گزیده ای از کتاب سالاریها
و از همهچيز و همه كس پيش از همه خبر داشت. اگر از آسمان و ريسمان سخن به ميان مىآمد، كلام مخاطب را قطع مىكرد و داستانى كه كوچكترين ارتباطى با موضوع نداشت نقل مىكرد و مىگفت: «من كه به شما گفتم…»
در آغاز کتاب سالاری ها می خوانیم
روزهاى اول خرداد بود. بابا دم در روى سكوى خانه نشسته بود. ريش قرمزش را مىخاراند. شبكلاه چركتابش را برمىداشت. دست بر سر طاسش مىكشيد و زيرلب دعا مىخواند. چشمش ديگر سو نداشت. گوشش، اما، تيز بود. هروقت مهمانى مىآمد از جايش برمىخاست. در حياط بيرونى را باز مىكرد، سرش را به سوى هشتى مىبرد، «يااللّه» مىگفت و تازه وارد را به حال خود مىگذاشت. اين يك سنتى بود. از اين گذشته ضرورى نبود به چادر به سران خبر بدهد كه نامحرمى دارد مىآيد. مهمانها فرضآ كه محرم نبودند، زنانشان از مردان خانواده رو نمىگرفتند.
خويشان هرشب جمعه در تالار پنجدرى روى حوضخانه سالار، در بيرونى، گاهى تنها و گاهى همراه زن و بچهشان، جمع مىشدند. همه بابا را مىشناختند. او ديگر جزو اثاث خانه شده بود.
همهشان روزهاى عزت و جلال او را ديده بودند و هم دوران ذلتش را كه ديگر چشمهايش ياراى قرآن خواندن نداشتند و پيرمرد فقط مىتوانست روزهاى مهمانى و روضهخوانى وظيفه دربانى را انجام دهد، گاهى آفتابه لگن بياورد و فرمان ببرد و پيغام بياورد. يكى از وظايفش هم اين بود كه در سقاخانه زير بازارچه شمعى روشن كند.
با چه مصيبتى توانست خود را در اين خانه جا دهد. آن زمان كه او را در كنار چوبه دار نيمهجان بلند كردند و قزاقى به او گفت: «بلند شو برو پى كارت. خدا عمرى دوباره به تو داد.» تاب برخاستن نداشت. سرش گيج مىخورد. چشمهايش از خاك و اشك گلين شده بود. چون به حال آمد چند قدم آنطرفتر نعش آقاموچول دامادش را ديد. بعد گارى آوردند و دو مرده را بار كردند و بردند. بنده خدائى به او يك تكه نان داد. آن را نيش كشيد. پاى پياده برگشت رو به قهوهخانهاى كه شب پيش آنجا با زيور و آقا موچول اطراق كرده بود. دخترش را نديد. هرچه گشت پيدايش نكرد. زن مش رحيم افسار الاغ را در دست داشت. زنك هاج و واج بود. نمىفهميد چه خبر شده. براى چه مش رحيم صبح سحر رفته و ديگر برنگشته. موقعى كه قزاقها آمدند، اصلا هفت پادشاه را خواب مىديد. از اين و آن شنيده بود كه زيور براى نجات پدر و شوهرش به خانه حاكم رفته. زن مش رحيم هرچه زور به خرج داد نتوانست توله را نگه دارد. سگه دنبال زيور رفت و غيبش زد.
ماهها طول كشيد تا بابا فهميد حاكم، يعنى خان سالار، دستور بازداشت دهاتىها را داده است. آنقدر دم در خانه روى همين سكو نشست و از قزاق و لر، كلفت و نوكر، كنيز و غلام، خفت كشيد تا خانسالار دلش رحم آمد و او را به طويله فرستاد. يقينش شده بود كه در اين خانه و فقط اينجا مىتواند سراغ دخترش زيور را بگيرد و جاى پاى او را پيدا كند.
