گزیده ای از کتاب مومیایی نوشته جواد مجابی
کتاب مومیایی نوشتۀ جواد مجابی
ــ «خدايگان كشته شد.»
واقعه، چون تندرى در آسمان شبانه تركيد، خبر بر بالهاى باد، آفاق را درنورديد. مرگ خدايگان همچون زندگيش، از دژ شاهى بهسان طلسمى باطل شده، به هوا برخاست، از فراز باغها، كوشكها، ميدانها، سراها، بازارها، شهرها و ايالات گذشت؛ از فراز كشورها و قارهها عبور كرد و در سراسر گيرندههاى جهان ارتباطات، طنين افكند.
واقعه يورش مىآورد، از حصارها، ديوارها، دژها و كنگرهها عبور مىكند، درها را به هم مىزند پنجرهها را مىگشايد، خشت و سنگ و چوب را مىتركاند، حجمهاى مقاوم را در هم مىشكند، به فضاهاى درونى نفوذ مىكند، به ژرفاى خستگى و خواب و ناآگاهى و بىاعتنايى چنگ مىاندازد. اينك باد فرمانروا در اقصاى اين جهان غبارآگين، خبر را به هر جا فرو مىبارد، از شبكه آسمانخراشها رد مىشود، از سنگ و سيمان و فلز عبور مىكند، حجم فضاها، خط و رنگهاى شهرى را از خود مىآكند، بر جلگهها، جنگلها، دشتها و درياها مىتازد، از فراز بخار نيمگرم
كاريزها رد مىشود، بر روشنايى محتضر پرستشگاهها، خلوتها، كومهها، تالابها مىنشيند، در تابش سياه شبگير، جهان خوابآلوده را تسخير مىكند.
مردمان را از خواب، از كسالت، از بىخبرىشان برانگيختهاند. يكايك دژم، تسخير شده، شادان، ناباور، منگ ــ از خود پرسان يا از ديگرى ــ كه كى، چگونه، كجا؟
زن برهنه غرقه در اشك مىمويد «محبوب مردمان را كشتهاند.»
سدى فرو مىريزد، درى باز مىشود، صندوقى قفل مىخورد، كتابى سوزانده مىشود، اسلحهاى صيقل مىيابد، نغمهاى گم مىشود، شعرى به لب مىآيد، سگى مىشاشد، كوكبى از مدارش خارج مىشود. چوپانى بالاى قله در گرماى آتش برافروخته، ستارهاى را كه از شانه راستش فرو افتاد، گم مىكند؛ رمه اسبها، آهوان، گاوها، شتران، ميشهاى سفيد و سياه در كوچهها و ميدانهاى شب، رميده، شيههزنان، ماغكشان مىگريزند. ضجه پياپى گلولهها، دود خانههاى آتش گرفته، روزنامههاى سرگردان در باد شبگيرى، آسمان را مشبك مىكند.
راديو اصوات نامفهومى را، لابلاى مارش عزا و سرود پيروزى مىگويد و نمىگويد.
سناتورى در گوشى تلفن مىنالد «ديكتاتور را كشتهاند.» پاسخ شنونده را تكرار مىكند «بله، براى ما بد نشد.» دوباره مىنالد «چه كسى مىداند چه خواهد شد؟»
شاعر به زبان مىآورد «آزادمردى بود آزاده.» همان دم، بدانچه گفته است شك مىكند. برمىخيزد، پى قوطى سيگارش مىگردد.
سپهسالار از خود مىپرسد «مگر در خواب بوديم ما؟» از بستر جدا مىشود، خميازهاى كشدار مىكشد.
پيرمردى از خاندانهاى هفتگانه، به هنگام شنيدن خبر، از دهشت سكته مىكند. در حياط غلامان مىگويند «حقش بود.»
ماهوارهها، خبرگزارىها، روزنامهها، سفارتخانهها، لبريز از نشاط كار و لذت جهنمى خبر، دمادم عكس و كلمه و رمز مىدهند و مىگيرند. در آشپزخانهها و ستورگاهها، در كشتزارها و پادگانها، در پسينه خانهها و پستوى دكانها پچپچه بالا مىگيرد. زمزمهها و نجواها با برق فلزى ماتش، با برندگى، از سقفهاى كوتاه، از شاخههاى درختان، از روزنها و دريچهها، از گذرگاهها و راهگوشهها، بر مىشود و به آسمان مىرود. آسمان را با ابرى از آهن و اوهام مىپوشاند، مهى غليظتر از خون، ابرى به صلابت سنگ، پايين مىآيد، مىگسترد.
