گزیده ای از کتاب پری دریایی:
سربازى با حركت قدمرو از جاده پايين مىآمد… چپ! راست!… چپ… راست! كوله به پشت و شمشير به كمر بود. در جنگ پيكار كرده بود و حالا داشت مىرفت به خانه. در راه به زنِ جادوگرى رسيد كه زشت و بدتركيب بود و لب پايينش به روىِ سينهاش آويخته بود.
در آغاز کتاب پری دریایی می خوانیم:
اطرافت را خوب مىبينى، چون صد چراغ راهرو را مثل روز روشن كرده. در راهرو سه در مىبينى؛ هر سه را مىتوانى باز كنى چون كليدشان در قفل درهاست. به اتاق اول برو، در وسط اتاق سگى را رو صندوقى مىبينى. چشمهايش به بزرگى فنجان چاى است. مبادا بترسى. پيشبند آبى چارخانهام را به تو مىدهم؛ رو زمين پهنش كن، سگ را رو پيشبند بنشان و بدان كه آزارى به تو نمىرساند. صندوق را باز كن و هر قدر كه دلت خواست سكه بردار، سكهها همه مسى است. اگر سكه نقره خواستى به اتاق بعدى برو. سگى را آنجا مىبينى كه چشمهايش به بزرگى سنگ آسياب است؛ اما خوف نكن، حيوان را بنشان رو پيشبند و سكهها را بردار. اگر سكههاى زر بيشتر دوست دارى، آن هم نصيبت مىشود؛ زرها در اتاق سوم است. صبر كن تا سگ را ببينى، چشمهاى او به
بزرگى بُرجِ گردِ كوپنهاگ[1] است؛ اما از او هم واهمه نداشته باش. حيوان را رو پيشبندِ
من بنشان و بدان كه آزارش به تو نمىرسد؛ بعد هر قدر دلت خواست سكه زر بردار.»
سرباز گفت: «بدك نيست! ولى، پير جادوگر، عوض اينها من براى تو چه بايد بكنم؟ ناچارم فكر كنم كه تو هم بايد چيزى بخواهى.»
جادوگر جواب داد: «نه من يك سكه هم نمىخواهم. فقط قوطىِ فندك كهنهاى آنجاست كه مادربزرگم بار آخر كه رفته بود آن پايين جايش گذاشته بود، آن را برايم بياور.»
سرباز قبول كرد و دستور داد: «طناب را ببند دور كمرم!»
پيرزن طناب را بست و گفت: «بفرما، و اين هم پيشبندِ آبىِ چارخانه من.»
سرباز از درخت رفت بالا، و از حفره رو به پايين سُر خورد، از راهرويى سر درآورد كه بيش از صد چراغ در آن روشن بود.
درِ اتاق اول را باز كرد. ديد سگى با چشمهايى به بزرگى فنجان چاى دارد خيره خيره نگاهش مىكند.
سرباز هاج و واج گفت: «چه حيوان قشنگى هستى!» و او را نشانيد رو پيشبندِ جادوگر. بعد جيبهايش را از سكههاى مسى پُر كرد و درِ صندوق را بست و سگ را گذاشت رويش.
بعد رفت به اتاق دوم. آنجا هم سگى نشسته بود با چشمهايى به بزرگى سنگ آسياب. سرباز با خوشخُلقى به او گفت: «اينطورى به من نگاه نكن. گذشته از اينكه مؤدبانه نيست، سوىِ چشمهايت را هم از دست مىدهى.» حيوان را رو پيشبندِ وروره جادو نشانيد و درِ صندوق را باز كرد. وقتى چشمش به انبوه سكههاى نقره افتاد، سكههاى مسى را از جيبهايش خالى كرد و هر دو جيب و كولهپشتىاش را از سكههاى نقره پُر كرد.
بعد رفت به اتاق سوم. سگِ درون اين اتاق به حدى گنده بود كه خوف به دلِ همه
مىانداخت، حتى به دلِ يك سرباز. چشمهايش به بزرگى بُرجِ گرد كوپنهاگ بود و مثل دوچرخ در كاسه چشمش مىچرخيد.
