تا تو در این خیابان‌ها گم نشوی

پاتریک مودیانو

ترجمۀ نازنین عرب

انتشارات نگاه 

دفترچه تلفنی که بی وقت پیدا می شود ریتم کند روزهای گرم تابستان کهن سالی ژان داراگان را به هم می ریزد. ژیل اتولینی، شانتال گریپی، گی تورستل و آنی آستران… آنی آستران نام زنی است که ناخواسته از بین تمامی نامها و نوشته ها از هزارتوی پرونده ای جنایی سر بیرون می آورد و مثل یک چراغ قوه نور می اندازد به قسمت تاریکی از زندگی ژان داراگان، همان قسمتی که او موفق شده بود تمام این سالها در تاریکخانه فراموشی حبس شان کند. و این قصه شرح جستجویی است برای به یاد آوردن آنی.

17,500 تومان

در انبار موجود نمی باشد

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

پاتریک مودیانو/نازنین عرب

نوع جلد

شومیز

SKU

99300

نوبت چاپ

اول

شابک

978-600-376-396-8

قطع

پالتویی, جیبی

تعداد صفحه

144

سال چاپ

1397

موضوع

داستان فرانسوی

تعداد مجلد

یک

وزن

110

گزیده ای از کتاب “تا تو در این خیابان‌ها گم نشوی” نوشتۀ “پاتریک مودیانو”

پاتریک مودیانو

این قصه تو را رها نمی‌کند، چه جا مانده باشی و چه جا گذاشته باشی. و ما همه اسیریم، یا  گم شده ایم، یا  گم شده داریم. چه خوب که عکس‌ها بمانند، چه خوب که عکس‌ها می‌مانند تا یادمان نرود کودکی‌ها چطور محو شدند، یادمان نرود که خودمان را کی و کجا گم کردیم و باز کدام نامه‌ی بی‌نشان و بی‌نامی به دست تو برسد، تو  که دلیل همه قصه‌هایی، تویی که دستت را رها کردم، تویی که دستم را رها کردی.

مودیانو شاعر خاطره‌هاست، بی‌وزن و بی‌قافیه، خیال تو را به بازی می‌گیرد و بی‌هیچ پایانی در میانه رؤیا رهایت می‌کند تا راهت را بیابی و همیشه یکی هست که می‌آید یکی که باید باشد که همیشه بوده فقط باید منتظر بود.

 

نازنین عرب

 تروندهایم _ ژانویه ۲۰۱۹    

در آغاز این کتاب می خوانیم:

چیزی نیست. انگار حشره‌ای آدم را گزیده باشد. اولش چیزی حس نمی‌کنی. دست کم برای آرامش خودت هم که شده به خودت می‌گویی چیزی نشده. صدای زنگ تلفن منزل ژان داراگان[1] ساعت چهار بعد از ظهر به صدا در آمد. تلفن گوشه‌ای از آپارتمان قرار داشت که به آن اتاق کار می‌گفت. داراگان روی کاناپه‌ای در انتهای سالن جایی که از آفتاب در امان بود چرت می‌زد. صدای زنگ تلفن که سال‌ها بود به صدا در نیامده بود قطع نمی‌شد. حالا چرا این قدر اصرار داشت؟ شاید تماس گیرنده آن سوی خط فراموش کرده بود تلفن را قطع کند. بالاخره از جایش بلند شد و به سمت دیگر سالن همان جا که نور خورشید به شدت می‌تابید رفت.

“می‌تونم با آقای ژان داراگان صحبت کنم؟”

صدایش آرام و در عین حال تهدید کننده بود. در وهله اول که این طور به نظر می‌رسید.

“آقای داراگان صدای من رو می‌شنوین؟”

داراگان فکر کرد گوشی را قطع کند. ولی چه فایده‌ای داشت؟ او حتماً باز هم تماس می‌گرفت و صدای زنگ تلفن باز هم همان طور بی وقفه به صدا در می‌آمد. اگر سیم تلفن را می‌کشید چی…

“خودم هستم.”

“در خصوص دفترچه راهنمای تلفنتون تماس می‌گیرم”

دفترچه‌اش را حدود یک ماه پیش در قطاری که به سمت کوت دازور[2] می‌رفت گم کرده بود. بله فقط می‌توانست آنجا گم اش کرده باشد. حتماً وقتی می‌خواسته بلیط اش را از جیب کت اش بیرون بیاورد و به مأمور قطار نشان دهد، دفترچه از جیب اش افتاده بود.

“من یه دفترچه راهنمای تلفن پیدا کردم که اسم شما توش هست.”

روی جلد طوسی رنگ دفترچه نوشته شده بود “در صورت گم شدن، این دفترچه را به نشانی زیر ارسال کنید”. داراگان یک روز به طور خودکار نام، نشانی و شماره تلفن اش را همان جا نوشته بود.

