قاتل درون من

جیم تامپسون
معصومه عسکری

«استنلی کوبریک» فیلمساز بزرگ که سابقه‌ی همکاری در فیلم‌های «کشتار» و « جاده‌های افتخار » را با تامپسون داشته.
درباره‌ی این رمان می‌گوید: «این رمان احتمالاً ترسناک‌ترین و باورپذیرترین داستان با روایت اول شخص درباره‌ی یک ذهن جنایتکار است که من در عمرم خوانده ‌ام.»
«… تا قبل از اون همه چیز رو سیاه و سفید می‌دیدم؛ خوب و بد، اما بعد از اینکه درست فکر کردم دیدم اسمی که آدم روی چیزی می‌ذاره بسته به اونه که تو کجا ایستاده باشی و اون چیز کجا قرار گرفته باشه و … اون تعریف که دقیقاً از کتاب بذر شناسی بیرون کشیدم اینه؛ یک علف هرز گیاهیه که جای خودش نروییده باشه. اگه یک گل ختمی در مزرعه‌ی ذرت باشه، اونجا علف هرزه. اگه همون رو تو حیاط خونه‌م پیدا کنم، اونجا یک گُله. شما تو حیاطم هستی آقای فورد!»

 

185,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 300 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
نوع جلد

شومیز

قطع

رقعی

وزن

300

پدیدآورندگان

جیم تامپسون | معصومه عسکری

تعداد صفحه

208

موضوع

داستان خارجی

سال چاپ

1402

در آغاز کتاب قاتل درون من می خوانیم :

تقدیم به لب‌های پر خنده‌ی مادرم….

مقدمه

جیم تامپسون (1977 _ 1906) رمان‌نویس و نمایشنامه‌نویس آمریکایی است که به خاطر رمان‌های جنایی وحشتناکش معروف است. او بیش از سی رمان در کارنامه‌ی خود دارد که معروف‌ترین آنها که عصاره‌ی هنر و خلاقیت اوست عبارتند از؛  قاتل درون من، شب وحشی، جهنم یک زن، هدیه‌دهندگان، و بعد از تاریکی، عزیزم.

در این آثار تامپسون ژانر جنایی خام را به اثری ادبی هنری، تبدیل می‌کند که با روایتی مستحکم و ساختاری عجیب، روحی شبه سورئالیستی به شخصیت‌های در حال مرگ یا مرده‌ی داستان‌هایش می‌دهد. با این حال علی‌رغم بحث و نظرهای مثبتی که در حاشیه‌ی کارهای او وجود داشت و با وجود آنکه آنتونی باچر در نیویورک تایمز برای معرفی و شهرت تامپسون می‌کوشید، اما آثار او در زمان حیاتش اقبال چندانی نیافت و روند رشد آثار او بعد از مرگش شروع شد و کتاب‌هایش به چاپ‌های متعدد رسیدند.

تامپسون از نظر اثرپذیری و اثرگذاری داستان‌هایش، بین دو غول هنری قرار دارد؛ از داستایوفسکی اثر گرفته است و بر استیون کینگ اثر گذاشته است. با توجه به این تعریف، متأسفانه اثری از این نویسنده در ایران ترجمه نشده است. نویسنده‌ای که آثار او مورد توجه و عنایت خاص فیلمسازان بزرگ قرار گرفته است، و استنلی کوبریک فقید که با تامپسون سابقه‌ی همکاری در فیلم‌های «کشتار» و «جاده‌های افتخار» را داشته، درباره‌ی این رمان گفته است: «این رمان احتمالاً ترسناک‌ترین و باورپذیرترین داستان با روایت اول شخص درباره‌ی یک ذهن جنایتکار است که من در عمرم خوانده‌ام.» داستان‌های جنایی روانشناسانه از کشش و جذابیت بیشتری برخوردارند و این داستان هم از این دست است. امید که مقبول افتد. در آخر از آقای شهریار وقفی‌پور به خاطر معرفی کتاب تشکر می‌کنم.

 

1

تازه کیکم را تمام کرده بودم و داشتم دومین فنجان قهوه‌ام را مزه‌مزه می‌کردم که چشمم به او افتاد. نیمه‌شب بساطش را پهن کرده بود و داشت از یکی از پنجره‌های عقبی رستوران، از آن پنجره‌ی نزدیک ایستگاه راه‌آهن، داخل را نگاه می‌کرد. دستش را سایه‌بان چشم‌هایش کرده بود و در مقابل نور داخل پلک‌هایش را به هم می‌زد. تا دید دارم نگاهش می‌کنم صورتش کم‌کم در تاریکی بیرون محو شد. اما می‌دانستم هنوز آنجاست و منتظر ایستاده است. همیشه ولگردها با یک نگاه مرا می‌شناختند.