سرباز مؤدبانه گفت: «عصر بخير»، و كلاهش را از سر برداشت، آخر هيچوقت سگى همچون او را نديده بود. مدتى همين طور ايستاد و به حيوان نگاه كرد؛ آخرسر با خود گفت: «ديگر بس است!» بعد سگ را نشانيد رو پيشبندِ جادوگره و درِ صندوق را باز كرد.
از خوشحالى فرياد زد: «باغت آبادان!» آنجا آنقدر سكه زر بود كه با آن مىشد تمام شهر كوپنهاگ را به اضافه همه سربازهاى نانِ زنجبيلى و اسبهاىِ چوبى و شلاقهاى سواركارى و بالاخره تمام سربازهاى سُربى عالم خريد.
سرباز تمام سكههاى نقره را كه به جيبها و كولهپشتىاش ريخته بود تندى ريخت بيرون و به جايش سكههاى زر در آنها ريخت؛ حتى پوتينها و كلاهش را هم از سكه پُر كرد. سگ را گذاشت رو صندوق و در را پشت سرش بست و از توىِ درخت توخالى ندا درداد :
«جادوگر پير بِكش مرا بالا!»
عجوزه در جواب داد زد: «قوطى فندك را برداشتى؟»
سرباز صاف و ساده جواب داد: «خوب شد گفتى، يادم رفته بود»، و برگشت آن را برداشت. بعد جادوگره سرباز را كشيد بالا و او دوباره پايش به جاده خاكى رسيد؛ با اين تفاوت كه اين بار جيبها و كولهپشتى و كلاه و پوتينهايش از سكه پُر بود و حال و هواى ديگرى داشت.
از جادوگر پرسيد: «راستى اين قوطى فندك به چه كارت مىآيد؟»
پيرزن با اوقاتتلخى جواب داد: «سرت به كار خودت باشد. پولت را برداشتى، حالا قوطىِ فندك را بده من.»
سرباز گفت: «دِ ــ نشد! زود به من بگو قوطى فندك را براى چه مىخواهى؛ وگرنه شمشيرم را مىكشم و سر از تنت جدا مىكنم.»
جادوگره جا نزد. جواب داد: «نمىگويم!» اما اين جواب كار درستى نبود، چون سرباز لحظهاى درنگ نكرد و سر از تن او جدا كرد. پيرزنه افتاد و مُرد. و سرباز تمام سكههاى زر را ريخت تو پيشبند او و آن را مثل بغچه گره زد و انداخت رو كولش. قوطى فندك را هم گذاشت تو جيبش، و راه شهر را در پيش گرفت.
شهرِ قشنگى بود. رفت به زيباترين مهمانسرا و عالىترين اتاق را خواست و براى
ناهارش بهترين غذايى كه ميل داشت سفارش داد، چون با آن همه پولى كه داشت يكپا ثروتمند بود.
پيشخدمتى كه پوتينهاى او را واكس مىزد با خود فكر كرد خيلى عجيب است كه مردى به اين ثروتمندى پوتينهايى به اين زهوار دررفتگى داشته باشد. اما سرباز هنوز وقت نكرده بود چيزى بخرد؛ روز بعد رفت به بازار و به اندازه پولى كه در كيسه داشت، پوتين و لباس مناسبى خريد و شد يك آقاى شسته و رفته. مردم علاقه داشتند از شهر و پادشاهشان با او حرف بزنند و از دختر او شاهزاده زيبارو تعريف كنند.
سرباز گفت: «دلم مىخواهد او را ببينم.»
اهالى شهر توضيح دادند: «هيچ كس نمىتواند او را ببيند. شاهزاده خانم در قصرى مسى كه دورتادورش را ديوارها و برج و باروها و خندق فراگرفته بهسر مىبرد. پادشاه جرأت نمىكند به كسى اجازه دهد او را ببيند، چون پيشگويى شده كه با سرباز سادهاى ازدواج خواهد كرد و پادشاه دلش نمىخواهد اين اتفاق بيفتد.»
سرباز در دل گفت: «كاش مىتوانستم او را ببينم»، گرچه تصورش هم ناممكن بود.
