گزیده ای از کتاب “چاخان” نوشتۀ “عزیز نسین” ترجمۀ “رضا همراه”
انتشارات نگاه مراتب سپاس و قدردانی خود را از زنده یاد حاج سبزعلی علیپناه و فرزند برومندشان علیرضا برای واگذاری حق چاپ بخشی از آثار عزیز نسین به ترجمه رضا همراه ابراز می دارد.
انتشارات فروغی با مدیریت این عزیزان صدها عنوان کتاب با ارزش در روزگار فعالیت خود چاپ و به گنجینه فرهنگ ملی ایران افزوده است.
مؤسسه انتشارات نگاه
در آغاز این کتاب می خوانیم :
سگ میخوابه سایۀ دیوار، خیال میکنه مرد هنرمندیه!!»
پستخانه قصبه که توی یک ساختمان خرابه و قدیمی است کنار جاده اصلی قرار دارد…
از جلوی این ساختمان یک راه باریک وخاکی به میدان قصبه منتهی میشود. این راه در تابستان خاک آلود در بهار پر از گل و لای و در زمستان تل بزرگی از برف تشکیل میدهد.
محوطه جلوی پستخانه، گردشگاه ومحل تفریح جوانهای قصبه است.. عصرها دوتا.. دوتا.. سه تا.. سه تا با هم درآنجا قدم میزنند و صحبت کنان انتظار میکشند تا پست از راه برسد.. سرویس پست هر روز ساعت چهار از جاده اصلی میگذرد چند دقیقهای جلوی عمارت پستخانه توقف میکند، شاگرد پستچی مثل بزهای کوهی به سرعت از دیوار ماشین بالا میرود کیسههای پست را پایین میاندازد و مثل برق طنابها را دوباره محکم میکند تا هرچه زودتر راه بیافتد.
یک روز تابستان جوانها مثل همیشه جلوی پستخانه اجتماع کرده وبه افق دوردست چشم دوخته بودند. پیش از آنکه سرویس پست روی جاده دیده شود گرد وخاکش توی افق به نظر میرسید …
یکدفعه چند نفر از دهاتی ها با خوشحالی افق را به یکدیگر نشان دادند:
“داره میاد!..”
“مثل بچه شیر میمونه.. گرد و خاکش از خودش جلوتر میاد!..”
“امروز نامه میاد؟..”
“بعله پنجشنبه است دیگه..”
گرد وخاکی که مثل ابر تیره توی افق به هوا رفته بود کم کم نزدیک شد و سرویس زرد رنگ پست نمایان گردید.
روزنامه فروش قصبه خود را آماده کرد تا به محض توقف اتوبوس بستهی روزنامه را تحویل بگیرد..
اتوبوس جلوی ساختمان ایستاد شاگرد پستچی مثل باد از دیوار ماشین بالا رفت و مشغول باز کردن طنابها شد.
توی مسافرانی که پیاده شدند قیافه یک نفر خیلی جلب توجه کرد.. طرز لباس پوشیدنش و رفتار و حرکاتش به مردم این منطقه هیچ شباهتی نداشت.
ساک آبی رنگی را که پر از کتاب و مجله بود به زمین گذاشت … گرد و خاک لباسش را با دستهایش تکان داد. بدون توجه به نگاههای کنجکاو دهاتیها چند لحظهای اطراف را نگاه کرد.. وقتی مطمئن شد نشانیهایش صحیح است و اشتباهی نیامده ساکش را برداشت وبا قدمهای محکم از جاده خاکی به طرف میدان قصبه به راه افتاد.
نرسیده به میدان قصبه جلوی تابلوی رنگ و رورفته ای که روی آن نوشته بود: «هتل جدید پالاس» لحظهای توقف کرد و بعد داخل هتل رفت!
قصبه که خاک مرده رویش پاشیدهاند!..
فردای آن روز مسافر ناشناس نامهی مفصلی برای دوستش نوشت:
دوست عزیز … الان 1342 کیلومتر از تو و از دریا دورم و در نقطهای که بیش از 1286 متر از سطح دریا ارتفاع دارد نفس میکشم!..
