گزیده ای از کتاب جوان خام
این رمان شرح احوال جوان ۱۹ سالهٔ روشنفکری با نام «آرکادی دولگوروکی»، فرزند نامشروع ملاکی زنباره به نام «ورسیلوف» است. داستان بر تضاد ایدئولوژیک مستمر پدر و پسر تمرکز دارد که نمایانگر تقابل تفکر سنتی نسل ۱۸۴۰ با نظراتپوچگرایانهٔ نسل ۱۸۶۰ روسیه است.
در آغاز کتاب جوان خام می خوانیم
پيشگفتار
1
فيودور ميخائيلوويچ داستايوسكى (1881-1821) در هجده سالگى به مدرسه مهندسى ارتش در شهر سنپترزبورگ فرستاده شد. وى كه از خانواده متوسط متزلزلى برخاسته بود، فاقد آن تربيت و فرهنگى بود كه تورگينف و تولستوى در سالهاى نوجوانى از آن برخوردار بودند. در واقع محيط آموزشى و تربيتى داستايوسكى بر علايق فكرى و ادبى او تأثيرى فوقالعاده نهاده است و نيز بر موضوعاتى كه وى براى داستانهايش برگزيده، كه با داستانهاى دو رقيب بزرگ ديگرش بسيار متفاوتاند.
در مدرسه مهندسى، وى با مطالعه گسترده توانست كاستىهاى دوران مدرسه ابتدايى را برطرف سازد. در آنجا بود كه به تا نيمه شب بيدار نشستن و كتاب خواندن و يادداشت برداشتن در زير نور شمع، كه تا پايان زندگى فرصت ترك آن را نيافت، معتاد شد. وى گذشته از آثار ادبى كلاسيك روسيه و اروپاى غربى، همزمان، داستانهاى تخيلى و ترسناك آن رادكليف[1] ، لوئيس «راهب»[2] هوفمان[3] و اوژن سو[4] را هم خواند. اين مطالعات دوران جوانى وى را به ملودرام[5] علاقهمند ساخت و بىترديد الهامبخش طرحهاى ماجرا و جنايت توأم با شخصيتهاى بسيار ابتكارى و گفت و شنودهاى فلسفى آنان در نوشتههاى وى گشت.
هنگامى كه داستايوسكى از مدرسه مهندسى فارغالتحصيل شد ديگر تصميم گرفته بود زندگى ادبى را پيشه سازد. اين كار اقدامى بىباكانه بود، زيرا نمىتوانست روى كمك ناچيز خانوادهاش حساب كند. وى نخستين داستان خود «مردم فقير» را در سال 1845 به پايان رسانيد، و رويداد شادىبرانگيزى كه موجب انتشار اين اثر گشت يكى از مشهورترين صفحات تاريخ ادبيات روس بهشمار مىآيد. نويسنده دستنويس داستان را به دو تن از دوستان ادبدوستش داده بود كه تا سحرگاه سرگرم خواندن آن شده بودند، اين دو دوست ساعت 4 صبح سراسيمه به اتاق داستايوسكى رفتند تا به وى بگويند داستانش براى آنان «لذتبخشتر و والاتر از خوابيدن» بوده است. روز بعد نسخه دستنويس را به نزد منتقد نامدار، ويساريون بلينسكى[6] بردند كه آن را خواند و نويسنده را به نزد خود احضار كرد و داستايوسكى حيرتزده ولى به وجد آمده را بهمثابه نويسندهاى اعلام كرد كه به حقيقت در هنر ارج نهاده است: «حقيقت، بر تو بهعنوان يك هنرمند مكشوف و اعلام شده است. اين موهبتى است، به اين موهبت ارج گذار و به آن وفادار باش. تو نويسنده بزرگى خواهى شد.»