“من می‌تونم اون رو براتون به آدرستون بیارم. کافیه بگید چه روز و چه ساعتی.”

بله درست حدس زده بود صدایش آرام و تهدید کننده بود. داراگان حتی فکر کرد صدایش به صدای خلافکارها شبیه است.

“من ترجیح می‌دم یه جایی با هم قرار بگذاریم”

خیلی تلاش کرد تا صدایش نا آرامی درونش را نشان ندهد. با اینکه می‌خواست لحن بی تفاوتی داشته باشد می‌دید که صدایش سرد و بی روح است.

“هر طور شما مایلین.”

سکوتی برقرار شد.

“حیف شد من نزدیک خونتون بودم. دوست داشتم شخصاً دفترچه رو بهتون تحویل بدم.”

داراگان از خودش پرسید مبادا آن مرد درست جلوی ساختمان محل زندگی‌اش ایستاده و همان جا کشیکش را می‌کشد. باید هر چه زودتر از شرش خلاص می‌شد.

“فکر کنم بهتره برای فردا بعد از ظهر قرار بگذاریم.”

“باشه هر طور میل شماست. پس یه جایی نزدیک محل کار من باشه. نزدیک ایستگاه گار سن لازار[3]“.

داراگان باز هم حس کرد بهتر است گوشی را قطع کند ولی خونسردی‌اش را حفظ کرد.

مرد پرسید: “خیابان آرکاد[4] رو می‌شناسین؟ می‌تونیم همدیگه رو در کافه‌ای به نشانی شماره ۴۲ خیابان آرکاد ملاقات کنیم.”

داراگان آدرس را یادداشت کرد نفس عمیقی کشید و گفت “بسیار خوب آقا، شماره ۴۲ خیابان آرکاد فردا ساعت پنج بعد از ظهر”

و بدون اینکه منتظر تائید مرد باشد به سرعت گوشی تلفن را قطع کرد. بلافاصله از اینکه تا آن اندازه تند برخورد کرده بود پشیمان شد ولی آن را به حساب گرمایی گذاشت که چند روزی می‌شد پاریس را در بر گرفته بود. گرمایی که برای ماه سپتامبر بی سابقه بود. این گرما تنهایی‌اش را بیشتر می‌کرد. مجبورش می‌کرد تا غروب آفتاب در این آپارتمان خودش را زندانی کند. علاوه بر این زنگ تلفن ماه‌ها بود که به صدا در نیامده بود. تلفن همراهش هم روی میز کارش قرار داشت. از خودش پرسید چه زمانی برای آخرین بار از آن استفاده کرده است؟ حتی به درستی نمی‌توانست از آن استفاده کند. بیشتر وقت‌ها دکمه‌ها را با هم اشتباه می‌کرد.

اگر آن مرد غریبه تماس نمی‌گرفت برای همیشه فراموش کرده بود که آن دفترچه راهنمای تلفن را گم کرده است. چند روز پیش تلاش کرده بود نام‌های یادداشت شده در آن دفترچه را به خاطر بیاورد. هفته گذشته حتی تصمیم گرفته بود دوباره آن دفترچه را بازنویسی کند. روی یک برگه سفید فهرستی از اسامی تهیه کرده بود، چند لحظه بعد ولی در یک چشم بر هم زدن آن برگه را پاره کرده بود.

هیچ کدام از آن نام‌ها و نشانی‌ها برایش اهمیت نداشتند. آنهایی که برایش اهمیت داشتند هیچ نیازی به یادداشت کردن نشانی و شماره تماسشان نداشت چراکه نشانی و شماره تماس آنها را به خاطر سپرده بود.

آن دفترچه بیشتر شامل نشانی و شماره تماس‌های کاری و چند نشانی ضروری بود و همه این‌ها بیشتر از سی نام و نشانی نمی‌شد. تازه در این بین چند نام و نشانی هم وجود داشت که دیگر معتبر نبودند و می‌بایست آنها را پاک می‌کرد. تنها چیزی که در مورد آن دفترچه نگرانش می‌کرد این بود که نام و نشانی خودش را روی جلد آن نوشته بود. به‌هرحال می‌توانست هیچ وقت سر قرار حاضر نشود و آن غریبه را در کافه‌ای به نشانی شماره ۴۲ خیابان آرکاد برای همیشه منتظر بگذارد. ولی نه! در این صورت همیشه یک تهدید وجود داشت. بارها در خلوت بعد از ظهرهای تنهایی‌اش در رؤیا دیده بود که زنگ تلفن به صدا در می‌آید و غریبه‌ای با صدایی آرام با او قرار ملاقاتی می‌گذارد. عنوان رمانی را به خاطر می‌آورد که پیش‌تر خوانده بود: دوره دیدارها. شاید دوره دیدار او هنوز به پایان نرسیده بود. ولی صدایی که پشت تلفن شنیده بود به او هیچ اطمینان خاطری نمی‌داد بلکه آرام و تهدید آمیز بود. بله، آرام و تهدید آمیز.