پس از اینکه دو روز و یک شب با ترن مسافرت کردم و یک نصف روز هم توی سرویس پست سوار شدم به محل کارم که این همه برای رسیدن به آنجا روزشماری میکردم رسیدم …
راستی که زندگی سرتاسرش یک «سراب» بزرگ است وقتی که آدم از دور تماشایش میکند باغ و سبزه و درخت و چشمه به نظرش میرسید ولی هنگامی که به محل میرسد میبیند جز سنگ و شن وخاک وخاشاک بیابان چیز دیگری نیست …
گرچه من قبلاً هم میدانستم محل مأموریت جدیدم قصبهی کوچکی است و در آنجا از سینما و تئاتر و حتی آب لوله کشی و برق و بهداشت و هزارها کوفت و زهرمار دیگر خبری نیست و خودم را برای مقابله با این مشکلات حاضر کرده بودم ولی وضع خیلی بدتر از آن است که من فکرش را کردهام …
زندگی دراینجا برای آدمی مثل من که در مرکز و پایتخت مملکت بزرگ شده غیرقابل تحمل است اما من که بعد از این همه دوندگی وپارتی بازی تازه دستم به کار بند شده مجبورم هزار مرتبه بدتر از این را هم تحمل کنم!!!
حالت من شبیه توریستهای آمریکائی است که برای کشف و جستجو میخواهند قدم به داخل جنگلی که تا به حال پای بشر به آنجا نرسیده بگذارند!
حالت تشویش ودلهره به چه شکل است؟ ترس روبرو شدن با حیوانات وحشی و گاوهای جنگلی وشیرهای درنده چطور آنها را گیج ومنگ میکند؟.. من هم درست همان حال را دارم. خودم را در اینجا بیگانه تصور میکنم انگار به کشور مردان وحشی وارد شدهام و می خوام منطقهای را که حتی توی نقشههای جغرافی هم نامی از آن برده نشده کشف کنم..
دیروز که وارد اینجا شدم عصر شنبه بود. وقت گذشته بود خودم را به اداره معرفی کنم و امروز که یکشنبه و روز تعطیل است فرصت خوبی داشتم تا درباره این نقطه درست وحسابی مطالعه کنم (توضیح: درترکیه مثل سایر کشورهای اروپائی روزهای یکشنبه تعطیل است …) و حالا نتیجه کشفیاتم را برایت مینویسم!…
دوری راه مرا خیلی خسته کرده بود.. به محض اینکه ازاتوبوس پیاده شدم اولین آرزویم این بود که هتل مناسبی برای استراحت پیدا کنم.. چه آرزوی بیهودهای!.. در اینجا احتیاجی نیست که آدم آروزی “چیزی” را در سر بپروراند! به محض اینکه فکر “چیزی” را بکنی فورأ جلوی پایت آماده میشود.. سیصد چهارصد قدم که راه رفتم چشمم به دوتا هتل که مثل دو شاخ شمشاد روبروی هم قرار گرفتهاند افتاد!..
هیچ چیز این دو هتل به “هتل” شباهت ندارد فقط اسم آنهاست که معرفیشان میکند!!!
اسم یکی “هتل مدرن پالاس!” است ودیگری “هتل جدید پالاس!”…
این قصبه درسر راه ترانزیتی ایران وترکیه قرار دارد … جاده اصلی مانند کارد، این قصبه را از وسط به دو نیم کرده … هرلحظه اتوبوسها واتومبیل های آخرین سیستم مثل باد از این جاده عبور میکنند و گرد وخاک به هوا بلند میشود.
روی پنجرهها ودرهای ساختمانها ازیک طبقه خاک پوشیده شده وسر و صورت مردم به قدری خاک آلود است که هرکس برای اولین بار مردم اینجا را ببیند خیال میکند اینها زیر “آوار” مانده وتازه از زیر خروارها خاک بیرون کشیده شدهاند!…
انگار فکر مردم این منطقه هم زیر قشر ضخیمی از خاک و گل پوشیده شده با اینکه این قصبه موقعیت خوبی دارد و در کنار راه ترانزیتی قرار گرفته حتی یک قدم به طرف تمدن و ترقی برنداشتهاند دلم میخواهد انگشتانم را توی این خاکها فرو ببرم مرکز ثقل این دهکده را پیدا کنم و آن را تکان بدهم شاید این گرد و خاکها فرو بریزد و مردم از این خواب غفلت بیدار شوند …
از تمام منافعی که راه ترانزیتی برای یک شهر ویا یک قصبه دارد مردم اینجا فقط سیگار آمریکائی کشیدن را یاد گرفتهاند!..