براى كتابخوان دوران ما دشوار است كه در علاقه بلينسكى به داستان محبت يك منشى به شيرزنى زجرديده سهيم باشد. ليكن بلينسكى در يك مورد ذيحق بود: هر چند در داستان «مردم فقير» رد پايى از تأثير ديگران، بهويژه گوگول، را مىتوان ديد ولى اين داستان خون تازهاى را در رگ داستاننويسى روسيه جارى ساخت. اين نويسنده از خودراضى و جسور براى برادرش نوشت : «ايشان (بلينسكى و ديگران) روحيهاى نوين و مبتكرانه در من يافتهاند چرا كه من با تجزيه و تحليل و نه با شيوه تركيب پيش مىروم، بدين معنى كه من به ژرفا مىنگرم و در حالىكه هر ذرّه را تجزيه و تحليل مىكنم، كلّ را هم در نظر دارم، گوگول راهى مستقيم مىرود و از اينرو مانند من ژرفنگر نيست خود آن را بخوان و به داورى بنشين. برادر، من آيندهاى بسيار درخشان در پيش رو دارم!» داستايوسكى درست مىگفت. او به تحليل احساسهاى دوگانه فروتنى، و اميد و غرور قهرمان كه گهگاه نفس منكوب شدهاش را بيش از اندازه بزرگ مىكنند، مىپرداخت. اين شيوه تحليل روانشناختى و شيوه استغراق در دنياى درونى مردان و زنان، شيوه خاص داستايوسكى بود كه در آثار بعدىاش به حد كمال رسيد. او قالب شخصيت قهرمان داستان، نخستين گروه از «دوگانهها» و دوشخصيتىها را مطرح ساخت. از 1846 تا 1849 يعنى زمانى كه زندان فعاليتهاى هنرى وى را چند سالى متوقف ساخت، داستايوسكى دوازده اثر ديگر آفريد. يكى از آن آثار «The Double» (دوپهلو، دوگانه)، تحقيقى استادانه است درباره دوگانگى شخصيت كه در آن كشمكش عواطف و احساسات قهرمان داستان به نهايت بيمارگونهاى مىرسد. «يك قلب ضعيف» نيز داستان منشى بىنوا و نگونبختى است كه نه تنها در برابر شرايط زندگىاش دست به اعتراض نمىزند بلكه در واقع فناى خود را بهمثابه چيزى كه سزاوار اوست جستوجو مىكند. وى نخستين گروه از كاراكترهايى است كه غالبآ بهعنوان «تحقيرشده» معروف شدهاند. نيروى اخلاقى حقارت و بردبارى عامل اصلى نظريهپردازى داستايوسكى بهشمار مىرود و اهميت آن در داستانها و نوولهاى بعدىاش، در شخصيتها يا قهرمانانى مثل سونيامارملادوف[7] ، شاهزاده ميشكين[8] و آليوشا كارامازوف[9] بازتاب يافته است. منشيان بينوا و دانشجويان فقير نخستين داستانهايش، يك بررسى مقدماتى از كاراكترهاى بزرگاند. از ميان آنها دو گونه كاراكترهاى دوگانه و تحقير شده بسيار خوب مشخص شدهاند. هر چند كه نفوذهاى ادبى و مشاهدات داستايوسكى از زندگى به آفريدن اين افراد و آدمهاى رويايى، غيرواقعى و دردمند يارى دادهاند ولى هيچ ترديدى نيست كه پارهيى از دوگانگى عاطفى و روحى خود وى نيز در قالب اين آفريدههاى خيالىاش به كار گرفته و مطرح شدهاند.
داستانهاى نخستين، شيوه روايى ويژه داستايوسكى را، كه در آثار بعدىاش به كمال و روشنى رسيده است، از پيش خبر دادهاند. اين شيوه اصولا غمانگيز و دراماتيك است. دوست دارد با جنبش و هيجان آغاز كند، از پرداخت دراز و دقيق پرهيز مىكند. به پىآمدهاى وقايعنگارانه يا منطقى چندان توجهى نشان نمىدهد. وقايع پيش از شرايطى كه بر آنها حاكم است به توصيف درمىآيند، از روابط و مناسبات موجود بين آدمها نيز پيش از معرفى شدن خود شخصيتها يا قهرمانان سخن به ميان مىآيد. عمل به نرمى و اغلب در محيطى مرموز جلو مىرود. بازداشت داستايوسكى در 1849 و محكوميت وى به چهار سال كار اجبارى در سيبرى به خاطر شركتش در فعاليتهاى انجمن پتراشوفسكى[10] ، كه گروهى ليبرال (آزاديخواه) بود و در بحثهاى سياسى، اجتماعى و مسايل ادبى شركت مىجست، از شمار رويدادهاى زندگى وى بود كه بر خاطرات و بر صفحات داستانهايش ماندگار شد.
