جان شیرین و شش داستان دیگر – چشم و چراغ 17

آلیس مونرو

ترجمه پگاه جهاندار

 

چشم و چراغ 17

 

مونرو از محبوبترین نویسندگان انگلیسی زبان داستان‌ کوتاه معاصر است و پس از سائول بیلو، دومین نویسنده کانادایی و سیزدهمین زنی است که برنده جایزه نوبل می‌شود.
مونرو می‌گوید زمانی که نویسندگی را آغاز کرد شمار محدودی نویسنده در کانادا وجود داشتند که مورد توجه جهان نبودند اما اکنون نویسندگان کانادایی در سراسر جهان شناخته شده هستند و آثارشان خوانندگان بسیاری دارد و مورد تحسین و احترام قرار می‌گیرد.

داستان‌های مونرو شهرت خاص و هواداران زیادی دارد. او در داستان‏‌هایش به طبیعت و خصلت‌های انسانی می‏‌پردازد. او ساختار کلاسیک داستان کوتاه را متحول کرد. داستان‏‌هایش را به طور غالب از جایی شروع می‌کند که انتظارش را نداشته باشیم و سیر داستان را با مهارت خاص به گذشته و آینده می‌برد: روایتی که خواننده را به مکان‌ها و فضای‌های داستانی پرتاب می‌کند. داستان‌های مونرو با پس‏زمینه فرهنگ مناطق روستایی کانادا گره خورده است….

10,000 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

وزن 300 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
وزن

300

پدیدآورندگان

آلیس مونرو, پگاه جهاندار

نوع جلد

شومیز

SKU

94474

نوبت چاپ

یکم

شابک

978-600-376-015-8

قطع

رقعی

تعداد صفحه

181

سال چاپ

1393

موضوع

داستان خارجی

تعداد مجلد

یک

گزیده ای از کتاب جان شیرین و شش داستان دیگر

روی نیمکت بیرون ایستگاه نشستم و منتظر ماندم. وقتی قطار رسید ایستگاه هنوز باز بود اما حالا در را قفل کرده بودند. زن دیگری آن سر نیمکت نشسته بود، میان زانوهایش کیسه‌ای توری را نگه داشته بود که پر از بسته‌های پیچیده در کاغذ روغنی بود. گوشت، گوشت خام. می‌توانستی بویش را بشنوی.

در آغاز کتاب جان شیرین و شش داستان دیگر، می خوانیم

فهرست

ریگ… 7

آموندسن. 29

غرور. 73

دالی. 99

چشم. 125

شب.. 141

جان شیرین. 159

ریگ

آن‌وقت‌ها کنار یک گودال ریگ زندگی می‌کردیم. نه یک گودال بزرگ، که با ماشین‌آلات غول‌آسا حفر شده باشد، یک گود کوچک که شاید سال‌ها پیش منبع درآمد کشاورزی بود. راستش گود به‌قدری کم‌عمق بود که به فکر می‌افتادی به‌قصد دیگری کنده شده باشد، شاید پی خانه‌ای بوده که هرگز کار ساختنش پیش‌ نرفته بود.

مادرم بود که اصرار داشت توجه را به آن جلب کند. به همه می‌گفت «ما بغل آن گود ریگ قدیمی می‌نشینیم، لب جاده‌ی تعمیرگاه.» و می‌خندید چون خیلی راضی بود که از همه‌چیز کنده است، از خانه، خیابان، شوهر، هر چیزی که با زندگی‌ قبلی‌اش مرتبط بود.

من به‌زحمت آن زندگی را به‌خاطر می‌آورم. یعنی بعضی تکه‌ها را به‌وضوح یادم است، اما بدون حلقه‌های اتصالی که نیاز داری تا تصویر کاملی بسازی. تنها چیزی که از خانه‌ی توی شهر در ذهنم مانده، کاغذدیواری خرسی اتاق قدیمی‌ام است. در این خانه‌ی جدید، که درواقع یک کاروان بود، من و خواهرم، کارو،[1] تخت‌خواب‌های تاشوِ کم‌عرض داشتیم، که روی هم سوار شده بودند. تازه که به این‌جا نقل‌مکان کرده بودیم، کارو از خانه‌ی قدیمی‌مان زیاد با من حرف می‌زد، سعی می‌کرد این چیز یا آن چیز را به‌یادم بیاورد. وقتی توی تخت بودیم از این‌جور حرف‌ها می‌زد و معمولاً گفت‌وگو به این‌جا ختم می‌شد که من یادم نمی‌آمد و او از کوره درمی‌رفت. بعضی‌وقت‌ها فکر می‌کردم یادم می‌آید اما از سر لج‌بازی یا ترس از این‌که اشتباه کرده باشم خودم را به آن راه می‌زدم.

تابستان بود که به کاروان نقل‌مکان کردیم. سگ‌مان را هم داشتیم. بلیتزی.[2] مادرم می‌گفت: «بلیتزی عاشق این‌جاست.» و راست هم بود. آخر کدام سگ است که با کمال میل خیابانی توی شهر را با حومه‌ی بی‌دروپیکر تاخت نزند؟ گیرم خیابان توی شهر چمن‌های فراخ و ویلاهای بزرگ داشته باشد. می‌توانست به هر ماشینی که رد می‌شد پارس کند، انگار صاحب جاده باشد و گه‌گداری سنجاب یا موش‌خرمایی را که کشته بود به خانه بیاورد. اوایل، کارو از این کارش ناراحت می‌شد و نیل[3] با او حرف می‌زد، طبیعت سگ و چرخه‌ی حیات را برایش توضیح می‌داد، در چرخه‌ی حیات بعضی باید بعضی دیگر را می‌خوردند.

