گزیده ای از کتاب دوئل
اون بالاها، شمال. جاى كاجها، انسانها، ايدهها… حاضرم نيمى از عمرمو بدم تا يه جايى توى استان مسكو يا تولا باشم، توى يه نهر شنا كنم، سردم بشه، بعد چند ساعتى حتى شده با معمولىترين دانشجو قدم بزنم، تا مىتونم حرف بزنم، بوى زندگى رو حس كنم، شبها رو توى باغ با دوستان صميمى بگذرونم و صداى پيانو خونه رو پر كرده باشه
در آغاز کتاب دوئل می خوانیم
ساعت هشت صبح بود، افسرها، كارمندان و مسافران معمولا به دنبال شبى داغ و خفقانآور، تنى به آب مىزدند و سپس راهىِ كلاهفرنگى مىشدند تا چاى يا قهوه بنوشند. ايوان آندرهئيچ لائِفسكى، جوانى بيست و هشت ساله، لاغراندام و بلوند، دمپايى به پا و كلاه كارمندان وزارت دارايى به سر، هنگامى كه پايين آمد تا به كنار ساحل برود، با آشنايان زيادى برخورد كرد و در اين ميان دوستش، ساموئيلِنكو، دكتر ارتش، را ديد. ساموئيلِنكو با آن سر كاملا تراشيده، گردن كوتاه، چهره سرخ، دماغ بزرگ، ابروان سياهِ پشمالو، و ريش خاكسترى و نيز با آن تن و اندام فربه و گوشتالو و صداى بم و دورگه افسرانِ ستاد، توى ذوق مىزد و در نظر هر تازهوارد آدمى قلدر و افسرى جاهطلب به حساب مىآمد، اما دو سه روزى كه از
برخورد اول مىگذشت، چهرهاش رفتهرفته مهربان، خوشايند و حتى زيبا به نظر مىرسيد. او با وجود اندام ناساز و رفتار خشن، آدمى ملايم، بسيار صميمى، خوشاخلاق، و آماده كمك به ديگران بود. در شهر با همه روابط صميمانه داشت، به همه پول قرض مىداد، آدمها را درمان مىكرد، وسايل عروسى فراهم مىكرد، افراد را آشتى مىداد، و پيكنيكهايى را تدارك مىديد و در آنها كباب شيشليك و سوپ خوشمزه ماهىِ درياىِ سياه آماده مىكرد. آدم هر وقت با او روبهرو مىشد مشغول انجام كارى براى يك نفر بود يا داشت براى كسى دادخواست تهيه مىكرد و هميشه چهرهاش به خنده باز بود چون احتمالا مشكلى را از پيش پاى كسى برداشته بود. عقيده عموم را بر اين بود كه هيچكس نمىتواند به او عيب و ايرادى بگيرد اما تنها دو نقطهضعف داشت: يكى آن كه از مهربانى خود شرمنده بود و سعى مىكرد آن را در پسِ نگاه عبوس و خشونتِ ظاهرى پنهان كند و ديگر آنكه خوشش مىآمد دستياران و سربازان او را عالىجناب خطاب كنند هر چند تنها يك مشاور رسمى بود.
همين كه لائِفسكى توى آب شانه به شانه ساموئيلِنكو شد، گفت: «الكساندر داويديچ، به اين سئوال من جواب بده ببينم. فرض كن يه دل نه صد دل عاشق زنى شدهى، خيلى هم باهاش خودمونى هستى. اين طور بگم، مدتى باهاش زندگى كردهى، يعنى دو سالى هست كه باهاش زندگى مىكنى و اونوقت ناگهان، مثل خيلى وقتها كه اتفاق مىافتد، ازش سير مىشى و ديگه حال يه زن غريبه رو برات پيدا مىكنه. تو يه همچين موقعيتى، برام تعريف كن ببينم، چه كار مىكنى؟»
«خيلى سادهست، بهش مىگم، عزيز جانم، ما براى هم ساخته نشدهيم، هر جا عشقته مىتونى برى. همين.»
«گفتنش آسونه، جانم. اومديم اين خانم جايى رو براى رفتن نداشته باشه. زنِ تنهايىيه، قوم و خويش نداره، يه كوپك هم پول نداره و از اين گذشته، كار و بارى هم نداره….»
«دراين صورت، جان دل من، پونصد روبل مىانداختم پيشش يا ماهى بيست و پنج روبل براش تعيين مىكردم… قضيه تموم مىشد مىرفت پى كارش. به همين سادگى.»