وى مدت محكوميتش را در زندان اومسك[11] در كنار دزدان و آدمكشان عادى سپرى كرد. تجربياتى كه وى در آنجا بهدست آورد نقش مهمى در تكامل آيندهاش بازى كردند. تعاليم مسيح و روحانيت كليساى اورتودوكس روسى در نظرش مفهومى بسيار ژرف يافتند. و در نظريه رستگارى از طريق تحمل رنج، وى ياد گرفت كه شوربختىهايش را صورتى منطقى و معقول بخشد. ليبراليزم خام و جوانش جايش را به احترام به نظام مستقر اشياء داد و به ايمانى نوين به رسالت مسيحيايى تودههاى روسى. زندگى درون زندان، به نحوى خلاق، مواد و مصالح لازم براى مطالعه افراد آبروباخته و رنجديده را براى وى فراهم نمود. افراد رنجديدهاى كه در آغاز زندگى نويسندگىاش توجه او را به سوى خود جلب كرده بودند.
ده سال پس از روزى كه داستايوسكى زنجير به پا روانه سيبرى شده بود اجازه يافت به سن پترزبورگ برگردد، زيرا پس از پايان مدت زندان ناگزير شده بود در ارتش خدمت كند، در شهر پادگانى سميپالاتينسك[12] . در آنجا (به سال 1857) از بخت بد، با بيوهزنى مسلول ازدواج كرد. اكنون مىكوشيد كه يكبار ديگر قلم در دست گيرد، زيرا اينك كه به داستانهايى كه در زندان دربارهشان انديشيده بود فكر مىكرد، طرحهاى گوناگونى در سر مىپروراند. نيازهاى مالى كه با قبول مسئوليتهاى خانوادگى جديدش رخ گشوده بودند ناگزيرش مىساختند چيز بنويسد و منتشر كند.
برنامه به كندى و آهستگى پيش مىرفت، زيرا داستايوسكى با چندين موضوع شايان توجه در كشمكش بود كه وى با نوشتن و انتشار آنها مىتوانست مقام شامخى كه پيش از دستگيرىاش در عالم نويسندگى بهدست آورده بود دوباره از آنِ خود كند. تقريبآ عجيب است كه نخستين اثرى را كه وى پس از سالها خاموشى اجبارى منتشر كرد داستان خندهآورى بود به نام «روياى عمويم» (1859)، كه از نظر موضوع و سبك هيچ مناسبتى با اثر نخستيناش نداشت. در پى اين كتاب «روستاى ستپانچيكووا»[13] آمد، (كه آن هم در 1859 منتشر شد)، و اين داستان كوتاهى بود كه وى اميدى زياد به آن بسته بود، ولى منتقدان به سردى آن را پذيرفتند. در آن داستان يكبار ديگر رشته حكايتهاى جوانىاش را از سر گرفت و ديگر آن را هرگز رها نكرد. زيرا داستايوسكى در قالب ويژگى اخلاقى معمولى اوپيسكين[14] تصوير ديگرى را به گالرى تصويرهاى شخصيتهاى خرد شده و تحقير شده افزود. با وجود اين، اين تصوير زيركانهتر و دقيقتر است، رنگها نيرومندتر و تصوير يا نگاره بسيار روحدارتر و زندهتر از تصاوير پيشين همين گروه است.
اوپيسكين نخستين دليل محكم بلوغ مهارت هنرى داستايوسكى و نيز تكميل نيروى روانشناختى وى پس از رهايى از زندان است.
