گزیده ای از کتاب “پرنسیب” نوشتۀ “ژروم فراری” ترجمۀ “بهمن یغمایی و ستاره یغمایی”
پرنسیب
پیشگفتار مترجم 7
موقعیتها 17
موقعیت 1: هلیگولند 19
موقعیت 2: دور از خانه، در دشتی از ویرانهها 27
موقعیت 3:در اتاق ابر 37
موقعیت 4: بین ممکن بودن و واقعیت 45
سرعت 57
انرژی 99
زمان 135
موقعیتها
موقعیت 1: هلیگولند
تو بیست و سه ساله بودی، و آنجا، در آن جزیرهی متروک، جایی که هیچ گلی در آن نمیروید، برای اولین بار به تو این فرصت داده شد که از شانهی خدا بنگری. البته که هیچ معجزهای در کار نبود یا حتی در واقع چیزی نبود که شباهت اندکی به شانهی خدا داشته باشد، اما همانطور که بهتر از هرکس میدانی، برای توجیه رخدادهای آن شب، تنها گزینهی ما چیزی بود میان استعاره و سکوت. در مورد تو، اوّل سکوت بود، بعد نور خیرهکننده و گیجکنندهای که از شادی و شعف گرانبهاتر بود.
تو نتوانستی بخوابی در انتظار ماندی، آنجا، بر بلندای یک صخره، تا آفتاب از فراز دریای شمال طلوع کند. و من امروز اینگونه تو را تصور میکنم؛ قلبت در این شب در جزیرهی «هلیگولند» چنان زنده میتپد که من تقریباً میتوانم آنجا به تو ملحق شوم، تویی که نامت در فهرست خاکستری کتابهای بیپایان مرجع و در میان نامهای بیشمار آلمانی ناپدید شده است، و همراه با آن نام یک «اصل» غریب و غیرقابل درک.
به مدت سه سال در مونیخ، کپنهاگ و گوتینگن، با مسائلی کلنجار رفتی که به طور وحشتناکی پیچیده بودند آنقدر که حتی تو، که مرد جوانِ خوشبین و معصومی بودی، در آن زمان همانند رفقایی که بدشانسی آورده بودند، روزهایی را لعن و نفرین کنی، روزهایی که ایدهی مضحک مداخله در فیزیک اتمی به سرت میزد. تجربیات و آزمایشات همچنان نتیجهبخش بود و به بار مینشست. نتایجی که اکثراً نه تنها با پایهی تفکر فیزیک کلاسیک مغایر بود، بلکه شدیداً با آن در تناقض هم قرار میگرفت، نتایجی که بیمعنا بود اما با وجود این امکان بطلان و انکار آن وجود نداشت، که تصویری بود با مفهومی اندک از آنچه در درون یک اتم میگذرد، یا ابداً هیچ تصویری وجود نداشت. اما در جزیرهی «هلیگولند»، جایی که آمده بودی، صورتت در اثر حساسیت تغییر شکل داده بود، سعی میکردی تا خودت را در برابر گَردهها حفظ کنی، و شاید هم در مقابل نومیدی. تو دریافتی که دوران مقدس شمایلها برای همیشه به پایان رسیده است، درست مانند زمانی که طفولیت به پایان میرسد. تو از شانهی خدا مینگریستی و از میان سطح مادی اشیا، جایی را دیدی که مادیت آن در حال فروپاشی است. در آن محلِ مرموز، که حتی به آن محل هم نمیتوان گفت، تناقضات همراه پندارها و جسمانیت از میان میرود؛ در آنجا هیچ اثری به جای نمیمانَد که زبان انسان قادر به توصیف آن باشد، هیچ بازتابی از دوردستها نیست، و فقط شکلی ضعیف از ریاضیات، که گنگ و هراسانگیز است به جای میماند. خلوص قرینهها، شکوهِ انتزاعیِ مبدأ ازلی، همهی زیباییهای غیرقابل تصوری که همیشه آنجا بوده است، در انتظار آن است که اسرار خود را به روی تو بگشاید.