بارى، او به خوشى و خرمى زندگى مىكرد، به تئاتر مىرفت و كالسكهاى زير پايش بود تا بتواند به باغ شاه برود. به نيازمندهاىِ شهر زياد كمك مىكرد. از ياد نبرده بود كه ندارى چه درد بىدرمانى است. و حالا او براى خودش پولدار بود و خوشپوش. دوستهاى فراوانى داشت؛ و همه مىگفتند كه سلحشور جوانمرد و مهربانى است؛ و او از شنيدن اين حرفها كيفش كوك مىشد. اما، چون هر روز پول خرج مىكرد و در مقابل چيزى بهدست نمىآورد، كمى بعد او ماند و دو سكه مسى.
ناچار از اتاق زيباى طبقه پايين نقل مكان كرد و رفت به اتاق كوچك زير شيروانى. و كمى بعد نهتنها خودش پوتينهايش را واكس مىزد بلكه با سوزنِ بزرگى مرمتشان مىكرد. ديگر هيچ كدام از دوستان به ديدنش نمىرفتند، چون مىگفتند كه از پلههاى زيادى بايد بالا بروند تا به اتاق زيرشيروانى برسند.
يك شب كه هوا خيلى تاريك بود و او نتوانسته بود حتى يك شمع بخرد، يكدفعه يادش آمد كه در قوطى فندكى كه از ته درخت توخالى آورده بود ته شمعى را ديده.
قوطى فندك را پيدا كرد و شمع را برداشت. فندك زد. جرقهاى پريد و يكدفعه از وسط درِ اتاق سگى با چشمهايى به بزرگى فنجان چاى پديدار شد.
سگ پرسيد: «ارباب چه امرى دارند؟»
سرباز هاج و واج گفت: «اين ديگر چه بساطى است؟ يقين اين قوطىِ فندك سحرآميز است، يعنى هرچه بخواهم مىتوانم داشته باشم؟» پس امر كرد: «برو كمى پول برايم بياور.» در كمتر از يك لحظه كه بتوان گفت: «ممنون»، سگ رفت و با كيسه بزرگى از سكههاى مسى كه به دندان گرفته بود برگشت.
از راه رسيدن شاهزاده خانم بر پشت سگ
تازه سرباز فهميد كه چرا جادوگره فكر مىكرد كه قوطى فندك ارزشِ فراوانى دارد. اگر يكبار فندك مىزد، سگى كه رو صندوقِ پُر از سكههاى مسى نشسته بود ظاهر مىشد؛ اگر دو بار فندك مىزد، آن سگى كه از سكههاى نقره پاسدارى مىكرد مىآمد؛ و اگر سه بار فندك مىزد، سگِ صاحب زر از راه مىرسيد.
القصه، سربازه دوباره رفت به طبقه پايين مهمانسرا و از نو لباسهاى فاخر پوشيد. كمى بعد با خود فكر كرد: «حيف است كه هيچ كس نمىتواند آن شاهزاده ماهرخسار را ببيند. اگر قرار باشد كه او هميشه پشتِ ديوارها و برجهاى بلندِ قصرى مسى بماند از زيبايىاش چه حاصل؟ يعنى من هرگز او را نخواهم ديد؟… قوطىِ فندكم كجاست؟»
فندك جرقه زد و سگى كه چشمهايش به بزرگى فنجان چاى بود آمد. به حيوان گفت : «مىدانم خيلى ديروقت است، ولى خيلى دلم مىخواهد كه امشب شاهزاده زيبارو را ببينم، ولو براى يك دقيقه.»
سگ رفت؛ و در چشم بر هم زدنى با شاهزاده خفته كه او را بر پشتش سوار كرده بود برگشت. او بهحدى زيبارو بود كه هر كس مىديدش متوجه مىشد كه همان شاهزاده واقعى است. سرباز نتوانست بر دست او بوسه نزند، چون خود او هم يك سرباز واقعى بود.
سگ شاهزاده را به قصر مسىاش بازگرداند؛ صبح روز بعد كه شاهزاده داشت با پدر و مادرش ــ پادشاه و ملكه ــ صبحانه مىخورد، به آنها گفت كه ديشب خوابِ خيلى عجيبى ديده: سگى گنده آمد و او را پيش سربازى بُرد و او دستش را بوسيد.