ازدیروز عصر تا به حال هرکس را که در اینجا دیدهام سیگار آمریکائی دود میکند! حتی دو سه نفر به من سیگار آمریکائی تعارف کردند … این عمل در نظر آنها یک نوع تشخص و بزرگی است!..
مخصوصاً جوانها برای سیگار آمریکائی جان میدهند!.. کاسبهای این قصبه تمام روز چهار چشمی مواظب جاده هستند به محض اینکه ماشین توریستها توقف کند به جای اینکه آنها را وادار به خرید اجناس خود بکنند و از خارجیها پول دربیاورند فوراً سراغ سیگارهای خارجی را میگیرند!.. و هرچه پول دارند برای خرید سیگار میدهند!..
ارزانترین سیگار آمریکائی چهار برابر گرانترین سیگار خودمان قیمت دارد. ولی کشیدن سیگار آمریکائی و تعارف کردن آن چیز دیگری است!!..
حتی کارمندان دولت هم از کشیدن سیگار آمریکائی خوششان میآید!.. و دست ارباب رجوع را رد نمیکنند!!..
به طوری که تازگیها فهمیدم آمریکا دوستی خودش را با مردم جهان با سیگار شروع کرده!!..
راستی ببین من نامه را از کجا شروع کردم ودنبالهی حرف دارد به کجاها میکشد! خیلی ببخشید یادم رفته بود که من یک کارمند جزء هستم و حق مداخله درمعقولات را ندارم!!.
با اجازه شما به اصل مطلب برمی گردم. بعله بین دوتا هتل که سر راهم دیدم چون وضع ظاهری هتل جدید پالاس بهتر بود به آنجا رفتم..
این هتل چهار اتاق دارد، یکی از اتاقها شش تخت و دوتای دیگر هرکدام چهار تخت وچهارمی دوتختی است. صاحب هتل که از وضع من حدس زده بود که من آدم مهمی هستم مرا به اتاق دوتختی که از همه پاکیزهتر بود راهنمائی کرد..
ازبوی تعفن حالم به هم خورد! نتوانستم توی اتاق بمانم وپائین آمدم.. صاحب هتل توی سالن طبقه پائین بود خواهش کردم ملحفهها و رویه بالش را عوض کند …
صاحب هتل با قیافهی تعجب آمیزی گفت:
_ آقاجان هفته پیش عوض کردیم!.. سه نفر بیشتر روش نخوابیدن!!!
خونم داشت به جوش میآمد … این همه (خریت) در هیچ گوشه دنیا حتی توی جنگلهای آمازون و میان مردمان وحشی آنجا هم پیدا نمیشود!..
صاحب هتل از رنگ و روی صورتم جریان را فهمید و قبل از اینکه دهانم باز بشود و هرچه فحش از بچگی یاد گرفتهام نثار پدر ومادرش کنم گفت:
_ بسیار خب به خاطر آقا الان میگم عوضشون کنن!!
از هتل بیرون رفتم تا گردشی در قصبه بکنم و ناراحتیام رفع شود.. چند قدم پائین تر تابلوی ترک خوردهای که کلمهی «رستوران» رویش نوشته بود هوس خوردن چند گیلاس مشروب را دردلم بیدار کرد بی اختیار وارد رستوران شدم …
اینجا رستوران درجه یک قصبه بود ولی هوای نامطبوع وبوی رطوبتی که به مشام میخورد دل و روده انسان را به هم میزد.. بس که خاک کف رستوران را لگد کرده بودند مثل بتون آرمه شده بود!!.. برای اینکه به زمین نیفتم سه دفعه صندلیام راعوض کردم … نمیدانم کف رستوران کج ومعوج بود یا پایه صندلیها کوتاه وبلند بود که صاف نمیایستادند!!..