تو، بدون ایمان به زیبایی، شاید هرگز توان هدایت ذهنت را نداشتی، چرا که گذاشتی ذهنت به مدت سه سال بدون وقفه آنقدر پیش رود که به کارگیری اندیشهها و تفکرات، از لحاظ جسمانی برایت جانکاه شود. ایمان تو چنان قوی بود که نه جنگ و نه احساسِ حقارت از شکست، نه آشوبهای غوطهور در خونِ انقلابهای نافرجام، هیچکدام قادر به سست کردن آن نبودند. تو، اولین باری که پدرت را در اونیفورم دیدی، تنها دوازده سال داشتی، گُل میخ فلزی روی کلاهخُود پدر باید تو را به یاد شهپرهای وحشتآور قهرمانان «آکایایی» انداخته باشد. و زمانی که درست قبل از رفتن، پدرت _ پروفسور «آگوست هایزنبرگ» _ برای بوسیدن دو پسرش، یعنی برادرت «اروین» و تو _ «ورنر» _ خم شد، آیا از نیروی حماسهآفرین تاریخ که او را به یک جنگجو تبدیل کرده بود، نلرزیدی؟ در ایستگاه قطار، بدرودها، سرودها، اشکها و گلها، گویای چیزی بیشتر از شادی معصومانه یا آشفتگی بود، تحققِ سهیم بودن در یک فرجامِ مشترک بود، فرجامی که خواستهی کسانی بود که خطر از جان گذشتن را در راه آن میپذیرفتند، چرا که از آن فرجام بود که تک تک زندگیها ارزش و معنا میگرفتند، حس شورانگیزِ ناچیز بودن در زمان حال، اما بخشی واقعی از شکوه و جلالی بزرگ و روحانی. تو همچنان نظارهگر عزیمت پدر و دو پسر عمویت بودی، احتمالاً در حسرت این حقیقت بودی که برای رفتن با آنها خیلی جوان هستی. اما اولین پسر عمویت کشته شد، و وقتی که دوّمی بازگشت، تو او را نشناختی.
آیا در آن هنگام حدس میزدی که نگریستن از شانهی خدا به چه قیمتی تمام میشود؟
در مورد خدا، هر آنچه به صورت استعاره است، خداوندگار وحشت نیز هست. و در وحشت، نشاطی است، شاید بسیار نیرومندتر از نشاطی که در زیبایی است. این شعف و شادی هنگامی است که انسانها در محاصرهاند، محاصرهی دست و پاهای گسیخته از هم، بوی تعفن اجسادی که با زمین در هم آمیختهاند، انبوه کرمهایی که مانند خمیری زنده از زخمها تراوش میکنند، چشمهای قرمز موشهایی که در تاریکی، درون سینههای شکافته شده آشیانه میکنند و حتی بیشتر از آن، هنگامی است که به ژرفای شکافی پی میبرند که ناخودآگاه در درون خویش ایجاد کردهاند.
ما دستان خود را در تاریکیِ سنگرها به تفنگهایمان رساندیم و آن را به عنوان حرکتی کهن _ سیار قدیمیتر از تاریخ _ انجام دادیم، حرکتی گستاخانه و وحشیانه که ماهیتش با ظهور خمپارهها، حمله با گاز ، تانکها، هواپیماها و تمامی کارهای هیولای مدرنیته تغییری نکرده است، و هرگز هیچ چیز هم آن را تغییر نخواهد داد.
ما، تا زمانی که از نفس بیفتیم میدویم، با سر به زمین میخوریم و فورانِ خونِ خود را تماشا میکنیم ما دلنگران و نظارهگر آشکار شدن قسمتهای سفید مغز هستیم، اما تنها خون است. و ستوان یونگر دوباره بر میخیزد و به دویدن ادامه میدهد، قلبش لبریز از سر مستیِ یک شکارچی است، در انتظار تب و تاب لحظاتی است که چهرهی دشمن با تمامی بیدفاعیاش از روی زمین بلند شود، منتظر لحظهای است که در نهایت، مبارزه آغاز شود، مبارزهای عاشقانه، مرگبار، خواستنی، مبارزهای که از آن دوباره بر نخواهیم خاست.