«خانه مردگان» مىتوانست اثرى ايدهآل براى معرفى دوباره داستايوسكى به مردم باشد. ظاهرآ خود نيز از اين حقيقت آگاه بود، زيرا پس از رهايى از زندان اين نخستين كارى بود كه قرار بود منتشر كند و روشن است كه خود نيز به امكانات ادبى برجسته آن اعتقاد راسخ داشت. به دلايلى نامعلوم آن را تا سال 1859 كنار گذاشت.
بر اثر سانسور و دشوارىهاى ديگر، اين اثر تا سال 1862 به صورت كامل منتشر نشد، تا اينكه در مجله خودش به نام «زمان» آن را به چاپ سپرد. وى اين مجله را يك سال پيش از اين تاريخ با موفقيت تأسيس كرده بود، تا سكوى خطابهاى باشد براى آشتى دادن نظريات متخاصم غربگرايان و اسلاوخواهان، يعنى دو اردوى ايدئولوژيكى متضاد در زندگى فكرى و فرهنگى روسيه. هر چند كه كتاب «خانه مردگان» بهطور عمده شرح تجربيات دوران زندان خود داستايوسكى است، ليكن وى اين اثر را به صورت يادداشتهاى مردى درآورده است كه به خاطر كشتن همسرش به ده سال زندان با اعمال شاقه محكوم شده است. اين تدبير به روايتى عينى و غيرشخصى يارى داده است، و روى همين اصل است كه داستايوسكى بندرت دست به موعظه يا پند و اندرز اخلاقى مىزند. وى به مبارزه پىگير براى اصلاح زندان، يا به كسب ترحم و دلسوزى به خاطر ده سال در زنجير بودن و گذران زندگى توأم با اعمال شاقه خودش در ميان كثافتها، شپشها و نفرتهاى كوتهفكرانه همقطاران محكومش، هيچ علاقهاى نشان نمىدهد. وى اين اثر را بازآفرينى هنرمندانه يك تجربه موحش دانسته است كه شرف انسانى آدم را در همان حال كه از نظر روحى و روانى وى را از نو مىسازد، خرد مىكند. با وجود اين، منتقدان اغلب موفق نمىشوند در خانه مردگان چيزى از آن داستايوسكى هنرمند را، يعنى آن آفريننده شخصيتهاى سحركننده داستانهاى بزرگ را، ببينند. بيشتر مىكوشند آن را بهعنوان گزارشى ارزشمند و نه چيزى از اين بيشتر، بستايند. از سوى ديگر، تولستوى اين اثر را بهعنوان بهترين آثار داستايوسكى ارج نهاده است. شايد به اين سبب كه وى توانسته است آن واقعگرايى، وحدت هدف و گزينش رها از خطاى جزييات و تفاصيل واقعگرايانه كه از ادبياتى بزرگ انتظار داشت در آن ببيند. استعداد يك هنرمند به كمال رسيده، و نه مهارت گزارشگرى محض، در صحنههاى استادانه تصوير شده حضور محكومان در حمام عمومى و نمايشى تئاترگونه به حد كمال توصيف شده، به خوبى آشكار و مدلّل شده است، و داستايوسكى با حفظ اين اعتقاد در سراسر كتاب كه بسيارى از اين محكومان «شايد نيرومندترين، و، به نحوى از انحاء با ذوقترين و با استعدادترين اشخاص» بودهاند، به يك يكتايى هنرمندانه دست يافته است.
ليكن، اين هم زنجيرهاى اويند و نه صحنهها و موقعيتها كه چشمان هنرمند را جلب كردهاند. هر چند كه اين دزدان و آدمكشان داستايوسكى را بهعنوان يك آدم تحصيلكرده از خود مىراندند و كارى مىكردند كه وى نيز خود را مطرودى در ميان مطرودان ديگر احساس كند، اما كارى نمىكردند كه وى ايمان خوشبينانهاش را به آنان بهعنوان انسان و آدمىزاده از دست بدهد. و كسانى را كه وى براى برداشت خاصى برمىگزيند هنرمندانه دركشان مىكند و آنها را روانشناسانه مورد تجزيه و تحليل قرار مىدهد تا بدان پايه كه بهصورت شخصيتهاى به ياد ماندنى بهنظر مىآيند. اين امر بهويژه درباره محكوم اورلوف[15] و پتروف[16] صدق مىكند.