ملكه گفت: «قصه قشنگى است»، از اين حرف منظورى نداشت.
شب بعد يكى از نديمههاى پير فرستاده شد تا هنگام خواب از شاهزاده خانم مراقبت كند و بفهمد كه آيا قضيه شب قبل يك خواب خشك و خالى بوده، يا چيز ناخوشايندى اتفاق افتاده.
از آن طرف، سرباز همان شب در حسرت ديدن شاهزاده چنان حالى پيدا كرد كه نتوانست تاب بياورد، اين بود كه شبهنگام سگ را فرستاد تا او را بياورد. حيوان بهسرعت رفت. در همين موقع نديمه حضور چكمههايش را بهپا كرد و تمام راه از دنبال او رفت. وقتى ديد حيوان به كدام خانه رفت، تكهگچى درآورد و علامتِ ضربدر سفيد بزرگى بر درِ خانه كشيد.
نديمه با خود گفت: «اينطورى صبح فردا مىتوانيم پيدايش كنيم»، و رفت به خانه تا كمى بخوابد.
بارى، وقتى سگ شاهزاده خانم را به قصر بازگرداند، چشمش به علامت ضربدر رو درِ مهمانسرايى افتاد كه اربابش در آن بهسر مىبرد؛ اين بود كه تكهگچ سفيدى برداشت و بر در تمام خانههاى سراسر شهر ضربدر كشيد. كارِ بسيار هشيارانهاى بود، چون نديمه حضور هيچ وقت نمىتوانست بفهمد درِ اصلى كدام بوده.
صبح روز بعد پادشاه و ملكه و نديمه حضور پير و تمام افسران دربار رفتند به شهر تا خانهاى را كه شب پيش شاهزاده خانم در آن بود پيدا كنند.
وقتى چشم پادشاه به اولين در افتاد كه نشانه ضربدر داشت، فرياد زد: «اينجاست!»
زنش كه درِ دوم را با نشانه ضربدر ديده بود، گفت: «نه، شوهر عزيز، اينجاست.»
«اينجاست!»
«نه، آنجاست!»
يكدفعه صداىِ فرياد همه درآمد، چون مهم نبود كى كجا را نگاه مىكرد: بر هر درى يك ضربدر ديده مىشد، اين بود كه همه از جستجو دست كشيدند.
امّا ملكه خيلى زيرك بود، بهجز سوارى در كالسكه زرين كارهايى بلد بود. قيچىِ زرينش را برداشت و تكهاى پارچه بزرگِ ابريشمى بُريد و از آن كيسه كوچك قشنگى دوخت. كيسه را از دانههاى ريز گندم سياه پُر كرد و آن را بست دور كمر شاهزاده خانم. كار كه تمام شد، سوراخ كوچكى در كيسه ايجاد كرد، چنانكه دانههاى ريزِ گندم سياه يكبهيك از آن مىريخت بيرون و راه محلى كه سگه، شاهزاده خانم را به آن مىبُرد معلوم مىشد.
شب سگ رفت به قصر تا شاهزاده خانم را بردارد و بر پشت خود سوار كند و نزد اربابش ببرد. سرباز چنان دلباخته دختر شده بود كه آرزو مىكرد كاش شاهزاده بود و مىتوانست با دختر پادشاه ازدواج كند. سگ در بازگشت از قصر نه دانههاى سياه گندم را ديد و نه متوجه شد كه در سراسر راه، از قصرِ مسى تا اتاقِ سرباز در مهمانسرا، ردِ باريكى بهجا مانده.
صبح روز بعد پادشاه و ملكه در پيدا كردن محلى كه شاهزاده خانم به آن برده شده بود دچار زحمت نشدند. سرباز را گرفتند و انداختند به زندان.
او بىاينكه كارى از دستش ساخته باشد در زندان تاريك نشست. و با شنيدن حرفهاى مردم كه مىگفتند: «سرت بر دار خواهد رفت!» زندان برايش تاريكتر شد.