نبودن خدايگان، زنجير بودنىهاى پيشين را گسسته است، آنان بىزنجير گران سالها و قرنها، لرزان از نشاطى بهيمى بجا ماندهاند، بر خاك رؤياهاى خود مىجهند، در هواى آرزوهاى ديگر مىپرند. از آسمان زنجير و خون و آهن مىبارد. كسان در فضايى بين خاك پوك و آسمان خونبار، به پروازى جنونآميز، هر سو روانند؛ تنها و برهنه و رها شده مىكوشند با يكديگر پيوندى اطمينانبخش برقرار كنند. در پادگانها، اهتزاز شورشى پنهانى، سرها را مىلرزاند. برق وحشت بر فراز حصارهاى بلند خاندانهاى هفتگانه دمبهدم مىدرخشد. زير سقفهاى گلين و ديوارهاى نيين، خواب از چشمها گريخته، دهانها به رفتارى بىهنجار و هذيانى، بذر كلمات را آرد مىكند. در آسمانخراشها، شهركها، مناطق كارگرى، خانههاى سازمانى، حوزههاى حفاظت شده، اشباح با خوابجامههاى چروكيده، در پناه شمع و ترس و خوابزدگى، آيين هميشگى ماندن و باز ماندن را تكرار مىكنند. پروندهها سوخته، آلبوم عكسها زير و رو مىشود. كاغذها، فرمانها، مدالها، يادگارىها و اسناد را مىكاوند.
در سردابهها، تالارها، مبالها، درفش دودرنگ ترس به اهتزاز درمىآيد، هر كس مىكوشد در آيينه، به گونهاى باشد كه تا ديروز به نظر نمىآمده است.
فرارىهاى پيشين خواستارند هرچه زودتر آشكار شوند و آشكارهاى ديروزى در انديشه فرارند. چشمان فرصتطلب، درون ظلمت فرارسنده را مىكاود، تكيهگاهى در آن مىجويد، حرفها و رفتار مأنوسش را ارزيابى مىكند، چيزى را برمىگزيند بقيه را ــ اگرچه شرف ــ به مزبله مىافكند. عكسها، تمثالها، تابلوها، پوسترها، اعلاميهها، پيمانها فرود مىآيند، پاره مىشوند، به آتش افكنده مىشوند. از روزن خانهها كارخانهها، ادارهها، بانكها، مغازهها، عشرتكدهها بورانى از نوشتهها و تصويرهاى دوداندود عصرى مطرود، در آسمان شب به پرواز درمىآيد. يادگارىهاى خاكستر شده، از لابلاى شليك آهن و نفرين، راه خود را به هيچ سوى شبانه مىگشايند، اشباح دمبهدم كنكاش كنانند كه چه بايد كرد و كارى نمىكنند. سر هم داد مىكشند، يكديگر را متهم مىكنند، گذشته را با لگد از پنجرهها به بيرون پرتاب مىكنند، گذشته چون توپى كه به ديوار ناممكن بخورد، برمىگردد، به ديوار سرد سرشان مىخورد. همه در كار چرخاندن اين بهمن سهمناك به خارج از فضاى منافع و مصالح خويشند. اين غلغلهها تا دوردست راه مىجويد، تا سوت بلند كارخانهها، تا بوى خاك شخمزده بستانها، تا طعم صابونى كوچههاى حاشيه شهر، تا چربى سياه بناهاى بين راه، تا قريههاى رنگى جغرافيا، تا هيچستانى كه هر فرياد و هيا بانگ را در هاضمه تاريخيش مىگوارد.
در رسانههاى گروهى همه بسيج شدهاند، اينسو و آنسو مىدوند، سر هم داد مىكشند، نوارهاى خبر را از دست يكديگر مىقاپند، با آوارى از كلمهها، ماشينها، نوارها، عكسها، آرشيوها، صداها و روابط، دست به گريبان هستند. با جستجوى كلمهاى برانگيزاننده براى خوانندگان، حرفى مؤثر براى شنوندگان، پيامى درشت براى جهانيان، عكسى نادر براى مخابره، تفسيرى براى برگزيدگان؛ هر كس مىخواهد سهم خود را در اين واقعه، برتر و بالاتر بنشاند.
