گروه محکومین

فرانتس کافکا

ترجمه صادق هدایت

 

آدمیزاد یکه و تنها و بی پشت و پناه است و در سرزمین ناسازگار گمنامی زیست می‌کند که زاد و بوم او نیست، با هیچ کس نمی‌تواند پیوند و وابستگی داشته باشد. خودش هم می‌داند… می‌خواهد چیزی را لاپوشانی بکند، خودش را به زور جا بزند، گیرم مچش باز می‌شود: می داند که زیادی است. حتا در اندیشه و تکرار و رفتارش هم آزاد نیست. از دیگران رودرباستی دارد، می‌خواهد خودش را تبرئه کند. دلیل می‌تراشد، از دلیلی به دلیل دیگر می‌گریزد، اما اسیر خودش است، چون از خطی که به دور او کشیده شده نمی‌تواند پایش را بیرون بگذارد. گمنامی هستیم در دنیایی که دام‌های بیشماری در پیش ما گسترده‌اند، و فقط برخوردمان با پوچ است. همین تولید بیم و هراس می کند. در این سرزمین بیگانه به شهرها و مردمان کشورها ـ و گاهی زنی ـ برمی‌خوریم، اما باید سر به زیر دالانی که در آن گیر کرده‌ایم بگذریم. زیرا از دو طرف دیوار است و در آنجا ممکن است هر آن جلومان را بگیرند و بازداشت بشویم چون محکومیت سربسته‌ای ما را دنبال می‌کند و قانون‌هایی که به رخ ما می‌کشند، و کسی هم نیست که ما را راهنمایی بکند. باید خودمان کار خودمان را دنبال کنیم. به هر کس پناه می‌بریم از ما می پرسد: “شما هستید؟” و به راه خودش می‌رود. پس لغزشی از ما سر زده که نمی‌دانیم، و یا به طرز مبهمی از آن آگاهیم. این گناه وجود ماست. همین که به دنیا آمدیم در معرض داوری قرار می‌گیریم، و سرتاسر زندگی ما مانند یک رشته کابوس است که در دندانه‌های چرخ دادگستری می‌گذرد. بالاخره مشمول مجازات اشدی می‌گردیم و در نیمروز خفه‌ای، کسی که به نام قانون ما را بازداشت کرده بود گزلیکی به قلب‌مان فرو می‌برد و سگ‌کُش می‌شویم. دژخیم و قربانی هر دو خاموشند.

65,000 تومان125,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 136 گرم
ابعاد 22 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

صادق هدایت, فرانتس کافکا

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

چهارم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

111

سال چاپ

1400

موضوع

رمان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

136

سفارش از طریق

چاپ سفارشی, فروشگاه

در آغاز کتاب گروه محکومین می خوانیم :

 

فهرست

 

پيام كافكا                 7

گروه محكومين       67

 

 1

 

 

نويسندگان كميابى هستند كه براى نخستين بار، سبك و فكر و موضوع تازه‌اى را به ميان مى‌كشند، به‌خصوص معنى جديدى براى زندگى مى‌آورند كه پيش از آنها وجود نداشته است ــ كافكا يكى از هنرمندترين نويسندگان اين دسته به‌شمار مى‌آيد.