داستايوسكى در داستانهاى نخستيناش علاقهاى بديع به تيپهاى جنايتكار نشان داده بود. تجربههاى دوران زنداناش اين علاقه را ژرفى بيشتر مىبخشيد، كه در كتاب «خانه مردگان» انعكاس يافته و در آثار بعدىاش نتايج مهمى بهبار آورده است. داستايوسكى مىنويسد، اورلوف «نمونه درخشان پيروزى روح بر ماده» است. اين مرد كه در برابر محكومين ضعيفتر روشى تحقيركننده و غرورآميز در پيش مىگيرد، از آنچنان نيروى اراده سركشى برخوردار است كه مىتواند او را به آدمكشى خونسردانه برانگيزد. پتروف نيز شبيه اوست. او هم ماوراى قدرت عقل است، اعمال وى را نيروى اراده ديكته مىكند. در حالت عادى مردى خاموش و آرام است، ولى به دلايلى غيرقابل درك بىدرنگ آدم مىكشد.
اين گونه جنايتكار كه روى انگيزه يعنى بيشتر با اراده محض عمل مىكند تا عقل، از لحاظ روانشناختى داستايوسكى را جلب كرده بود. در تجزيه و تحليلهايش روى ديگر محكومان «خانه مردگان» درست روى همين ويژگىهاى اخلاقى تأكيد نموده است. ظاهرآ اين تيپ او را به ديدن يك رابطه بين جنايتكارى در ذات و طبيعت انسانى رهنمون شده است. وى به درون روانهاى اين محكومان نظر مىكشد و مىكوشد دريابد چه مىانديشند، چرا
دست به جنايت آلودهاند، و در برابر مكافات و جزايشان چه عكسالعملى نشان مىدهند. بعضى از شخصيتهاى بزرگ داستانها، بهويژه گونه «خودرأى» آن، از آن تركيب خارقالعاده مطرودان انسانى الهام گرفتهاند كه در «خانه مردگان» مىزيستهاند.
2
چهار سال بعدى (1862-1866) در ميان پردردسرترين و در عين حال عاطفىترين و پربارترين دوران زندگى داستايوسكى بهشمار مىآيد. وى در 1862 از چند كشور اروپاى غربى ديدن كرد. گزارش انتشار يافته اين مسافرت، يعنى كتاب «يادداشتهاى زمستانى از خاطرات تابستان» از احساسات اسلاوخواهى و از كينهورزى وى به آنچه كه آن را نفوذ ويرانگر اروپايى در روسيه مىدانسته است پرده برمىدارد.
مجله «زمان» در سال 1863 در پى انتشار يك مقاله بدفرجام درباره اغتشاش لهستان توقيف شد. داستايوسكى با وجود دشوارىهاى مالى پول قرض كرد تا يكبار ديگر به اروپاى غربى سفر كند. دليل ظاهرى براى اين كار اين بود كه مىخواست بيمارى صرعاش را درمان كند، ولى در واقع درصدد بود اقبالش را بر سر ميزهاى قمار ويسبادِن[17] بيازمايد و به ملاقات پوليناسوسلووا[18] ، از هواخواهان جوان خود برود. اين زنى روسى بود كه در شهر سنپترزبورگ با وى آشنا شده بود. بخت وى در هر دو مورد بدفرجام بود. اما داستايوسكى همنشينى با اين زن را ادامه داد و آن تركيب احساسات عاشقانه و نفرت آن زن نسبت به وى سهمى در درك وى از زنان دوشخصيتى، يا به اصطلاح «زن جهنمى» داستانهايش، داشت.
