در آغاز کتاب سنگی بر روی بافه می خوانیم :
کتاب سنگی بر روی بافه نوشتۀ علی محمد افغانی
1
فرزند ارشد خانواده و سال آخر دبيرستان در رشته علوم طبيعى كه بهزودى ديپلم خواهم گرفت. اگر پيشاپيش به من تبريك بگوييد با تعظيمى از شما تشكر خواهم كرد ولى حقيقت اين است كه از خودم راضى نيستم. بعد از دوازده سال دود چراغ خوردن و استخوان خرد كردن بايد درس و كتاب را كنار بگذارم و مستقل از پدر و مادر وارد گود اجتماع بشوم. در كرمانشاه، مركز استان، خوشبختانه يا بدبختانه هيچ نوع دانشگاه يا دوره عالى وجود ندارد كه ناگزير باشم بازهم به تحصيل ادامه دهم و خانواده ما آن بضاعت مالى را ندارد كه بخواهد مرا به تهران بفرستد. همين قدر بايد ممنون آنها باشم كه تا اين پايه خرج مرا دادهاند و بدون مانع و اشكالى پيش آمدهام. هرچه به پايان سال نزديكتر مىشويم نگرانى من بيشتر مىشود كه آيا همانگونه كه در تحصيل موفق بودهام آيا در زندگى نيز موفق خواهم بود؟ چه كسى را مىخواستم فريب بدهم؟ پدر من آسيابان كممايهاى بيش نبود. سواد نداشت و اگرچه تا آن زمان هميشه عدهاى از قبلش نان مىخوردند بهتازگى فقط اسم ارباب روى خود داشت. در پنجاه سالگى از هارتوپورت افتاده بود. ولخرجى نمىكرد. كربلا و مشهد نمىرفت. مهمانىهاى چپوراست نمىداد و با زنى كه پانزده سال از خودش كوچكتر بود، مادر من، دل به روزى بسته بودند كه من از مدرسه مىآمدم و مىگفتم پدر درس من در مدرسه تمام شد، در خدمت شما هستم تا روزى كه حرفهاى جستوجو كنم و خرج خودم را درآورم. آنها اطمينان داشتند كه اگر من نمىتوانستم در يك اداره از قبيل اقتصاد، دارايى، غله و نان، مشغول بشوم مىتوانستم تدريس كنم. و بعد هم يك ازدواج مناسب با دخترى از خانوادههاى كمتوقع كه وصله خود ما بود؛ در خط تجملات و چشم و همچشمى نبود كه خود و شوهر را توى سنگلاخ بيندازد. پدرم اگرچه بىسواد بود عامى نبود. تاريخ مىدانست، مثل سرش مىشد و در جمع همكاران، حتى اگر بر حسب اتفاق تحصيلكردهاى بين آنها بود هميشه جلوه خود را داشت. گاهى بعد از يكى از اين نوع نشستها كه با هم به خانه برمىگشتيم ديده بودم كه مىگفت: يارو ادعاى سواد و دانش مىكرد اما يك كاكام پرنى[1] بود. كاكام پرنى لغتى بود كه من فقط از
دهان پدرم شنيده بودم. فرصت نكرده بودم ببينم در فرهنگها آمده است يا نه. يك آدم عامى كم سواد يا بىسواد در بين افراد تحصيلكرده و بسياردان چنانچه دور بگيرد خيلى حرف مىزند، همه را وادار به سكوت مىكند. و برعكس آن، يك آدم تحصيلكرده در بين عدهاى عامى، بيشتر وقتها ابلهانه خاموش مىماند، حالتى پيدا مىكند كه نمىشود تعريفش كرد.
