بینوایان

ويكتور هوگو

ترجمه نسرين تولايى، ناهيد ملكوتى

بینوایان یا بی‌نوایان (به فرانسوی: Les Misérables) نام رمان معروفی نوشتهٔ ویکتور هوگو، نویسندهٔ سرشناس فرانسوی است. این کتاب اولین بار در سال ۱۸۶۲ منتشر شده و یکی از بزرگترین رمان‌های‌ قرن ۱۹ است. در دنیایی که مردم آن انگلیسی صحبت می‌کنند، این رمان معمولاً با عنوان اصلیِ فرانسویِ خود نام برده می‌شود (عناوین مختلفی مثل The Miserable, The Wretched, The Miserable Ones, The Poor Ones, The Wretched Poor and The Victims, and The Dispossessed نیز دارد). با شروع شورش جون در ۱۸۱۵ و به اوج رسیدن آن در ۱۸۳۲ در پاریس، این رمان از زندگی چند شخصیت و تمرکز بر مبارزات محکوم سابقه‌داری به نام ژان والژان و به رستگاری رسیدن او شکل گرفت.

این رمان با بررسی ماهیت قانون و بخشش، تاریخ فرانسه، معماری و طراحی شهریِ پاریس، سیاست‌ها، فلسفهٔ اخلاق، ضداخلاقیات، قضاوت‌ها، مذهب، نوع و ماهیت عشق را شرح می‌دهد.بینوایان به محبوبیت بزرگی برروی صحنهٔ نمایش، تلویزیون و فیلم‌هایی مثل بینوایان (موزیکال) و بینوایان (فیلم ۲۰۱۲)، دست پیدا کرد.

رمان، بیش از حد انتظار طرفدار یافت و واکنش‌های انتقادیِ متنوع، که اکثراً منفی بودند، بر رمان وارد شد. از لحاظ تجاری، این اثر، یک موفقیت بزرگ در سطح جهان بود.

1,125,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 2000 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

نسرین تولایى، ناهید ملکوتى, ویکتور هوگو

نوع جلد

گالینگور

نوبت چاپ

پنجم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

1808

سال چاپ

1402

موضوع

داستان خارجی

تعداد مجلد

دو

وزن

2000

جنس کاغذ

تحریر (سفید)

گزیده ای از کتاب بینوایان

بینوایان تصویر راستین سیمای مردم فرانسه در قرن نوزدهم است.

در آغاز کتاب بینوایان می خوانیم

زندگى و آثار ويكتور هوگو

ويكتور هوگو درباره تولد خود چنين گفته است : «اين قرن دو ساله بود (1802)، رم جايگزين اسپارت مى‌شد، از زير پوست بناپارت، ناپلئون سر برمى‌كشيد، سركنسول بود، اما قلمرو امپراتورى‌اش را اين نقاب سنگ درهم مى‌شكست، در چنين زمانه‌اى، در بزانسون، شهرى كهنسال در اسپانيا همانند دانه‌اى در معرض يك تندباد از نژادى برخاسته از برتون و لورن طفلى ديده به‌جهان گشود.»
ويكتور مارى هوگو در بزانسون كه مركز فرانس كونه و حاكم‌نشين كنونى دو در شرق فرانسه است و بر رودخانه‌اى به همين اسم قرار دارد، در روز بيست و ششم فوريه 1802 متولد شد.
او سومين فرزند ژوزف لئو پولد سِژيسبر هوگو فرمانده گردان چهارم بيستمين تيم تيپ لشكر و سوفى فرانسواز تره‌بوشه دختر يك كاپيتان قديم كشتى بازرگانى مقيم نانت بود.
هوگو در نامه‌اى كه تاريخ 1829 را دارد خطاب به بوردونه وزير كشور شارل دهم شاه فرانسه براى خوددارى از دريافت مستمرى به تبار خانوادگى خود اشاره كرده: «خانواده من از سال 1531 عنوان نجيب‌زاده داشته‌اند.» اما واقع امر چنين نيست، هوگو از خانواده‌اى متوسط بود، نيايش دوبار ازدواج كرد و از دو زنش دوازده فرزند (هفت دختر و پنج پسر) داشت كه پدر هوگو از ميان آنان در نانسى به سال 1773 متولد شده بود.
پدر هوگو در نوجوانى جدا از حرفه پدرش كه نجار بوده، به‌عنوان سرباز به ارتش سلطنتى پيوست، او مراحل رشد را پشت سر نهاد و در نوزده سالگى در سپاه رن به‌عنوان كاپيتانى رسيد. بعد دستيار «الكساندر دوبوهارنه » شد، سپس به سپاه وانده و پس از آن به سپاه نانت منتقل شد و در همين محل در شكارگاه با تره‌بوشه كاپيتان يك كشتى بازرگانى نانت و از اهالى وانده آشنا شد كه همين منجر به برخورد او با سوفى فرانسواز تره‌بوشه دختر وى و ازدواج آن دو شد.
در 1796 او به پاريس بازگشت و سخنگوى نخستين شوراى جنگ شد، او در 15 نوامبر 1797 با «سوفى » ازدواج كرد. در همان دوران در «شرش ميدى » يكى از دوستان خانواده تره‌بوشه به نام «پيرفوشه » را كه رئيس ديوان جنگ و با خود او نيز دوستى داشت بازيافت. فوشه نيز به زودى ازدواج كرد، كاپيتان هوگو كه شاهد عقد بود بر سر شام به فوشه گفت: «تو بايد صاحب يك دختر زيبا شوى، من هم صاحب پسرى خواهم شد و آن دو با هم ازدواج خواهند كرد.» گويى سرنوشت اين پيام را شنيد چون در آينده اين وصلت رقم خورد.
كاپيتان هوگو در سايه حمايت ژنرال «لاهورى » كه از آشنايان ديرينش بود به ستاد ژنرال «مورو» منتقل شد، دربال به سپاه رن پيوست، در انژن و بيبراك و ممنيژن جنگيد. در جنگ جسارت به خرج داد و بالاخره فرمانده گردان شد. در سال 1812 هنگام انعقاد قرارداد صلح، وى فرمانده ميدان نبرد در لونه‌ويل بود و به همين دليل مورد عنايت ژوزف بناپارت وزير فرانسه قرار گرفت و مى‌شد آينده درخشانى را براى او تصور كرد. اما روابط او با اطرافيان ژنرال «مورو» كه مورد سوءظن كنسول اول يعنى ناپلئون بود و به او به ديده يك رقيب مى‌نگريست، باعث دورى كاپيتان از بناپارت شد، به همين دليل او بدون ارتقاء درجه راهى بزانسون شد تا در آنجا فرماندهى يك گردان را برعهده گيرد. در اين زمان ويكتور متولد شد، پيش از او دو برادر ديگرش به دنيا آمده بودند، اَبل در 1798 متولد و در 1855 چشم بر جهان پوشيد و اوژن در 1800 متولد و در سى و هفت سالگى درگذشت.
در آغاز تولد او بى‌اندازه ناتوان و ضعيف بود و اميدى به بقاى حياتش نمى‌رفت، خودش بعدها در مجموعه اشعار «برگهاى پاييزى » درباره اين دوره گفته است :

