در آغاز کتاب چمدان می خوانیم
چمدان 5
قربانى 21
عروس هزار داماد 37
تاريخچه اتاق من 55
سرباز سربى 73
شيكپوش 97
رقص مرگ 119
چمدان
يك صبح روز يكشنبه ماه تير هواى شهر برلين تيره و خفهكننده بود. آدم از فرط گرما در تختخواب غلت مىخورد، عرق از تنش مىجوشيد. اما حاضر نمىشد كه از جايش بلند شود. دود كارخانهها و مه جنگلها كه با هم مخلوط مىشد و ذرات آن كه از ميان پنجره توى اتاق مىآمد، مثل اين بود كه مىخواست فشارى راكه بر تن و جان آدم وارد مىآورد سختتر كند. من در آن وقت در برلين تحصيل مىكردم. نيم ساعت بود كه صاحبخانه چايى مرا روى ميز گذارده بود ولى من خيال بلند شدن نداشتم. يكى دو مرتبه هم از پشت در گفته بود: «آقا، از منزل پدرتان پاى تلفن شما را مىخواهند.» ولى من جواب نداده بودم.
ساعت نه، كسى با عجله در اتاق مرا زد و داخل اتاق شد. من ابتدا باز به
گمان اين كه صاحبخانه كارى دارد، اعتنايى نكردم ولى بعد كه ناگهان صداى پدرم را شنيدم، از جا جسته، سلام كردم. او روى صندلى راحت كنار اتاق نشست. قوطى سيگار طلايش را بيرون آورد، سيگارى آتش زد و گفت: «چرا آن قدر اتاق تو درهم و برهم است، چرا اين كتابها را جمع نمىكنى؟ نگاه كن: صابون و قلم و شانه و كراوات و چوب سيگار و سربند و ديگر چى، عكس، همه روى هم ريخته.» بوى عطر كه از صورت تازه تراشيده پدرم تراوش مىكرد، در نظر من زننده بود. راست مىگفت. دقت و مواظبت او، وقار و بزرگمنشى او، وقارى را كه از آباء و اجداد به ارث برده بود، وقار شترمآبى او با زندگانى مشوش پريشان من، با دل چركين من به هيچ وجه جور نمىآمد. در خانه او يك قفسه مخصوص صابون، يكى مخصوص سيگار، يك اتاق هم مخصوص كتاب بود.
امروز بيش از روزهاى ديگر به پدرم توهين شد، براى آن كه پدر باوقارم خود را كوچك كرده و در منزل من آمده بود، مگر من آن پسرى نيستم كه پس از مدتها زد و خورد از خانه او بيرون آمده بودم، چون كه ميل نداشتم هر روز ساعت يك بعد از ظهر غذا بخورم و هر شب ساعت يازده در خانه باشم و بخوابم و صبح ساعت هفت سر ميز چايى حاضر باشم.
در ضمن اين كه او سيگارش را مىكشيد، من سر و صورتم را شسته، پهلويش نشستم. از من پرسيد: «تو خيال ندارى تابستان مسافرتى بكنى؟»
نفهميدم كه منظور پدرم چه بود؟ آيا مىخواست بگويد: مسافرت
بكن يا اين كه با من مسافرت بكن. براى اين كه به سؤال او صريحآ جوابى نداده باشم، گفتم :
ــ من پول ندارم، شما كمى اين ماه به من اضافه بدهيد.
ــ خوب بود كه من اينجا آمدم.
ــ اگر شما را نمىديدم قرض مىكردم.
چون مىدانستم كه از قرض كردن بدش مىآيد، مخصوصآ به رخش كشيدم كه با پولش به من سركوفت نزند.
پدرم پس از لحظهاى خاموشى ــ اين خاموشى، اين عادت زننده او براى من يك نوع شكنجه بود، اين حالت چشمهاى سرخ و درشتش كه مىخواست، اگر مىتوانست، مرا آتش بزند، اين حالت چشم كه آثار ظلم و اقتدار پدر عهد بربريت بود، براى من كشنده و ناگوار بود. پدرم پس از لحظهاى خاموشى دفتر چك بانك را از جيب بيرون آورد و يك چك صد ماركى به من داد و گفت: «من مسافرت مىكنم و مىروم به اطراف سيتو، به يكى از ييلاقهاى سرحد چكوسلاو (اسم آن را فراموش كردهام)، ترن ساعت يازده حركت مىكند. اگر مىتوانى برو به خانه من و آنجا بنشين تا پسر صاحبخانه من چمدان مرا به ايستگاه ببرد. اگر مىخواهى خودت ساعت يازده با چمدان آنجا باش تا با هم مسافرت كنيم.»
بدون اين كه به او نگاه كنم گفتم: «بسيارخوب.»
ــ چطور بسيارخوب؟ خودتمىآيى، يا آنكه مىدهىچمدانمرا ببرند؟
ــ شما خودتان نمىتوانيد چمدانتان را ببريد؟
برق از چشمش پريد. اما به روى خودش نياورد، همان طورى كه عادت داشت با كمال خونسردى گفت: «من قبلا جاى ديگر كار دارم، الان ساعت نه است. ساعت نه و نيم جايى كار دارم.»
ــ بسيارخوب من چايى مىخورم، بعد مىروم بانك و از آنجا مىروم به خانه شما و آنجا هستم تا پسر صاحبخانه چمدان شما را به ايستگاه ببرد و برگردد.
ــ اگر بخواهى به بانك بروى ديگر دير مىشود.
ــ بدبختانه هيچ پول ندارم.
خندهاش گرفت. من هم خنده كردم. ده مارك ديگر به من داد. من تشكر كردم. پدرم رفت، كمى متأثر شدم. پدر من يادگار خوبى از دنياى گذشته بود، اما نه سر و صورتش! عطر او، كراوات او، مال اين دوره بود ولى افكارش! حتمآ بايد ساعت يازده غذا بخورد… والا… نظم و ترتيب زندگانى به هم مىخورد… به وقار لطمه وارد مىآيد، خانواده از ميان مىرود، اصول مقدس خانواده را بايد رعايت كرد. چه خوب است پسر و دختر آدم همه دور هم جمع باشند، با هم بگويند، و پدر، بزرگ خانواده، بالاى اتاق بنشيند، فرمان بدهد، بيايند بروند. پدر خداى خانه است. درست انعكاس مذهب در خانواده و يا برعكس. درست دنياى گذشته!
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.