شور و شعف حاصل از وحشت گهگاه مانند شعف ناشی از زیبایی است. ما جزئی از آن کل هستیم که بسیار عظیمتر از چیزی است که تصور میکنیم، بیشتر از میانگین تخیلاتی که از آسایش و صلح داریم، بزرگتر از کشورهای در حال جنگ ابعاد بزرگش آنچنان نامتناسب است که ادراک انسانها فقط با در هم شکستن آنها میتواند حفظ شود. هیجان، شور و سرمستی، همگی به یکباره فروکش میکند، نقاب تکهتکه میشود و هر آنچه باقی میماند تداوم دویدن است، فریاد کشیدن در ترس و وحشت، مانند یک حیوان، احساس زشتیِ مرگ، درک اینکه به چه چیز تبدیل شدهایم، در جستجوی پناهگاهی هستیم که هیچکجا وجود ندارد، و ستوان یونگر هنگام بازگشت به سنگرهای آلمانها سراپا میلرزد و اشک در چشم دارد، در دفترچه یادداشت خود مینویسد: “چه زمانی، آه، چه زمانی این جنگ جهنمی تمام خواهد شد؟”
شاید تو به طور مبهم نگاهی گذرا به اظهارات شگفتآوری میکردی که پسر عمویت بیان میکرد، پسر عمویی که از جبهه بازگشته بود و شناخته نمیشد و بهتر بود که این چیزها را ندانی. وحشت هم ممکن است هدف آرزویی وسوسهانگیز باشد، آنها که تجربهی شور و شعفی در این مورد را داشتند آن را درک کرده بودند.
ستوان یونگر و پسرعمویت، شاید هم پدرت در اینباره حرفی نمیزدند. اما تو، تو چگونه به آن پی بردی؟
زندگی به طور رنجآوری ادامه مییافت، با نگرانیهایش، محرومیتهای بیشمارش، امیدهایش، تنفرهایش. اما زیبایی دوباره ظاهر شد و چشمانت قدرت شناسایی آن را یافت، مانند ربالنوع با تنوعی بیکران از اشکال مرگباری که تو عاشق همهی آنها بودی. این فرصت زیباییشناسانه برای کمتر کسی پیش میآید، فکر میکنم گاه و بیگاه از آن آگاهی داشتی: آنها فقط به یک یا دو نوع زیبایی حساساند، و به قدری نسبت به سایر آنها دچار کوری شدهاند که حتی به سادگی قادر به درک احتمالی آنها نیستند. برای پروفسور «فردیناند فن لیندمان » که موافقت کرد با تو در دانشگاه مونیخ دیدار کند، این ریاضیات بود که امتیازِ انحصاریِ زیبایی را داشت و هرکس میتوانست مطالعهی جدی آن را درنظر داشته باشد. تو با کمرویی به او گفتی که میخواستی این کار را انجام دهی، او باید متقاعد میشد که این حقیقتی است بدیهی و تغییرناپذیر. هنگامی که بیپروا و با صراحت اذعان کردی که داشتی یک کتاب فیزیک میخواندی، و حتی بدتر از آن، کتابی با عنوان وحشتناک فضا ـ زمان ـ ماده، او به تو نگاهی نفرتآور انداخت، انگار ناگهان عیوبی از یک بیماری چندشآوری را در بدنت کشف کرده است. او به تو گفت که برای همیشه ریاضیات را از دست دادهای، درحالی که سگش _ تولهی کوچک بدقلقی که زیر میز کارش پنهان شده بود و با همنشینی طولانیاش به طور اسرارآمیزی حسّ زیبایی شناسانهی خود را انتقال داده بود _ ناگهان شروع به پارس کرد، پارسی که مفهوم آن برای تایید بیشترِ خفت و خواری تو بود. «فنلیندمان» عقیده داشت فیزیکدانان، حتی فیزیکدانان توانمند قرن هجده ارزش احترام ندارند، نه به این دلیل که از ریاضیات به طور شرمآوری، استفاده میکردند، بلکه مهمتر از آن برای اینکه اشخاص آسیبپذیری بودند آنها با ارتباط دائم خود با دنیای ادراک، چنان دچار گمراهی شده بودند که آشکارا علاقهی لجوجانهشان را به چیز قابل تحقیری مثل ماده میپذیرفتند.