خواننده‌اى كه با دنياى كافكا سروكار پيدا مى‌كند، در حالى كه خرد و خيره شده، به سويش كشيده مى‌شود: همين كه از آستانه‌ى دنيايش گذشت، تأثير آن را در زندگى خود حس مى‌كند و پى مى‌برد كه دنيا آنقدر بن‌بست هم نبوده است. كافكا از دنيايى با ما سخن مى‌گويد كه تاريك و درهم پيچيده مى‌نمايد، به‌طورى كه در وهله‌ى اول نمى‌توانيم با مقياس‌هاى خودمان آن را بسنجيم. در آن از چه گفتگو مى‌شود، از لايتناهى؟ خدا؟ جن و پرى! نه، اين حرف‌ها در كار نيست. موضوع‌هاى بسيار ساده و پيش پاافتاده‌ى زندگى روزانه‌ى خودمان است: با آدم‌هاى معمولى، با كارمندان اداره روبرو مى‌شويم كه همان وسواس‌ها و گرفتارى‌هاى خودمان را دارند؛ به زبان ما حرف مى‌زنند و همه چيز
جريان طبيعى خود را سير مى‌كند. وليكن، ناگهان احساس دلهره‌آورى يخه‌مان را مى‌گيرد! همه‌ى چيزهايى كه براى ما جدى و منطقى و عادى بود، يكباره معنى خود را گم مى‌كنند، عقربك ساعت جور ديگر به‌كار مى‌افتد، مسافت‌ها با اندازه‌گيرى ما جور درنمى‌آيد، هوا رقيق مى‌شود و نفسمان پس مى‌زند. آيا براى اين‌كه منطقى نيست؟ برعكس؛ همه چيز دليل و برهان دارد، يك‌جور دليل وارونه؛ منطق افسارگسيخته‌اى كه نمى‌شود جلويش را گرفت. ــ اما براى اين است كه مى‌بينيم همه‌ى اين آدم‌هاى معمولى سر به‌زير كه در كار خود دقيق بودند و با ما همدردى داشتند و مثل ما فكر مى‌كردند، همه كارگزار و پشتيبان «پوچ» مى‌باشند. ماشين‌هاى خودكار بدبختى هستند كه كار آنها هرچه جدى‌تر و مهم‌تر باشد، مضحك‌تر جلوه مى‌كند. كارهاى روزانه و انجام وظيفه و تك ودوها و همه‌ى چيزهايى كه به آن خو كرده بوديم و برايمان امورى طبيعى است، زير قلم كافكا معنى مضحك و پوچ و گاهى هراسناك به‌خود مى‌گيرد.

آدميزاد، يكه و تنها و بى‌پشت و پناه است و در سرزمين ناسازگار گمنامى زيست مى‌كند كه زاد و بوم او نيست. با هيچ‌كس نمى‌تواند پيوند و دلبستگى داشته باشد، خودش هم مى‌داند، چون از نگاه وجناتش پيداست. مى‌خواهد چيزى را لاپوشانى بكند، خودش را به‌زور جا بزند، گيرم مچش باز مى‌شود: مى‌داند كه زيادى است. حتى در انديشه و كردار و رفتارش هم آزاد نيست، از ديگران رودرواسى دارد، مى‌خواهد خودش را تبرئه بكند. دليل مى‌تراشد از دليلى به دليل ديگر مى‌گريزد، اما اسير دليل خودش است، چون از خيطى كه به دور او كشيده شده، نمى‌تواند پايش را بيرون بگذارد.

گمنامى هستيم در دنيايى كه دام‌هاى بى‌شمار در پيش ما گسترده‌اند و فقط برخوردمان با پوچ است. همين توليد بيم و هراس مى‌كند. در اين سرزمين بيگانه به شهرها و مردمان و كشورها و گاهى به زنى برمى‌خوريم؛ اما بايد سر به‌زير از دالانى كه در آن گير كرده‌ايم بگذريم. زيرا از دوطرف ديوار است و در آنجا هرآن ممكن است جلومان را بگيرند و بازداشت بشويم، چون محكوميت سربسته‌اى ما را دنبال مى‌كند و قانون‌هايى كه به رخ ما مى‌كشند نمى‌شناسيم و كسى هم نيست كه ما را راهنمايى بكند. بايد خودمان كار خودمان را دنبال كنيم. به هركس پناه مى‌بريم از ما مى‌پرسد «شما هستيد؟» و به راه خودش مى‌رود. پس لغزشى از ما سر زده كه نمى‌دانيم و يا به طرز مبهمى از آن آگاهيم: اين گناه وجود ماست. همين كه به‌دنيا آمديم، در معرض داورى قرار مى‌گيريم و سرتاسر زندگى ما مانند يك رشته كابوس است كه در دندانه‌هاى چرخ دادگسترى مى‌گذرد. بالاخره مشمول مجازات اشد مى‌گرديم و در نيمه‌روز خفه‌اى، كسى كه به‌نام قانون ما را بازداشت كرده بود، گزليكى به قلبمان فرو مى‌برد و سگ‌كش مى‌شويم. دژخيم و قربانى هر دو خاموشند. اين نشان دوره‌ى ماست كه شخصيتى در آن وجود ندارد و مانند قانونش ناكسانه و سنگدلانه مى‌باشد. هرچند منظره به اندازه كافى سهمناك است، وليكن خون از قلبمان سرازير نمى‌شود. جاى زخم قداره در پس گردن به‌دشوارى ديده مى‌شود. خفقان يگانه راه گريز براى انسان امروز مى‌باشد كه در سرتاسر زندگيش دچار خفقان و تنگى نفس بوده است.