*

از راننده تاکسی خواهش کرد تا او را در خیابان مادلن[5] پیاده کند. هوا نسبت به روزهای گذشته کمی خنک‌تر شده بود. حتی می‌شد در سایه پیاده رو قدم زد. در امتداد خیابان آرکاد پیش می‌رفت. خیابان زیر تابش آفتاب ساکت و خالی بود.

مدت‌های مدیدی بود که به این محله قدم نگذاشته بود. به خاطر می‌آورد که مادرش در تئاتری در همین نزدیکی‌ها کار می‌کرد و محل کار پدرش درست ابتدای همین خیابان سمت چپ و در ساختمانی به شماره ۷۳ بلوار اوسمان[6] قرار داشت. خودش هم تعجب کرد چطور بعد از این همه سال شماره ۷۳ را به خاطر می‌آورد. گذشته‌اش در خلال همه این سال‌ها شفاف و نخ نما شده بود، درست مانند مهی که زیر نور خورشید محو شود.

آن کافه کنج خیابان آرکاد و بلوار اوسمان قرار داشت. سالن کافه خالی بود. پیشخوان بلندی داشت که تا کنار پله‌هایی که به طبقه دوم کافه می‌رفت کشیده شده بود. همه چیز به یک سلف سرویس و یا یک رستوران فست فود قدیمی مثل ویمپی[7] می‌مانست. داراگان پشت یک میز انتهای سالن نشست. با خود فکر کرد آن غریبه هیچ وقت خواهد آمد؟ هر دو در کافه باز بود. یکی رو به خیابان و دیگری رو به بلوار. شاید می‌خواستند از شدت گرما کاسته شود. در سمت دیگر خیابان ساختمان شماره ۷۳ دیده می‌شد. داراگان با خودش فکر کرد یکی از پنجره‌های اتاق کار پدرش به همین خیابان باز نمی‌شد؟ اتاق پدرش در کدام طبقه قرار داشت؟ خاطراتش گاه و بیگاه از ذهنش پاک می‌شدند مثل حباب‌های صابونی که پراکنده می‌شوند و از بین می‌روند و یا رؤیایی که شب می‌بینید ولی در طول روز رفته رفته فراموش می‌شود. مطمئن بود اگر در کافه‌ای در خیابان ماتورن[8] روبه‌روی سالن تئاتری که مادرش در آن بازی می‌کرد می‌نشست، یا حتی جایی حوالی گار سن لازار – محله‌ای که پیش‌ترها پاتوق اش بود_ چیزهای بیشتری به خاطر می‌آورد. شاید هم نه، حتماً نه، این شهر دیگر همان شهر قدیم نبود.

“آقای ژان داراگان؟”

صدا را شناخت. مردی تقریباً چهل ساله روبه‌رویش ایستاده بود. دختر جوانی هم همراهش بود.

“ژیل اتولینی[9] هستم”

همان صدای آرام و تهدید آمیز. سپس با اشاره به دختر جوان گفت:

“یه دوست… شانتال گریپی[10]

داراگان از جایش تکان نخورد حتی به آنها دست هم نداد. هر دو روبه‌روی او نشستند.

“ما رو می‌بخشین یه کم دیر کردیم”

لحن شوخی به خود گرفته بود، حتماً قصد داشت روحیه خودش را حفظ کند. داراگان در صدایش یک ته لهجه خفیف ناحیه میدی[11] را تشخیص می‌داد که شب پیش پشت تلفن تشخیص نداده بود.

پوست مهتابی، چشمان مشکی و بینی عقابی داشت. صورتش لاغر بود و حتی از روبه‌رو هم مانند نیم رخ تیز دیده می‌شد.

“بفرمایید این متعلق به شماست ” با همان لحن شوخ طبعانه گفت گویی قصد داشته باشد ناراحتی‌اش را پنهان کند و از جیب کت اش دفترچه‌ای را بیرون آورد. آن را روی میز گذاشت ولی دستش را از روی دفترچه بر نداشت. کف دستش روی دفترچه بود و انگشتان دست اش باز. انگار تمایل نداشت بگذارد داراگان دفترچه را بردارد.

دختر جوان ساکت بود و نمی‌خواست جلب توجه کند. چشم و ابرو مشکی و تقریباً سی ساله بود. موهای کوتاهش تا روی شانه‌هایش می‌رسید. بلوز و شلوار مشکی رنگی به تن داشت. نگاهش نگران بود. چشمان کشیده و گونه‌های تیزی داشت. داراگان از خودش پرسید اهل ویتنام است یا چین؟

“شما این دفترچه رو کجا پیدا کردین؟”

“روی زمین افتاده بود. زیر یک نیمکت در کافه‌ای در گار دو لیون[12]

درست است. به خاطر آورد همان روز که با قطار به سمت کوت دازور می‌رفت زودتر از موعد به ایستگاه قطار رسیده بود و برای گذراندن وقت به کافه‌ای در طبقه اول ایستگاه قطار رفته بود.

