گزیده ای از رمان شاهكار
«شاهکار »داستان مرد جوان نقاشی است که در یک شب بارانی با دختری روبرو می شود که در باران مانده و پناهی ندارد او را به خانه می برد و صبحگاه دختر از خانه اش می رود در تمام این مدت کلود نقاش دختر را از یاد نمی برد و دختر هم اورا ، کلود که تمام تلاشش خلق شاهکاری در نقاشی است
در آغاز رمان شاهكار می خوانیم
دربارهى نويسنده
اميل زولا (1902-1840) سى و يك ساله بود كه “دارايى خانوادهى روگون ماكار” را نوشت و تا اين هنگام سرد و گرم روزگار بسيار چشيده بود.زولا در دوم آوريل 1940 در پاريس بهدنيا آمد امّا خانوادهاش به اِكس آن پرووانس نقل مكان كرد. پدر زولا كه مهندسى پر ابتكار از مردم ونيز بود پس از كوششهاى فراوان سرانجام نظر موافق مقامات را براى ايجاد شبكهى آبرسانى آب آشاميدنى در اِكس بهدست آورد. بدبختانه فرانسوا زولا پيش از آنكه طرحش را به سرانجامى برساند در 1846 درگذشت و همسر و پسر كوچكش را با مبلغ بسيار ناچيزى پول تنها گذاشت. مادام زولا همراه والدينش ناگزير شد در ميان مردم فقير اِكس روزگار بگذراند، و از همين رو اميل بسيار زود به زندگى خشن مردم فقرزده خو گرفت. با اين حال پولى به چنگ آمد و او را مدرسه فرستادند. در آغاز درس و مشق اميل خوب بود امّا چيزى نگذشت كه دريافت نويسندگى زايا و آفرينندهى خودش بسيار دلنشينتر از تكليفهاى مدرسه است و از اين رو با دوست بزرگتر از خود، پل سزان (نقاش بعدى)، بناى گريختن از مدرسه را گذاشت.
در 1858 نقل مكان خانواده به پاريس باز هم بر افسردگيش افزود و بدين سانسزان و زندگى روستايى را از دست داد. با آنكه همچنان به مدرسه مىرفت نتوانست ديپلم بگيرد: يكى به دليل حساسيّت عصبى و ديگر تا اندازهاى به سبب غفلت و آسانگيرى خودش. در پايان 1859 توسط يكى از دوستان پدرش شغلى در ادارهى ماليات بهدست آورد. پس از دو ماه كار دفترى توانفرسا «منتظر خدمت» شد و با بينوايى در محلهى لاتنِ فقرزدهى پاريس سكنى گزيد. كوشيد بنويسد امّا بيشتر وقتش را به خيالبافى و تماشاى جنب و جوش زندگى در پاريس شلوغ و جنونزده مىگذراند، شهرى كه دستخوش درد زايمان تولد معمارى ديگرى بود و هيچ اعتنايى به بهبود وضع تودههاى تهيدست مردم زحمتكش نداشت.
در همين ايام با هنرمندانى آشنا شد و دوستى گرفت كه مقدر بود پيشوايان مكتب نوظهور امپرسيونيسم باشند. افزون بر اين ارتباطش با سزان نيز نظم و ترتيبى يافت. سرانجام در 1862 هنگامى كه گرسنه و سرمازده و بيمار در گوشهى خانهى اجارهاى كثيفى افتاده بود كه محل آمد و شد دزدان و روسپيان و قوادان بود چندتايى از شعرهايش براى چاپ در يك روزنامهى محلى پذيرفته شده و از سوى ديگر، باز هم يكى از دوستان پدرش شغلى در شركت انتشاراتى هاشت براى او دستوپا كرد.