ابتدا كه به اين خانه آمد كارش مهترى بود. از ناچارى اين شغل را قبول كرد. از گرسنگى داشت تلف مىشد. آخرين صد دينار و سه شاهى
كه در جيب داشت در اين چند ماهه خرج شده بود. در اين طويله سالار اقلا شكمش سير بود. بعد كه ارباب فهميد كوره سوادى دارد و در ده بالا عمامهاى بوده، ملايى مىكرده، حتى اجازه عقد و طلاق و بيع و شراء هم به او داده بودند، زير دست ميرزا ابوتراب به شاگردى گماشتش، پس از مرگ وى تمام دستك و دفترهاى سالار تا از زيردست بابا رد نمىشدند، سرانجامى نمىيافتند.
سالار براى كليه فرزندانش و مادرهايشان كه حسابشان را در زمان حياتش و سالها بعد فقط بابا مىدانست، دفترى داشت؛ حق هريك از آنها را دقيقآ معين كرده بود. برخى ساليانه مبلغى مىگرفتند. ديگران كه در اروپا و امريكا درس مىخواندند، ماهيانه حوالهشان صادر مىشد و دخترها پس از ازدواج سهميهاى داشتند كه نقد يا به صورت ملك و باغ و دكان و كاروانسرا و ميدان و قلمستان و چراگاه به آنها داده مىشد. تمام اين حسابها سالها از زيردست بابا رد مىشدند، وقتى هم كه خان سالار فوت كرد و امور مالى خانواده به آقاى سيد عبدالرحيم سالارفش واگذار شد باز بابا وردستش بود تا اينكه صدر خانواده عمرش را به فرزندانش بخشيد و سوى چشم بابا هم تدريجآ كم شد و آقاى سالار نظام خود همه كاره شد. آيه مرخصى بابا پيرمرد را خواندند و شندرو پندرش را از اطاق كنار كتابخانه جمع كردند و به پستوى دم در بيرونى آوردند.
باوجود همه اين تخفيف و تحقير بابا در خانه سالار ماند زيرا يقينش شد كه زيور آن روز تابستانى كه گرما نفس آدم را بند مىآورد، همراه توله به اين خانه آمده و از اين خانه غيبش زده است. چند ماه بعد، روزى، دايهاى با شيرخوارهاى به اين حرمسرا آمد. اسم بچه حسين بود و بابا دل
خوش كرده بود كه اين بچه از آن زيور است. نوه خودش است و مادرش روزى باز به اين خانه برمىگردد. از اين كودك بابا نمىتوانست دل بركند. همان بچه حالا بيست ساله است. مىگويند دكتر شده، اسمش سالارنياست، و قرار است امروز آقاى دكتر حسين سالارنيا سوار اتومبيلى همراه آقاى سالارنظام وكيل مجلس شوراى ملى از تهران وارد شود.
همه مهمانها از كسان دور و نزديك خانسالار بودند، به اسمهاى گوناگون سالارفش، سالاريان، سالارزاد و سالار نظام كه آرزوى نخستوزيرى در سر مىپخت و در اين راه تلاش مىكرد. همهشان در اين كوى خانه داشتند. ده قدم آن سوى سكويى كه نشيمنگاه بابا بود، درى به حياطچهاى در همسايگى باغ بزرگى باز مىشد كه در آن سالارفش با زن و بچه و كلفت و نوكر زندگى مىكرد.
اگر بابا، به چشم، سيد عبدالرحيم سالارفش را كه محضردار بود، نمىديد از بوى گلابى كه از صورت گوشتالو و سينه پشمپوشش تراوش مىكرد، و از گند سيگارهاى دست پيچش، او را از چند قدمى تشخيص مىداد. آقاى سيد عبدالرحيم سالارفش شوهر انيسالملوك خواهرزاده سالار بود كه از ته و توى كارهاى سرپرست خانواده خبر داشت و به همين وسيله توانست روضه خوان ديروزى، محضردار عمده بروجرد و توابع باشد و اسم و رسمى پيداكند و پايش به خانههاى اعيان و اشراف باز شود و سرى توى سرها بياورد و معاملات كلان انجام دهد.