ژیل اتولینی پرسید ” میل دارین چیزی بنوشین؟”

داراگان بیشتر تمایل داشت هر چه سریع‌تر آنجا را ترک کند ولی جلوی خودش را گرفت.

“یک سودا لطفاً”

اتولینی رو به دختر جوان کرد و گفت ” برو یک نفر رو پیدا کن که سفارش ما رو بگیره. برای منم یه قهوه سفارش بده.”

دختر جوان به سرعت از جایش بلند شد، ظاهراً عادت داشت از او اطاعت کند.

“حتماً از گم کردن دفترچه تون ناراحت بودین؟”

این را گفت و لبخندی زد. لبخندش به نظر داراگان بیشتر توهین‌آمیز می‌آمد ولی شاید خجالت می‌کشید شاید هم معذب بود.

“می‌دونین من تقریباً اصلاً سراغ تلفن نمی‌رم.”

مرد نگاه متعجبی به داراگان انداخت. دختر جوان به سمت آنها می‌آمد. نزدیک شد و در جایش نشست.

“میگن که در این ساعت دیگه چیزی سرو نمی‌کنن. کافه تعطیله.”

داراگان صدای دختر جوان را برای اولین بار می‌شنید. صدایی خشن، اصلاً هم لهجه ناحیه میدی را نداشت. بیشتر لهجه پاریسی داشت البته اگر لهجه پاریسی هنوز هم معنی خاصی داشته باشد.

داراگان پرسید ” شما همین حوالی کار می‌کنین؟”

“بله در یک آژانس تبلیغاتی کار می‌کنم. خیابان پاسکیه[13] آژانس سویرتز[14]

“شما چطور؟”

و به سمت دختر جوان چرخید.

اتولینی پیش از اینکه دختر جوان پاسخی بدهد سریع گفت “نه، اون در حال حاضر هیچ جا مشغول نیست” و باز هم لبخند زد، همان لبخند زورکی. دختر جوان هم لبخند زد. داراگان حالا دیگر با تمام وجود دلش می‌خواست آنجا را ترک کند. آیا هرگز موفق می‌شد از دست آن دو نفر رهایی یابد؟

مرد به سمت داراگان خم شدو با صدای تیزی گفت ” می‌خوام با شما روراست باشم.”

داراگان دوباره همان حس شب گذشته را پیدا کرد. بله این مرد مثل کنه می‌چسبید.

“من به خودم اجازه دادم و دفترچه شما رو ورق زدم… صرفاً از روی کنجکاوی…”

دختر جوان صورتش را از آنها برگردانده بود گویی قصد داشت وانمود کند چیزی نمی‌شنود.

“از این بابت که از من دلخور نیستین؟”

داراگان خیره به چشمانش زل زده بود. مرد هم نگاهش را از او بر نمی‌داشت.

“برای چی باید از شما دلخور باشم؟”

سکوت. مرد حالا دیگر نگاهش را از او برداشته بود. بعد از کمی مکث با همان صدای خش دار گفت ” یک اسم در دفترچه تلفن شما توجه من رو جلب کرد. می‌تونین کمی در مورد این شخص به من اطلاعات بدین…” دوباره لحن فروتنانه‌ای به خود گرفته بود.

“من رو بابت این کنجکاوی ببخشین…”

داراگان بر خلاف میل باطنی‌اش پرسید” حالا درباره چه کسی اطلاعات می‌خواین؟”

به شدت حس می‌کرد که دوست دارد از جایش برخیزد و به سرعت به سمت در کافه برود و از آنجا وارد بلوار اوسمان شود و دوباره در هوای آزاد تنفس کند.

“شخصی به نام گی تورستل[15]…”

سعی کرده بود این نام را شمرده و رسا تلفظ کند. گویی قصد داشت حافظه خفته مخاطبش را بیدار کند.

“گفتین کی؟”

“گی تورستل…”

داراگان دفترچه تلفن را از جیب اش بیرون آورد و حرف «ت» را باز کرد. بالای صفحه همین نام و نام خانوادگی نوشته شده بود. آن را خواند ولی هیچ چیز در مورد این گی تورستل به خاطر نمی‌آورد.

“اصلاً چیزی یادم نمیاد”

“جداً؟”

مرد غریبه به نظر نا امید شده بود.

داراگان گفت ” یه شماره تلفن هفت رقمی هم این جا نوشته شده… باید مربوط به حداقل سی سال پیش باشه…”

دفترچه‌اش را ورق زد. تقریباً تمامی شماره‌های تماس ده رقمی و جدید بودند. عجیب است این دفترچه را از پنج سال پیش داشت.