«نوزادى رخ باخته، با نگاهى فرومرده و بى‌صدا
آن‌سان نزار كه گفتى چهره‌اى وهمى است.
همه از او روى گردانده، الّا مادرش،
و گردنش همانند نايى لرزان،
گور و گهواره‌اش همسان،
اين نوزاد كه نامش از كتاب زندگى خط خورده بود
و اميدى به بقايش تا پگاهى دگر نبود
منم.»
تنها شش هفته از تولد ويكتور مى‌گذشت كه پدرش طبق دستور مجبور به ترك بزانسون و رفتن به جزيره كورس از سرزمين‌هاى وابسته به فرانسه شد. پس از مدتى طبق فرمانى از ناپلئون راهى جزيره آلب شد. تا سال 1815 مقيم باسيتا و يا پورتوفراژو بود، در اين سال مجدداً به ژن فرا خوانده شد تا به لشكر ژنرال ماسنا ملحق شود.
در اين سفر مادرش پدر را همراهى نكرد، او راهى پاريس شد، خانه‌اى در كوچه كليشى گرفت و همراه فرزندانش به مدت دو سال ساكن آن خانه شد.
پدر در كالدى يرو و كاستل فلانو جنگيد و در تصرف ناپل براى افزودن به قلمرو ژوزف ناپلئون سهيم بود، ناپلئون پس از تصرف ناپل او را از نزديكان خود ساخت. سِژيسبر پس از آن‌كه موفق به دستگيرى «فرادياولو» سردسته مشهور راهزنان شد، اِرتقا مقام يافت و حكمران آوه لينو شد. به تصور آنكه مدتى مديد در ايتاليا مى‌ماند خانواده‌اش را نزد خود فراخواند.
در پاييز 1807، ويكتور كوچك راهى ايتاليا شد، اما در آن سرزمين آرامشى در انتظار خانواده نبود، در ژوئن 1808 فرمانى از طرف ناپلئون صادر شد كه در آن وعده فرمانروايى اسپانيا و هندوستان به ژوزف ناپلئون داده شده بود. ژوزف ناچار بايد راهى اسپانيا مى‌شد، چون به مادريد رسيد، از دوست خود سرهنگ هوگو دعوت كرد تا به وى بپيوندد، سرهنگ در اين سفر خانواده‌اش را همراه خود نكرد. خانم هوگو به پاريس برگشت و اين‌بار در خانه‌اى بزرگ‌تر نزديك وال دوگراس در طبقه همكف ساختمانى بزرگ كه بيش از انقلاب صومعه نونانتين‌ها بود ساكن شد. خانم هوگو براى آموزش فرزندان خود مسيو لاريوير را كه بيش از آن كشيش فرقه اوراتوار بود انتخاب كرد. وى پيش از انقلاب لباس روحانى را كنار نهاده، همسرى برگزيده و مدرسه‌اى در كوچه سن ژاك داير كرده بود. وى دروسى را آموزش مى‌داد و ژنرال لاهورى پدر تعميدى ويكتور آن‌ها را تكميل مى‌كرد. اين مرد دوست و فرمانده پيشين سرهنگ هوگو بود. او را به شركت در توطئه ژنرال مورو براى سرنگونى ناپلئون متهم كرده بودند و به اين دليل تحت تعقيب بود و در خانه هوگو نيز به شكل مخفيانه به سر مى‌برد. او از 1809 تا 1811 ساكن آن خانه بود.
معلم ويكتور به او توجه بيشترى داشت و او را وادار به خواندن آثار «ويرژيل » كرد، ژنرال نيز ويكتور را مجبور به خواندن كتاب پوليت مورخ يونانى و متن لاتين دشوار كتاب تاسيت وا داشت. ژنرال بالاخره لو رفت، توسط پليس دستگير شد و راهى زندان گرديد، در نهايت او را به همراه ژنرال ماله تيرباران شد.
ويكتور در شش سالگى خواندن و نوشتن به زبان مادرى و زبان‌هاى لاتين و يونانى را فراگرفت، كتاب‌هاى مفيدى خواند و از مقدمات برخى دروس بهره گرفت.
مونس مادر ويكتور در اين خانه، بانو فوشه همسر رئيس دفتر ديوان جنگ و دوست قديمى سرهنگ هوگو بود، او با بچه‌هايش به آنجا مى‌آمد و ويكتور همبازى پل و اَدل بود.
در بهار 1811 اسپانيا آرام شده بود، سِژيسبر هوگو به مقام ژنرال ارتش سلطنتى رسيده، مقام بازرس كل را گرفته و همه‌كاره دربار شاه و داراى نشان درجه اول پادشاهى شده و عنوان كنت دوسيزوانت گرفته و فرماندار سه ايالت اَويلا، سه گووى و سوريا شده و سرپرستى جمعيت سى هزار نفره طرفداران سلطنت را نيز داشت. او در تمام اسپانيا صاحب اعتبار و شخصيت مهمى به حساب مى‌آمد، به اين دلايل او خانواده‌اش را به اسپانيا فراخواند.
اين سفر براى ويكتور دشوارى‌هايى داشت و آثار عميقى در ذهنش به جا نهاد، اين سفر براى رسيدن به مادريد سه ماه به دارزا كشيد و در نهايت آن‌ها مقيم كاخ ماسه رانو شدند.
سرهنگ پسر بزرگ خود آدل را در رديف پيشخدمت‌هاى مخصوص شاه قرار داد، اما اوژن و ويكتور را به‌عنوان شاگرد آزاد راهى كالج نجبا نمود كه مدرسه‌اى دينى بود. با وجود اينكه ويكتور بيش از يازده سال نداشت، اما شرح سفر به اسپانيا را به شيوايى نگاشت. اقامت در اسپانيا چندان نپائيد، اوضاع دگرگون شد و مادر و دو پسرش را ژنرال راهى فرانسه كرد، اما آبل در كنار پدر ماند، او راهى خدمت نظام شد و يك سال بعد با درجه سرگردى معاون پدرش شد.