در طى هشت سال بعدى زولا بهعنوان روزنامهنگار و نويسندهاى جنجالى و بحثانگيز آوازهاى يافت و دفاعش از يك نقاش تحقير شده، ادوارد مانه، به ويژه او را بهعنوان يك شورشى در جامعه جا انداخت. در اين زمان با انتشار رُمان ترزراكن (1867) انگ «ادبيات گنديده و بويناك… تودهاى از خون و لجن» بر كارش زدند. اين واكنش افراطى براى او شهرت چشمگيرى همراه آورد و زولا نيز از اينگونه خردهگيرىها بيمى نداشت. در همين ضمن هاشت را ترك گفت و بهعنوان نويسندهاى آزاد و مستقل، براى مجلهها و گاهنامههاى گوناگون به كار پرداخت. با الكساندر اوبر[1] كه پيشهى دوزندگى داشت آشنايى يافت و سرانجام با او پيمان زناشويى بست و به خانهى كوچكى در نزديكى مونمارتر نقل مكان كرد. در اين هنگام همهى وقتش را به خواندن وسيع
فلسفه، تاريخ، و فيزيولوژى مىگذراند؛ سپس با برادران گنكور آشنايى گرفت و هم اينان در شكل بخشيدن به فلسفهى ادبىاش به او يارى رساندند. سرانجام آمادگى يافت تا طرح فكرى را دراندازد كه به كار عمدهى سراسر زندگىاش بدل شد: روگون ماكار : تاريخ طبيعى و اجتماعى خانوادهاى در دوران امپراتورى دوم كه با دارايى خانوادهى روگون ماكار آغاز شد و با نانا (1885)، ژرمينال (1880) زمين (1887) ادامه يافت و با دكتر پاسكال (1893) به پايان رسيد. همچنانكه خود زولا در پيشگفتار دارايى توضيح مىدهد هدف او كاوش در خانوادهاى خيالى و نقل داستانى به شيوهى علمى است تا از اين راه تأثيرات ناگزير وراثت و محيط را بر اين خانوادهى گسترده و بر جامعهاى كه اين خانواده در سراسر دوران امپراتورى دوم (1851 تا 1870) در آن زيسته است باز نمايد.
زولا با برداشت خاصى كه از ناتوراليسم داشت، و از مطالعات علمىاش سرچشمه مىگرفت، سنت رئاليستى فلوبرو تورگينيف را پرورش داد و پيش برد و از همان گوناگونى و تنوع بىكران شخصيتها و پيشامدهاى آثار بالزاك، كه زولا سخت تحسينش مىكرد و مىخواست از او پيشى بگيرد، بهره گرفت. اما به خلاف بالزاك كه از روى تخيل و مكاشفه كار مىكرد، زولا تحقيقات و برنامهريزى وسيعى براى داستانهايش انجام مىداد و هر جا كه امكانش بود جاها و فعاليتهايى را كه به توصيفش مىپرداخت، شخصآ تجربه مىكرد و در بيشتر موارد مايهها و مضامينى را مىپرورد و بهصورت داستان درمىآورد كه مبتنى بر آزمون و مشاهدهى شخصى خود او بودند. بهعنوان مثال پلاسان همان اكس آن پرووانس كودكى زولا است؛ بسيارى از اعضاى دودمان روگون بر الگوى خانوادههايى شكل گرفتهاند كه زولا در اكس از نزديك مىشناخت؛ حتى محتمل است كه شخصيت مىيت قهرمان زنِ دارايى… را از لوئيز سولارى الهام گرفته باشد كه برخى معتقدند زولا مهرى رمانتيك و ناگفته از او در دل داشته است؛ و از سوى ديگر سيلور طبع رقيق و رمانتيك خود او را جلوهگر مىسازد. هر گاه در طرح رمان دارايى… باريك شويم به اين نكته برمىخوريم كه با مرگ لوئيز در 1865 بسيارى از رؤياهاى رمانتيك زولا نيز مىميرد. موقع و مقام دارايى… بهعنوان نخستين رمان از سلسله داستانهاى روگون ماكار نشان مىدهد كه چرا سير پيشرفت طرح داستانى گاه گاه با توصيف شخصيتها و توضيح مسائل و زمينههاى تاريخى قطع مىشود.