کارو دلیل می‌آورد که: «او غذای مخصوص سگ دارد.» ولی نیل می‌گفت: «فکر کن نداشت. فکر کن یک روز همه‌ی ما ناپدید می‌شدیم و او مجبور می‌شد خودش به داد خودش برسد؟»

کارو می‌گفت: «من نه. من ناپدید نمی‌شوم و همیشه از او مراقبت می‌کنم.»

نیل می‌گفت: «این‌جوری فکر می‌کنی؟» و مادرمان وارد بحث می‌شد تا حرف را عوض کند. نیل به هر بهانه‌ای می‌رفت سر وقت موضوع آمریکایی‌ها و بمب اتم و مادرمان فکر می‌کرد ما هنوز آمادگی‌ شنیدن این حرف‌ها را نداریم. نمی‌دانست وقتی نیل حرف بمب اتم را پیش می‌کشید من فکر می‌کردم می‌گوید دُمب اتم.[4] می‌دانستم یک جای کار می‌لنگد اما خیال نداشتم بپرسم تا بهم بخندند.

نیل بازیگر بود. شهر یک سالن تئاتر تابستانی داشت که در زمان خودش چیز نویی به‌حساب می‌آمد. بعضی‌ها با شور و شوق به استقبالش رفتند و برای بعضی دیگر اسباب نگرانی بود، می‌ترسیدند پاتوق بی‌سروپاها شود. پدر و مادرم از دسته‌ی طرف‌داران تئاتر بودند، مادرم فعال‌تر بود، چون بیشتر وقت داشت. پدرم نماینده‌ی شرکت بیمه بود و زیاد سفر می‌کرد. مادرم دستش را به هزارویک جور طرح و برنامه بند کرده بود که هدف‌شان جمع‌آوری کمک‌های مالی برای تئاتر بود، خودش هم داوطلبانه به‌عنوان راهنمای سالن کار می‌کرد. به‌قدری خوش‌قیافه و جوان بود که می‌شد با هنرپیشه‌ها اشتباه بگیرندش. بعد از مدتی مثل هنرپیشه‌ها هم لباس می‌پوشید، شال و دامن‌های بلند می‌پوشید و گردن‌بندهای دراز آویزان می‌کرد. موهایش را وحشی رها می‌کرد و دیگر آرایش نمی‌کرد. البته آن‌موقع این تغییرات را نمی‌فهمیدم، توجه خاصی هم به آن نداشتم. مادرم مادرم بود. ولی کارو بی‌بروبرگرد متوجه شده بود. پدرم هم لابد همین‌طور. اگرچه با آن‌چه از خلق‌وخوی پدرم و احساسی که نسبت به مادرم داشت سراغ دارم، به‌گمانم مفتخر بود که چه‌قدر این سبک‌های رها به مادرم می‌آمد و چه‌قدر خوب با تئاتری‌ها جفت‌وجور شده بود. بعدها، وقتی از این روزها حرف می‌زد می‌گفت همیشه موافق هنر بوده است. حالا می‌توانم تصور کنم اگر پدرم جلو دوست‌های تئاتری‌ مادرم از این اظهارنظرها می‌کرد، مادرم چه‌قدر خجالت می‌کشید، دندان‌قروچه می‌کرد و می‌خندید تا دندان‌قروچه‌ را پنهان کند.

بعد کار بالا گرفت که قابل پیش‌بینی بود، شاید حتا پیش‌بینی هم شده بود، اما پدرم بویی نبرده بود. نمی‌دانم برای داوطلب‌های دیگر هم از این جور اتفاق‌ها افتاده بود یا نه. با این‌که به‌خاطر نمی‌آورم، می‌دانم پدرم گریه کرد و یک روز تمام دنبال مادرم توی خانه راه افتاد و نگذاشت از جلو چشمش دور شود، حرفش را باور نمی‌کرد. مادرم به‌جای این‌که چیزی بگوید که حال پدرم را بهتر کند چیزی می‌گفت که حالش را بدتر می‌کرد.

بعد چه اتفاقی افتاد؟

پدرم دست از گریه کردن کشید. مجبور بود برگردد سر کارش. مادرم وسایل‌مان را جمع کرد و ما را با خودش برد تا با نیل در کاروانی که بیرونِ شهر پیدا کرده بود زندگی کنیم. بعداً گفت او هم گریه کرده بود. اما این را هم گفت که احساس زنده بودن می‌کرد. شاید برای اولین‌بار در زندگی‌اش احساس می‌کرد واقعاً زنده است. احساس می‌کرد بخت درِ خانه‌اش را زده و می‌تواند زندگی‌اش را از نو شروع کند. ظرف‌های نقره و چینی، نقشه‌هایی که برای تزیین خانه داشت، باغ گل و حتا کتاب‌هایش را هم توی کتاب‌خانه گذاشت و رفت. دیگر خیال داشت زندگی کند، نه این‌که کتاب بخواند. لباس‌هایش را توی کمد، کفش‌های پاشنه‌بلندش را توی جاکفشی جا گذاشت. انگشتر الماس و حلقه‌ی ازدواجش را روی میز آرایش. لباس‌خواب‌های حریر را توی کشو. خیال داشت در خانه‌ی بیرون شهر، دست کم گاهی اوقات، قید لباس را بزند. البته تا وقتی هوا هنوز گرم بود.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “جان شیرین و شش داستان دیگر – چشم و چراغ 17”