پيدايش اين اثر دلهره‌آور در آستانه‌ى جنگ اخير، انگيزه‌اى جدى‌تر از شيفتگى ادبى در بر داشت. بايد پذيرفت كه خواهش ژرف‌ترى در كار بود. كافكا مى‌فريفت و مى‌ترسانيد. هنگامى اين اثر آفتابى شد كه تهديد و آشفتگى بى‌پايان در افكار رخنه كرده بود. كافكا ناگهان مانند منظومه‌ى شوم و غيرعادى پديدار شد. در اين اثر دلهره‌اى با سيماى سخت ديده مى‌شد و نگاه نااميدانه‌اى، بدترين پيش‌آمدها را تأييد مى‌كرد. اين هنر موشكاف و بدون دلخوشكنك با روشن‌بينى علت شر را آشكار مى‌ساخت. اما افزارى براى سركوبى آن به‌دست نمى‌داد. اين اثر توصيف دقيق وضع انسان كنونى در دنياى فتنه‌انگيز ماست، كه كافكا با زبان درونى خود آن را به طرز وحشتناكى مجسم كرده است.

*     *     *

بايد ديد چرا كافكا تا اين اواخر در اروپا گمنام بود. زيرا ترجمه‌ى پيش از جنگ آثارش، با بى‌اعتنايى روبرو شد و كسى از آن بازگو نكرد. اما پس از چهار سال خاموشى، تأثير آب زير كاهى نمود و يكباره شهرت جهانى به‌دست آورد. كافكا كه بود؟ از كجا آمده؟ اين پژواك از كجا سرچشمه گرفته كه پيام او با لحن آواره‌ى دنياى ما سازش دارد و هم‌آهنگى نزديك با زندگى كنونى نشان مى‌دهد؟

شايد خواننده‌ى اروپايى هنوز با اين طرز تفكر آشنايى نداشت، زيرا مهتاب سردى كه در نوشته‌هاى كافكا روى حالات را گرفته، لحن ساده و موشكافى كه كافكا براى نشان دادن درهم‌پيچيدگى حقيقت (آن‌چنان كه ديده است) به‌كار مى‌برد، جستجوى بى‌رحمانه‌اى كه در كشف واجب‌الوجود مى‌كند، ولى به جايى نمى‌رسد و پرده‌پوشى‌هايى كه در تشبيهاتش مى‌آورد، مانع شهرت عمومى او شده بود. اما از همان اول كسانى كه بحران كامل دنياى ما را دريافته بودند، كتاب‌هايش را با آغوش باز استقبال كردند. از اين گذشته، پيش از جنگ اخير، هنوز اميد مبهمى به آزادى و احترام حقوق بشر و دادگسترى وجود داشت. هنوز هواخواهان ديكتاتورى رك و راست بردگى را به‌جاى آزادى، بمب اتمى را به‌جاى حقوق بشرى و بيدادگرى را به‌جاى دادگسترى جا نزده بودند، هنوز توده‌هاى مردم به‌دست سياستمداران و غارتگران تبديل به جانور و آدم زنده به نيمه‌جان تبديل نشده بود. براى همين است كه مردمان بعد از جنگ، انعكاس دنياى پوچى كه كافكا به‌طرز فاجعه‌انگيزى پرورانيده در قلب خود احساس مى‌كند.