اگر پروفسور «فردیناند فن لیندمان» آنقدر واکنش غریزی نشان نداده بود، و در عوض، برای بحث با تو وقت میگذاشت، مجبور بود قبول کند که دربارهی تو بیانصافی کرده است. چون در واقع، خودِ تو هرگز به ماده اعتقادی نداشتی. در کتابهای درسیات، ترسیم اتمها به عنوان کالبدهای جامد مدور و کوچک، که حلقههایی اجباری به یکدیگر متصلشان میکند، فوراً درنظر تو به عنوان نتیجهای از خام بودن، سادهلوحی یا فریب و نیرنگ ظاهر میشد، دو گناهِ غیرقابل بخشش در حوزهی دانش. هنگامی که «فرانز ریتر فن اِپ » با درجه بالایی از «ورتمبرگ فران کورپس » وارد مونیخ شد تا «جمهوری شورایی باواریا» را درهم بکوبد، تو در هوای گرم بهاری بر فراز پشت بام دراز کشیده بودی، از نبرد صرفنظر کردی تا اثری از افلاطون بخوانی، و دریافتی که چگونه جهانآفرین، جهان را با ترکیب معدودی از اشکال هندسی خلق کرد. با وجود تنافضی که از ابتدا در مورد این ادعای بیاساس وجود داشت و از نظر همهی مسئولان مستبد، مکاشفهای پیشگویانه و برای کارِ صبورانهی عقل و منطق، پر از تحقیر بود، احساس کردی قادر به فراموش کردن آن نیستی. و تو از به رسمیت شناختن دیالوگ با حالتی از ترس، خودداری کردی، انگار که به بیان استعارهایِ یکی از عمیقترین عقایدت، که هرگز آن را فرموله نکرده بودی خاتمه دادی و حتی به این موضوع که اساساً متعلق به توست هم پی نبردی: آنچه که ذات جهان را تشکیل میدهد، ماده نیست.
آیا ترس تو فروکش کرد یا برعکس، هنگامی که فهمیدی این موضوعِ غیرمادی چقدر برایت مأنوس است، به اوج خود رسید؟ آیا قرابت اسرارآمیز با شفافیتِ اشکال ریاضی، موسیقی و شعر، قلههای رشتهکوههای آلپ که در نور خورشید در شکافی از مِه ظاهر میشدند، تماماً مسیرهای زیبایی نبودند که همواره تو را هدایت میکردند؟ اینها همگی چیزی غیرمادی، اما هنوز هم آنقدر محسوس بودند که تو احتمالاً نمیتوانستی به حقیقت آنها شک کنی: اینها خاطرات هولناک و مکرر جنگ را دور کرده بودند و آوای تکنوازی ویولونی که در محوطهی “قصر پران” قطعه ی رقص اسپانیایی باخ را مینواخت، جان تارهای به نشاط تو بخشید، آوایی که ویرانههای «پاپنهایم » را هنگام تاریکی، روشن میکردند. تاریکیای که یکبار برای تو در شب تابستان 1920 اتفاق افتاد. و اگر قبلاً با آن مواجه نشده بودی، شاید آن را در «هلیگولند» باز نمیشناختی. چیزی که همهجا حضور داشت؛ در مرز تیرهی پرتگاهها، در موج مرده و یکنواخت خیزابها و فراتر از همه، و خیرهکنندهتر از همیشه، در سرچشمههای ماتریس «مکانیک کوانتیک مدرن »، اما در موردِ آن حضور، هیچ نمیتوان گفت و نمیتوان نامی از آن برد.
هر آن کس که از تن دادن به سکوت خودداری میکند فقط میتواند خود را در استعارهها ابراز کند. در گوتینگن در سال 1922، «نیلز بوهر » با دلسوزیِ بیحد به تو نشان داد که رسالت تو به عنوان فیزیکدان، رسالت یک شاعر هم هست، چیزی که قبلاً به تو نیاموخته بودند.
اما ببین که اوضاع چگونه است: ما از طریق استعاره منظور خود را بیان میکنیم، خود را به عدم دقت محکوم میکنیم، و گرچه ممکن است از اعتراف به آن خودداری کنیم، ولی همواره خطرِ دروغ را احساس میکنیم. من آن را در جزیرهی «هلیگولند» نوشتم، جایی که آنقدر متروک و لمیزرع بود که هیچ گُلی نمیرویید، تو «ورنر هایزنبرگ » در 23 سالگی، برای اولینبار از روی شانهی خدا نگریستی، اما اکنون باید آن را تصحیح کنم.