متاسفانه با محاصرهى پاريس و ستيز و كشاكش خانگى (در دورهى مشهور به نخستين حكومت كارگرى، «كمون») در 71-1870 در چاپ نخستين واصلى سلسلهى داستانهاى روگون ماكار وقفه افتاد. در اين دوران زولا از پاريس گريخت اما در 1871 بازگشت و بيست سال بعدى را در حال و هواى دنياى روگون ماكار غرقه شد. زولا در 1872 ناشرش را عوض كرد و طرح دوستى هميشگى و صميمانهاى با شار پانتيه ريخت كه شخصيت زولا و طرح او براى سلسله داستانهايش وى را سخت تحت تأثير قرار داده بود. با اين حال تا انتشار آسوموآر، يعنى هفتمين كتاب از رشته داستانهاى روگونـ ماكار، در 1876 كار زولا چندان فروش خوبى نداشت و تازه در اين هنگام بود كه توانست به جاهطلبىاش جامهى عمل بپوشاند و خود را بهعنوان چهرهى ادبى نيرومند و بحثانگيزى در فرانسه تثبيت كند. همچنين رفته رفته به مال و منال و ثروتى مىرسيد و در 1878 توانست دوّمين خانهاش را در مدان، در بيرون شهر پاريس بخرد. هر چه كار زولا پيش مىرفت اين خانه نيز وسعت مىگرفت، و در همين جا بود كه بهطور مرتب جرگهاى از دوستداران جوانش، از آن ميان گى دوموپاسان و پل الكسيس ــ نخستين زندگينامهنويس زولا ــ گرد هم جمع مىشدند.
از سوى ديگر در سرزمين پهناور روسيه زولا مدت زمانى بهعنوان نويسندهاى همهپسند مقبول طبع مردم افتاد و از راه دوستى با ايوان تورگنيف، كه چندى بعد در پاريس سكنى گرفت، رشته پيوندش با سن پترزبورگ استوارتر شد. نويسندهى نازكدل روسى زولا را به ناشرى روسى موسوم به استاسيولويچ معرفى كرد و او پذيرفت تا همزمان با غلطگيرى داستانها به
زولا دستمزد بپردازد و در ضمن قراردادى با او امضا كرد تا زولا سلسله مقالاتى براى مجلهى او يوروپين هرالد (European Herald) بنويسد.
اما با همهى موفقيتى كه زولا بهدست آورده بود، دههى 1880 سالهاى دشوارى براى او بود. در 1880 نخستين دوستش دورانتىِ نويسنده درگذشت؛ سپس نوبت به گوستاو فلوبر رسيد كه مورد ستايش زولا بود و هشت نه سالى از دوستان نزديك او بهشمار مىرفت، و سرانجام مادرش درگذشت؛ در 1883 تورگنيف و مانه درگذشتند. زولا همواره خلق و خويى تند و عصبى داشت و اين حالت خود را در اختلالات روانتنى[2] جلوهگر مىساخت. از
سوى ديگر همين اختلالات بهنوبهى خود با داغديدگى ناشى از مرگ عزيزان شدت مىگرفت به نحوى كه زولا خود را يكسره تسليم افسردگى مىكرد. در ضمن مطابق معمول تحت سختترين فشارها كار مىكرد. گذشته از كارهاى ادبى ديگر براى صحنهى نمايش و مطبوعات، تقريبآ هر سال يك رُمان مىنوشت و منتشر مىساخت. در 1885 پس از تحقيقى پرزحمت و توانفرسا ژرمينال منتشر شد كه توفيقى گسترده در پى داشت. شخصيت اصلى ژرمينال، سوورين، يك تبعيدى سياسى روسى است كه در موقعيتى نامحتمل در يك مجتمع معدنى در فرانسه مشغول كار است. گفتهاند كه اين شخصيت را تورگنيف به ذهن زولا القا كرده است چراكه تورگنيف اندكى پيش از مرگ طرح رمانى را دربارهى جنبش انقلابى روسيه ريخته بود؛ و از اين قرار زولا پارهاى از آراء و نظريات دوست فقيدش را بيان كرده بود. يك سال بعد شاهكار (يا “اثر”) انتشار يافت كه نمودار سرخوردگى زولا از جنبش امپرسيونيسم بود. زولا كه در اوايل كار خود از هواخواهان پر و پا قرص و حاميان پرشور اين جنبش بود (مقالات زولا در دفاع جانانه از مانه زبانزد است)، هنگامى كه دوستانش به جاى درونمايه تمام همّ و غمشان را معطوف به رنگ و نور و تكنيك كردند، علاقهاش سستى گرفت و حس كرد كه سزان و ديگران جز يك مشت هنرمند
ورشكسته نيستند. در 1887 درست در زمانى كه زولا رمان زمين را به پايان مىبرد سخت مورد حملهى قلمى گروهى از نويسندگان قرار گرفت كه به احتمال بسيار به موفقيت او حسادت مىكردند، و او را چه در رمانها و چه در زندگى خصوصىاش متهم به هرزگى كردند.