اخيرآ راجع به افكار و عقايد و دبستان فلسفى و شخصيت كافكا كتاب‌هاى بسيارى نوشته شده كه مورد تعبير و تفسير فراوان قرار گرفته و مانند موشى كه در كنيسه بيفتد، ولوله به‌پا كرده است.

هرگاه برخى به‌طرف كافكا دندان‌قروچه مى‌روند و پيشنهاد سوزاندن آثارش را مى‌كنند، براى اين است كه كافكا دلخوشكنك و دست‌آويزى براى مردم نياورده. بلكه بسيارى از فريب‌ها را از ميان برده و راه رسيدن به بهشت دروغى روى زمين را بريده است. زيرا گمان مى‌كند كه زندگى پوچ و بى‌مايه‌ى ما نمى‌تواند «تهى» بى‌پايانى كه در آن دست و پا مى‌زنيم پر بكند و آسايش دمدمى ما در جلو تأييد نيستى به‌هم مى‌خورد. اين گناه پوزش‌ناپذير است و خود گواه دلهره‌اى است كه در دل مردمان بعد از جنگ به‌وجود آورده است. چون او بيش از ديگران نفى زمانه را به رخ ما مى‌كشد، به نحوى كه لحنش جنبه‌ى پيشگويى به‌خود مى‌گيرد. در دنيايى كه نفى انگيزه‌ى آن است و دوباره با آن برخورد كرده و از هر دوره‌اى مردمان به يكديگر بيگانه‌ترند. ترس از آدم‌ها جانشين ترس از خدا شده است. اين پيام هرچه مى‌خواهد باشد، مطلبى كه مهم است، صداى تازه‌اى درآمده و به‌آسانى خفه نمى‌شود. كسانى كه براى كافكا چوب تكفير بلند مى‌كنند، مشاطه‌هاى لاش‌مرده هستند كه سرخاب و سفيدآب به چهره‌هاى بى‌جان بت بزرگ قرن بيستم مى‌مالند. اين وظيفه‌ى كارگردان‌ها و پامنبرى‌هاى «عصر آب طلايى» است. هميشه تعصب‌ورزى و عوام‌فريبى كار دغلان و دروغزنان مى‌باشد. عمر كتاب‌ها را مى‌سوزانيد و هيتلر به تقليد او كتاب را آتش زد. اينها طرفدار كند و زنجير و تازيانه و زندان و شكنجه و پوزبند و چشم‌بند هستند. دنيا را نه آنچنان كه هست بلكه آنچنان كه با منافع‌شان جور درمى‌آيد مى‌خواهند به مردم بشناسانند و ادبياتى در مدح گندكارى‌هاى خود مى‌خواهند كه سياه را سفيد و دروغ را راست و دزدى را درستكارى وانمود بكنند، وليكن حساب كافكا با آنها جداست.