هوگو، شرحى از دوران كودكى خود در شعرى به اسم «كودكى من » آورده كه بخشى از آن چنين است :
«كودكى بودم، گهواره‌ام را به طبلى برساختند،
در كلاهخودى نظامى، آب مقدس به من خوراندند،
سربازى با چند تفنگ، سايه‌بانى برايم برپا داشت،
و با چند تكه پاره ژنده، پرچمى بر آن به اهتزاز درآورد،
اين‌ها پوشش گهواره‌ام شد.
از لابلاى ارابه‌هاى پوشيده در غبار و سلاح‌هاى پرتلألو
روح شاعرانه اردوى جنگى، مرا به چادرها فرامى‌خواند
بر لوله توپ‌هاى آتش ريز مى‌غنودم
اسبان سركش را با يال‌هاى مواجشان
و مهميزهاى بلند و ركاب‌هاى پهن دوست داشتم
سربازان دلير و پرتوان را،
شمشيرهاى از نيام برآمده فرماندهان
كه در صفوف درهم فشرده سربازان را هادى مى‌شدند،
ديده‌بانان را كه در هر زاويه‌اى چشم بر آنان داشتند،
جنگجويان كهنه‌كار و پير را كه با پرچم‌هاى برافراخته از شهرها رد مى‌شوند،
كودكى‌ام را حقير مى‌پنداشتم،
با خود واگويه مى‌كردم،
من چگونه زنده و سالم باشم
و خون‌هاى جوان و پاك را ببينم،
در جنگ تيره و بى‌رحم
كه با نوك پولادگون سلاحى،
امواج سرخ خون آنان بر زمين روان مى‌شود.
من پيش از آن‌كه گام بر ميدان زندگى نهم
با لشكريان فيروزمند فرانسه سرگردان بودم،
زمين را سير مى‌كردم
با آن‌كه كودكى بيش نبودم
پيران سپيدمو از دهان كوچكم قصه زندگى كوتاه اما پرماجرايم را مى‌شنيدند.

