کتاب “آبشرون” نوشتۀ مهدی حسین ترجمۀ ودود مردی
گزیدهای از متن کتاب
1
مثال آنچنان شد که دریای ژرف
نماید که درهاست ما را شگرف
نهنگان دریا گشایند چنگ
که جوید گهر در دهان نهنگ؟
نظامی
هنگامی که قطار مسافربری با سرعت به باکو نزدیک میشد، روشناییهای امتداد یافتة شهر تا چشمانداز خوشهخوشه میدرخشید. ستارگان چشمکزن نیز گویی از ژرفای آسمان آبی با غبطه و حسرت به شهر مژه میزدند.
جمیل با تکیه به هرة پنجرة واگن، رو به طاهر که در کنارش ایستاده بود، چشمانداز پیش رو را نشان داد:
ـ نگاه کن، منظور من این ستارهها بود… میبینی؟
طاهر برای نخستین بار به باکو میرفت، او، شاید پیش از همه به هرة پنجره تکیه داد و از دور به سواد شهر نگریست. دلش به گونة شگرفی میتپید، گویی میخواست سینهاش را بشکافد و بیرون بزند. تاکنون جز روستای کوچک، زیبا و خوشنمایشان که مانند آشیانة عقاب در ستیغ کوهها قرار داشت، جایی را ندیده بود. طاهر هرقدر به شهر بزرگی مینگریست که در میان روشنایی ستارگان شناور بود، چشمانش از شگفتی وق میزد. اما چون باکو واضح دیده نمیشد، با ناشکیبایی از جمیل پرسید:
_ پس قاراشهر کو؟ بائیل[1] کجاست؟
جمیل با دست طرههای شبگون و وزکردهاش را شانه کرد و با دیگر دستش دوردستها را قراول گرفت:
_ ببین، آنطرف قاراشهر، اینطرف هم بائیل است… اما حیف که از اینجا به خوبی دیده نمیشود.
هنگامی که جمیل مناطقی را با بیمیلی نشان داد، طاهر با آزردگی بازوی او را گرفت، شانة سبزرنگ از دست جمیل به زمین افتاد و دو تکه شد. او با آگاهی از رفتار نسنجیدة خود سرخ شد، تکههای شانه را برداشت و گفت:
_ ببخشید!
جمیل نیز با بیاعتنایی لبخند زد، تکههای شانه را گرفت و گفت:
_ تنت سلامت! بهتر که دو تکه شد. یکیش مال تو و یکیش هم مال من…
قطار در سراشیبی از سرعت خود کاست، متلاطم شد، گویی از توشوتوان افتاد و آرام پیش رفت. اینک روشنایی برخی خانهها به فاصلة اندکی از راهاهن به تاخت از کنار قطار میگذشت.
جمیل از پنجره کنار رفت و به طاهر خبر داد که به ایستگاه رسیدهاند. مسافران با تلاطم وسایل خود را جمع میکردند. برخی نیز به در خروجی نزدیک میشدند. طاهر انبان کوچک و رنگارنگش را از شانه حمایل کرد. جمیل نیز چمدان چوبیاش را برداشت.
_ به درزی گفتند کوچ کن، سوزنش را در یقهاش فرو کرد. اما حیف از شانهات. تقصیر من بود جمیل…
ـ نه بابا، یک شانه چه ارزشی دارد که به خاطر آن افسوس میخوری؟
آنان هنگامی که به دنبال ازدحام جمعیت آمادة پیاده شدن بودند، ناگاه قطار دوباره متلاطم شد و ایستاد، سواد شهر بزرگی را که پیشتر از دوردست دیده میشد، اینک چونان چشماندازی روشن در مقابل دیدگان طاهر جان گرفت. زن جوان بلوند با پیشبند سفید گاری باری را میکشید، گلدانهای بزرگ، عکسهای آویخته شده از طول دیوار راهاهن و آوای شاد موسیقی رستورانها، نخستین چیزهایی بود که او به چشم دید و به گوش شنید.
هنگامی که طاهر و جمیل پیاده شدند، مهی نرم و خنک میوزید. صدای قهقهة دختران و پسرانی که در کشتوگذار بودند، روستاییانی که با نهیب رفقای خود را صدا میکردند، غریو مسافرانی که باربران را صدا میزدند، به گوش میرسید. طاهر حس میکرد که خودِ باکو نیز چنین پرازدحام و پرهیاهوست و اگر با بیاحتیاطی از جمیل جدا شود، در میان جمعیت گموگور میشود. این هراس خلیده در دلش بیرون نیامده بود که نوری خیرهکننده و نیرومند بالای شهر درخشید. نگاه طاهر به فشفشههایی سُکید که در آسمان رنگ به رنگ میشدند. ناگاه غرش توپها او را از جا پراند. شلیکی که همهجا را به لرزه درآورد، گویی طاهر را به سختی تکان داد. چشمان وق زدهاش را از آسمان برنداشت، درجا میخکوب شد، با شگفتی به واپسین شلیکی نگریست که به ستارهای فروریزنده میمانست و تا هنگامی که آسمان در تاریکی مطلق فرو رود، شتابان پرسید:
_ کجایی جمیل؟
شلیک دوبارة فشفشهها باز هم تاریکی را از هم درید. طاهر بازوی جمیل را گرفت.
_ این چیست؟
جمیل نیز با بُهت مینگریست. برای نخستین بار روشنایی بیشمار رنگارنگ بالای شهر را از سمت ایستگاه راهاهن میدید.
باربری که کیسة بزرگ بار بر گُرده داشت، به طاهر خورد. او با گامهای سنگین راه میسپرد و نتوانست شادیاش را پنهان کند و گفت:
_ امروز هم ژاپن گوربهگور شده…
رفتار و وجنات انسانهایی که با صدای بلند میخندیدند و به هم تبریک میگفتند، برای جمیل هم که باکو را خوب میشناخت، تازگی داشت و خوشایند بود… گویی همه آماده بودند که همدیگر را بیشتر دوست بدارند و سنگ صبور هم باشند.
انگار شلیک نیرومند بار دیگر خبر خوشبختی همه را تأیید میکرد و به چهرههای رخشندة زیر روشنایی ایستگاه خبر میداد.
[1]. قاراشهر و بائیل از محلات حومة باکوی آن زمان. مناطقی نفتخیز و کارگری.
انتشارات نگاه
کتاب “آبشرون” نوشتۀ مهدی حسین ترجمۀ ودود مردی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.