قلب عالم در اينجا مىتپد، چون آن حادثه تاريخى در اينجا اتفاق افتاده است. ماهواره به رهنمونى چشمان تيزبينش چنگالهاى خود را بدينسو تيز كرده، چرخان مىآيد. نمايندگان رسمى، فرستادگان ويژه، عكاسان نامآور، مأموران مخفى، ميراثخواران شهرت و افتخار از هر سوى گيتى بدين كشور، سرازير شدهاند تا چون شاهدى دقيقتر، پاسخى درست براى پرسشهاى خود بيابند.
گروهى مىپرسند: «چرا و چگونه؟» كارشان اينست.
اما گروهى ديگر از اين ماجرا فارغند. هرچه بود گذشت، اكنون تلاش مىكنند كه متن خاطرات مشتركشان را بنويسند، قصيده مديحهشان را بسرايند، سوگنامهها را چاپ كنند، به مصاحبههاى راديو و تلويزيونى پاسخهاى سنجيده بدهند. متن نطق تاريخىشان را در مهستان غلطگيرى كنند؛ از هماكنون آن را در برابر چشم و گوش حيرتزده اهل خانه در تالار كوشك تمرين مىكنند. گروهى از اينان، گامى فراتر رفتهاند. در كارند تا به آن قامت ناشناخته كه در پنجههاى نيرومندش، اقتدار و شوكت سالهاى ديگر را حمل خواهد كرد، تعظيم كنند. مىكوشند به آن چهره هنوز در مه نهان مانده، لبخند بزنند. اگرچه نامش را نمىدانند تا به شيرينى چاپلوسانهاى بر لب جارى كنند، اما ظهور آينده را مؤمنانه باور دارند، رياكارانه آن هيكل غايب را نماز مىبرند، با آن نيامده منتظر، عاشقانه درمىآويزند، به داوريش برمىخيزند، در دل انكارش مىكنند، اما مىپذيرند كه صاحب و سرورشان باشد.
شاعر با خود مىگويد: «خدايگان تازه، همچون مرگ، وجودى ناگزير و ضرورى است.»
چهره فرمانرواى تازه، هنوز از ظلمت وقايع، از مه توطئهها، از شكاف تاريخ طالع نشده است، اما صفوف پيشوازكنندگان، آن ظلمت و مه را مىپرستند. چشم بر شكاف تاريخ دوخته، گوش بر هيچ و پوچ بسته، منتظرند تا در قدوم خدايگان موعود، گل و بوسه نثار كنند. بىتابترين كسان، اينانند.
اما قهرمانان ــ آنان كه مىدانند چه پيش آمده و چه كردهاند، آنان كه بت پيشين را به گور خونين ديروز سپردهاند ــ بر جاده امروز پيش مىآيند، با چهرههايى مصمم، گامهايى استوار، درون قلمرو نامنتظر حركت مىكنند. مىدانند كه نبايد اضطرابشان را چشمى ببيند، ترديدهايشان را كسى بشناسد، از ترسها، دشمنىها و رقابتهايشان بويى به مشام آيد، رخديس مهابت و عزم به چهره زده، پيش مىآيند تا از مه پراهتزاز بيم و
اميدها بگذرند، از سيلوار آدمها، مكانها، حادثهها و روابط عبور كنند، از پس هفتاد حجاب ترس و تقدس بگذرند.
مه مبهم كدر در ساعات شبگيرى، بر هر سوى اين سرزمين بىخداوند جاريست؛ در دل، نيزههاى نورانى پرتابشونده را انتظار مىبرد. خبر در مه جريان دارد، غوغايى و ستيزهگر و بىآرام مىچرخد، به هر سو سرك مىكشد، در هر گوش بانگى مىشود، در هر چشمى، تصويرى روشن، در هر دستى روزنامهاى، شبنامهاى، در هر خانهاى بحثى، مشورتى جدالى مىگردد. خبر در هر پستو و پسينه نفوذ مىكند. باد هرزهگرد، هيچ جا را غايب از خود وا نمىنهد، گورهاى مردگان نيز از هجومش در امان نيست. خط سنگگورها را مىآشوبد، در روزنه مزارها و معبدها نفوذ مىكند، آرامگاه شاهان و جنگاوران و بقعه قديسان را پر ولوله مىكند، تا خبر را به استخوانهاى سپيد، به طرحهاى پوسيده نياكان برساند، آرامش آن جهان فراموش را برهم زند، تا همه در زير و بالاى اين خاك كهن بدانند طومار سلسله پيشين فرو پيچيده است.
