آبشرون

مهدی حسین
ودود مردی

… بسیاری می‌پرسند سبک نویسندگی مهدی حسین به کدام یک از نویسندگان ادبیات کلاسیک شباهت دارد؛ به میرزا فتحعلی آخوندزاده، جلیل محمدقلی زاده، سلیمان ثانی آخوندوف، ماکسیم گورگی یا الکساندر فادایف؟ به نظر من این سبک پیش از هر چیز سبک خلاق خود مهدی حسین است.

میرجلال پاشایف – دکترای علوم زبان شناسی

 

رمان آبشرون داستان شوریدگی و شیدایی است. داستان کارگرانی که کار را با عشق عجین کرده اند، البته با شوری آگاهانه. داستان ترنم عشق به میهن است و ترقی و پیشرفت مردم.

435,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

ودود مردی, مهدی حسین

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

یک

قطع

رقعی

سال چاپ

1403

موضوع

ادبیات آذربایجان

وزن

500

کتاب “آبشرون” نوشتۀ مهدی حسین ترجمۀ ودود مردی

گزیده‌ای از متن کتاب

فصل اول

1

مثال آن‏چنان شد که دریای ژرف

نماید که درهاست ما را شگرف

نهنگان دریا گشایند چنگ

که جوید گهر در دهان نهنگ؟

نظامی

 

هنگامی که قطار مسافربری با ‏سرعت به باکو نزدیک می‏شد، روشنایی‏های امتداد یافتة شهر تا چشم‌انداز خوشه‏خوشه می‏درخشید. ستارگان چشمک‏زن نیز گویی از ژرفای آسمان آبی با غبطه و حسرت به شهر مژه می‏زدند.

جمیل با تکیه به هرة پنجرة واگن، رو به طاهر که در کنارش ایستاده بود، چشم‌انداز پیش رو را نشان داد:

ـ نگاه کن، منظور من این ستاره‏ها بود… می‏بینی؟

طاهر برای نخستین بار به باکو می‏رفت، او، شاید پیش از همه به هرة پنجره تکیه داد و از دور به سواد شهر نگریست. دلش به‏ گونة شگرفی می‏تپید، گویی می‏خواست سینه‌اش را بشکافد و بیرون بزند. تاکنون جز روستای کوچک، زیبا و خوش‏نمایشان که مانند آشیانة عقاب در ستیغ کوه‏ها قرار داشت، جایی را ندیده بود. طاهر هرقدر به شهر بزرگی می‏نگریست که در میان روشنایی ستارگان شناور بود، چشمانش از شگفتی وق می‏زد. اما چون باکو واضح دیده نمی‏شد، با ناشکیبایی از جمیل پرسید:

_ پس قاراشهر کو؟ بائیل[1] کجاست؟

جمیل با دست طره‏های شبگون و وزکرده‌اش را شانه کرد و با دیگر دستش دوردست‏ها را قراول گرفت:

_ ببین، آن‏طرف قاراشهر، این‏طرف هم بائیل است… اما حیف که از اینجا به خوبی دیده نمی‏شود.

هنگامی که جمیل مناطقی را با بی‏میلی نشان داد، طاهر با آزردگی بازوی او را گرفت، شانة سبزرنگ از دست جمیل به زمین افتاد و دو تکه شد. او با آگاهی از رفتار نسنجیدة خود سرخ شد، تکه‏های شانه را برداشت و گفت:

_ ببخشید!

جمیل نیز با بی‌اعتنایی لبخند زد، تکه‏های شانه را گرفت و گفت:

_ تنت سلامت! بهتر که دو تکه شد. یکی‏ش مال تو و یکی‏ش هم مال من…

قطار در سراشیبی از سرعت خود کاست، متلاطم شد، گویی از توش‏وتوان افتاد و آرام پیش رفت. اینک روشنایی برخی خانه‏ها به فاصلة اندکی از راه‌اهن به تاخت از کنار قطار می‏گذشت.