از برابر شكست‌خوردگان، پروا از كفِ نهاده مى‌گذشتم،
احترامات آلوده به ترسشان حيرانم مى‌كرد
آنگاه كه نام عزيز فرانسه بر زبانم جارى مى‌شد
سپاه منهزم رنگ رخساره مى‌باخت
به جزيره آلب كه بعدها اولين پله سقوطى عظيم شد، مى‌نگريستم
سنى بلند بالا را كه كنام عقابان است مى‌ديدم

بهمن‌هاى عظيم را كه از قلل آن به پايين فرو مى‌غلتيدند
و قطعات بزرگ‌شان در برابر پاهاى كودكانه‌ام به زمين فرو مى‌افتاد دوست داشتم.
از سواحل رون راهى اَديژ و آرنو شدم

به طرف غرب، بابل شكوهمند، روم باعظمت را نظاره كردم
كه همواره در اعماق گور خود زنده است
و هنوز هم بر فراز تختى نيم ويران ملكه جهان است.
پس از آن تورن و فلورانس با شادى‌هاى هماره‌اش
و ناپل را با سواحل عطرآگينش تماشا كردم كه هميشه ملتقاى بهار است،
كوه وزوو چون بردمد از سرش سيل آتش روان گردد،
همانند جنگاورى حسود كه به بزم طوبى بنگرد و كلاه خونينش را ميان گل‌هاى سور فرو افكند.
اسپانياى پيروز خوش آمدم گفت
از «برگار» كه گرفتار توفان بود برگذشتم
اسكوربال را دورادور همانند مقبره‌اى در خيال آوردم
و پل سه اشكوبه‌اش مرا نظاره مى‌كرد كه در برابر شكوهش سرفرود آورده‌ام
هم آنجا آتش برافروخته جنگجويان را ديدم كه ديوارها را سياه كرده
و ميخهاى خرگاه نظاميان در گاه كليسا را درهم ريخته است
صداى سربازان خنده رو، در آن مكان مقدس، همانند ضجه‌هاى ماتم مى‌پيچيد
يادمانده‌هايم از جان آتشينم سربرمى‌كشيدند
با صدايى آرام شعرى زنده مى‌كردم
و مادرم كه در نهان مراقب من بود