نصف زندگى مردم بر پايه خيال است و تنها اين نيست كه شما جنسى را از بقالى نسيه بگيريد و مصرف كنيد. نسيه زندگى كردن و با خيال زنده بودن كار همه ماهاست. پدر و مادرم در بين خود حتى براى من دخترى را در نظر گرفته بودند كه در صفحهى خيال آنها جايى را اشغال كرده بود و هروقت تنها بودند از او صحبت مىكردند: جيران دختر پانزده ساله جميله كه پدرش كارگر خود ما بود. از اين جهت آنها نمىتوانستند نظر خود را از روى اين دختر بردارند كه اولا زيبا بود، دم دست يا بهاصطلاح هلو بيا توى گلو بود، تا به حال كسى به سراغش نرفته بود و تا ما لب تر مىكرديم پدر و مادرش بى هيچ ادعايى دست روى چشم مىگذاشتند و كار تمام بود. اين يكطرف قضيه، و اما طرف ديگر قضيه اين بود كه اين زن و شوهر كه دخترعمو پسرعمو بودند با مادر من نسبت خويشى داشتند. يكى نوه خاله آن ديگرى بود و من با اندكى تعجب گاه مىشنيدم كه همديگر را خاله صدا مىزدند. جيران نيز مادر من را خاله صدا مىزد؛ بنابراين من پسرخالهاش بودم. ما با هم آمد و رفتى نداشتيم. يكروز سر ظهر مادرم همراه من، بدون پدرم به خانه آنها رفته بوديم. اُلفت خانه بود. خوشحال شده بود. دستى روى بازوى مادرم گذاشت و خطاب به زنش گفت: مىدانى كه در ولايت قرار بود مش صغرى را به من بدهند. هفت سال با هم تفاوت سن داشتيم. او را به كسى دادند كه پانزده سال از خودش بزرگتر بود. مادرم كه فوقالعاده ناراحت شده بود از جا برخاست و هر چه جميله خواست او را براى ناهار نگهدارد نپذيرفت. تقريباً از روزى كه يادم مىآيد، اُلفت لايقى پدر جيران كارگر ما بود. باربرى يا بهاصطلاح باركشى آسيابمان را بر عهده داشت. با
شش الاغى كه در زير دستش بود گندم از شهر از سيلوى دولتى مىآورد و شگرد به شگرد[2] ، آرد آن را به كته نانوا برمىگرداند و هر روز دو راه و گاه
نيز سه راه. در اين دوازده ساله كار يكروند كه تعطيل و غير تعطيل، حتى يك روزش را نه بيمار شده و نه به مرخصى رفته بود. همانقدر كه ما از او راضى بوديم او از ما راضى بود و شنيده بودم كه پدرم در تعريف از او مىگفت، باركشى كه نق نمىزند و از كارش راضى است الاغش زير بار يورتمه مىرود. اُلفت لايقى در كارهاى كوچك نيز همانقدر مواظبت داشت كه در كارهاى بزرگ، و از اين عادت بهدور بود كه كار خود را به رخ ارباب بكشد و از او طلب پاداش كند. كارگر پاى سنگ كه هميشه با باركش در اختلاف و بگومگو است، از او حساب مىبرد. روى بار خوابش نمىبرد، دزدى نمىكرد و آردى كه تحويل مىداد با حداقل كمبود بود. تا از شهر فرا مىرسيد و بارهايش را زمين مىگذاشت سرى به تنوره مىزد تا مطمئن شود جريان آب نقصى ندارد و آسياب با قدرت هميشگى كار مىكند. اگر مىديد جريان آب نقصى دارد فورآ بيل را برمىداشت و دنبال جوب راه مىافتاد تا اگر آب در نقطهاى به هدر مىرفت آنرا بگيرد و مانع خرابىهاى بيشتر بشود. پدرم با تجربهاى كه نتيجه سىسال كار آسيابانىاش بود مىگفت: دو چيز آسياب را از بركت مىاندازد، دزدى و اختلاف بين كارگران آن. درست است كه آسياب به قوت آب است كه مىگردد، اما اگر كار كارگر نباشد هيچ نانى به سفرهى ما اربابها نمىآيد. الفت لايقى در بين باركشهاى ساير آسيابها نيز قربى و احترامى داشت.
[1] . كاكام پرنى به معناى نادان است.
[2] . شگرد: هر راه شش بارى گندم را مىگفتند.
علی محمد افغانی علی محمد افغانی علی محمد افغانی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.