وقتى به روسيه بازگشت، ارثيه اندكى كه در 1864 به داستايوسكى رسيده بود، به وى امكان داد يك مجله ديگر را منتشر كند، به نام «دوران». در همان سال همسر مسلولش مرد و حدود چهار سال بعد برادر عزيز و دلبندش، ميخائيل. اندكى پس از آن، آخرين ضربه به وقوع پيوست، كار مجلهاش نگرفت. وى خود را مسئول نگهدارى و نانآورى پسر زنش و بچههاى بيوه برادرش و چند تا قوم و خويش مسلول آن زن مىدانست. در اين شرايط وانفساى زندگى تنها وسيله نانآورىاش قلمش بود، و در اين دوره دو داستان بلند نوشت و يك حكايت افسانهاى كوچك استثنائآ عالى و شايان توجه، و مقدار قابل توجهى مقالات براى روزنامهها و مجلات.
كتاب «تحقير شده و آزرده» (در ايران به نام آزردگان ترجمه شده است.) يعنى نخستين داستان بلند و كامل داستايوسكى، كه به صورت سريال در مجله «زمان» (1861-1862) منتشر شد، مورد لطف چندان زياد منتقدان قرار نگرفت، اما آن محيط معتبر داستانهاى بزرگ را مىتوان در آن يافت. قهرمان زن داستان، ناتاشا، كه آن دوگانگى عاطفىاش وى را به شكنجه دادن خود و معشوقش برمىانگيخت بيانگر نظريه مشهور داستايوسكى است كه براى نخستين بار در داستانش ارائه مىشود: «ما ناگزيريم خوشبختى آيندهمان را به هر نحو با تحمل رنج تأمين كنيم، بهاى آن را هم با بدبختىهاى تازه بدهيم. همه چيز با درد و رنج تزكيه مىيابد.»
در 1864 مجله «دوران» اثر قابل توجهى را در حدود يكصد صفحه منتشر كرد تحت عنوان «يادداشتهايى از زيرزمين» (در ايران به نام يادداشتهاى زيرزمينى ترجمه شده است.) كه مقدمه يا طليعهاى بود پيشاپيش پنج داستان بزرگ ديگر و نمونهاى والا از نيروى خارقالعادهاش در تجزيه و تحليلهاى عوارض روانى.
اين اثر نشانگر دگرگونىهايى است كه در شيوه شخصيتپردازى وى پديدار شده است، زيرا قهرمان گمنام، كه از شخصيت از شكل و ريخت افتاده و بيمار شدهاش آگاهى دارد، خود تحليلگر ژرفانديش عواطف خود و عواطف و احساسات ديگران است. هر چند كه سرانجام درمىيابد كه تضاد يا تقابل بنيانى طبيعتش تضادى است بين اراده و خرد، ولى نمىتواند اين تضاد يا تناقض را دريابد و از همين روى در لاك خود فرو مىرود و نفرت و كينه همگان را به دل مىگيرد. اعتقاد وى به خرد گريزى آدمى و نفى دارو و درمانهاى معقول
سوسياليستها براى بيمارىهاى جامعه ديگر موضعگيرى خود داستايوسكى شده بود. كتاب «يادداشتهايى از زيرزمين» بهعنوان اثرى «خودافشاگرانه» يكى از نيرومندترين آثار ادبى بهشمار مىرود و قهرمانش نيز در همان قالبى ريخته و پرداخته مىشود كه ديرى نمىگذرد، شخصيتهاى آزردهفكر، با عواطف و احساسات متناقض و خودبرانگيخته، از قبيل راسكولينكوف[19] و ايوان كارامازوف[20] مىآفريند. با اينهمه، كتاب «جنايت و مكافات» شاهكار آن دوران است كه در خلال سال 1866 به صورت مسلسل منتشر شد. اين اثر به توفيقى آنى دست يافت و در خارج از روسيه از مشهورترين آثار داستايوسكى بهشمار مىآيد.