البته محتمل است كه عناصر جنسى رمانهاى او و زندگى زناشويى بدون بچهاش زمينهى اين حمله را فراهم آورده باشد. گرچه با همهى اهانتهايى كه مىديد ظاهر آرام و معمولى و حتى لافزنانهاى به خود مىگرفت، اما دشوار مىتوان باور داشت كه آن چهرهى تيره رنگ و ريشو با آن چشمهاى ژرفبين و انديشمند، آنگونه كه مانه تصور كرده است، بتواند باطن حساس و آسيب پذير او را پنهان كند و حتى محتمل است كه همان حملهها به بازبينى در كار و اقدامات مثبت بعدى او منجر شده باشد.
در سراسر اين سالهاى پركشاكش زولا چاق شد و در ضمن به اين نكته پى برد كه بهدليل درگيرى در كار، ديگر مستقيمآ با تجربهى زندگى سروكار ندارد و رفته رفته از واقعيت به دور مانده است. از اين رو در 1888 به خود آمد، وزنش را كم كرد و شاداب شد و كار عكاسى را آغاز كرد كه در آن استعداد بسيار از خود نشان داد. سپس دل در گرو عشق دخترى به نام ژان نهاد كه خانم زولا استخدامش كرده بود تا در كارِ دوختودوز خانه به او كمك كند. زولا در نهان مقدماتى فراهم آورد تا ژان به آپارتمانى در پاريس نقل مكان كند؛ در آنجا به او وعدهى ازدواج داد و ژان پيش از آنكه مادام زولا بو ببرد دو بچه آورد. پس از ضربهى عاطفى آغازينْ مادام زولا تصميم گرفت همچنان در كنار شوهرش بماند و در نتيجه زولا تا زمان مرگش هر دو زن را حفظ كرد.
سلسله رمانهاى روگونـماكار در 1893 پايان گرفت، اما زولا همچنان مستقيم به راهش ادامه داد و يك سهگانه در باب مسائل مذهبى و اجتماعى با عنوان سه شهر به قلم آورد و سپس كار آخرين سلسله رمانهايش را به نام “انجيلهاى چهارگانه” آغاز كرد كه قرار بود ديدگاهى در عين حال اخلاقى و
خوشبينانه دربارهى آينده داشته باشد. چهارمين كتاب از اين رشته داستانها هرگز نوشته نشد.
زولا براى اثبات زشتكارى اخلاقى دادگاههاى نظامى فرانسه در تشخيص بىگناهى يكى از افسران يهودى ارتش فرانسه، كه به غلط متهم به جاسوسى و دادن اطلاعات نظامى به آلمانىها شده بود و نيز براى آنكه نظر مردم را به اين ماجرا جلب كند، نامهاى در مطبوعات منتشر ساخت زير عنوان «من متهم مىكنم». اين انتقاد نامه تند و مشهور با موفقيت تمام به از سرگيرى جريان پرونده انجاميد ولى از آنجا كه دادگاه همچنان بر بىگناهى مظنون احتمالى و گناهكارى دريفوس پاى مىفشرد، زولا براى پرهيز از محكوميت زندان ناگزير به انگلستان گريخت. يك سالى در «سورِى و توروود عليا» ماندگار شد تا آنكه سرانجام “دادگاه استيناف” دادخواست براى تجديد محاكمه را پذيرفت و زولا بىآنكه پروايى از پيامدهاى ماجرا داشته باشد، تصميم گرفت به وطن بازگردد. البته هيچ اقدامى بر ضدّ او انجام نگرفت، و سرانجام مشمول بخشودگى عمومىاى شد كه عفو دريفوس در سپتامبر 1899 در پى آورد.