كافكا ادعايى نداشته، فقط مى‌خواسته نويسنده باشد، اما روزنامه‌ى شخصى كه گذاشته او را بيش از يك نويسنده به ما مى‌شناساند و اثر كسى را كه زيسته، روى آنچه نوشته، آشكار مى‌سازد: از اين پس او را در نوشته‌هايش جستجو مى‌كنيم. اين اثر ورق‌هاى پراكنده‌ى وجودى است كه با آن مى‌آميزد و در پيرامون اين وجود دوباره تشكيل مى‌يابد، از اين‌رو گواه زندگى برگزيده‌اى است كه بدون آن براى هميشه ناپديد مى‌شد. پس اين كتاب زبان حال نويسنده است؛ در صورتى كه نوشته شده براى اين‌كه نويسنده خود را فراموش بكند. از آنجا كه در هيچ‌يك از داستان‌هاى كافكا نيست كه با سايه‌ها و همزادهايش برخورد نكنيم و در سرتاسر نوشته‌هايش مشخصات نويسنده به‌طرز كنايه‌آميز يافت مى‌شود، حتى زمانى كه در كالبد جانوران هم مى‌رود، باز نوشته‌ى او انعكاسى از زندگى خودش در بر دارد، بنابراين به شمه‌اى از شرح حالش اشاره مى‌كنيم تا بهتر بتوانيم به افكارش پى ببريم، سپس خلاصه‌ى نظر دانشمندان اروپا را درباره‌ى آثار او ياد خواهيم كرد. براى اين‌كه بتوان درباره‌ى آثار كافكا حكم قطعى كرد، ناچار بايد زمان و سرزمينى كه در آن مى‌زيسته و در آنجا پرورش يافته در نظر گرفت. آثار او محصول پيش و بعد از جنگ بين‌المللى 1914 مى‌باشد. در آن زمان پراگ شهرى بوده كه شرق و غرب در آن نفوذ داشته و در آنجا نژادهاى گوناگون به‌هم آميخته بودند. در اين شهر ملت‌ها و تمدن‌ها با هم برخورده و در يكديگر تأثير كرده بودند. فقط پراگ مى‌توانسته شخصى مانند كافكا را بپرورد. گريز كافكا از خويشانش، در همان حال گريز او از پراگ و گسستن زنجير سنت‌ها و زبان‌ها گوناگون بوده است. تجزيه و تحليل كافكا نمى‌تواند كامل باشد مگر اين‌كه تأثير محيط او در نظر گرفته شود.

كافكا اسم معمولى يهوديان ساكن چك‌اسلواكى در زمان امپراطورى هابسبورك بوده. اين لغت چك به‌معنى «زاغچه» مى‌باشد و پرنده‌ى نامبرده نشان تجارتخانه‌ى پدر كافكا در پراگ بوده است. فرانتس كافكا در خانواده‌ى چك يهودى به تاريخ 3 ژويه 1883 به‌دنيا آمد و اين زمانى بود كه طبل سقوط اروپا زده مى‌شد و امپراطورى اطريش ــ هنگرى به‌سوى تجزيه مى‌رفت.