“یعنی این نام هیچ چیزی به یاد شما نمیاره؟”

“نه”

چندین سال پیش بسیار خوش‌روتر از اینها بود. همه او را می‌شناختند. اگر چندین سال پیش در چنین موقعیتی گرفتار می‌شد حتماً می‌گفت ” اگر یه کم به من فرصت بدین حتماً این معما رو حل می‌کنم…” ولی امروز این کلمات بر زبانش جاری نمی‌شدند.

مرد گفت ” من در مورد یه داستان جنایی تحقیق می‌کنم. اطلاعات زیادی در موردش جمع آوری کردم. نام این شخص هم در اون پرونده ذکر شده…”

به نظر می‌رسید حالت دفاعی به خود گرفته است.

داراگان بی اختیار گویی عادات قدیمی و متواضعانه خود را بازیافته باشد پرسید “چه حادثه‌ای دقیقاً؟”

“یه حادثه که در گذشته اتفاق افتاده. در نظر دارم یه مقاله درموردش بنویسم. می‌دونین سال‌ها پیش، در ابتدای کارم (روزنامه_ نگار) بودم…”

داراگان ولی حواسش آنجا نبود. او باید حقیقتاً از آنجا فرار می‌کرد. هر چه سریع‌تر. در غیر این صورت این مرد تمام زندگی‌اش را برای او تعریف می‌کرد.

“به‌هرحال متأسفم… چیزی در مورد این تورستل خاطرم نیست. در سن من فراموشی یه امر عادیه. من دیگه باید برم…”

بلند شد و به هر دو دست داد. اتولینی نگاه سنگینی به او داشت. گویی داراگان به او توهین کرده باشد و او بخواهد با خشونت جواب این توهین را بدهد. دختر جوان به زمین چشم دوخته بود. داراگان سریع به سمت در باز کافه همان که به بلوار اوسمان راه داشت شتافت. خدا خدا می‌کرد آن مرد به یکباره راهش را سد نکند. بیرون که رسید نفس عمیقی کشید. چطور راضی شده بود با یک غریبه قرار بگذارد. سه ماه بود که هیچ کس را ندیده بود و از این بابت به هیچ وجه ناراحت نبود حتی برعکس…

در این خلوت تنهایی خود را بسیار سبک حس می‌کرد، سبک‌تر از همیشه. همراه با لحظات ناب صبح گاهی و شام گاهی شعف روحانی. لحظاتی که در آنها حس می‌کرد هنوز همه چیز امکان پذیر است درست مثل عنوان یک فیلم قدیمی… ماجرا کنج خیابان است… هیچ گاه حتی در تابستان‌های روزگار جوانی‌اش، زندگی برایش تا این اندازه آرام و سبک نبود. استاد فلسفه‌ای داشت به نام موریس کاونگ[16] که اعتقاد داشت در فصل تابستان همه چیز به نوعی معلق است. فصل متافیزیک، همان‌طور که او می‌نامیدش. با مزه است نام کاونگ را به خاطر می‌آورد ولی در مورد تورستل هیچ به خاطر نداشت.

هنوز خورشید می‌تابید ولی نسیم ملایمی از شدت گرما می‌کاست. در این ساعت بلوار اوسمان خلوت بود و به کویر می‌مانست.

در طول پنجاه سال گذشته بارها و بارها از این خیابان‌ها عبور کرده بود. حتی در دوران کودکی‌اش بارها با مادرش به این محله آمده بود. کمی بالاتر از بلوار اوسمان به فروشگاه پرنتام.[17] امشب ولی شهر به نظرش بیگانه می‌نمود. گویی تمام ریسمان‌هایی که او را به این زندگی پیوند می‌دادند از هم گسسته باشند. شاید هم این شهر بود که او را پس زده بود.

روی یک نیمکت نشست و دفترچه راهنمای تلفن را از جیبش بیرون آورد. تصمیم گرفته بود تا دفترچه را برگ به برگ پاره کند و هر برگ را تکه تکه کند و در سطل پلاستیکی سبز رنگ کنار نیمکت بیاندازد ولی پشیمان شد. دفتر را پاره می‌کرد ولی نه اینجا وقتی به خانه‌اش می‌رسید در آرامش خیال. به سرعت دفترچه را ورق زد. بین همه آن شماره‌های تماس، حتی یک شماره نبود که او دوست داشته باشد با آن شماره تماس بگیرد. دو یا سه شماره تماسی هم که برایش مهم بود و آنها را به خاطر سپرده بود دیگر جواب نمی‌دادند.

 

ساعت ۹ صبح زنگ تلفن به صدا درآمد. با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شد.

“آقای داراگان؟ ژیل اتولینی هستم.”

صدایی که می‌شنید به اندازه روز گذشته تهاجمی به نظر نمی‌رسید.

“از بابت دیروز عذر خواهی می‌کنم… فکر می‌کنم دیروز شما رو ناراحت کردم…”

لحن صدایش مؤدبانه بود. دیگر آن پافشاری حشره مانندی که روز گذشته داراگان را آزرده بود در صدایش نبود.