چشمم که به تاریکی عادت کرد.. مشغول تماشای اثاثیه و وسائل رستوران شدم!.. دور تا دور سالن شش تا میز گذاشته واطراف هر میزی چهار تا صندلی چیده بودند.. حتی دوتا از صندلیها یک رنگ و یک مدل نبودند. انگار هرکدام را از یک گوشه دنیا آورده و موزهای از مدلهای مختلف میز وصندلی تشکیل دادهاند!!..
پسر بچهای با یک دستمال کهنه مشغول تمیز کردن میز وصندلی ها بود!.. رفتم به طرف دیگهای خوراک. سر تمام دیگها باز بود.. سینیها را ردیف پهلوی هم روی سکوها گذاشته بودند. دستم را به آرامی پیش بردم که غذاها را امتحان کنم..
یکدفعه (توری) ها به هوا بلند شدند.. تو نگو این (توری) ها مگسهای چاق وچله بودند که با حرکت دست من به پرواز درآمدند!!.. و من در میان ابر سیاه مگس قرار گرفتم!!..
حیران و سرگردان وسط رستوران ایستاده و نمیدانستم تکلیفم چیست بنشینم واز این خوراکها بخورم؟!.. یا یک راست از در بیرون بروم؟..
چون صاحب رستوران چهارچشمی مواظب حرکات و رفتارم بود نتوانستم بیرون برم ولی خوراکها را نخوردم و تظاهر کردم که دارم غذا میخورم!..
تنگ آبی که روی میزم بود از بس که نشسته بودند به اندازه یک انگشت تهش (خلط خاش) داشت!!.. موقع آب خوردن لیوان را طوری به دهانم گرفتم که لب پائینم به لبهی لیوان تماس پیدا نکند.. دوتا لبم را توی لیوان کرده وبه زحمت کمی آب خوردم!..
بی انصاف صاحب رستوران تلافی همه کم وکسری ها را روی صورتحساب درآورد! برای همین غذای کذائی و دو سه استکان مشروب به اندازه خرج یک هفته من ازم گرفت. نمیدانم با همه اینجور حساب میکند یا مرا به جای توریستهای خارجی گرفت!!..
به هرحال با جیب سبک از رستوران بیرون آمدم.. و توی خیابان راه افتادم.. شخص گندمگونی که کنار یک اتومبیل آخرین سیستم ایستاده بود.. میخواست چیزی به پلیس بگوید. کسی زبان اورا نمیفهمید ولی حرکات دستش نشان میداد از چیزی شکایت دارد. ده پانزده تا مرد و زن و بچه اطراف او جمع شده بودند بهش متلک میگفتند و ادایش را درمی آوردند!!..
من هم بی اختیار رفتم جلو ببینم موضوع چیه …. مردم گندمگون درحدود چهل وپنج وشش سال داشت وقتی چشمش به من افتاد و از وضع ظاهریام فهمید با سایرین فرق دارم به زبان انگلیسی پرسید:
_ شما انگلیسی می دانید؟
من انگلیسی نمیدانم دوره آلمانی را تازه تمام کرده بودم ولی این چند کلمه را که میفهمیدم به آلمانی جوابش را دادم:
_ نه … انگلیسی خوب نمیدانم ولی آلمانی بلدم..
ایندفعه بابا به آلمانی شروع به صحبت کرد:
_ این چه وضعیه.. بچهها با سنگ شیشه ماشین مرا شکستهاند!!..
نگاه کردم دیدم راست میگوید.. دل آدم کباب میشد ماشین مثل عروس میماند انگار تازه از لای کاغذ بازش کردهاند اما شیشه طرف راننده شکسته بود!..
وقتی گفتهی او را برای پلیس و سایرین ترجمه کردم همه با صدای بلند خندیدند!.. پلیس از همه بدتر بود ککش هم نگزید!.. شانههایش را بالا انداخت وبا تمسخر گفت:
_ برو بابا تو هم نوبر ماشین آوردی!!! بچهها را چهکار میشه کرد؟..
توریست خارجی منتظر جواب من و اقدام پلیس بود!..
چهار چشمی توی صورت من (زل) زده بود..
نمیدانستم جوابش را چی بدهم!!..
یکی از توی جمعیت گفت:
همیشه از این اتفاقها می افته.. تازگی نداره!..
