كافكا در ساحل -چشم و چراغ 54

هاروكى موراكامى

ترجمه گيتا گركانى

 

چشم و چراغ 54

 

این رمان داستان دو شخصیت متفاوت است که در موازات هم حرکت می‌کنند: کافکا که پسری ۱۵ ساله‌است و به علت یک پیشگویی عجیب از خانه فرار می‌کند و آقای ناکاتا پیرمرد آرام و مهربان و عجیبی که به علت اتفاقی شگفت‌انگیز در بچگی دچار نوعی عقب ماندگی ذهنی شده‌است اما حاصل این حادثه به دست آوردن توانایی صحبت با گربه هاست!

بخشی از داستان به کافکا و زندگی او می‌پردازد و بخش دیگر به آقای ناکاتا. رمان در عین دو پارگی دارای وحدت مضمون است و تمام حوادث حتی کوچکترین و جزیی‌ترین آنها به هم مرتبط هستند. شاید چیزی که آثار موراکامی و به ویژه این رمان را جذاب می‌کند استفادهٔ نویسنده از عناصر فرهنگ بومی ژاپنی است. با خواندن این رمان در عین لذت بردن از پیشرفت داستان با عقاید و رسومی آشنا می‌شوید که مختص مردم ژاپن است و در درون آنها نهادینه شده: اعتقاد به پیشگویی و غیب بینی ِوجود دنیاهایی ورای دنیای ماِ حرکت بین گذشته و آینده وخاطراتی که هرگز کهنه نمی‌شوند و در موازات زندگی روزمرهٔ ما جریان دارند و… هزاران تابوی فرهنگی دیگر که به خوبی و در کمال هنرمندی در لا به لای داستان گنجانده شده‌اند.

هاروکی موراکامی، زاده 1949 در کیوتو است. او به کارهای مختلفی پرداخته. از جمله مدت ها به کار فروش اغذیه مشغول بوده است. نوشتن را از سی و سه سالگی آغاز کرده و آثارش به بیشتر زبان های زنده دنیا ترجمه شده. موراکامی در ایران نیز بسیار مورد توجه بوده و ترجمه های مختلفی از آثارش منتشر شده است. “کافکا در ساحل” یکی از مهمترین آثار این نویسنده است و به باور بسیاری از نقادان، شاهکار او به حساب می آید. این ترجمه پیش از این توسط انتشارات کاروان منتشر شده است.

375,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 850 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
وزن

850

پدیدآورندگان

گیتا گرکانى, هاروکی موراکامی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

سیزدهم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

680

سال چاپ

1402

موضوع

داستان خارجی

تعداد مجلد

یک

جنس کاغذ

تحریر (سفید)

گزیده ای از رمان كافكا در ساحل

کتاب کافکا در ساحل نوشتۀ هاروکی موراکامی

خود سنگ فاقد معنی است . موقعیت چیزی را ایجاب می‌کند، و در این موقعیت و این بار اتفاقاً آن چیز یک سنگ است. آنتوان چخوف به بهترین صورت این وضع را بیان کرده، اگر هفت‌تیری در یک داستان باشد، عاقبت باید شلیک بشود. می‌دانی منظورش چیست؟

در آغاز رمان كافكا در ساحلمی خوانیم

پسرى به نام كلاغ

«پس وضع مالى‌ات روبه‌راه است، هان؟» پسرى به نام كلاغ اين را با لحن بى‌حال خاص خودش مى‌پرسد. لحن آدم وقتى كه تازه بيدار شده و هنوز دهانش سنگين و كسل است. اما فقط تظاهر مى‌كند. كاملا بيدار است. مثل هميشه.

سر تكان مى‌دهم.

«چقدر؟»

ارقام را در ذهنم مرور مى‌كنم. «نزديك 000/400 ين نقد، به‌علاوه‌ى مقدارى پول كه مى‌توانم از خودپرداز بگيرم. مى‌دانم زياد نيست، اما بايد كافى باشد. فعلا.»

پسرى به نام كلاغ مى‌گويد: «بد نيست.  فعلا.»

كلاغ لبخند رضايت‌آميزى مى‌زند و به اطراف نگاه مى‌كند. «خيال مى‌كنم با دستبرد به كشوها شروع كرده‌اى، نه؟»

چيزى نمى‌گويم. او مى‌داند منظورمان پولِ كى است، پس يك بازجويى خسته‌كننده لازم نيست. فقط دارد سربه‌سرم مى‌گذارد.

كلاغ مى‌گويد: «مهم نيست. تو واقعآ اين پول را لازم دارى و بايد آن را به دست بياورى ـ با التماس، قرض يا دزدى. پول پدرت است، پس به كسى چه مربوط است، ها؟ بايد هرقدر دستت مى‌رسد بردارى. فعلا. اما
بعد از تمام شدن همه‌ى اين پول‌ها چه نقشه‌اى دارى؟ مى‌دانى، پول كه علف هرز نيست ـ خودبه‌خود درنمى‌آيد. تو غذا لازم دارى و جايى براى خواب. يك روز به حال خودت مى‌مانى.»