در اين كتاب گستردگى بنيان تجربه را، كه مىكوشيد در داستان منعكس سازد، به چشم مىتوان ديد، زيرا رويدادهاى گرد آمده در خلال بيست سال زندگى گذشتهاش مسئله كانونى افكار آدمى را ــ يعنى رابطه انسان با جهان ــ بر او آشكار ساخته بود. علاوه بر اين، آن توجه ويژهاى كه اين مرد به نوشتن نشان مىدهد نادرست و غير واقع بودن اين تصور را مىرساند كه وى نويسندهاى لاابالى و ولنگار است. يادداشتهاى وى، كه حاوى پيشنويسهاى فصول كتابهايش است، طرحهايى درباره شخصيتهاى كتاب، يادداشتهايى در طرح داستان، كوششهايى آزمايشى در شيوه روايى و خيلى چيزهاى ديگر درباره كتاب «جنايات و مكافات» به حدود دويست صفحه مىرسد و اين خود گواه گويايى است بر علاقه وى به حفظ انضباط در هنر بزرگ.
داستايوسكى در مراحل مقدماتى و طراحى داستان به ناشر آيندهاش نوشت و به وى توضيح داد كه اين كتاب شرح روانكاوانه يك جنايت ويژه است : دانشجويى ندار، و از دانشگاه اخراج شدهاى كه سرش از «انديشههاى عجيب و ناكامل» انباشته شده است، تصميم مىگيرد پيرزنى رباخوار را بكشد و اموالش را بدزدد و با پول وى به مادر و خواهرش كمك كند، تحصيلات خودش را به پايان برساند و باقى عمر را با بازپرداخت بدهىهاى خود به جامعه سپرى كند، و به اين ترتيب «كفاره جنايتش را هم بدهد». داستايوسكى در پايان آن نامه مىافزايد كه «مكافات قانونى مترتب بر يك جنايت، جنايتكار را بسيار كمتر از آنكه قانونگذاران مىپندارند مىترساند، تا حدى به اين سبب كه از نظر اخلاقى خود وى آن را مىطلبد…
«من دوست دارم اين موضوع را در مورد يك فرد كاملا به حد كمال رسيده نسل جديد نشان دهم تا اين نظريه روشنتر و محسوستر و قابل لمستر درك شود.»
ولى، در سرآغاز داستان، راسكولينكوف در لحظه تولد يك پندار ويرانگر كه ميوه عصيان فكرى وى بر ضد جامعه است معرفى مىشود. در مقالهاى نوع بشر را به توده تسليمگرا، مردم عادى و چندتايى ناپلئون خارقالعاده تقسيم مىكند كه در صورت نياز در درياهاى خون شلنگاندازى مىكنند تا به مقصود و اهدافشان برسند. راسكولينكوف نقشه مىريزد تا با آدمكشى جايى در ميان رهبران بيابد. پس از ارتكاب جنايت مىكوشد عملش را توجيه كند، و آن نوسان بىپايان بين غرور خودبينانه و تصميمگرايى خاشعانه ماهيت دوگانهاش سبب مىشود ايمانش را به خودش از دست بدهد و درصدد برمىآيد كه براى اين جرمى كه بر ضد جامعه انجام داده است كفاره بدهد. شرح تهذيبيافتگى وى، در پايان كتاب كه تحت تأثير فروتنى مسيحيت و عشق و علاقهاش به سونيا تحقق مىيابد، نه از نظر هنرى قابل پذيرش است و نه از نظر روانشناختى صحيح. در آن يادداشت، داستايوسكى به پايان متفاوت ديگرى انديشيده بود ــ خودكشى راسكولينكوف.
به نظر داستايوسكى، راسكولينكوف تحت تأثير نيستگرايى يا نيهيليزم خودگرايانه انقلابىانديش نسل جوان قرار گرفته بوده است. اين پندار اصلى و كانونى داستان است. راسكولينكوف عقل را جايگزين زندگى نموده است، و فقط با زيستن و پذيرش دردها و رنجهاى آن است كه وى به رهايى و رستگارى دست مىيابد و كفاره جنايتش را هم پس مىدهد.