جمیل از پنجره کنار رفت و به طاهر خبر داد که به ایستگاه رسیده‌اند. مسافران با تلاطم وسایل خود را جمع می‏کردند. برخی نیز به در خروجی نزدیک می‏شدند. طاهر انبان کوچک و رنگارنگش را از شانه حمایل کرد. جمیل نیز چمدان چوبی‌اش را برداشت.

_ به درزی گفتند کوچ کن، سوزنش را در یقه‌اش فرو کرد. اما حیف از شانه‌ات. تقصیر من بود جمیل…

ـ نه بابا، یک شانه چه ارزشی دارد که به خاطر آن افسوس می‏خوری؟

آنان هنگامی که به دنبال ازدحام جمعیت آمادة پیاده شدن بودند، ناگاه قطار دوباره متلاطم شد و ایستاد، سواد شهر بزرگی را که پیش‏تر از دوردست دیده می‏شد، اینک چونان چشم‌اندازی روشن در مقابل دیدگان طاهر جان گرفت. زن جوان بلوند با پیش‏بند سفید گاری باری را می‏کشید، گلدان‏های بزرگ، عکس‏های آویخته شده از طول دیوار راه‌اهن و آوای شاد موسیقی رستوران‏ها، نخستین چیزهایی بود که او به چشم دید و به گوش شنید.

هنگامی که طاهر و جمیل پیاده شدند، مهی نرم و خنک می‏وزید. صدای قهقهة دختران و پسرانی که در کشت‏وگذار بودند، روستاییانی که با نهیب رفقای خود را صدا می‏کردند، غریو مسافرانی که باربران را صدا می‏زدند، به گوش می‏رسید. طاهر حس می‏کرد که خودِ باکو نیز چنین پرازدحام و پرهیاهوست و اگر با بی‌احتیاطی از جمیل جدا شود، در میان جمعیت گم‏وگور می‏شود. این هراس خلیده در دلش بیرون نیامده بود که نوری خیره‏کننده و نیرومند بالای شهر درخشید. نگاه طاهر به فشفشه‏هایی سُکید که در آسمان رنگ به رنگ می‏شدند. ناگاه غرش توپ‏ها او را از جا پراند. شلیکی که همه‏جا را به لرزه درآورد، گویی طاهر را به سختی تکان داد. چشمان وق زده‌اش را از آسمان برنداشت، درجا میخکوب شد، با شگفتی به واپسین شلیکی نگریست که به ستاره‌ای فروریزنده می‏مانست و تا هنگامی که آسمان در تاریکی مطلق فرو رود، شتابان پرسید:

_ کجایی جمیل؟

شلیک دوبارة فشفشه‏ها باز هم تاریکی را از هم درید. طاهر بازوی جمیل را گرفت.

_ این چیست؟

جمیل نیز با بُهت می‏نگریست. برای نخستین بار روشنایی بی‏شمار رنگارنگ بالای شهر را از سمت ایستگاه راه‌اهن می‏دید.

باربری که کیسة بزرگ بار بر گُرده داشت، به طاهر خورد. او با گام‏های سنگین راه می‏سپرد و ‏نتوانست شادی‌اش را پنهان کند و ‏گفت:

_ امروز هم ژاپن گوربه‏گور شده…

رفتار و وجنات انسان‏هایی که با صدای بلند می‏خندیدند و به هم تبریک می‏گفتند، برای جمیل هم که باکو را خوب می‏شناخت، تازگی داشت و خوشایند بود… گویی همه آماده بودند که همدیگر را بیشتر دوست بدارند و سنگ صبور هم باشند.

انگار شلیک نیرومند بار دیگر خبر خوشبختی همه را تأیید می‏کرد و به چهره‏های رخشندة زیر روشنایی ایستگاه خبر می‏داد.

[1]. قاراشهر و بائیل از محلات حومة باکوی آن زمان. مناطقی نفت‌خیز و کارگری.

انتشارات نگاه

کتاب “آبشرون” نوشتۀ مهدی حسین ترجمۀ ودود مردی

اینستاگرام نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “آبشرون”