اشك در چشم داشت و لبخند بر لب و در آن حال مى‌گفت: يك پرى هم‌صحبت فرزندم شده، اما كسى او را نمى‌بيند»
در بازگشت به پاريس آن‌ها ساكن باغ فويانتين شدند، در اينجا ديدارهايشان با خانواده فوشه بيشتر شد، در اينجا ويكتور با آدل كه چند سالى از او كوچك‌تر اما بسيار زيبا بود نزديك‌تر شد، همين ارتباطات كم‌كم بدل به عشقى آتشين بين آن دو شد. در 1812 خانم هوگو ناچار به تخليه آن خانه و باغ مصفايش شد، اين‌بار خانه‌اى در كوچه شرش ميدى اجاره كرد و همين باعث نزديكى بيشتر آن‌ها با خانواده فوشه شد. اين زمانى بود كه هوگو به مدرسه لاريوير برگشته بود. ويكتور خود علاقه‌مند خواندن بود و مادرش در اين‌باره چندان سخت‌گيرى نمى‌كرد پس او و برادرش اوژن آثارى از روسو، ديدرو، ولتر، سفرهاى كاپيتان كوك، فوبلاس و آثار فراوان اما بى‌ارزش ديگرى را خواندند، خواندن اين آثار پختگى و بلوغى زودرس در او پديد آورد. حوادث پياپى منجر به شكست ژوزف بناپارت و تخليه اسپانيا در 1813 در اثر شكست ويتوريا شد، به زودى فرانسه مورد هجوم قرار مى‌گرفت.
ژنرال هوگو به پاريس برگشت و به ارتش فرانسه پيوست، او در سال 1814، مأمور دفاع از تيونويل شد، در 29 مارس همان سال خانم هوگو و پسرانش كه مدتى ساكن شرش‌ميدى بودند، آشكارا صداى شليك توپخانه روس‌ها و پروس‌ها را مى‌شنيدند، پاريس اشغال شد، ناپلئون استعفا داد و در تيونويل جنگ خاتمه يافت.
يك سال بعد كه ناپلئون از آلب برگشت، سِژيسبر هوگو به تيونويل فراخوانده شد و جايگاه فرماندهى خود را بازيافت. پس از دوران حكومت صد روزه ناپلئون، در عصر بازگشت سلطنت، ژنرال هوگو از فرماندهى كناره گرفت و بازنشسته شد. او مدتى بعد به هواداران لويى هيجدهم پيوست و به عضويت گارد مخصوص فرمانده كل قوا درآمد.
در زندگى زناشويى، او و همسرش هيچگاه سلوكى با هم نداشتند، در سال 1814 ژنرال بدون دليل مشخصى همسرش را ترك كرد، از پاريس خارج شد و به شهر بلوا كه در 187 كيلومترى جنوب غربى پاريس است رفت.
ژنرال كه از وضعيت درسى پسرانش چندان خشنود نبود، آن دو را راهى مدرسه شبانه‌روزى در كوچه سنت مارگريت كرد كه توسط دو نفر به اسامى كورديه و ده گوت اداره مى‌شد تا آن‌ها را مهياى ورود به دارالفنون نمايند. ويكتور تا 1818 در اين مدرسه بود، او در همين محل دلبسته شعر شد و در انواع آن همانند اشعار موسيقيايى، قصيده، منظومه‌هاى هجايى، حماسه، افسانه، لُغز و معما، غزل، اشعار آهنگين و انتقادى، قطعات ملى و ميهنى طبع‌آزمايى مى‌كرد.
هوگو شيفته نوشتن بود، اما چندان دل به درس نمى‌سپرد. او در دهم ژوئيه 1816 نوشت: «من قصد دارم شاتو بريان باشم يا هيچ.» ويكتور در كنكور عمومى 1818 در فيزيك شركت كرد و پنجم شد، اما براى ورودى دارالفنون ثبت‌نام نكرد. ويكتور و برادرش مدرسه شبانه‌روزى را ترك و نزد مادرشان برگشتند. حالا درآمد خانواده كم شده و ويكتور كوشيد از راه قلم كمك خرج خانواده شود، ويكتور نامه‌اى به پدرش نوشت و اعلام كرد كه قصد دارد از راه قلمش گذران كند و نيازى به كمك هزينه ناچيز او ندارد. او از همان سال آغاز به كار كرد.
در 1819 او منظومه‌اى درباره مزاياى آموزش متبادل و قطعه‌اى درباره حضور هيئت منصفه در فرانسه براى فرهنگستان فرانسه و نيز قطعاتى همانند «دوشيزگان وردن »، «آخرين حماسه‌سرايان » و «تعمير مجسمه هنرى چهارم » را براى آكادمى ژوفلورو در تولوز فرستاد كه همه ساله جوايزى براى بهترين آثار هنرى مى‌داد، آكادمى هر سه را پذيرفت، «دوشيزگان وردن » يك نشان طلا برنده شد، از «آخرين حماسه‌سرايان » تقدير شد و به «تعمير مجسمه هانرى چهارم » جايزه زنبق طلايى اعطا شد.
حتى شاتو بريان به ويكتور هفده‌ساله تبريك گفت. در 1820 سه قطعه ديگر به اسامى «مطرود جوان »، «دوعصر» و «موسى روى نيل » براى آكادمى ژوفلورو فرستاد كه قطعه آخرى جايزه خروس طلا را گرفت و سراينده‌اش به عضويت آكادمى برگزيده شد و عنوان استاد ژوفلورو گرفت. در 1821 قطعه «كيبرون » و در 1822 منظومه «اخلاص » را نيز براى بررسى براى همين آكادمى فرستاد.
در اواخر 1819 برادرش اَبل امتياز انتشار مجله‌اى ماهانه را گرفت، نام آن «كنسرواتوار ادبى » بود كه به گمان وى مكمل «كنسرواتوار سياسى » شاتو بريان مى‌شد. اين مجله تا مارس 1821 منتشر مى‌شد و بسيارى از آثار و قطعات ويكتور در آنجا نشر شد. حكايت «بوگژارگال » نيز در آنجا منتشر شد كه ويكتور آن را بعدها به رمانى بدل كرد. از جمله اشعار منتشره‌اش در اين مجله «مرگ دوك دوبرى » بود كه به‌نظر لويى هيجدهم رسيد و تحسين شد. همچنين قطعه‌اى راجع به تولد دوك دو بردو منتشر كرد كه پادشاه فرانسه آن را ديد و پانصد فرانك به او جايزه داد. دوران روزنامه‌نگارى براى او سرآغاز موفقيت‌هايش بود، از همين جا با بزرگانى مثل لامارتين، آلفره دووينى، سومه، اميل دوشان، ژيرو، ژوس دورس‌گيه و اَ به دولامنه آشنا شد كه حاصل آن تشكيل «انجمن ادبيات عالى » بود.
عشق ويكتور به آدل همبازى دوران كودكى‌اش او را به فكر ازدواج انداخته بود، اما مادرش مخالفت مى‌كرد، مادرش مايل بود كه دختر يكى از رجال بلندپايه را براى او بگيرد. ويكتور به خاطر مادرش مدتى تأمل كرد. اما از نگارش نامه‌هاى عاشقانه براى آدل دست برنداشت، خود اين نامه‌ها آثار ادبى قابل توجهى هستند، در مجموعه «جديد» او شعرى درباره آدل آمده :

