌تواند بیشتر سربه سر او بگذارد می‌گوید:

– «راستش … چهار متر چوب قاب را به‌صورت خام خریدم. ارزان بود. بعد در زیرزمین خانۀ دوستم که یک کارگاه کوچک دارد با کمک خود او قاب‌ها را ساختم. بعدازظهر جمعه که شماها خانه نبودید دوستم با دوچرخه آورد تحویلشان داد و رفت. به همین سادگی خانم بازپرس! خانم جانی دالر!»

مادر با لبخندی آرام نگاهی به پسرش می‌اندازد و می‌خواهد از در اتاق خارج ‌شود که چشمش می‌افتد به کراوات زیبای آبی‌رنگ که، با بُته-جقه‌های سورمه‌یی، به دور قاب عکسی از آریا، با همان کراوات، گره خورده است. یک شمع نیمه سوز نیز با پاپیونی باریک از پرچم ایران بر بالای قاب ایستاده است.

تا مادر می‌خواهد چیزی بگوید آریا پیش‌دستی می‌کند:

– «این هم کراوات مرحمتیِ سرکار علّیّه به گردن قاب عکس فرزند دلبندش در جشن تولّد هیجده‌سالگی! امروز صبح تصمیم گرفتم که این‌طوری بیندازمش گردن این عکس، با همان گرهی که خودت زده‌ای، تا طوقت همیشه بر گردنم باشد خانمی!»

خط کمرنگ خنده گونۀ چپ مادر را به‌ طرف ‌بالا می‌کشد. او در را باز می‌کند و از اتاق بیرون می‌رود درحالی‌که آریا دارد با نگاه مهربان او را بدرقه می‌کند.

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “آریا”