مى‌گويم: «وقتش كه رسيد بهش فكر مى‌كنم.»

«وقتش كه رسيد.» كلاغ تكرار مى‌كند، انگار اين كلمات را در ذهنش سبك و سنگين مى‌كند.

سر تكان مى‌دهم.

«مثلا كار پيدا كنى يا از اين چيزها؟»

مى‌گويم: «شايد.»

كلاغ سرش را تكان مى‌دهد. «مى‌دانى، بايد خيلى چيزها درباره‌ى دنيا ياد بگيرى. گوش كن ـ يك بچه‌ى پانزده‌ساله در محل دورافتاده‌اى كه قبلا هرگز نديده، چه‌جور كارى مى‌تواند گير بياورد؟ تو حتى دوره‌ى راهنمايى را تمام نكرده‌اى. فكر مى‌كنى كى استخدامت مى‌كند؟»

كمى سرخ مى‌شوم. صورتم راحت سرخ مى‌شود.

مى‌گويد: «فكرش را نكن. تازه دارى شروع مى‌كنى و نبايد چيزهاى غم‌انگيز به تو بگويم. از حالا تصميم گرفته‌اى مى‌خواهى چه بكنى، و تنها كارى كه مانده راه انداختن چرخ‌هاست. مى‌خواهم بگويم، اين زندگى خودت است. در اصل، بايد كارى را بكنى كه فكر مى‌كنى درست است.»

درست است. هرچه باشد، اين زندگى من است.

«اگرچه يك چيز را بايد به تو بگويم. اگر مى‌خواهى موفق باشى بايد خيلى جان‌سخت‌تر شوى.»

مى‌گويم: «دارم همه‌ى تلاشم را مى‌كنم.»

كلاغ مى‌گويد: «مطمئنم. اين چند سال آخر خيلى قوى‌تر شده‌اى. بايد به تو تبريك بگويم.»

دوباره سر تكان مى‌دهم.

كلاغ ادامه مى‌دهد: «اما بايد قبول كنيم ـ تو فقط پانزده سالت است. زندگيت تازه شروع شده و آن بيرون در دنيا چيزهاى زيادى است كه هرگز چشم تو به آن‌ها نيفتاده. چيزهايى كه هرگز نمى‌توانى تصور كنى.»

مثل هميشه، كنار هم روى كاناپه‌ى قديمى اتاق كار پدرم نشسته‌ايم. كلاغ عاشق اتاق كار و همه‌ى اشياى كوچك پراكنده در آن است. حالا دارد با يك كاغذنگهدار شيشه‌اى به شكل زنبور بازى مى‌كند. اگر پدرم منزل بود، مطمئن باشيد كلاغ هرگز به آن نزديك نمى‌شد.

مى‌گويم: «اما بايد از اينجا بروم. راهى نيست.» «آهان، گمانم حق با توست.» كاغذنگهدار را دوباره روى ميز مى‌گذارد و دست‌هايش را پشت سرش در هم گره مى‌كند. «اين فرار هميشه همه‌چيز را حل نمى‌كند. نمى‌خواهم ترا از اينكه دست به كارى بزنى بترسانم. اما اگر جاى تو بودم روى فرار از اينجا حساب نمى‌كردم. مهم نيست تا كجا فرار كنى. فاصله هيچ‌چيز را حل نمى‌كند.»

پسرى به نام كلاغ آهى مى‌كشد، بعد روى هركدام از پلك‌هاى بسته‌اش نوك انگشتى را مى‌گذارد و از ميان تاريكى درونش با من حرف مى‌زند.

مى‌گويد: «چطور است بازى‌مان را بكنيم؟»

مى‌گويم: «بسيار خوب.» چشم‌هايم را مى‌بندم و آرام نفس

عميقى مى‌كشم.

مى‌گويد: «خوب، يك توفان شن وحشتناك را مجسم كن. همه‌ى چيزهاى ديگر را از سرت بيرون بريز.» كارى را مى‌كنم كه او مى‌گويد، همه‌ى چيزهاى ديگر را از سرم بيرون مى‌ريزم. حتى فراموش مى‌كنم كى‌ام. كاملا تهى‌ام. بعد چيزها پديدار مى‌شوند. چيزهايى كه ــ همان‌طور كه ما اينجا روى كاناپه‌ى چرمى قديمى اتاق كار پدرم هستيم ــ هردو مى‌توانيم ببينيم.

كلاغ مى‌گويد: «گاهى سرنوشت مثل توفان شن كوچكى است كه مدام تغيير جهت مى‌دهد.»