«تويى كه نگاهت پرتوافكن بر من است
تويى كه تصوير دلربايت به روياهايم جان مى‌بخشد
تويى كه چون در تاريكى گام مى‌نهم دستانم را مى‌گيرى
و پرتوى آسمانى از چشمانت مرا تابناك مى‌كند
دعايت حامى سرنوشت من است و هر گاه فرشته نگهبانم ديده برهم گذارد، دعاى تو پشتيبان من خواهد بود.
قلبم آن هنگام كه آواى دوست داشتنى و پرغرور تو را مى‌شنود، در كار زار زيستن، غيرتم را برمى‌انگيزد
من تو را همانند موجودى فرازمينى، همانند جده پيرى كه پيشگوى آينده تابناك نوه‌اش باشد،
همانند فرزندى كه در هنگامه پيرى نصيب مردى شود، دوست مى‌دارم.»

نامه‌هاى ويكتور به آدل در 1901 منتشر شد.
در 28 ژوئن 1821 مادر ويكتور در كوچه «ترى‌ير» به دليل عفونت ريوى درگذشت، مرگ مادر برايش بسيار سنگين بود، پدرش مدتى كوتاه پس از درگذشت همسرش با كنتس دو سالگانو بيوه فردى به اسم آلمر ازدواج كرد، اين ازدواج براى ويكتور بسيار دردناك بود و در نامه‌اى به پدرش نوشت: «من درباره ازدواج جديدت، با آنكه افتخار آشنايى با همسر تازه‌ات را نداشته‌ام، حرفى ندارم، فقط او را چون زنى كه حامل نام نجيب توست محترم مى‌دارم.» پس از درگذشت مادرش، ويكتور خانه‌اى با شماره 3 در كوچه دراگون گرفت، خانه‌اى كه در آن همانند
ماريوس گرفتار فقر و پريشانى شد. او تنها هفتصد فرانك داشت و با تنگدستى دست به گريبان بود، اما اندك اندك در سايه پشتكارش سر و سامانى به زندگى خود داد. در ژوئن 1822 اولين مجموعه اشعارش به اسم «اغانى و اشعار گوناگون » منتشر شد. اين مجموعه گزيده‌اى از اشعارى بود كه در مدت يك سال در كنسرواتوار ادبى چاپ شده بودند.
هوگو بالاخره در 14 اكتبر 1822 با آدل ژولى فوشه كه در آن هنگام هيجده سال داشت ازدواج كرد، از شهود عقدش آلفرد دو وينيى و يكى از معلمان پيشينش در مدرسه كورديه به اسم ژان باپتيست بيسكارا بودند، عقد آن دو در كليساى سن سوليپس بسته شد كه يك سال پيش مراسم درگذشت مادرش در آنجا برگزار شده بود.
بر سر ميز شام عروسى برادرش اوژن كلمات زشت و ناهنجارى نسبت به عروس و داماد به زبان آورد، او را از مجلس به در بردند، پس از اين برادرش گرفتار حمله جنون شد و او را در تيمارستان بسترى كردند. پس از مدتى بهبود يافت، اما به مجرد روبرو شدن با هوگو و آدل، جنون دامنگير او مى‌شد، پس از آن اوژن پانزده سال گرفتار كند و زنجير تيمارستان بود تا بالاخره در 1837 درگذشت، دليل جنونش چيزى جز عشق پنهانش به آدل نبود، او جوانى بااستعداد و خوش قريحه بود. ويكتور پس از ازدواج چند ماه با همسرش در منزل پدر همسرش به سر برد، سپس در 1823 در كوچه ووژيرار عمارتى كرايه كرد، در اين زمان درآمدش بيشتر و شاه نيز برايش يك مستمرى دو هزار فرانكى در نظر گرفته بود. او صاحب پسرى شد كه پس از دو ماه درگذشت.
در سال 1823 هوگو با يارى سومه و دشان مجله‌اى به اسم لاموژ فرانس بنيان

نهاد كه به مدت يك سال منتشر شد و به نوعى اولين ارگان رمانتيك‌ها به‌حساب مى‌آيد.
در سال 1824 هوگو دوستى نزديكى با شارل نوديه اديب و پژوهشگر فرانسوى پيدا كرد. وى كه كتابدار ارتش بود، در همان زمان محفل ادبى خود را بنيان نهاده بود، محفلى كه خيلى زود محل گردهمايى ارباب ذوق و هنر شد و از اينجا هسته مركزى انجمن نوديه نهاده شد كه بعدها بسيار شهرت گرفت. مدتى بعد بسيارى از ادباى فرانسوى يعنى ويكتور هوگو، آلفره دوينيى، سومه، ژيرودو ، رسه‌گيه ، شه‌نه‌دوله ، دلفين‌گه و عده‌اى ديگر در اين انجمن رومانتيسم گرد آمدند. اين سالى بود كه هوگو
جلد دوم مجموعه اشعار اغانى را منتشر كرد. پس از مدتى دخترش لئوپلدين به دنيا آمد كه بسيار محبوب هوگو بود.
در 1825 هوگو قصيده‌اى در خصوص مراسم تدهين منتشر كرد و به همين دليل به مراسم تدهين و تقديس شارل دهم دعوت شد. در اين روز شاه جديد او و لامارتين را به گرفتن نشان شواليه لژيون دونور مفتخر ساخت و پدرش نيز از طرف شاه درجه نايب ژنرالى گرفت. جالب اينكه هوگو لباس مناسب براى حضور در اين مراسم نداشت و از دوستش بريفيه لباس رسمى قرض كرد.