نگاه کردم دیدم صاحب هتل خودم است موضوع را سؤال کردم برایم مفصل شرح داد:
_ هروقت ماشینهای بیگانه از این راه ترانزیت عبور میکند بچههای دهات توی راه که میان گندم زارها و کنار دیوارها مخفی شدهاند به طرف آنها سنگ میاندازند!!.. ماشنی نیست که موقع عبور از این جاده سالم بماند. حتی گاهی سر و صورت مسافرین هم شکسته میشود!!..
از پاسبان پرسیدم:
_حالا تکلیف این آقا چیه؟
_چه می دانم!.. از کجا پیداش کنم.. من چه می دانم کدام حرامزادهای این کار را کرده!
مردم باصدای بلند خندیدند.. ویکی از جوانها داد کشید:
_ حقشان است!!..
توریست خارجی که فهمیده بود معطلی فایده ندارد و کاری برایش انجام نمیدهند سوار ماشینش شد و رفت. من هم با صاحب هتل راه افتادم توی راه از او پرسیدم:
_ چرا بچهها این کار رو میکنند و بزرگترها مانع نمیشن؟!.
_ والله مردم اینجا از مسافرین اروپا به خصوص ایرانیها خیلی دل پری دارند. گردن اونائی که میگن ایرانیها هر روز دسته دسته با اشیاء سبک وزن وسنگین قیمت به اروپا میرن و در بازگشت با یک دختر مو زرد ویک ماشین آخرین سیستم بر میگردند!!.. هر روز لااقل بیست سی تا ماشین از این راه به طرف ایران میره وچون غیر از زحمتش و گرد و خاکش چیزی نصیب مردم اینجا نمیشه از این جهت کوچک وبزرگ مردم کشور ما چشم دیدن آنها را ندارند!!.. با سنگ پرانی وشکستن شیشهها و زخمی کردن اتاق ماشینها لااقل رنج روحی و آتش حقد و حسد آنها تسکین پیدا می کنه!!..
مدتی با صاحت هتل صحبت کنان قدم زدیم از حرفهای این آقا معلومات زیادی درباره این قصبه پیدا کردم …
اینجا روی هم رفته 1980 نفر جمعیت دارد سکنه دهات اطرافش به سه هزار نفر میرسد از نظر جغرافیائی این قصبه در وسط یک دشت وسیع و مسطح قرار گرفته که تا چشم کار میکند باغهای میوه و زمینهای زراعتی است. در طرف شمال غربی قصبه یک رودخانه بزرگ از میان نیزارها میگذرد. این رودخانه تابستانها خشک میشود وبه جای آن یک باتلاق متعفن باقی میماند که محل تجمع مگسها وشنا کردن گاومیشهاست..
در قسمت جنوب شرقی قصبه بقعه امامزادهای جلب نظر میکند در سرتاسر کشور ما هرجا شهر و دهکده و قصبهای هست به نسبت بزرگی و کوچکی آنجا چند تا امامزاده هم وجود دارد.
بعد از این گردش کوتاه نظریهام درباره این دهکده کاملاً عوض شده کم کم دارم به اینجا علاقه پیدا میکنم.. حیف که قلبم ازعشق تهی است.. اگر معشوقهای داشتم و از جور وجفای او قلبم زخمی بود این سرزمین برایم شاعرانهتر جلوه میکرد!..
به هتل برگشتم تا این نامه را برایت بنویسم.. اما به محض اینکه وارد اتاقم شدم نفسم بند آمد!.
نمیدانم برای تمیز کردن اتاقم نفت سیاه زده بودند یا (د.. د.. ت) مصرف کرده بودند! خلاصه هرچه بود به قدری بوی زنندهای داشت که نپرس!.. دیدم اگر خودم را از اتاق بیرون نیندازم خفه میشوم …
برای اینکه هوای اتاق عوض شود پنجرههای اتاقم را بازکردم ورفتم پایین صاحب هتل گفت:
_قربان اتاق شما را دادم (د.. د.. ت) پاشیدند!.. دیگه نه ساس پیدا میشه ونه کک!!.. امشب راحت بخوابید خستگیتان رفع میشه!!..