مردگان نيز از تشويش زندگان نصيبى يافته بودند، باد پريشان كه هر چيز و هر كس را چون پريداران برآشفته بود، اينك در دهليزهاى ناپيداى جهان زيرين خود را پنهان مىكند تا از آسيب مردمان شوريده از حيرت و عصيان ايمن بماند.
ÊÊÊ
بزرگراه پرغلغله از غوغاييان است، هراسناك و شتابزده از خانه بيرون جستهاند تا آن روز شگرف را كه در عمر آدمى شايد يك بار رخ نمايد، شاهد باشند. موكب شاهى از قلب شب به راه افتاده و ديرگاهان از شاهراههاى غربى «نسا»ى ماد گذشته است. تخت زرين شاهنشاه كه اينك تابوتش شده بود، پيشاپيش بر دوش بزرگان حمل مىشد. گوهرهاى رخشان لعل و ياقوت و زمرد نشانده در فاصله نقشبرجستههاى آيينى عقاب و آهو، با آويزهاى مرواريد و مرجان كه بر چهارچوب آبنوسى تخت ــ تابوت استوار بود، سپهرى از زيبايى نايافتنى را در خود منعكس مىكرد. دستبافهاى پرنيانى سفيد، سياه، ارغوانى، نارنجى، بر قلعهوارى از زر و سيم، تاب مىخورد. نقش شيرى آتشگون با چهر خورشيدوار، پيشانى تابوت را مزين كرده بود. گهگاه نسيم يا حركت موجى از دستها، سطح عمارى نيلين را كه تابوت بر آن قرار داشت، در ديده مىنشاند. از چينهاى پراهتزاز و رنگارنگ پرنيانها بوى عود و كندر و خرزهره و خون و مشك مىآمد. دستهاى از پرندگان پابسته، در هر سوى عمارى جاى داشتند. دراجها، كبوترها، قنارىها و قمرىهاى دستآموز شاه اكنون با هر غريو جمعيت، ترسنده و چارهجوى پرپر مىزدند و در سكوتهاى گاهگاهى، آوازهاى درهمشان را مىخواندند.
پيلهاى گوش دريده، اسبهاى واژگونه زين، علمهاى سرافكنده، گرداگرد موكب در حركت بودند. غلامان و نديمان، سازوبرگ بزم خداوندگار را هر يك به آيينى درخور ــ آنگونه كه در حيات وى ــ حمل مىكردند. جامهاى زرين، جامههاى زربفت، خنجرهاى مرصع، افسر و طوق و ياره و موزه شاه، بر طبقهايى بر سر چاكران بود. شش دوشيزه نازكبدن كام نايافته، با تاجهاى خرزهره بر سر، از پس عمارى رقصان مىآمدند؛ دست و صورت به خون قربانىها خضاب كرده، تا در دخمه شاهان با سرور خويش تا ابد همآغوش شوند.
چاكران نيمشب نعش خدايگان را يافته، آن را به رسم آيين به پرستشگاه برده بودند.
درهاى معبد پس از فترتى ديرينه گشوده شده بود و موبدان و پرستشگران، آن كالبد سيمگون خونپالا را به گلاب و كافور شسته بودند، بر گونهها گل بنفشه نهاده بودند، بر پلك چشمان دو نرگس، بر لب خشم خوردهاش سرخگل، بر پيشانى و زنخدانش دو خوشه ياس سفيد گذارده بودند. جراحتهاى تنش را به مر و كاسيا و زفت رومى بسته بودند. تن پيلوارش را با برگ مورد پوشانده بودند و آن را با گلبرگهاى زرينه منقش به شعر و جادو پوششى كرده بودند. اين همه را در پرنيان زعفرانى فرو پوشيده؛ با پوششى از قلع سخته، در تابوت استوار كرده بودند.