در 1826 رمان بوگژارگال را كه در آن تجديدنظر اساسى كرده بود و از پى آن جلدى ديگر از اغانى و قصايدش را منتشر كرد، در همين سال پسرش شارل ويكتور متولد شد.
در جلد سوم اغانى و قصايد، هوگو اشعارى داشت كه نشان از روى‌گردانى وى از سبك قديم كلاسيك و باورش به نوسازى و نوپرورى در شعر وزير پا نهادن روش‌هاى فرسايشى كهن بود. سنت بوو نويسنده و منتقد در انتقاد از اين اشعار در مجله كره (كلوب ) در دوم ژوئيه 1827 مطلبى انتقادى نوشت. انتشار اين مقاله منجربه آشنايى و دوستى عميق بين هوگو و سنت بوو شد. در 1827 هوگو در برابر ناسزايى كه سفير كبير اتريش به ژنرال‌هاى امپراتورى داده بود، قطعه‌اى شيوا به اسم قصيده براى ستون سرود. اين قصيده باعث حملات شديدى از سوى سلطنت‌طلبان محافظه‌كار كه به حفظ وضعيت سابق باور داشتند به هوگو شد. به نظر مى‌آمد هوگوى بيست و پنج ساله ديگر چندان باورى به حكومت مطلقه پادشاهى ندارد و بيشتر تمايل به سلطنت مشروطه دارد. در همين سال او منظومه كرامول را منتشر كرد، در مقدمه همين منظومه او ديدگاه‌هايش در باب مكتب رمانتيسم را آشكار كرد. در ديدگاه جديدش نسبت به ادبيات به اين باور رسيده بود كه در هر زمان بايد مطابق روش‌هاى زندگى ادبيات نيز دگرگون شود و در هر دوره‌اى با ترقى و تحول زندگى همسويى داشته باشد، اين نخستين گام او در تحول و تجدد ادبى بود كه مدتى بعد خود پيشرو اين مكتب شد.

در بهار همين سال هوگو به كوچه نتردام دوشان شماره 11 نقل مكان كرد و به سنت بوو نويسنده كه در خانه شماره 19 همين كوچه سكونت داشت نزديك شد، آن دو گاه در يك روز دوبار با هم ملاقات مى‌كردند.
مدتى بعد هوگو محفلى ادبى از هواخواهان رمانتيسم تشكيل داد كه اعضاى مهمش عبارت بودند از: آلفرد دووينيى ، سنت بوو، آلفردو موسه، الكساندر دوماپدر ، اميل
دُشان، انتونى دُشان ، دُبوشين ، ژراردو نروال ، مادام تاستو و از شعرا دلاكروا ، بولانژه ، ده وريا و از نقاشان داويد لانژه و عده‌اى از معماران و مجسمه‌سازان. هوگو و دوستانش غالباً در سالن نوديه كه محل گردهمايى اولين محفل ادبى بود، جمع مى‌شدند، در اين محفل كه در ابتدا فقط اشعار رمانيتك خوانده مى‌شد، كم‌كم به شكل مدرسه‌اى براى تعليم سبك رمانتيسم درآمد كه مدير آن هوگو بود. اما كلاسيك‌ها و محافظه‌كاران طرفدار سلطنت در برابر هوگو موضع گرفتند و نبردى ادبى ميان آن‌ها درگير شد.
در سال 1828 پدر ويكتور ناگهان درگذشت، او از مدتى پيش روابطه حسنه‌اى با فرزندانش پيدا كرده بود. آبل برادر بزرگ ويكتور قصد ازدواج داشت و پدر در اين جشن شركت كرد و كم‌كم روابط دوستانه‌اى ميان او و فرزندانش برقرار شد. ژنرال در پاريس نزديك خانه هوگو سكونت كرد و ويكتور بيشتر شبها ساعاتى را با پدر سر مى‌كرد. يك شب ويكتور تا ديروقت شب در خانه پدرش سر كرد، پدر سرحال بود، اما پس از رفتن هوگو او در اثر سكته قلبى درگذشت. در همين سال ويكتور صاحب دومين پسر خود شد كه نامش را فرانسوا نهاد.
در 1828 چاپ جديد اغانى و قصايد و كتاب شرقى منتشر شد، در همين سال اولين رمان بلند هوگو «آخرين روز يك محكوم » كه از آثار مهم وى به‌شمار مى‌رود انتشار يافت.