مادر انيسالملوك كه آخر عمرى، تمام روز، يا سر جانماز بود و يا دم حوض وضو مىگرفت، دخترش را نذر سيد كرده بود و آرزو داشت كه عاقبت بخير باشد. انيسالملوك خوشگل نبود، عوضش دانا و باهوش بود
و از همهچيز و همه كس پيش از همه خبر داشت. اگر از آسمان و ريسمان سخن به ميان مىآمد، كلام مخاطب را قطع مىكرد و داستانى كه كوچكترين ارتباطى با موضوع نداشت نقل مىكرد و مىگفت: «من كه به شما گفتم…»
مثلا اگر سيد روضهخوان شكايت مىكرد كه سرش درد مىكرد، تر و چسب جواب مىداد: «خودم هم ديشب سردرد داشتم. مرحوم سالار هم سردرد مزمن داشت. يك حب ترياك…» سكويى كه بابا بيشتر ساعات روز را در بهار و تابستان و پاييز روى آن به سر مىبرد، از آن خانه سالاريان رئيس دارايى بود. چنارهاى بلند باغش به كوچه هم سايه مىانداخت. رفت و روب برگهاى آنها در فصل برگريزان جزو وظايف بابا بود.
هوشنگ سالاريان، داماد سالار و شوهر منيژه خانم بود. اين زن هرشب جمعه هفت قلم بزك مىكرد و در مهمانىهاى خانواده كيابيا بود و پس از سالار نظام، پسر مرحوم خانسالار، رئيس خانواده كه از زمان وكالتش در تهران به سر مىبرد و فقط در تابستان به اين شهر مىآمد، منيژه خانم اقلا در بروجرد و توابع سركرده سالارىها به شمار مىرفت و همه حتى سيد عبدالرحيم سالارفش كه مجيزش را نمىگفت از وى حرف شنوى داشتند.
منيژه خانم با بيشتر خواهران و برادران ناتنى خودش در ايران و اروپا ارتباط داشت و هيچ عطر و كرم و روژ و ريملى نبود كه برايش نمىفرستادند.
هروقت صداى تسبيح شنيده مىشد، بابا مىدانست كه آقاى سالارزاد
از خانه وسط كوچه، قريب سيصد زرع سمت راست خانه سالاريان، دارد مىآيد. نصيب آقاى جوادخان، اهل مازندران، خواهرزاده آقاى سالار شده بود كه چند سال از شوهرش پيرتر بود. و حميده خانم به شرطى حاضر شد به اين زناشويى تن در دهد كه ميرزا جوادخان سالارزاد پذيرفت از مازندران براى هميشه به بروجرد منتقل شود. سالارزاد شاعرپيشه و اهل ادب بود. مىدانست كه بروجرد در اصل ايروگرد بوده و با گذشت زمان به صورت امروزى درآمده و استراباد از آسترآباد مىآيد. چون تركمنها لبادههايى با آستين گشاد و آستردار مىپوشيدهاند. تازه، وقتى به او خلاف آنرا ثابت مىكردند، شانه بالا مىانداخت و مىگفت: «چه فرقى مىكند؟»
آقاى سالارزاد، به قول خودش، همدانى نبود اما نسخه دوم انيسالملوك بود. همهچيز را مىدانست و از نقل داستانهايى كه براى خودش و مادرش و امير مقتدر در جنگلهاى مازندران رخ داده بود، خسته نمىشد. وقتى به او دروغى مىگفتند و او جواب مىداد: «اطلاع دارم» از خنده مسخرهآميز حضار بدش نمىآمد. او هم مىخنديد و مىگفت: «حريف ما كه به مكتب نرفت و خط ننوشت ــ به غمزه مسئلهآموز صد مدرس شد.» سالارزاد درويش بود و به دنيا و مافىها پوزخند مىزد.
تمام اين خانهها، چه در يك رديف و چه روبروى يكديگر، با هم از راه پشت بام و حياطچه و آشپزخانه و دالان و هشتى ارتباط داشتند؛ بطورى كه در زمان حيات سالار هروقت لازم مىشد، همه مىتوانستند بدون اينكه كسى در كوچه بگذرد با يكديگر پنهانى كنكاش كنند. چهبسا
كسى از در خانه سر كوچه وارد خانهاى مىشد و مثلا از خانه ته كوچه خارج مىشد. مثلا زنهايى كه سيد عبدالرحيم براى سالار و يا سالار نظام صيغه مىكرد چند صد ذرع آنطرفتر، رو به مشرق خانه آقاى اهميت، شوهر عزتالملوك خانم، خواهر آقاى سالار نظام و دختر مرحوم سالار بود. تنها كسى از اين خانواده كه اسم سالار روى خود نگذاشت آقاى اهميت بود. ايشان به لباس آخرين مد خود مىنازيد و يقين داشت كه اماناللّه اهميت، داراى ليسانس حقوق، كمتر از فرزندان و خويشان سالارىها نيست. اگر كمرش درد نمىكرد، شايد عزتالملوك عفيفترين زن دنيا مىشد. آقاى اهميت عصا دست مىگرفت و بابا از صداى به زمين زدن ته فلزى آن مىدانست كه داماد دوم سالار دارد مىآيد.