در چهارسوى تابوت ــ كه بر پيشانى پرستشگاه نهاده شده بود ــ چهار ماده گاو در آب جوش افكنده و با سركه كهنه و سير و سداب آميخته، قرار داشت تا گرگ آبىفام و پرنده اخترسوز از آن ناشتايى كنند و تن مرد مرده از گزند آن دانهچينان مرگ درامان بماند.
در ميدانگاه جلوى معبد صد اسب و هزار گاو و ده هزار گوسفند از ستورگاه شاهى قربانى شده بود. قربانىها كه هنوز نوار پرنيانى رنگارنگ را بر گردن و دست و پاى خود داشتند، بر خون جوشندهشان درغلتيده با قلابها و سيخها به كام آتش بزرگ كشانده مىشدند.
گدايان، جذاميان، خاكسترنشينان، خانمانباختگان، بردگان، فاحشگان و شبزندهداران گرداگرد آتش مىچرخيدند، با نيزههاى چوبى گوشترباى خود، ران اسبى، دنده گوسفندى و سينه گاوى را مىربودند و آن را به گوشهاى مىبردند.
بوى گوشت برشته كه هنوز شعلهها از پيه فروچكنده آن برمىخاست آب از كام و دهان حريصان سرازير كرده بود آنان كه نه نيزه و نه شكيبايى داشتند، پا در شعلهها مىنهادند، به تنهايى يا به مدد كسان، گاوى، اسبى را از كام آتش مىربودند كه در چشم بههم زدنى در هاضمه گرسنگى همگنان ناپديد مىشد. در بالاى پلكان گوشتهاى پخته چاشنى خورده، بر بسترى از نعناع و ريحان چيده شده بود تا پرستشگران خورشيد از آن ناشتايى بشكنند. حشرات خاكبيز و هوازى در لايههاى زيرين و زبرين آن مائده، جولانى بىدعوت و سپاس داشتند.
آيين مردگانى، شهر را از خواب برانگيخته بود. بوى خون، بوى گوشت پخته و سوخته در روغنهاى معطر، پيچيده در غوغاى گرسنگى و ترس و سوگوارى، ولولهكنان بر مىشد و از ابر معطر تاجهاى خرزهره و شاخههاى برسم فراتر مىرفت تا به دود دانه شاهدانه و عطر مدهوشكننده هوم برسد و از سوگوارى به جشن درغلتد.
شهر كهن بيدار و گرسنه، گرداگرد ميدان هديه فرمانرواى مرده را زير دندان مىخاييد تا در بدرقه نام و نشان او توانى بيابد. ولگردان، فاحشگان، سران، گردنان گرداگرد آتش، سحرگاه آينده را انتظار مىبردند تا گرسنگىها فرو نشيند، آتش فرو نشيند، موكب به راه افتد تا آنان سر قربانيان بر نيزه كرده، آن تخت ــ تابوت را در مسير مقدرش حركت دهند. صد دوشيزه بلند بالاى گيسو دراز، ديباى سفيد پوشيده، در صفى دراز بر لبه ايوان پرستشگاه ايستاده بودند، تخت ــ تابوت و چهار ماده گاو گرداگردش را در ميان گرفته بودند، آنان به دو دست جامهاى زرين تهى را به نشانه زندگى گمشده خداوندگار واژگونه رو به آسمان گرفته بودند.
موكب در گرگ و ميش، با انباشتگى خلايق از عزا و غذا به راه افتاده بود. وزيراعظم، مهردار، آجودانهاى كشورى و لشگرى، پزشك ويژه، ميرغضب، ساقى، يوزبان، خنياگر، قوشچىباشى، كاتب رسايل سلطانى، چشم و گوشهاى شاه، به دنبال صف موقر مغان سفيدپوش، با نظمى هماهنگ، سوگوار و اشكريز، به راه افتادند.
در پس موكب و بدرقهگران ويژه، صف اعيان، جنگاوران، شهربها، كشتكاران، بازرگانان، بانكداران، مقاطعهچىها، سناتورها و نظاميان بازنشسته مىآمدند. بر سر بزرگان تاجى از خرزهره كه به خون قربانيان آغشته بود اهتزاز داشت. تاجها بوى غليظ عطر شبانه، خون تازه و دود مىداد و در سراسر راه منظره ميدان قربانگاه را، در ذهن تاج بر سران سوگوار، زنده نگه مىداشت.