درگيرى زولا در قضيّهى دريفوس پيرش كرد و از سرعت نوشتنش كاست، با اين همه رُمان حقيقت، يعنى جلد سوم انجيلها را تكميل كرد و داشت طرح جلد چهارم را مىريخت كه حادثهاى به مرگ او در شب بيست و هشتم سپتامبر 1902 انجاميد. زولا بر اثر مسموميت ناشى از مونواكسيدكربن كه در پى انسداد دريچهى دودكش بخارى آپارتمانش در پاريس پديد آمده بود، درگذشت. نظريهاى هست (و احتمالى است روشن و قوى) كه با توجه به واكنش عاطفى به پروندهى دريفوس، لولهى بخارى به عمد مسدود شده بوده است، با اين حال هيچ مدركى در دست نيست. زولا در مونمارتر به خاك سپرده شد ولى خاكسترش در 1908 به پانتئون، آرامگاه مشاهير علم و هنر فرانسه، انتقال يافت.
ميان 1871 و 1902 زولا بيست و هشت رمان كامل، هشت جلد مجموعهى مقالات، سه مجلّد داستان كوتاه و يك مجلّد نمايشنامه نوشت. مجموعهى
روگون ماكار نمايشگر چيرهدستى ادبى بسيار شگرف و كاخ هنرى رفيعى است كه سرشار از تنوع، رنگارنگى و طراوت و زندگى است. زولا، به قول استاد اف. دابليو. جى. همينگز، «نخستين كسى بود كه جامعهشناسى را به پايهى هنر بركشيد، او پيامبر عصر نوينى در روانشناسى تودهاى، تعليم و تربيت همگانى و مشغوليات و سرگرمى گسترده بود، عصرى كه در آن جزء هرگز بزرگتر از كل نيست.»
انتشار شاهكار ضربهاى سخت به امپرسيونيستها و بهويژه سزان وارد آورد. سزان كه بسيار زودرنج و قديمىترين دوست زولا بود طبعآ بيش از همه آزرده شد و پس از دريافت كتاب، يادداشت كوتاهى براى زولا نوشت و از آن پس همهى روابطش را با او قطع كرد :
«اميل عزيزم، رمان شاهكار كه از راه لطف فرستاده بوديد، به دستم رسيد. از مؤلف روگونـماكار از بابت اين يادآورىِ محبتآميزِ خاطرات گذشته ممنونم و از او مىخواهم اجازه بدهد كه به ياد ايام گذشته دست او را بفشارم.»
مونه نيز نامهاى به زولا نوشت كه آشكارا نشان از رنجيدگى خاطر داشت. مىنويسد :
«شاهكار را با لذت بسيار خواندم و در هر صفحهى آن خاطرات گذشته را باز يافتم. وانگهى خوب مىدانى كه با چه سرسختى و تعصبى مايه و استعداد تو را مىستايم. نه، مطلب ربطى به استعداد تو ندارد بلكه ديرگاهى است كه جنگيدهام و از آن بيم دارم كه درست در لحظهاى كه داريم موفق مىشويم، دشمنان ما از كتاب تو سوءاستفاده كنند و ضربهى كارى و نهايى را بر ما فرود آورند.»
شاهكار در ميان سلسله رمانهاى “روگون ماكار” تنها داستانى است كه تا حدودى رنگ و بوى سرگذشت نامهى شخصى دارد. در اين كتاب بسيارى از دوستان زولا مثلا بايل، والابرگ، الكسيس، سولارى، بابا تانگى، (خود زولا در قالب شخصيت ساندور) و سرانجام بسيارى از خصايص سزان را در شخصيت اول داستان يعنى كلود لانتيهى نقاش مىتوان باز شناخت.
[1] . Alexandrine Aubert
[2] . Psychosomatic
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.