گاهى سرنوشت مثل توفان شنى است كه مدام تغيير جهت مى‌دهد. تو تغيير جهت مى‌دهى، اما توفان شن تعقيبت مى‌كند. دوباره برمى‌گردى، اما توفان خودش را با تو مطابقت مى‌دهد. بارها و بارها اين حركت را تكرار مى‌كنى، مثل رقصى شوم با مرگ، درست قبل از  سپيده‌دم. چرا؟ چون اين توفان چيزى نيست كه از دوردست بيايد، چيزى كه هيچ ارتباطى با تو نداشته  باشد. اين توفان تويى. چيزى درون توست. پس تنها كارى كه از تو برمى‌آيد تسليم به آن است، بستن چشم‌هايت و گرفتن گوش‌هايت، تا شن‌ها درون آن‌ها نرود، و راه رفتن در  ميان آن، قدم به قدم. آنجا نه خورشيد است، نه ماه، نه جهت، نه حس زمان. فقط شن سفيد نرم چون استخوان‌هاى آسياشده‌ى چرخ‌زنان برخاسته به آسمان. اين آن نوع توفان شنى است كه تو به تجسمش نياز دارى.

و اين دقيقآ كاريست كه مى‌كنم. يك قيف سفيد را مجسم

مى‌كنم كه مثل طنابى سفيد، عمودى بالا  كشيده شده. چشم‌هايم

محكم بسته است، دست‌هايم روى گوش‌هايم است، تا آن ذرات

نرم شن نتوانند به درونم بوزند. توفان شن مدام نزديك‌تر

مى‌شود. فشرده شدن هوا را روى پوستم حس مى‌كنم. واقعآ دارد

مرا مى‌بلعد.

پسرى به نام كلاغ يك دستش را با ملايمت روى شانه‌ام مى‌گذارد و با آن توفان ناپديد مى‌شود.

«از حالا به بعد ــ عليرغم هرچيزى ــ تو جان‌سخت‌ترين پانزده‌ساله‌ى دنيا خواهى بود. فقط از اين راه جان به در مى‌برى.

و براى انجام اين كار، بايد بفهمى جان‌سخت بودن يعنى چه. منظورم را مى‌فهمى؟» چشم‌هايم را بسته نگه مى‌دارم و پاسخ نمى‌دهم. فقط مى‌خواهم در اين حال، با دستش بر شانه‌ام، در خواب غرق شوم. جنبش خفيف بال‌ها را مى‌شنوم.

وقتى سعى دارم بخوابم، كلاغ زمزمه مى‌كند: «تو جان‌سخت‌ترين 15ساله‌ى دنيا خواهى بود.» انگار دارد كلمات را به‌صورت خالكوبى آبى‌رنگ عميقى روى قلبم حك مى‌كند.

و تو حقيقتآ بايد از آن توفان خشن ماوراءالطبيعى و نمادين بگذرى. مهم نيست چقدر ماوراءالطبيعى يا نمادين باشد، در مورد آن يك اشتباه نكن : اين توفان مثل هزاران تيغ تيز گوشت را مى‌برد. آدم‌ها آنجا دچار خونريزى مى‌شوند، و تو هم دچار خونريزى مى‌شوى. خون گرم و سرخ. آن خون را روى دست‌هايت مى‌بينى، خون خودت و خون ديگران. و وقتى توفان تمام شد، يادت نمى‌آيد چگونه از آن گذشتى، چطور جان به در بردى. حتى در حقيقت، مطمئن نيستى توفان واقعآ تمام شده باشد. اما يك چيز مسلم است. وقتى از توفان بيرون آمدى، ديگر آنى نيستى كه قدم به درون توفان گذاشت. معنى اين توفان همين است.

در روز تولد پانزده‌سالگى‌ام از خانه فرار مى‌كنم، به شهرى دورافتاده مى‌روم و در گوشه‌ى كتابخانه‌ى كوچكى زندگى مى‌كنم. بررسى همه‌چيز يك هفته طول مى‌كشد. بنابراين فقط مسئله‌ى اصلى را مشخص مى‌كنم. در روز تولد پانزده‌سالگى‌ام از خانه فرار مى‌كنم، به شهرى دورافتاده مى‌روم و در گوشه‌ى كتابخانه‌ى كوچكى زندگى مى‌كنم.

كمى شبيه يك قصه‌ى پريان به نظر مى‌رسد. اما قصه‌ى پريان نيست، باور كنيد. هرطور هم كه آن را تعريف كنيد.

 

انتشارات نگاه

هاروکی موراکامی          هاروکی موراکامی          هاروکی موراکامی          هاروکی موراکامی          هاروکی موراکامی          هاروکی موراکامی

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “كافكا در ساحل -چشم و چراغ 54”