از پس سران كشور خيل عظيم گردنان مىآمدند. بسيارى از آنان فرصت نكرده بودند رخديس كاغذين، پوستى يا نمدين خويش را آذين گردن خود كنند، ديده مىشد كه از گردن دودكش مانندشان بخار معده سوزان، هردم با دودى حاصل پيه و جزغاله بيرون مىآمد و بوى مشك و خون و اشك را مىبلعيد.
گردنان كه بر فراز تنه خود جز سوراخى در سطح گردن براى نفير زدن و بلعيدن نداشتند، در هر سور و سوگى، بيشترين سايه را در صحن ميدانها و خيابانها ارايه مىكردند. بسيارى از آنان كه به تاج گلهاى خرزهره دسترسى نداشتند، پشم و خون و چربى گاو، اسب و گوسفند مرده و سوخته را بر جامه خويش داشتند كه نشانه حضور به موقع آنان در تشييع خداوندگار رو به گورشان شمرده مىشد. هم در جمع سروبن ناپديد آنان بود كه خيل دوشيزگان سفيد ديبا، مىچرخيدند و با جامهاى زرين به مستان، شكمبارگان و بيماران و از راه افتادگان جاده عزا، شربت و ترياق مىنوشاندند. درست پيشاپيش موكب، كودكان در لباسهاى سرخ بلند، محو و مبهم در دودهاى خوشبو سرودخوانان در هواى عبيرآميز مىآمدند.
گروه مغان در حلقهاى دراز و باريك موكب را دور مىزد. آنان سوى خورشيد اشارتكنان، نيايش خداى نوپديد را مىخواندند، دستها در فراز، ريش در جنبش، پاى در رفتار موجى از پس موج ديگر با وقار، مىآمدند و با حجم سپيد و دايرهوارشان، خورشيد غروب كردهاى را از مغرب به شرق طالع مىبردند.
دورترك از كودكان سرخپوش، موتورسواران كاركشتهاى كه آزمودگى خود را در زد و خوردهاى خيابانى، دلربايى از زنها و بچهها و هنرنمايى آدينگى بر تپهها، نشان داده بودند اكنون در صف سبز پرتلاطم خود راه بر موكب عزا مىگشودند.
موتورسيكلتهاى عظيم، غرشكنان، جنگل جمعيت خيابانى را مىشكافت، به هر نحو كوچهاى مىگشود، تا موكب بگذرد ــ بىپرواى آنكه با هجوم آن هيولاها استخوان عابران در عبور اسكورت خواهد تركيد و تن نازك زن و كودك در زلزله آن صف آهنين، چرخ به چرخ گم خواهد شد.
جماعت به قصد تسخير خورشيد و تعزيت دايه فنا مىآمدند و زمزمههاى خوشآهنگ در رايحه عطر و كندر و عود در اهتزاز بود. پنجرهها گشوده مىشد، درها فراز مىشد، مردمان از خواب جسته، از تاريكى بهدر آمده، از بستر و از تنگناى كار و مشغله رهيده، به خيابان مىريختند تا روز شگرفى را شاهد باشند كه در آن، زمان متوقف شده بود. در روز شاهمرگى، ديگر نه كارى بود و نه شغلى، نه وسوسه و ترديدى. آن رخداد يقينى كامل بود پيش چشم همگان امتداد داشت و راه را بر هر حق و وظيفهاى مىبست.
شادى پنهان روز تعطيل، با اندوه آشكار اين فقدان درآميخته بود. قهقهه و هقهقى توأمان در سايه و آفتاب روان بود. هيچكس در خانه نمانده بود، حتى دزدان، ترسخوردگان، معتادان، چلهنشينان، جذاميان و ديوانگان نيز بيرون جسته بودند. روزى كه سلطه نبود، قانون مرده بود، نظم فرو ريخته، ترس به جامه شجاعت درآمده بود، هر كس از آن پس، چهره ديگر كرده بود و گستاخ و بىپروا رخ مىنمود. در اين فترت كه پيدا نبود تا كى خواهد پاييد، هرچه و هر كس جز آنچه بود، مىنمود.
