در آغاز کتاب آشغالدونی می خوانیم :
آشغالدونی نوشتۀ غلامحسین ساعدی
به کوچه بعدی که پیچیدیم، من حسابی دمغ و پکر بودم و کفرم از دست بابام در اومده بود. و ویرم گرفته بود که سر به سرش بذارم و حرصشو دربیارم و تن و بدنشو بلرزونم. بابام آدم کله شقی بود، انصاف نداشت، حساب هیچ چی رو نمیکرد، همیشه به فکر خودش بود. تا می تونست راه میرفت، کوچه پس کوچههای خلوتر دوست داشت، در خانه های خالی را میزد، از خیابانهای شلوغ میترسید، از جاهای دیدنی فراری بود. خیال میکرد رحم و مروت تنها در خرابهها پیدا میشه. خسته که میشد مینشست، و وقتی مینشست، بدترین جاها مینشست، زیرآفتاب، وسط کوچه، پای تیرچراغ، کنار تلزبالهها، جایی که تنابندهای نبود، جنبندهای رد نمیشد و بو گند آدمو خفه میکرد. دیگه حاضر نبود جُم بخوره، ساعتها تو خودش کنجله میشد و حرکت نمیکرد، پشت سرهم ناله میکرد که چرا هیشکی از اون جا رد نمیشه، چرا کسی به داد ما نمیرسه، بعد، بعدش خواب میرفت، خواب که میرفت صداهای عجیب و غریب در میآورد، به خودش میپیچید. بیدار که میشد، منو به باد فحش میگرفت، که چرا بیدارش کردهم، چرا دوباره دردش گرفته، چرا سردش شده، گرمش شده، دلش مالش میره. و من هیچوقت هیچ چی نمیگفتم. نمیگفتم که من کاری نکردهم، گناهی ندارم. یه هفته تمام همه جارو گشته بودیم، هیچ جا آرام و قرار نداشتیم، اگه ته مانده غذایی به دستمون رسیده بود، بیشترشو بابام بلعیده بود و بعدش بالا آورده بود. و هی به من و دنیا فحش داده بود که چرا بالا میاره، چرا هیچچی تو دلش بند نمیشه، انگار که همهش تقصیر من یا تقصیر دنیا بوده. اگه رهگذری، پیرزنی، یا حتی بچهای، چند سکهای به من یا به ما داده بود، همه را از چنگم درآورده بود و برای خودش سیگار و قرص نعنا، یا نبات خریده بود، همهرو خودش بلعیده بود و هیچ وقت بهم نداده بود. شبها مجبورم میکرد بالاسرش بشینم تا خواب بره، و صبحها با لگد بیدارم میکرد. این بود که دیگه کفری شده بودم، جانم به لب رسیده بود، و ویرم گرفته بود که تلافی کنم، بلایی سرش بیارم، لجشو دربیارم و تن و بدنشو بلرزونم. اما من که نمیتونستم بابامو بزنم، یا فحشش بدم، بلدم نبودم که ناله کنم، خرناسه بکشم، تو خواب حرف بزنم، وسط کوچه چارزانو بشینم، بالا بیارم. پولم نداشتم که آب نبات و قرص نعنا بخرم و بخورم و به او ندم. و نمیدونستم که چه جوری کفریش بکنم. بلندتر فوت کردم، بازم چیزی نگفت، جلوتر زدم و تندتر کردم، خبری نشد. اونوقت شروع کردم به خوندن، آوازخوندن، آواز که نه، همین جوری قدمهامو میشمردم، راه رفتنمو میشمردم: «هیجده، نوزده، بیست، ای خدا زهرا یار ما نیست، هیجده، نوزده، بیست، ای خدا زهرا یار ما نیست.»
که غرولند پدرم دراومد و داد زد: «چه مرگته تخم سگ؟»
و بلندتر داد زدم: «ای خدا زهرا یار ما نیست، ای خدا زهرا یار ما نیست.»
بابام با سگرمههای تو هم تندتر کرد که خودشو به من برسونه، اما بابام کمی میلنگید و شانه راستش تاب میخورد، من که نمیلنگیدم و شانهام تاب نمیخورد، با قدمهای بلند، طوری میرفتم که می دونستم بابام نمی تونه منو بگیره و با بدجنسی میخوندم: «شونزده، پونزده، بیست، ای بابا زهرا یار ما نیست.»
بابام داد زد: «واسه چی دم گرفتی و خوشحالی میکنی کره خر؟»
جواب دادم: «همین جوری، ای ننه، زهرا یار ما نیست.»
بابام تشر زد: «خفه خون بگیر، عین عنتر ورجه ورجه میکنی که چطور بشه؟»
گفتم: «خفه خون بگیرم که چطور بشه؟ چیزی که گیرمون نیومده بخوریم، جاییام نداریم که شب بتمرگیم، آواز نخونم که چطور بشه؟»
بابام گفت: «اگه آواز شکمو سیر میکنه بگو منم …»
یک مرتبه حرفش را برید و برگشت طرف دو زن چادری که از کنار ما رد میشدند و با صدای ضعیفی نالید: «به حق حسین شهید به من مریض رحم کنین، به این جوان رحم کنین.»
زنها نگاه کردند و رد شدند و بابام آه بلندی کشید و گفت: «ای ارحم الراحمین.»
منم آه کشیدم و گفتم: «زهرا یار ما نیست.»
بابام که دیوانه شده بود داد زد: «پدرسوخته سگ مصب!»
کوچه تمام شده بود و ما رسیده بودیم به خیابانی که تاریکی دمدمههای غروب، درختها و گوشه و کنارهای خالی را پر میکرد. رفت و آمد مردم و ماشینها شلوغی زیادی راه انداخته بود، بابام خودشو به من رسوند و بازومو گرفت و گفت: «برگرد بریم!»
و من گفتم: «من که دیگه برنمیگردم.»
بابام با التماس گفت: «تو چهات شده؟ چرا حرف منو گوش نمی کنی؟»
و من چشمم افتاد به مرد قدبلندی که پشت به ما، کنار جدول خیابان تکیه داده بود به یه درخت و پاهاشو از هم جدا گذاشته بود و دستهایش را به پشت زده بود و تسمهای را به جای تسبیح لای انگشتهاش می چرخاند. به بابام گفتم: «اوناهاش.»
بابام پرسید: «کیه؟»
گفتم: «برو بهش بگو، شاید یه چیزی بهت بده.»
بابام اول مرد قد بلند و بعد منو ورانداز کرد، نمیدانست بره یا نره که من دوباره زدم رو بازوش و گفتم: «برو، برو جلو!»
بابام رفت جلو و منم پشت سرش. بابام دستشو دراز کرد و پنجه بزرگشو گشود و نالید: «ای آقا، من ذلیلم، پیرمردم، مریضم، تو ولایت غربت گیر کردهم، اگه میتونی، وسعت میرسه، کمکی بهم بکن که ابوالفضل العباس در اوم دنیا عوض میده.»
غلامحسین ساعدی غلامحسین ساعدی غلامحسین ساعدی غلامحسین ساعدی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.