شخصيتهاى درجه دوم، بر خلاف شخصيتهاى داستان نخستين داستايوسكى نقشهاى بس مهمى بازى مىكنند و تقريبآ در تمام مورد به نحو
شايسته و شايان توجهى به تصوير كشيده شدهاند، سونيا، يكى از بهترين نمونههاى گونه يا سنخ «فروتن»، در مقام يك سمبول جهانى و زنده انسانى خرد شده و درد كشيده معرفى شده است، مارملادوف دائمالخمرى كه به طرزى زيبا و شگفتانگيز تصوير شده است، در مبارزهاى نابرابر براى حفظ شرف انسانىاش هرگونه احساس حقارتى را تجربه مىكند؛ و آن سويدريگايلوف[21] مرموز، جالب توجه و خودرأى، كه اعمال غريزىاش نمايانگر يك نيروى جنايتكارانه عليه اجتماع است، با تنها وسيله ممكن، يعنى با كشتن خودش، راه رسيدن به كمال خود را مىپيمايد. اگر داستايوسكى در اين داستان شخصيتى را به دم تازيانه سرزنش مىگيرد، آن شخص لوژين[22] ، خواستگار دوينا[23] ، خواهر راسكولينكوف است. زيرا لوژين عارى از آن شور و هيجان شديد جوانمردى و تحركى است كه داستايوسكى در مردان و زنان واقعى و نيز در مخلوقات تخيّلىاش نظير رازومهين[24] بزرگوار و دونياى دوستداشتنى، عاقل، ولى آهنين اراده، مىستود. بسيارى از خويشتن خود داستايوسكى را در تجزيه و تحليل روانى زيركانه و هوشمندانه بازرس پليس، پروفيرى[25] ، و بهويژه در عقيده آن مرد درباره جنايت راسكولينكوف و نياز اخلاقىاش بهمنظور كفاره پس دادن آن مىتوان يافت.
تمامى بلوغ هنرى داستايوسكى در لابلاى سطور و صفحات «جنايت و مكافات» به چشم مىخورد: هيجان عصبى ديالوگها و شيوه منحصر به فردى كه در آن، در راه هنر تفرّدبخشى بهكار گرفته است، آن تحرّك يا نيروى زندگى شديدى كه در شخصيتهايش القاء مىكند، همانگونه كه در تمامى داستانهايش درباره عقايد و پندارها مىكند كه به اين وسيله عقايد بيش از رشد يا كمال منطقى و فلسفىشان «احساس مىشوند»: آفرينش صحنههاى واقعگرايانه با نيروى درام خارقالعاده، از قبيل صحنه كشتن پيرزن شرخر به دست راسكولينكوف، يا صحنههايى كه از سمبوليزم رويايى آبستن است، مثل تازيانه خوردن وحشتناك اسب و رؤياهاى هولبرانگيز سويدريگايلوف. سرانجام، آن تابش روانى ويژه است كه در خلال تمامى تحركات درون داستان مىدرخشد و تاريكترين زواياى ذهن اين مردان و زنان رنجكشيده و دردمند را روشن مىكند.
[1] . Ann Radcliffe، داستاننويس انگليسى (1822-1764م).
[2] . Lewis (monk)، هرادميتو گريگورى لوئيس داستاننويس اواخر قرن 18 انگلستان كهچون داستانى به اين عنوان نوشت وى را بدين نام خواندند. م.
[3] . Hoffman، نويسنده و آهنگساز اوايل قرن 19 آلمان. م.
[4] . Eugene Sue، اوژن سو داستاننويس قرن 19 فرانسه. م.
[5] . ملودرام، داستان و نمايشنامه مهيج و عاطفىاى كه پايان خوشى دارد.
[6] منتقد ادبى و فيلسوف نامدار روسى.. Vissarion Belinsky
[7] . Sonia Marmeledov
[8] . Myshkin
[9] . Alyoshka Karamazov
[10] . Petrashevsky
[11] . Omsk
[12] . Semipalatinsk
[13] . Stepanchikova
[14] . Opiskin
[15] . Orlov
[16] . Petrov
[17] . Wiesbaden
[18] . Polinasuslova
[19] . Raskolnikov
[20] . Ivan Karamazov
[21] . Svidrigailov
[22] . Luzhin
[23] . Dounia
[24] . Razumihin
[25] . Profiry
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.