موكب فرمانروا از قصر شوش ساز سفر كرده بود، از درون باغهاى پرگل و ميوه، از رديف كوشكهاى آهنيندر، از سايه كنگرهها و باروها، از درون مه معطر ثروت و ناز تنعم، از ژرفاى آيينهاى بزم و رزم حركت كرده بود. بر فراز ايوانها، زنها گريبان دريده، جامه بر گشوده، گيسوان باز كرده، بر سر موكب عزاداران عطر و گل و گوهر اشك نثار كرده بودند.
جنگاوران كهن، رزمافزار نبردهاى فراموششده را بر خود حمايل كرده، اشك در مژه، خط تحير بر لب، در حاشيه موكب، گامزنان پيش مىآمدند. مغها كه نمازگزاران مرگ جاودانى هستند، نظم يافته و به آيين، پيشآهنگى خود را در اين واقعه همچنان حفظ مىكردند. دبيران، تاريخنگاران، ماجراجوها، خبرنگاران، محققان بىنام و نشان فعلى، به زحمت افتاده بودند، با قلبى بيمار از استعمال مكرر مخدر و مسكر با پايى ناآزموده در دويدن و دستى لرزنده از راهگشايى، افتان و خيزان مىآمدند نفسزنان و عرقريزان سعى داشتند كه از موكب، از واقعه ــ آنگونه كه مىگذشت ــ عقب نمانند گرچه آنها را به دندان و لگد و دشنام وا پس مىراندند و زير پا مىنهادند.
بانگ كرنا و دهل، ضجه و مويه مرد و زن شيونگر را، نظمى آهنگين مىبخشيد و نواى شوم و مضطرب عزا را در اين بامداد سرد بر سراسر شهر مىگسترد. بزرگراهها و شاهراههاى شهر پر از نژادهاى رنگارنگ و مليتهاى گوناگون بود.
به جز بوميان، همسايگان دور و نزديك، كنجكاوان عالم از هر سو، در اين واقعه، سهمى براى تماشا جسته بودند. جمعيت، پيادهروهاى وسيع را تا گلگارىهاى وسط بزرگراه انباشته بود. رمىها در خفتانهاى پولادين عتيق خود كه سخت غبارآلود و فرسوده مىنمود، زير كاجها و صنوبرها، ايستاده بودند، لابلاى صفهاى منظم آنان يونانيان جاى گرفته بودند و يكسر حكمت «دموكريت» و اشعار «همر» روشندل را بر آنها فرو مىخواندند. جنگاوران رمى متحير از اين نيمبرهنگان خوشدل كه رازهاى جهان را، بر الواح نانوشته بازتاب مىدادند، زير كوهى از آهن و پولاد، به سختى نفس مىكشيدند و به اميد افروختن شعله جنگى در مرزها، آن خستگى طاقتسوز را تاب مىآوردند. عربها با دشداشه سفيد و زرد، روى گلها و گوهرها جست و خيز مىكردند و به عادت قبيلهاى هر مادينه را ناقه باركش لذتى مىپنداشتند و با نيشگون گرفتن از نافگاه پردگيان، مادران بچه شيرده و بيوگان و خاتونان وفادار را نيز به غلغلك و تحاشى و تسليم مىكشاندند.
مصريان غرقه در بوى موميايى با تركيبهاى رياضى و نقش جانوران بر پوشش خويش، بىگاهان وردگونهاى آغاز كرده بودند و شادخوارى وحشيانه سكاها در نظرشان اين جهانى و بىمقدار جلوه مىكرد حبشيان با جمجمههايى سخت كه پس از مرگ نيز خرد نمىشود، سرسختى خود را در تماشا و تحير و طرب نشان مىدادند. افغانها، ازبكها، در پس تبريزىها و نارونها، انگار به كمين ايستاده بودند، در دستشان زير عبا و ارخالقشان، مرغ و خروسهاى خفه شده، اشياى دزديده شده و آذوقه روزهاى سختى، سنگينى مىكرد. ايلخانان، جلايريان، سلجوقىها و قجرها در كنار ايلچىهاى فرنگ، سفراى فراك پوشيده، جهانگردان سيلندر به سر، مطربان و قوادان پاپيون زده، بىتابى مىكردند اتابكان ريش سفيد، دستلرزان را جانشين چشم كمسو كرده، كورانه به هر سو مىرفتند، به زمين مىخوردند و برمىخاستند و از رو نمىرفتند. زنان جهانگرد طرحهاى فورى مىزدند سياحان مشكوك تند و تند از هر حركت جمعيت عكس و فيلم و يادداشت برمىداشتند تا سر فرصت از آن فيلمى، مقالهاى كتابى تربيت دهند كه گويى هرگز مربوط به آن واقعه نبوده است.