گردهمائى امروز هيچ جنبه سرى نداشت. همه مىآمدند كه ورود آقاى سالار نظام همراه برادر ناتنىاش سالارنيا را كه سالها در انگلستان درس خوانده واينك معلوم نيست به چه جهت در بحبوحه جنگ جهانى به ايران برمىگردد، تهنيت گويند.
بىخودى نيست كه بابا يكريز دعا مىخواند و عرق سرش را پاك مىكند. او هم مىدانست كه امروز حسين سالارنيا همراه خان وارد مىشود. به حساب بابا، حسين بايد حالا نزديك به بيست سال داشته باشد. بيست سال از زمانى كه او با دخترش زيور و دامادش آقاموچول از ده بالا با يك الاغ و بار قاليچه و گليم و جاجيم به بروجرد مىآمدند گذشته است. در همان سالها، سالار براى زاد و رودش سجل احوال گرفت و بابا حسين كوچولو را بغل كرد و همراه دايهاش، طيبه كه در خانه منيژه خانم
زندگى مىكرد، به اداره برد و به او نام «سالارنيا» دادند. گفتند مادرش سر زا رفته است. گفتند، اما كى باور مىكرد؟ در اين خانه با چند دست بيرونى و اندرونى و رفت و آمد دهاتىها و ساربانها و خركچىها كه هر روز از املاك اطراف بروجرد بار آذوقه و ميوه و بنشن و جوجه و گوسفند و خانهشاگرد و كلفت و نوكر و صيغه براى اين و آن مىآوردند، كسى چه مىدانست چگونه همهچيز زير ورو مىشود. اين چندين دستگاه خانه چندين در داشت. هر هفته از درى فالگير و مارگير و روضهخوان و درويش مىآمدند و بابا، چه زمانى كه زيردست ميرزا ابوتراب شاگردى مىكرد و چه در دورانى كه در طويله مهتر بود، همراه خانزادهها و يارانشان سوار مىشد و ركابكشى مىكرد؛ اصلا خبر نمىشد كه كى به كى است.
از همان نيمه شب كه قزاقها ريختند و كتهاى او و آقا موچول را بستند و بردند، ديگر بابا دخترش زيور را نديد. به او گفته بودند كه زيور به اين خانه پناه آورده. گفتند به خانه حاكم رفته كه عارض بشود. حاكم سالار بود كه همراه چند صد سرباز براى سركوبى غائله لرها همان روز به بروجرد وارد شده بود. اهل خانه مىگفتند كه آقاى سالار نظام كه امروز همراه حسين سالارنيا به بروجرد مىآيد، همراه خان نبود و اصلا زيور را به چشم نديده بود. همهشان از خوشقدم باجى كه همراه زن عقدى سالار به اين حرمسرا آمد تا دخترها و پسرهاى سيزده چهارده ساله كه به عنوان خانه شاگرد و وردست مانند مور و ملخ در همه حياطها و باغچهها و حياطچهها و آشپزخانه و بيرونى پخش و پلا بودند، به گوششان خورده بود كه همان روزهاى كذائى كه لرها ريختند و انبار گندم را غارت كردند،
سالار با يك دسته سرباز و سوار به شهر آمد؛ همان روز نيز زنى دهاتى كه شكمش بالا آمده بود به اين خانه پناه آورد. طولى نكشيد كه او را به شمسآباد از قراء اليگودرز فرستادند. اين صفحات شكارگاه خان بود. شمسآباد را جد بزرگ سالار كه در آبدارخانه سلطنتى پادو بود و بعد همراه قشون در جنگ با رستم خرمآبادى به بروجرد آمد براى روزهاى آخر عمرش خريده بود؛ اما قسمتش نشد كه آنجا فوت كند. پدربزرگ رستمخان سالار والى كرمانشاه بود و پدرش فرمانفرماى خراسان. خود مرحوم سالار قبل از عزيمت از تهران به بروجرد در شمال و جنوب و شرق و غرب خدمت كرده، همهجا يادگارهايى باقى گذاشته بود. خوشقدم باجى را پدر رستم خان از بوشهر همراه آورده بود. اين دده سياه به خاطر داشت كه چند ماه پس از غيب شدن زيور بچه شيرخوارهاى به اين خانه آمد. هيچكس به اندازه خالهقزى از صيغههاى طاق و جفت سالار اطلاع نداشت. بيشتر دختران مردم را، از زمان اقامت در بلوچستان، اين پيرزن كه در جلب خوشگلها ماهر بود پيدا مىكرد و به بغل سالار مىانداخت. بابا چندينبار زير پاى اين عجوزه نشست، شايد چيزى دستگيرش شود. آخرش هم چند سال پيش مرد، بىآنكه يك كلمه بروز دهد.