«فرض كنيم پونصد روبل يا ماهى بيست و پنج روبل دارى بهش بدى، اما زنى كه من دارم ازش حرف مىزنم زن تحصيلكرده و مغرورىيه، به يه همچين زنى چطور مىتونى پيشنهاد كنى پول بگيره بره؟ و به چه زبونى؟»
ساموئيلِنكو مىخواست جواب بدهد اما در اين لحظه موج عظيمى آن دو را در بر گرفت، به ساحل برخورد و با سر و صدا به روى ماسهها برگشت. دو دوست بيرون آمدند و توى ساحل به پوشيدن لباس مشغول شدند.
ساموئيلِنكو ماسهها را از روى چكمهاش تكاند و گفت: «البته زندگى با زنى كه آدم دوستش نداشته باشه مشكله، اما وانيا جان، آدم به جنبه انسانىِ قضيه هم بايد نگاه كنه. اگه من تو همچين موقعيتى قرار مىگرفتم نمىذاشتم بفهمه دوستش ندارم و تا آخر عمر باهاش زندگى مىكردم.»
آنوقت ناگهان از حرفهاى خود شرمنده شد، خودش را گرفت و گفت: «البته اينو بهت بگم، من براى زنها تره خرد نمىكنم. مردهشور همهشونو ببره!»
دو دوست لباسشان را پوشيدند و عازم كلاهفرنگى شدند.
ساموئيلِنكو آنجا برايش حكم خانهاش را داشت و حتى بشقاب و قاشق و چنگال و فنجان و نعلبكى مخصوص خود را داشت. هر روز صبح برايش در يك سينى، يك فنجان قهوه، يك ليوان كريستالِ بلند آب يخ، و يك ليوان كنياك مىآوردند. او ابتدا كنياك را سر مىكشيد، سپس قهوه را مىخورد و بعد آب يخ را. ظاهرآ اين تركيب به مذاقش سازگار بود چون بعد از آن شنگول مىشد، دستى به ريشش مىكشيد، به دريا خيره مىشد و مىگفت: «چه منظره با شكوهى!»
لائِفسكى بعد از سپرى كردن شبى طولانى كه با افكار بيهوده و بى سر و ته جنگيده بود و خواب به چشمانش نرسيده بود و ظاهرآ تنها سبب شده بود كه بيرحمى و سياهى شب برايش تشديد شود، احساس مىكرد رمقى برايش نمانده و دارد از پا مىافتد. و آبتنى و قهوه تأثيرى بر حالش نداشته است.
گفت: «الكساندر داويديچ، بيا صحبتهامونو دنبال كنيم. چيزى رو از تو پنهان نمىكنم. همه چيزو برات مىگم. وضع من و نادِژدا فدُروفنا خيلى ناجوره! از اين كه مسائل خصوصى زندگىمو بات در ميون مىذارم عذر مىخوام. آخه، من بايد با يكى حرف بزنم.»
ساموئيلِنكو، كه لُب مطلب را پيشبينى كرده بود، چشمهايش را زير انداخت و با انگشتانش شروع كرد روى ميز به ضرب گرفتن.
لائِفسكى دنباله حرفش را گرفت: «دو سه سال باهاش زندگى كردهم و ديگه دوستش ندارم، دقيقتر بگم به اين نتيجه رسيدهم كه اصلا دوستش نداشتهم…و توى اين دو سال من خودمو فريب مىدادهم.»
لائِفسكى عادت داشت در موقع حرف زدن بهدقت به كف دستهاى صورتىرنگش خيره شود؛ ناخنهايش را بجود؛ يا سردستهاى پيراهنش را خم و راست كند. و حالا مشغول همين كار بود.
گفت: «خوب مىدونم كه كارى از دست تو ساخته نيست، اما علت اين كه دارم برات تعريف مىكنم اينه كه تنها راه نجات براى آدمهاى شكستخورده و صاف و سادهاى مثل من درددل كردنه. من ناگزيرم هر كارى رو انجام مىدم تعميم بدم و توضيح و توجيهى براى زندگى احمقانهم در نظريههاى ديگرون پيدا كنم و همينطور در نمونههاى ادبى: در اين كه اشرافيت ما در حال پوسيدنه، و از اين جور چيزها… ديشب راجع به اين موضوع زياد فكر كردم و تسكين هم پيدا كردم، بهخصوص حرفهاى تولستوى تسكينم داد.اگه بدونى گفتههاى تولستوى چقدر با زندگى مىخونه، چقدر بيرحمانه اونها رو بيان مىكنه! اونوقت حالم بهتر شد. در حقيقت، دوست عزيزم، مىخوام بگم اون نويسنده بزرگىيه حالا تو هر چى مىخواى بگو.» – دوئل
دوئل
دوئل
دوئل
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.