خواستم توی سالن بنشینم و برایت نامه بنویسم ولی نور چراغها به قدری کم بود که نتوانستم از صاحب هتل پرسیدم:
_چراغهای شما همیشه اینقدر کم نور است؟!.
_ خیر.. بعد از ساعت ده شب برقها به قدری قوی میشود که نور خورشید پهلوی لامپهای ما هیچ است!!. بعد از اینکه دکانها بسته میشود و مردم میخوابند اونوقت لامپها را نگاه کن!.. تا نصف شب تمام کوچه وبازار مثل روز روشن است نصف شب لامپها سه بار خاموش و روشن میشود… این علامت خاموش شدن برق است. بعد از آن هرکس بیدار بماند باید چراغ نفتی روشن کند!!..
دوباره ازهتل بیرون آمدم. قوت نور ماه بیشتر از چراغهای برق بود.. حالا خودت حساب کن مردم این مناطق چه زندگی فلاکت باری دارند. انگار این قصبه پشت کوه قاف قرار داشته و این همه مدنیت وپیشرفت اثری در آنجا نکرده است!..
اینها خیلی بیشتر از آنچه فکر میکنی فقیر وبی چیز هستند فقط یک چیز بیش از همه در اینجا رواج دارد آن هم گفت و گو درباره آقای (زبوکزاده) است.. تمام مردم از زن ومرد، کوچک وبزرگ بعد از سلام وعلیک شروع به صحبت از کارهای (زبوکزاده) میکنند:
“زبوکزاده اینطور کرد.. آنطور کرد..”
باور کن از همان ساعت اولی که سوار قطار شدم و تمام مدتی که توی اتوبوس بودم همهاش اسم آقای زبوکزاده به گوشم میخورد.. ورد زبان تمام مردم این منطقه آقای زبوکزاده است.. از بدجنسیها وکلاهبرداری ها وکلک های این مرد چیزهایی می گویند که آدم شاخ در میآورد!!.
به نظر من این حرفها بیشتر به افسانه شباهت دارد.. اگر راست باشد دیدن این مرد واقعاً لازم است. علاقه شدیدی برای ملاقات با این مرد در دلم پیدا شده.. حیف که اینجا نیست می گویند به آنکارا رفته وچند هفته دیگر بر میگردد.
سعی میکنم سرنوشت این بابا را از زبان مردم بشنوم تا وقتی با او روبرو شدم همه چیز را دربارهاش بدانم.. اینطور که می گویند این قصبه بدون وجود زبوکزاده فایدهای ندار و اگر یک روز اسم زبوکزاده از سر این قصبه کم شود دکانها وخانه ها سوت و کور خواهند شد!..
به عقیدم مردم این زبوکزاده با همه صفات پست ورذلش به منزلهی چشم وروح مردم قصبه است و تمام کمبودهای قصبه را جبران مینماید!!..
به نظر تو هم عجیب نیست؟!. مسلماً با من هم عقیده هستی پس منتظر نامههای بعدی من باش به محض اینکه اطلاعی از او کسب کردم یادداشت میکنم و برایت میفرستم..
الان نزدیک نصف شب است آنطور که صاحب هتل گفت بعد از پنج دقیقه دیگر چراغها خاموش میشود باید زودتر نامهات را تمام کنم و برای خواب آماده شوم. آن هم توی چه رختخوابی!!. کاشکی ملحفه و روی بالش را عوض نکرده بود اینها از اولیها هم چرکترند!!..
حالا میفهمم چرا مردم می گویند روی این قصبه خاک مرده پاشیدهاند.. مردم اینجا از همان صاحب رستوران گرفته تا صاحب این هتل و هر کس که دیدم مردههای متحرکی هستند چطور یک گورستان ساکت و آرام است این قصبه هم همانطور بی سر وصداست!..
خدا آخر و عاقبت مرا در این قصبه به خسر بگذراند. حس میکنم سرنوشت عجیبی پیدا کردهام ودیدنی ها وشنیدنی های زیادی در پیش خواهم داشت …
واه … چراغ یکدفعه خاموش شد.. راستی این علامت خاموشی است. زودتر باید نامه را تمام کنم. خداحافظ… از دور روی ماهت را میبوسم و موفقیت تو را ازخدا خواهانم..
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.