شنيدنِ اين حرفها دلچسب نبود، كاش قوطى فندكش را همراه داشت، ولى از بد حادثه آن را در اتاق جا گذاشته بود. وقتى آفتاب تيغ كشيد، از پشت ميلههاى پنجره زندان، مردم را تماشا مىكرد كه تند تند به طرفِ دروازههاى شهر مىرفتند تا بيرون از حصارهاى شهر مراسم اجراى حكم اعدام را تماشا كنند. او صداى طبلها و رژه سربازها را مىشنيد. همه داشتند مىدويدند. در اين گيرودار شاگرد كفاشى را ديد كه پيشبند چرمى به تن و دمپايى بهپا داشت. و حين دويدن به قدرى پاهايش را بالا مىبرد كه انگار چارنعل مىرفت. در همين بين يكلنگه دمپايى از پايش دررفت و افتاد زير پنجره سلول سرباز.
سرباز داد زد: «آهاى! گوش كن، كفاش، يك دقيقه صبر كن، پيش از رفتن من به پاى چوبه دار، اتفاق مهمى نمىافتد. اگر تو جَلدى به مهمانسرا بروى و قوطى فندك مرا كه در اتاق جا گذاشتهام بياورى، چهار سكه مسى كاسب مىشوى. بهتر است بجنبى وگرنه كار از كار مىگذرد.»
شاگرد كفاش، كه يك پاپاسى هم پول نداشت، براى گرفتن چهار سكه از خوشحالى قند در دلش آب شد. اين بود كه بهسرعت برق رفت و قوطى فندك را برداشت و آن را براى سرباز آورد.
حال بشنو كه پس از آن چه اتفاقى افتاد!
بيرونِ دروازههاى شهر، چوبه دار برپا شده بود؛ و دورش نگهبانهاى دربار و صدها هزار تن ايستاده بودند. در يكطرف پادشاه و ملكه بر تخت زيبايشان تكيه زدند و در طرف ديگر قاضى و اعضاى شوراى سلطنتى نشستند.
سرباز رو سكوى اعدام ساكت ايستاده بود، اما وقتى حلقه طنابِ دار دور گردنش افتاد، گفت كه از قديم رسم بوده آخرين آرزوى ساده محكوم برآورده شود. و تنها چيزى كه مىخواهد اين است كه اجازه دهند چُپقى چاق كند.
پادشاه نتوانست جوابِ رد بدهد؛ و سرباز قوطى فندكش را درآورد و فندك زد : يكبار، دوبار و سهبار! در دم، سه سگ جلو او حاضر شدند: يكى با چشمهايى به بزرگىِ فنجان چاى و دومى با چشمهايى به بزرگىِ سنگ آسياب و سومى با چشمهايى به بزرگى برجِ گرد كوپنهاگ.
سرباز فرياد زد: «كمكم كنيد! نمىخواهم سرم برود بالاى دار!»
با اين حرف سگها به طرف قاضى و اعضاى شوراى سلطنتى سينه كشيدند. پاى يكى و دماغ ديگرى را گرفتند و آنها را چنان به هوا پرتاب كردند كه وقتى به زمين افتادند بند از بندشان جدا شد.
در همين موقع پادشاه فرياد زد: «نه، مرا نه!» اما نكرهترين سگ رفت به سروقت پادشاه و ملكه و آنها را هم مثل كسان ديگر به هوا پرتاب كرد.
نگهبانهاى دربار با ديدن اين صحنهها از ترس خشكشان زد؛ و مردم يكصدا فرياد زدند: «سرباز كوچولوتو بايد پادشاه ما باشى و با شاهزاده خانم ازدواج كنى!»
سرباز سوارِ كالسكه زرين شاه شد؛ و سه سگ جلو كالسكه قروقنبيل دادند و پارسكنان هورا كشيدند!
پسربچهها سوت زدند و نگهبانهاى دربار سلاحهايشان را قراول رفتند. شاهزاده خانم از قصر مسى آمد بيرون و ملكه كشور شد و از اين امر بىاندازه دلشاد بود. جشن عروسى هفت شبانهروز طول كشيد؛ و آن سه سگ زير ميز كنار پاى پادشاه و ملكه جوانبخت نشستند و مهربانانه همه را نگاه كردند.
[1] . پايتخت كشور دانمارك، از كشورهاى شمال اروپا.
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.