مغولها، دوروبر خاتونان فربه و پسران به ريش ننشسته مىپلكيدند در جوار آنها، نفس خوشبوى مدنيت را مىبوييدند، جمعيت چون دريايى موج مىزد، در هر موج اندامها بر هم مىساييد، دستها پيش مىرفت، پاها بر هوا بلند مىشد، تنها به عرق مىنشست. حراميان ماهيكان گريزان لذت خاموش را، در هر يورش به ساحل تنها، در كام مىكشيدند. مردان فكلزده، ادارهجاتىهاى عصا قورت داده، اعضاى فرهنگستانهاى پيشين و پسين، روشنفكران كلبى مسلك، از آن حوادث نه چندان پنهانى كه در گردابهاى جمعيت رخ مىداد، روى ترش مىكردند به بدوىها و ايلياتىها تشر مىزدند و روسپيان و عفيفان سابق را راهنمايى و تحذير مىكردند، گويى آنان، با اعمال خواسته و ناخواستهشان در كار آن بودند تا آن جماعت با فر و فرهنگ را تحقير كرده باشند. گويى مردان قبايل و امم، نه براى تماشا كه براى تجاوز بدين سامان روى كرده بودند كه اينگونه در حلال مردم به حرام درآويخته بودند. كدبانوهاى چربپهلو، مادربزرگهاى نونوار، عروسهاى عشوهگر، قحبگان آزرمگين، دختران كامرس، بيوهشدگان از جنگها، ترورها، تصادفها نيز آن تعطيلى را روز كام و بخت شمرده بودند. وقتى مناسب بود تا قومى از حصارها بهدر آيند، درهم بجوشند، با هم بياميزند، ناخواسته در آن ازدحام مستانه، يگانه شوند. آن هزاران هزار اندام درهم پرچ شده، تنى گرم و واحد شده بود كه دلى خندان، جسمى عطشناك و قيافهاى به ريا مغموم داشت. هر كوچه، رودخانهاى از آدميان بود كه به درياى ميدانها و بزرگراهها مىريخت. درياى ميدانها موج مىزد. خيزابههاى تند خروشانش، لبپر مىزد. از سطح باغچهها، طارمىها، ايوانها فراتر مىرفت، جايى براى پيشروى در بسيط بزرگراهها نمانده بود همه جا گرم از نفس زن و مرد و كودك و پير بود.
با انتشار خبر، هر كس از ساحل تا كوير، بدين قفس تنگ كه پايتختش مىناميدند شتافته بود باغها، عمارات، بانكها، مغازهها، كابارهها و ميدانها، از مركز تا حومه در محاصره دريايى از سرها، گردنها، نقابها، پرچمها و صداهاى درهم تنيده بود. حجمهاى شهرى برآمده از چوب و آهن و سيمان و كاهگل، چون تختهپارههاى جدا از هم، در گرداب امواج توفنده انسانى فرو رفته بود. جمعيت مىخواست، هر چيز را از جا بركند، موانع را درهم بشكند، درها و ديوارها و سدها را از ميان بردارد، حايلها، كوچهها، فاصلهها را درهم ريزد تا در سطح صاف و بىتكان كويرى آكنده از هزاران هزار هيكل ايستاده بر خاك، آفتاب موكب روبه شرق را، به تماميتى بىانكار، نظارهگر باشد.
آن موكب، چون معجزى ديرآشكار شده، درياى جمعيت را مىشكافت، پيش مىآمد. تخت ــ تابوت فرمانروا از ژرفاى دريا عبور مىكرد، در ازدحام امواجش، راهى مىجست، پس از عبور هيأت عزا، شكاف دريايى جمعيت، چون زخمى كهنه بههم مىآمد و خونابهاش همسرايى ناظران روز واقعه بود كه پر از خوف و حزن به آسمان بر مىشد.
کتاب مومیایی نوشتۀ جواد مجابی کتاب مومیایی نوشتۀ جواد مجابی کتاب مومیایی نوشتۀ جواد مجابی کتاب مومیایی نوشتۀ جواد مجابی کتاب مومیایی نوشتۀ جواد مجابی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.