“دیروز سعی کردم در خیابان به شما برسم.. خیلی ناگهانی ما رو ترک کردین…”

سکوت، ولی این سکوت تهدید آمیز نبود.

“می‌دونین من چند تایی از کتاب‌های شما رو خوندم… به طور مثال تاریکی تابستان رو…”

تاریکی تابستان… چند ثانیه طول کشید تا به خاطر آورد که این نام رمانی است که در گذشته نوشته است… اولین کتابش… چقدر زمان گذشته بود؟

“من تاریکی تابستان رو خیلی دوست داشتم… همون اسمی هم که در دفترچه راهنمای تلفن تون بود و در موردش با هم صحبت کردیم… در اون رمان هم ازهمین اسم استفاده کردین…”

داراگان هیچ به خاطر نمی‌آورد. چیز زیادی از آن کتاب هم به خاطر نمی‌آورد.

“در این باره مطمئنین؟”

“بله، فقط در یک جا این نام رو ذکر کردین.”

“باید دوباره تاریکی تابستان رو بخونم ولی حتی یک نسخه هم از اون کتاب ندارم.”

“من می‌تونم کتاب خودم رو به شما قرض بدم.”

لحن صدا به نظر داراگان خشک می‌آمد و کمی هم توهین آمیز. مطمئناً اشتباه می‌کرد. دلیلش این تنهایی طولانی است – از ابتدای تابستان با هیچ کس صحبت نکرده بود_ این تنهایی شما را در برابر دیگران محتاط و حساس می‌کند و این احتمال می‌رود که شما در مورد دیگران دچار قضاوت اشتباه شوید. نه آن دونفر آن قدرها هم بدجنس نبودند.

“دیروز فرصت نشد به جزئیات بپردازیم… شما از این تورستل چی می‌خواین؟”

داراگان لحن بازیگوش گذشته‌اش را دوباره باز یافته بود. فقط کافی بود با کسی حرف بزند. مثل حرکات ژیمناستیک که نرمی بدنتان را به شما باز می‌گرداند.

“ظاهراً اون در یه ماجرای جنایی قدیمی دخیله. دفعه بعد که همدیگرو ببینیم همه مدارک موجود در پرونده را به شما نشون میدم… گفتم که دارم یه مقاله در این مورد می‌نویسم…”

پس که این طور این غریبه قصد داشت اورا دوباره ببیند. چرا که نه؟

از چند وقت پیش در برابر این ایده که افراد جدیدی وارد زندگی‌اش شوند مقاومت می‌کرد. ولی لحظاتی هم بود که فکر می‌کرد برای ورود افراد جدید به زندگی‌اش هیچ مشکلی ندارد. این بستگی به روزهایش داشت. بعد از این همه کشمکش با خود در آخر گفت:”خب از دست من چه کاری ساخته است؟”

“من برای یه مسافرت کاری دو روزی به سفر میرم بعد از اینکه برگشتم با شما تماس می‌گیرم و با هم یه قرار دیگه می‌گذاریم.”

“بسیار خب هر طور شما مایلین.”

حال و هوای دیروز را نداشت. بی شک با ژیل اتولینی منصفانه رفتار نکرده بود. دیروز روز خوبی نبود. حتماً به خاطر زنگ تلفن بی موقعی بود که آن روز بعد از ظهر از خواب بیدارش کرده بود. صدای زنگ تلفنی که ماه‌ها بود شنیده نشده بود، ترس را به جانش انداخته بود و به نظرش تهدید آمیز رسیده بود. همانقدر تهدید آمیز که یک نفر پشت در آپارتمان اش بیاید و به درب آپارتمان اش بکوبد. هیچ تمایلی به خواندن دوباره تاریکی تابستان نداشت. چه بسا که با دوباره خواندن رمان این حس به او دست دهد که کتاب را شخص دیگری نوشته است. از ژیل اتولینی خواهش خواهد کرد تا چند صفحه‌ای را که نام تورستل در آن نقش بسته برایش کپی کند. آیا همین اندازه کافی بود تا چیزی در مورد این شخص به یاد آورد؟

دفترچه راهنمای تلفن را باز کرد همان‌جا که نام تورستل نوشته شده بود. گی تورستل ۴۲۳۴۰۵۵ کنار این نام با خودکار یک علامت سؤال گذاشت. صفحات این دفترچه تلفن را از روی دفترچه قدیمی‌تری بازنویسی کرده بود. نام درگذشتگان را حذف کرده بود و شماره‌های تماس قدیمی را خط زده بود. این نام گی تورستل حتماً حاصل یک لحظه غفلت بوده و اینچنین بالای صفحه دفترچه راهنمای تلفن جدید نقش بسته بود. باید دفترچه قدیمی‌اش را که سی سال قدمت داشت پیدا می‌کرد. شاید اگر این نام را بین نام‌های قدیمی دوباره ببیند خاطراتش زنده شوند.

