گزیده ای از متن کتاب
مجموعه شعر اینک دختری میهن من است سرودۀ شیرکو بی کس
دیباچهی عشق
عمر گل
هرچند هم
که کوتاه است
اما با اینحال
بوی خوشی
به عشق بخشیده است
انسان با عشق پیوندی دیرینه دارد. از هزاران سال پیش و از روز زایش حضرت آدم (ع)، عشق همواره با آدمها همدم و همراه بوده و در این راه، مجنونها و فرهادها و حلاجها و بایزیدها و سهروردیها و مولویها وحافظها و نالیها و شاملوها و شیرکوها پرورده است. عشق با مجازی آغاز میشود و به حقیقی میرسد.
عشق در هر زمانی و بر هر زبانی زیباست و از زبان شاعران، زیباتر و از زبان شاعران عاشق، زیباترین.
و شیرکو بیکس شاعری عاشق است و عاشقانههایش در حقیقت گل سرسبد عاشقانههای شاعران عاشق است.
این مجموعهی عاشقانهی ناب را از میان دیوان اشعار او که بیش از هشتهزار صفحه است، برای دوستداران عشق و شعر عاشقانه برگزیدهام. در گزینش عاشقانهها تلاش کردهام از دورانهای متفاوت سالهای تجربهاندوزی شاعر، نمونههای زیبایی گلچین کنم، به گونهای که نخستین شعر این مجموعه، در 22 سالگی شاعر و آخرین شعر آن در 73 سالگی او، یعنی واپسین سال زندگیاش و تنها چند ماه قبل از مرگاش سروده شده است… عاشقانههایی به درازای بیش از نیم قرن شعر و شاعری. باشد که مقبول خاطر عاشقان ادبدوست قرار گیرد.
بوکان
2/12/1397
در آغاز این کتاب می خوانیم:
نور نگاه
وقتی نور نگاهات
دنیای آرام مرا به هم ریخت
وقتی خرامِ مالامال از موسیقیات
دل و درون مرا به لرزه افکند
فهمیدم که زندگی دیروز من
بیتو
بیهوده گذشته است
فهمیدم که زندگی
بیتو
درد و رنج است
زخم و آه است
سلیمانیه
1962
بیتو
دلبر من!
آنچنانکه آسمان
بی ستاره
کور میشود
آنچنانکه بهار
بی شکوفه
ناکام به زیر خاک میرود
بی چشمان درخشان تو هم
چشمان شعرم نابیناست
بی لبان غنچهسان تو
بهار و گل و غنچه چیست؟!
بغداد
1967
پاسخ
در پایانِ نامهات
در واپسیننامهات
دلبر من!
پرسیدهای:
«مرا چقدر دوست داری؟»
«جانان جان!
چندانکه بهار
آسمان آبی را دوست دارد
چندانکه پروانههای سبکبال و
زنبورعسلهای عاشق
گلهای زندگی را دوست دارند
شیرههای شیرین را دوست دارند
چندانکه برفهای کوهسار و
چشمههای زلال لابهلای بیشهزار
مهتاب را دوست دارند
آفتاب را دوست دارند
من تو را دوست دارم
جانان جان!
چندانکه خود را دوست داری
چندانکه خود را دوست دارم
تو را دوست دارم
تو را دوست دارم.»
بغداد
ماه مه 1968
پرپرشدن
گلی که به گیسو زده بودی
نگاه مرا به پروانه بدل کرد
پروانهی نگاهام
در آسمان سالن
پر کشید و بر گل گیسویت نشست
گل را که گشودی و به دیگری دادی
در آندَم ای گلپَری
لابهلای شاخهگل انگشتانات
پروانهی نگاهام پرپر شد
برای دختر حروفچین
ای دختر دلبر!
میبینم بذرهای حروف دفتر را
که زیر ضربهی پشنگ انگشتانات
ردیف در ردیف
آفتابگردان جمله میشوند و
با آفتاب نگاهات
میگردند و میگردند
ای دختر دلبر!
من هم با مشتی بذرِ حروف خشکسال شعر خود
به آستانات آمدهام
بذرهایی که نزد من نروییدند
باشد که پیش تو
با نمنم باران سرانگشتانات
زیر نور نگاهات
چون گل رُز
روی میزت برویند
تو
پگاه را به آغوش کشیدم:
دستهایم خیابان طلیعه شد و
چشمهای تو از آن گذشت
دهان کوه را بوسیدم:
لبهایم چشمهای زلال شد و
نجواهای عاشقانهی تو
در زیر آن به سوسو نشست
سر بر سینهی شب گذاشتم:
رؤیاهایم آینهی ترانه شد و
قامت زیبای تو در آن نمودار شد
عشق بیکران تو در آن پدیدار شد
آسمان صاف
مدتی بود که با برف و باران و تگرگ
دوست شده بودم
روزی خسته شدم و
آرزومند وصال «سبز» شدم
به سبز رسیدم
پس از مدتی
دوباره خسته شدم و
در رؤیای نسیم سایهبان و
در رؤیای خوشههای تاکستان
فرو رفتم
رؤیا تعبیر شد…
پس از مدتی
دوباره خسته شدم
میخواستم برگهای برگریزانم پوشانده و
ترنّم ترانههای دلنواز خزان را بشنوم
پس از مدتی
دوباره خسته شدم
وقتی اما
پیش عشق تو رسیدم
ای دختر دلبر!
آسمان خستگیام
سراسر صاف شد
و تو خود سراپا
همهی فصلها شدی
رمان
لیلای من!
رمان را که برگرداندی
در کتابخانهی کوچکام گذاشتم
همانروز داستانهای کوتاه
به دورش حلقه بستند
و او به روایت زیباییهایی نشست
که در گشتوگذار آن چند روز
به دریای دیدگان تو دیده بود
رمان میگفت:
«بانوی زیبارو
نه داستان کوتاه
که داستان بلند دوست دارد»
کمی بعد دیدم که
داستانهای کوتاه
به خاطر چشمان تو
یکایک… همه
رمان شدهاند!
شیرکو بی کس شیرکو بی کس شیرکو بی کس شیرکو بی کس
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.