در 1829 هوگو تصميم به نوشتن نمايشنامه گرفت، نخسيتن درامش كه آن را به شعر درآورد «مارين دولورم » نام داشت كه در مدت بيست‌وچهار روز در ژوئن 1829 آن را نوشت، اما اجازه نمايش به آن داده نشد. هوگو براى كسب مجوز نمايش آن به نزد شارل دهم رفت، شاه به او گفت: من ذوق و قريحه شما را دوست دارم و فقط دو شاعر را وابسته به خود مى‌دانم يكى شما و ديگر دزوژيه و براى اينكه هوگو را آرام كند، يك مقررى به مبلغ چهار هزار فرانك براى او برقرار كرد. اما هوگو نامه‌اى به وزير كشور نوشت و از گرفتن اين پول خوددارى كرد، او دريافت اين پول را در برابر توقيف نمايشنامه‌اش دور از شأن و مقام خود به حساب مى‌آورد، در همين نامه نيز البته براى پيشگيرى از عواقبى كه ممكن است گريبانگيرش شود خود را طرفدار سلطنت معرفى كرد.
در روزهاى بعد هوگو درام«ارنانى » را نوشت، در اول اكتبر 1829 آن را براى دوستانش خواند، اين اثر نخستين بار در 25 فوريه 1830 بر صحنه رفت. اولين نمايشش به نوعى تبديل به رودررويى ميان كلاسيك‌ها و رمانتيك‌ها شد.
موفقيت اين نمايش بودوئن چاپخانه‌دار را واداشت تا امتياز انتشار آن را به شش‌هزار فرانك از هوگو بخرد.
در 1830 هوگو كوچه نتردام دوشان را ترك كرد و در كوچه ژان گوژون نزديك شانزه‌ليزه مسكن گزيد. اين تغيير محل به جهت نياز او به خلوت و تنهايى بود تا رمان نتردام دو پارى (گوژپشت نتردام ) را كه براساس قرار داد بايد به چاپخانه «گوسه‌لن » مى‌داد، به اتمام رساند. در مدت شش ماه اين رمان به چاپ رسيد و شهرت بى‌نظيرى براى او به‌بار آورد، صاحب چاپخانه خواستار پيش خريد ديگر آثار او شد.
در ژوئيه 1830 انقلاب درگرفت و بساط سلطنت مطلقه را درهم پيچيد، هوگو نيز كه پيش از اين از هواداران افراطى سلطنت بود، اندك اندك عقايدش را تعديل و بيشتر متمايل به اين اصل شد كه سلطنت بايد توأم با آزادى باشد، دولتى مشروطه بيشتر مورد نظرش بود.
در نامه‌اى به تاريخ چهارم اوت همان سال به شارل نوديه چنين نوشت: «تاكنون كار ما خوب پيشرفت كرده است و پس از اين هم اميدوارم بهتر پيش برود. مردم فرانسه به وضع قابل ستايشى به طرف نيك‌روزى و صلاح پيش مى‌روند، اما بهتر است كه هرچه زودتر برخى امور نظم و ترتيبى يابند.»

جالب اين‌كه هوگو اگرچه نويسنده و نه سياستمدار بود، اما گاه پيش‌بينى‌هاى سياسى شگفتى داشت، البته همواره مداراگونه و معتدل نظر مى‌داد.
در نامه‌اى به سنت بوو مى‌نويسد: «روزى ما حكومت جمهورى خواهيم داشت و آن حكومت براى آن روز خوب و در خور خواهد بود، به راستى سزاوار نيست كه ميوه شيرينى را كه در ماه اوت مى‌رسد در ماه مه نارسيده بچينيم. انتظار، از هر چيزى بهتر است، جمهوريت كه ميان كشورهاى اروپا، فرانسه در انتخاب آن پيشگام خواهد بود، تاج موهاى سفيد مى‌شود و ما در روزگار پيرى به ديدارش نايل خواهيم شد.»
در 1831 برگ‌هاى خزان را نوشت، نمايش «مارين دولورم » را به صحنه برد. در 1831 درام مشهور «شاه تفريح مى‌كند» را نوشت و به صحنه برد، اما اين درام پس از نمايش توسط لويى فيليپ پادشاه فرانسه توقيف شد. هوگو براى اجراى مجددش بسيار كوشيد، اما تلاشش بى‌نتيجه ماند. پنجاه سال بعد در روزگار پيرى هوگو، مردم فرانسه شاهد اجراى اين نمايش شدند. در اكتبر 1831 هوگو در منزلى در ميدان شاهى (پلاس روايال ) ساكن شد و اين خانه شهره شد. در همان سال دختر ديگرش آدل متولد شد كه در سال 1872 در يك صومعه انزوا گرفت و تا پايان عمرش همانجا ماند.
در همين سال كدورتى ميان هوگو و الكساندر دوما پيش آمد كه تا چهار سال به درازا كشيد. در همين سال هوگو دو درام تاريخى مشهور خود «لوكرس بورژيا» (دوم فوريه 1832) و «مارى تودور» را به صحنه برد.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “بینوایان”