سیگاری روشن کردم و میز جلوی پایم را کنار زدم. پیشخدمت، دختر جدیدی بود اهل دالاس. داشتم دکمه‌های کتم را می‌انداختم که دیدم زل زده به من. یک‌دفعه با نگرانی گفت: «چرا تفنگی چیزی با خودتون برنداشتید؟»

لبخند زدم و گفتم: «نه خانوم! نه تفنگ می‌خوام نه باتوم نه هیچ چیز دیگه. واسه چی تفنگ بردارم؟»

«اما خب بالاخره شما معاون کلانترید. اگه اراذل و اوباش به شما شلیک کنند چی؟»

«ما تو سنترال سیتی چنان اراذل اوباشی نداریم خانوم، اما چه می‌شه کرد، مردم مردمند دیگه، اگه خلاف کوچکی هم ازشون سر بزنه نمی‌شه که کتکشون زد! اگه آدم با مردم راه بیاد اونها هم کاری به کار آدم ندارند و به حرف گوش می‌دهند.»

پیشخدمت مات و مبهوت به من نگاه کرد و سرش را تکان داد.  قدم‌زنان رفتم جلوی پیشخوان. صاحب کافه پولم را چپاند توی جیبم و دو نخ سیگار هم گذاشت رویش. دوباره داشت برای اینکه پسرش را به دستش رسانده بودم تشکر می‌کرد.

«الان پسر دیگه‌ای شده لو!»[1] وقتی حرف می‌زد کلمه‌هایش توی هم می‌سُرید، عین حرف زدن خارجی‌ها: «شب‌ها زود می‌آد خونه، درس‌هاشم خوب شده و مدام از شما حرف می‌زنه که معاون کلانتر لو فورد چه مرد خوبیه…»

گفتم: «من که کاری نکردم، فقط باهاش حرف زدم و یک ذره بهش  محبت کردم. هرکس جای من بود هم همین کار رو می‌کرد.»

گفت: «اما فقط شما این طوری هستید قربان! چون خودتون خوبید بقیه رو هم خوب می‌کنید.»

به من فهماند که دیگر می‌خواهد مکالمه را تمام کند، اما من نمی‌خواستم. یک آرنجم را تکیه دادم به پیشخوان، یک پایم را پشت پای دیگرم کشیدم و پکی عمیق و آرام به سیگارم زدم. جوان‌ها را به اندازه‌ی باقی مردم دوست داشتم؛ البته پسر او پسر خیلی خوبی بود و گذاشتم که زود برود. متین، مؤدب، روشنفکر، جوان‌هایی مثل او خوراک خودم‌اند.

آرام و کشدار گفتم: «خب عرض کنم که به نظر من آدم تو زندگی هر چی بکاره همون رو برداشت می‌کنه.»

با حالتی بی‌قرار و عصبی گفت: «هوووم! فکر کنم حق با تو باشه، لو.»

«مکس[2] دو سه روز پیش داشتم فکر می‌کردم که یک‌دفعه فکر خفنی به ذهنم رسید. یک فکر روشن و واضح عین آسمون آبیِ آبی… که پسر واسه مرد، عین پدره. آره رفیق! پسر واسه مرد عین پدره.»

لبخندی عصبی زد. می‌توانستم از پشت پیشخوان صدای قرچ قوروچ کفش‌هایش را وقتی به خود می‌پیچد بشنوم. اگر آدم حوصله‌ نداشته باشد بد است  و قوز بالا قوز این است که در آن شرایط گیر یک آدم لوس و بی‌مزه هم بیفتد. اما چطور می‌شود از دست آدم صمیمی ‌مزخرفی خلاص شد که اگر حتی بگویی پیراهنت را می‌خواهم، در می‌آورد و می‌گوید بفرما؟!

گفتم: «گمونم اگه اوضاع روبه‌راه بود، استاد دانشگاهی چیزی می‌شدم. حتی تو خوابم به فکر حل مشکلاتم. همین موج گرمایی که این چند هفته‌ داشتیم؛ خیلی‌ها فکر می‌کردند این موج خیلی هوا رو داغ می‌کنه، اما این جوری نشد مکس. اصلاً گرما نبود که! شرجی بود. شرط می‌بندم خبر نداشتی، داشتی؟»

سینه‌اش را صاف کرد و چیزهایی زیر لب گفت که در آشپزخانه او را می‌خواهند و… و من هم تظاهر کردم حرفش را نشنیده‌ام.

گفتم: «یک چیز دیگه در مورد آب و هوا. همه درباره‌ش حرف می‌زنند، اما هیچ‌کس کاری نمی‌کنه. البته شایدم همین جوری بهتر باشه. در نومیدی بسی امید است؛ حداقل من این جوری مسائل رو می‌بینم. منظورم اینه که واقعاً اگه ما باران نداشته باشیم، رنگین‌کمانم نداریم، داریم؟»

«لو…»

گفتم: «خب، فکر کنم بهتر باشه از حرفام درز بگیرم. این دورو بر یک کار کوچولو دارم، اما اصلاً عجله‌ ندارم. به نظرم عجله کار شیطونه. آدم باید قبل از هر کار خوب چشم‌هاش باز کنه.»

سیگارها را زیر پایم له کردم، خب نمی‌توانستم آنها را به او پس بدهم. دیگر اذیت کردن مردم از سرم افتاده بود. حسابی داشتم روی خودم کار می‌کردم تا آزار دادن دیگران را فراموش کنم و تقریباً موفق هم شده بودم تا آنکه آن زن را دیدم؛ شبی خنک در غرب تگزاس بود و آن زن در فکرم بود که دیدم ولگردی منتظرم است.

 

[1]. Lou

[2]. Max

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “قاتل درون من”