همه اهل خانه مىدانستند كه هروقت براى بچه شيرخوارهاى دايهاى اجير مىكردند، نشانه اين بود كه خان زنكى صيغه كرده و پس از «مدت معلوم» او را به خانهاش برگردانده و بچه را گاهى به خود مطلقه و گاهى به منيژه سپرده است.
حسين كوچولو كمتر در آغوش دايه، به نام طيبه، بزرگ شد تا در سايه
مهر و محبت بابا. خدا مىداند چرا به دل بابا برات شده بود كه اين بچه پسر زيور است. چند ماه پس از غيبت زيور به دنيا آمده بود. شايد هم علت دلبستگى بابا به حسين كوچولو كه حالا اسمش آقاى سالارنياست و از انگلستان برمىگردد و امروز همراه آقاى سالارنظام وكيل مجلس شوراى ملى پس از عمرى به بروجرد مىآيد، همين تصور باطل يا يقين است كه او را فرزند زيور مىداند.
بابا آرزو مىكرد زنده بماند، حسين را تنگ دل بگيرد، سر و صورتش را ببوسد، كنارش بنشيند و داستان گرفتارى ننهاش و كشته شدن باباش را برايش حكايت كند. فرضآ هم كه حسين پسر زيور نيست، نباشد! آخر يكى نبايد پيدا شود و بخواهد بفهمد كه با چه سرنوشتى بابا و ننه حسين مواجه شدند. حكايت سالار رفت. سالارىها كه هستند.
* * *
همهشان شبهاو روزهاى جمعه درخانه آقاى سالاريان رئيس دارايى جمع مىشدند. سور برپا بود. از پيش از ظهر با چاى شروع مىكردند. ترياك مىكشيدند. ناهار و عصرانه مىخوردند، قمار مىكردند، باز هم بساط وافور پهن بود و آخر شب كه زنهايشان قبلا به خانه رفته بودند، آن قدر عرق مىخوردند كه فقط به يارى يكديگر مىتوانستند به رختخواب پناه ببرند. شمع انجمن در اين خوشگذرانىها منيژه خانم بود كه با يك چشمك امر و نهى مىكرد، با اخمى روزگارى را سياه مىساخت، دست يكى را گرم فشار مىداد، به ديگرى لبخند مىزد، به سالارفش شوهر دختر عمه افاده مىفروخت، به خواهر كوچكش عزتالملوك كه حتى از فسق با عبدالوهاب پسر سيد عبدالرحيم
سالارفش هم شرم نداشت، چشم زهره مىرفت و به شوهرش رئيس دارايى بروجرد تحكم مىكرد تا ديگران حساب كار خود را بكنند.
همه كس هم از عطر و بزك منيژه خانم خوشش نمىآمد. آقاى اماناللّه اهميت اصلا بيزار بود و دليل اينكه گاهى به اين مهمانىهاى شب و روز جمعه نمىآمد، فقط لوندى زنش خانم عزتالملوك نبود. يكى هم ظاهرآ بوىِ به نظرِ او زننده عطر و دنگ و فنگ اين زن بايد بوده باشد. مختصراينكه منيژه خانمحرفش دررو داشت. همه ازش حساب مىبردند.