ولی امروز حوصله‌اش را نداشت تا در کمدها و کشوها به دنبال آن دفترچه بگردد. حتی حوصله نداشت تاریکی تابستان را دو باره بخواند. از اینها گذشته چند وقتی می‌شد که فقط از یک نویسنده کتاب می‌خواند: بوفون[18]. در نوشته‌های او شفافیتی وجود داشت که داراگان افسوس می‌خورد چطور تحت تأثیر آن سبک قرار نگرفته و رمانی ننوشته که شخصیت‌های اصلی آن حیوانات باشند یا درختان یا گل‌ها… اگر امروز از او می‌پرسیدند که دوست داشت به جای کدام نویسنده باشد بدون درنگ پاسخ می‌داد: بوفون شیفته درختان و گل‌ها.

آن روز بعد از ظهر زنگ تلفن دوباره به صدا درآمد. درست در همان ساعتی که چند روز پیش‌تر صدایش در این خانه پیچیده بود. داراگان فکر می‌کرد باز هم ژیل اتولینی است. ولی نه صدای زنانه‌ای آن سوی خط صحبت می‌کرد.

“شانتال گریپی هستم. من رو به خاطر می‌آرین؟… دیروز با ژیل همدیگرو ملاقات کردیم… نمی‌خواستم مزاحمتون شم…”

صدایش خیلی ضعیف بود. خش خش تلفن هم باعث می‌شد صدا ضعیف‌تر به گوش برسد. سکوت.

“می‌خواستم با شما ملاقاتی داشته باشم آقای داراگان… مایلم در مورد ژیل با شما صحبت کنم…”

حالا دیگر صدا وضوح بیشتری پیدا کرده بود. ظاهراً شانتال گریپی توانسته بود بر خجالتش غلبه کند.

“دیروز وقتی شما رفتین ژیل ترسیده بود مبادا از اون دلخور شده باشین. اون باید برای یه سفر کاری دو روز به لیون می‌رفت. اگه مایل باشین امروز بعد از ظهر همدیگرو ببینیم.”

حالا صدای شانتال گریپی پر اطمینان به گوش می‌رسید. درست مثل غواصی که چند ثانیه پیش از شیرجه زدن به داخل آب تردید به جانش افتاده باشد.

“ساعت پنج بعد از ظهر برای شما خوبه؟ در آپارتمان من؟ آدرس من شماره ۱۱۸ خیابان شارون[19] هست.” داراگان آدرس را روی همان برگه‌ای نوشت که نام گی تورستل را نوشته بود. “طبقه چهارم انتهای راهرو. پایین در روی صندوق پستی نوشته شده ژوزفین[20] گریپی. من اسم کوچیکم رو عوض کردم…”

داراگان تکرار کرد ” شماره ۱۱۸ خیابان شارون… ساعت شش بعد از ظهر… طبقه چهارم.”

“بله… در مورد ژیل با هم صحبت می‌کنیم…”

بعد از اینکه گوشی را قطع کرد آخرین جمله‌ای که دختر جوان گفته بود در گوش اش می‌پیچید ” در مورد ژیل صحبت می‌کنیم”. باید از او می‌پرسید چرا اسمش را عوض کرده است.

شماره ۱۱۸ یک ساختمان آجری بود، گویی پشت بقیه ساختمان‌ها خود را پنهان کرده باشد. داراگان ترجیح داد به جای آسانسور چهار طبقه را با پله بالا برود. انتهای راهرو روی یک در نوشته شده بود ژوزفین گریپی. روی اسم ژوزفین خط کشیده شده و با جوهر بنفش زیر آن نوشته شده بود شانتال.

می‌خواست زنگ در رابزند که در باز شد. دختر جوان سراپا مشکی پوشیده بود درست مثل آن روز در کافه.

“زنگ در کار نمی‌کنه ولی من صدای پای شما را شنیدم.”

لبخند می‌زد و همان‌جا در چارچوب در ایستاده بود گویی تردید داشت داراگان را به داخل دعوت کند.

داراگان گفت: “اگر مایل باشین می‌تونیم بیرون از اینجا در کافه‌ای بشینیم و با هم صحبت کنیم.”

“نه نه، به هیچ وجه بفرمایین.”

یک اتاق تقریباً کوچک بود. در گوشه سمت راست اتاق دری باز بود که ظاهراً به حمام و دستشویی راه داشت. یک لامپ روشن هم از سقف اتاق آویزان بود.

“اینجا خیلی بزرگ نیست ولی می‌تونیم به راحتی صحبت کنیم.”

دخترک این را گفت و به سمت میز تحریر رفت. میز تحریری از جنس چوب و به رنگ روشن که بین دو پنجره کنار دیوار قرار داشت. صندلی را از پشت میز برداشت و آن را کنار تخت گذاشت.