كافكا در ميان پدر سوداگر مستبدى كه به كاميابى‌هاى خود مى‌باليده و او را زير مقام و جاه‌طلبى خود خرد مى‌كرده و مادر يهودى خرافاتى و خواهران معمولى، پرورش يافت. كافكا از پدرش حساب مى‌برده و مى‌ترسيده و تمام دوره‌ى زندگى را زير سايه‌ى وحشت از پدر به‌سر برده است. پس از آن‌كه تحصيلات متوسطه‌ى خود را به زبان آلمانى به پايان رسانيد، كمى در ادبيات و طب كار كرد. سپس متوجه حقوق شد تا بتواند به اين وسيله نان خود را دربياورد و ضمنآ حداكثر آزادى را در زندگى شخصى داشته باشد. وارد دانشكده‌ى حقوق شد و در 1906 از دانشگاه پراگ دكتر در حقوق گشت. هرچند اين رشته را در زندگى پيشه‌ى خود نساخت، اما اطلاعات حقوقى او در نوشته‌هايش به‌خوبى منعكس شده است. در همين اوان بارمان‌نويس آينده «ماكس برود» MaX Brod آشنا شد. اگرچه ذوق ادبى آنها با هم جور درنمى‌آمده، وليكن همين شخص بعدها همدم و وصى و همچنين نويسنده‌ى شرح‌حال او گرديد. كافكا در 1908 به‌عنوان كارمند معمولى وارد اداره‌ى بيمه گشت و بعد هم مدتى در اداره‌ى نيمه‌دولتى بيمه‌ى اجتماعى پراگ در قسمت حوادث كار مشغول بوده است. اما اين شغل خسته‌كننده‌ى ادارى، همه‌ى وقتش را تباه مى‌كرد و فرصت نوشتن را از او مى‌گرفت و چون كافكا نوشتن را معنى زندگى خود مى‌دانست، سبب شد كه شب‌ها كار كند و بى‌خوابى بكشد. بى‌شك ذوق او از اين آزمايش سيراب گرديده، چه محيط پست و كثافتكارى‌ها و فقرى كه از دستگاه ادارى در كتاب‌هايش به‌طرز دقيق شرح مى‌دهد، مربوط به همين آزمايش مى‌باشد. بنابراين كافكا ناگزير بود كه به ميز اداره بچسبد و در خانه‌ى منفور پدرى زندگى كند. گويا از طرف خانواده و يا دوستانش به او كمكى نمى‌شد تا بتواند آسايش درونى را كه اين‌همه به آن نيازمند بوده براى خود فراهم سازد. ماكس برود مدعى است كه اعتقاد به صهيونيت در كافكا، جايگزين اين آسايش شده است. در صورتى كه كافكا در نظرياتش خيلى بيشتر آلمانى بود و آلمانى ماند تا يهودى. نوشته‌هاى او وابسته به سنت ادبيات آلمانى مى‌باشد. از لحاظ روحى سنخيت نزديكى با پاسكال Pascal و سورن كيرك‌گارد SÎren Kierkegaard فيلسوف دانماركى و داستايوسكى DostoÝewski نشان مى‌دهد تا با پيغمبران يهود. هرچند «برود» او را وادار كرد تا زبان عبرى بياموزد و كتاب تلموذ را بخواند، اما كافكا هيچگاه خلوت خود را از دست نداد؛ براى اين‌كه معنى جامعه‌ى قلابى يهود را دريابد. در 1911 با «ماكس برود» براى مدت كوتاهى به پاريس مى‌رود و سال بعد ويمار Weimar را بازديد مى‌كند. در اين زمان برومندترين دوره‌ى كار ادبى اوست، در يك شب داستان «فتوى» را مى‌نويسد، بعد رمان «آمريكا» را در دست مى‌گيرد و داستان بزرگ «مسخ» را به‌پايان مى‌رساند. ضمنآ با دختر آلمانى F._B. مهرورزى مى‌كند. اما موضوع زناشويى را به امروز و فردا مى‌اندازد و بالاخره پس از پنج سال عشقبازى، نامزدى را پس مى‌خواند. رمان «دادخواست» و «گروه محكومين» را پيش از 1914 نوشته است. در موقع جنگ چون كارمند دولتى بوده او را به جبهه نمى‌فرستند. در سال 1915 جايزه‌ى ادبى فونتانه Fontane Preis را دريافت مى‌دارد. در 1916 گويا در اثر كشمكش و يا رسوايى كه «ماكس برود» سربسته به آن اشاره مى‌كند، مدتى خانه‌ى پدرى را ترك كرده، در كوچه‌ى «كيمياگران» پراگ منزل جداگانه مى‌گيرد و با دريافت ماهيانه‌ى ناچيزى بسر مى‌برد. در آنجا ناخوش مى‌شود و سل سينه در او پديدار مى‌گردد. در 1917 كافكا خون قى مى‌كند و چندين سال كابوس مرگ پيش‌رس در جلو چشمش بود. در سال‌هاى آخر زندگيش، نزديك برلين گوشه‌نشينى اختيار كرد، تا سر فرصت به نوشتن بپردازد و ضمنآ در آنجا دوره‌ى كوتاهى عشقبازى با دورا ديمانت Dora Dymant دختر يهودى لهستانى داشت. سال‌هاى قحطى بعد از جنگ برلين ضربت آخر را به او زد. خوراك كمياب بود، بيمارى سل شدت گرفت، به اطريش برگشت و در 3 ژوئن 1924 به سن 41 سالگى در آسايشگاه مسلولين نزديك وينه به‌طرز دردناكى از سل گلو درگذشت.