این شانهی خدا نبود.
و این اولینبار هم نبود.
موقعیت 2: دور از خانه، در دشتی از ویرانهها
خواهش میکنم، شرمنده نباش. تو نبودی، این سگ کوچک پرفسور «فن لیندمان» نبود که در سال 1920 از آن فرار میکردی. تو از یک پیامرسان فراری بودی، پیامرسانی که مضحک و نفرتانگیز بود، همانگونه که مخلوقات خبیث همیشه هستند. سرنوشت انتخابیات بود تا تو را آشکارا به سوی نظم ببرد و در مسیری که متعلق به تو بود قرار دهد، مسیری که انتخابش در دست تو نبود. تو حتی با خطر از دست دادن روح و روانت در توافق و معاملهای احمقانه روبرو بودی. در سمینار فیزیک نظریِ «آرنولد سومرفلد » هیچکس با عصبانیت با تو برخورد نکرد، هیچکس تحقیرت نکرد، هیچکس سعی نکرد شرمسارت کند. تو به خانه آمده بودی، در آنجا خود من از اینکه مدتی طولانی از تو جانبداری کرده بودم شرمسار بودم، چراکه این تقصیر تو بود که من بیشترین سرافکندگی را در زندگیام تجربه کردم.
تا آنجا که میدانم، آنچه در وهلهی اوّل در نظم اشیا به ذهن میرسد همان چیزهایی است که باید بیاموزیم. سنتها، قوانین، سابقهی اشتباهات و پیروزیها، کارهای نخبگان محبوب، زندگی، مرگِ آنهایی که میخواهند در تو زنده بمانند، آنهایی که میپذیرند تا از آنها سبقت بگیری. ما باید جایگاه خود را در تفسیر و تعبیر صبورانهی یک ساختار لایتناهی بیابیم، با کار مشترک انسانها، زندگی و مرگ شاید امید به رهایی. در زمان ما چیزهای با ارزشی برای آموختن وجود دارد. ما باید توان لازم را برای پیکار در دورانی به دست آوریم که انتقادها و پرسشها پیدرپی تهدیدکننده میشوند، باید بار دیگر آنها را بسازیم، آنچه را میتوانیم حفظ کنیم، نجات دهیم.
ولی تو در دشتی از ویرانهها نبرد را آغاز کردی، تو با آتش شروع کردی.
در قلمرویی که تو انتخاب کرده بودی، هیچ چیزی قابل نجات دادن نبود. تمام تلاشهایی که برای بازسازی انجام شده بود، منجر به ساختارهای نظری بیثبات و ضعیفی شد که صریحاً بگویم ناشی از دیدگاههای پررمز و راز یک مرد دیوانه به نظر میرسید. و هنوز هم پیروی از گذشتهای خاکستر شده و بیارزش، غیرممکن است. از زمانی که «ماکس پلانک » عمل «کوانتم جهانی» را کشف کرد و تنها در چند سال، معادلات فیزیکی را با ضریب ثابت h، با سرعت مخرب یک ویروس فناناپذیر آلوده کرد، به نظر میرسید که طبیعت با نوعی دیوانگی دست و پنجه نرم میکند: شکافندههای آرام، جریانهای مداوم قدیمی انرژی را شکافتند، نور با ماهیت دانهای کوچک هجوم آورد. اما این کافی نبود، ماده به طور گستردهای شروع کرد به درخشش در هالهای شبحمانند از تداخل امواج. مرزهایی که در آن هنگام نقضناپذیر به نظر میرسیدند، نامشخص و سپس شکسته شدند. غیبت آن مانند یک موج ظاهر شد، و اکنون مانند یک ذره، گرچه هیچ چیز در جهان نمیتواند هم خودش باشد و هم دیگری. و هر قدر که زمان بیشتر …
پرنسیب پرنسیب پرنسیب پرنسیب پرنسیب پرنسیب پرنسیب پرنسیب پرنسیب پرنسیب پرنسیب پرنسیب پرنسیب پرنسیب پرنسیب پرنسیب پرنسیب پرنسیب
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.