“بشینین.”

خودش هم روی لبه تخت نشست. لبه تخت که نه روی لبه تشک نشست چون تخت فنر مارپیچ تخت خواب نداشت.

“این اتاق منه… ژیل اتاق بزرگتری برای خودش در پاریس هفدهم میدان گرزی ودان[21] داره.”

دختر جوان برای اینکه بتواند با او صحبت کند سرش را بالا می‌گرفت. داراگان ترجیح می‌داد روی زمین بنشیند یا حداقل روی لبه تخت کنار او.

“ژیل خیلی روی کمک شما برای نوشتن اون مقاله حساب کرده می‌دونین. اون قبلاً یه کتاب هم نوشته ولی خودش جرأت نکرد به شما بگه.”

این را گفت و روی تخت دراز شد تا دستش به میز کوچک کنار تخت برسد و کتابی با جلد سبز رنگ را از روی میز برداشت.

“این همون کتابه… فقط به ژیل نگید من این کتاب رو به شما دادم.”

کتاب کم حجمی بود به نام اوقاتی خوش با اسب‌ها که پشت جلدش نشان می‌داد سه سال پیش در چاپخانه سابلیه[22] چاپ شده است. داراگان کتاب را باز کرد و به فهرست مطالب نگاهی انداخت. کتاب از دو فصل عمده تشکیل شده بود میدان اسب‌دوانی و مدرسه سوارکاری.

دختر جوان چشمانش را تنگ کرده بود و به او نگاه می‌کرد.

“بهتره ژیل از اینکه من و شما همدیگرو ملاقات کردیم چیزی نفهمه.”

از جایش بلند شد و به سمت یکی از پنجره‌ها که باز بود رفت. پنجره را بست، برگشت و دوباره همان جا لبه‌ی تخت نشست. داراگان با خودش فکر کرد حتماً پنجره را بست تا کسی صدایشان را نشنود.

“ژیل قبل از اینکه در آژانس سویرتز کار کنه تو مجله‌ها و روزنامه‌های مخصوص سوارکاری در مورد مسابقات اسب دوانی و اسب‌ها مقاله می‌نوشت.”

دختر جوان با تردید حرف می‌زد گویی در حال اعتراف کردن باشد.

“وقتی جوون بوده در مدرسه سوارکاری مزون لافیت[23] سوارکاری یاد گرفته ولی برایش سخت بوده و مجبور شده مدرسه رو رها کنه. حالا اگه کتاب رو بخونین خودتون متوجه می‌شین.”

داراگان به دقت به دختر جوان گوش می‌داد. این چنین به سرعت وارد زندگی خصوصی دیگران شدن به نظرش کمی عجیب می‌آمد. فکر نمی‌کرد در این سن و سال دیگر چنین تجربیاتی برایش رخ دهند. وقتی سنتان بالا می‌رود فکر می‌کنید دیگران از شما دور و دورتر می‌شوند.

“اون برای اولین بار من رو به میدان اسب سواری برد و با شرط بندی روی اسب‌ها آشنا کرد. می‌دونین شرط بندی مثل افیون اعتیاد آوره…”

به نظر می‌رسید که ناگهان ناراحت شده است. داراگان فکر کرد شاید دخترک با گفتن آن حرف‌ها قصد دارد حس ترحم داراگان را برانگیزد و نوعی حس حمایتگری در او زنده کند. هر نوع حمایتی مادی یا معنوی. خودش از این فکر خنده‌اش گرفت.

“هنوز هم شرط بندی می‌کنین؟”

“خیلی کم، کمتر از قبل… از وقتی که ژیل در آژانس سویرتز کار می‌کنه خیلی کمتر به اونجا می‌ریم.”

با صدای آهسته‌ای سخن می‌گفت شاید می‌ترسید ژیل اتولینی ناگهان در اتاق را باز کند و داخل شود و مچ آن دو را با هم بگیرد.

“یادداشت‌هایی که در مورد مقاله‌اش نوشته رو به شما نشون می‌دم… شاید شما همه اون آدم‌ها رو در گذشته می‌شناختین…”

“کدوم آدم‌ها؟”

[1]. Jean Daragane

[2]. Côte d`Azur

[3]. Gare Saint – Lazare

[4]. Arcade

[5]. Madeleine

[6]. Haussmann

[7]. Wimpie

[8]. Mathurins

[9]. Giles Ottolini

[10]. Chantal Grippay

[11]. Midi

[12]. Gare de Lyone

[13]. Pasquier

[14]. Sweerts

[15]. Guy Torstel

[16]. Maurice Caveing

[17]. Printemps

[18]. Boufon

[19]. Charonne

[20]. Josephine

[21]. Graisivaudan

[22]. Sablier

[23]. Maison Laffitte

 

انتشارات نگاه

 

پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو  پاتریک مودیانو

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “تا تو در این خیابان‌ها گم نشوی”