كافكا در زندگى خود تنها يك كتاب به چاپ رسانيد و در بستر مرگ نمونه‌هاى چاپخانه‌ى كتاب دومش را تصحيح مى‌كرده است. سه سال پيش از مرگش، از «ماكس برود» خواهش مى‌كند تمام آثار دست‌نويسش را كه نزد او بوده و شامل «دادخواست» و «قصر» و «ديوار چين» مى‌شده است بسوزاند و پيش از مرگ چهار كتابچه‌ى كلفت از نوشته‌هاى خود را خود سوزانيده است. اما برود به حرف او گوش نداد. كافكا به‌جز چند متن كه به نظرش كامل مى‌آمد، همه‌ى آثار ناتمام خود را محكوم كرد و ترجيح داد پشت سرش چيزى جز خاموشى نگذارد. اين نويسنده احتياج به صحنه‌سازى براى شهرت پس از مرگ نداشت كه چنين وصيتى نكند. در انزواى كاملى كه مى‌زيست، فراموش كرده بود كه براى خود خواننده پيدا بكند. شايد كافكا آرزو مى‌كرده مانند رمزى از چشم اغيار پنهان بماند و به‌طور اسرارآميز ناپديد بشود. اما اين پرده‌پوشى سبب رسوايى او شد و اين رمز باعث افتخارش گرديد.

آثارى كه از كافكا بازمانده سه رمان مفصل: «دادخواست»، «قصر»، «آمريكا» و مقدارى داستان‌هاى كوتاه و معماها و كلمات قصار و روزنامه‌ى شخصى و انديشه‌هاى پراكنده و چند مقاله‌ى انتقادى و چند نامه است؛ وليكن آثار ادبى او بيشتر ناتمام مانده است. شرح‌حال مفصل كافكا به قلم «ماكس برود» نوشته شده و چند شرح‌حال كوتاه به قلم فايگل F._Feigl نقاش و معشوقه‌اش «دورا ديمانت» و ديگران وجود دارد.

به‌نظر مى‌آيد كه كافكا فقط با عده‌ى انگشت‌شمارى از نويسندگان و فلاسفه سروكار داشته است. از ادبيات زمان خود اطلاع زيادى نداشته. شايد اين نابغه‌ى موشكاف از خواندن متن عبرى تلموذ بهره‌مند شده باشد، اما مطالعه‌ى اين متن در افكارش تغييرى نداده است. كافكا در مقابل بسيارى از نويسندگان سرشناس آلمانى و اطريشى خود را بى‌علاقه نشان مى‌دهد. ميان نويسندگان همزمان خود به رودلف كاسنر R._Kassner و هوفمانشتال Von Hofmannstahl و هانس كاروسا H._Carossa، هرمان هسه H._Hesse و نوت هامسون Knut Hamsun و فرانتس ورفل F._Werfel و ويلهلم شيفر W._Scharer، توماس مان T._Mann علاقمند است. بى‌شك داستان‌سرايان نامى آلمانى مانند اشترم Storm و كلاسيت Kleist و هبل J._H._Hebel و فونتانه Fontane و اشتيفر Stifter و همچنين گوگول Gogol به تكامل سبك و زبان او كمك شايان كرده‌اند. كافكا با دقت به مطالعه‌ى آثار گوته پرداخته و تورات و اوپانيشاد را نيز خوانده است؛ وليكن تأثير گوستاو فلوبر G._Flaubert و «كيرك‌گارد» در شخصيت ادبى او بيش از ديگران ديده مى‌شود. براى نابغه‌هاى متين و آرامى مانند «گوته» و «فلوبر» ستايش معنوى نشان مى‌داده است. اختلاف فلوبر و كافكا از اينجاست كه فلوبر مى‌خواسته «كتابى درباره‌ى موضوع پوچى» بنگارد، در صورتى كه كافكا مى‌خواهد اين زندگى را پوچ جلوه بدهد. «فلوبر» نوشته است: «در حقيقت عارفم، اما به چيزى معتقد نيستم.» كافكا نيز عارف‌منش است، اما وحشت دارد كه به چيزى باور بكند. كافكا به شهر پراگ مانند موش كور به لانه‌اش چسبيده است، آنجا را پناهگاه خود مى‌داند و در عين حال از آن بيزار است. هنگام فراغت خود را به نوشتن و شنا و قايق‌رانى و باغبانى و نجارى مى‌گذرانيده است.