به بابا دستور داده بود هروقت سرمستى مهمانها به هرزگى كشيد به اندرون برود و او را خبر كند. بابا اين وظيفه را از دل و جان انجام مىداد. چون تا آنها جمع بودند، خوابش نمىبرد. عاقلتر از همهشان سالاريان بود كه مراقبت مىكرد كى بابا از زيرزمين بيرونى به اندرون مىرود. اين نشانهاى بود تا ياران را هشيار كند و آنها را به خانههايشان يا به عيش خانههايى كه در آنها آزادى بيشترى داشتند، روانه سازد.
سالارفش و سالارزاد هرشب جمعه در چنين خانههايى پلاس بودند. آخر رئيس دارايى با شندرغاز حقوقش و مداخلش نمىتوانست چنين دستگاهى را اداره كند و خواهى نخواهى نانخور منيژه خانم بود و لازم مىآمد كه حرفشنو باشد.
اما امروز صبح جمعه همه سالارىها با خانوادهشان در خانه سالاريان گرد هم آمده بودند تا هنگام ورود آقاى سالار نظام وكيل محترم مجلس شوراى ملى ابراز ارادت كرده باشند.
آقاى سالاريان كه در غياب سالار نظام، به زور زن لايقش، مهماندار بود از هر وضعى به سود رئيس خانواده استفاده مىكرد، داد سخن مىداد
و صدر قافله، فرزند مرحوم سالار را بزرگترين رجل سياسى ايران مىدانست و يقين داشت كه حرف او در تهران و در تمام ايران به همان اندازه در رو دارد كه در بروجرد و توابع. سالار نظام پايش بيفتد، عين پدرش است.
«همان وقت كه ايشان ياور بود و رئيس ژاندارمرى لرستان، همه تصديق مىكردند كه در پيشانيش بزرگى و عز و جاه و جلال نقش بسته است.»
سيد عبدالرحيم سالارفش خوب بلد بود در اينگونه مواقع نيشى بزند و هالهاى را كه اهل خانواده دور شمايل بزرگترشان مىبستند، بر باد دهد : «البته دوستى ايشان با مسترگاردنر هم در نقش پيشانى ايشان بىتأثير نبود.»
منيژه خانم كه پاى سماور نشسته بود و به مهمانان توسط نوكر و كنيز چائى مىرساند، دويد توى حرف سالارفش: «سيد تو چرا در معقولات دخالت مىكنى؟ برو، روضهات را بخوان. مگر گاردنر چه كاره است كه دوستىاش به سود و زيان خان داداش تمام شود؟ گاردنر دلال است و عتيقه جمع مىكند.»
«خانم، بنده كه جسارتى نكردم. گاردنر شنيده بود شمشيرى كه با آن سر امام حسين را بريدند در خانواده مرحوم سالار است و از اين جهت با ايشان آمد و شد داشت.»
رئيس پست و تلگراف، آقاى سالارزاد ــ كه سيد عبدالرحيم سالارفش او را جوادجون مىناميد ــ دل پرخونى از اين ايل و تبار داشت. موذى و آب زيركاه بود. جرأت نمىكرد، عبا را يك شاخ بيندازد و جانب اين و يا آن را بگيرد. باوجود اين مرد خوش قلبى بود. تلاش
مىكرد هرجا كه مىشود ميانجيگرى كند ــ بخصوص اين روزها كه مسئله ارث و ميراث ورد زبانهاست و به هيچوجه صلاح نيست كار به دعوا و دادگسترى بكشد. به علاوه سالارفش و سالارزاد با هم همپياله بودند و هم منقل و رفيق خانمبازى. سالارزاد دوستش را سيد مىناميد :
«آقاى سالارفش، شما خيلى مديون اين خانواده هستيد. ما همه به شما احترام مىگذاريم. جدت كمرت بزند. تو سيدى و اولاد پيغمبر، بس كن!»
«قربان اختيار داريد. من كوچك شما هستم.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.