کتاب دلاور زند: زندگی پر ماجرای لطفعلیخان نوشتۀ نصرت نظمی
گزیده ای از متن کتاب
«سال ۱۲۰۰ هجری؛ در این سال پرماجرا هر خطه از خاک میهن ما به دست یک امیر خودسر اداره میشود. در هر ولایت یک گردنکش قلدر، بدون اینکه مرکزیتی برای کشور قائل شود، در کمال گستاخی و بیپروایی به چپاول اموال و نوامیس مردم مشغول است. در نواحی جنوبی، امرای باقیماندۀ زندیه، که بهتدریج قدرت آنها رو به افول میرود، داعیۀ حکمرانی دارند. در نواحی شمالی، قاجارها قد علم کردهاند و فکر تصرف تمام ایران را در سر میپرورانند. در رأس سلسلۀ زندیه، پادشاه زبون و سستعنصری قرار دارد به نام جعفرخان که چون قطعۀ مومی در دست اطرافیان خود اسیر است و فرمانفرمای قاجار، آغامحمدخان، مقطوعالنسل میباشد که باهوش و زیرک و حیلهگر است. در سایر نقاط هم حکام و امرای دیگری حکمروایی دارند که البته تحتالشعاع قدرت این سلسلهاند.»
این یک خلاصۀ جامع بود از وضع مملکت عزیز ما در دوازده قرن پساز هجرت که لازم بود قبلاز هر موضوع دیگر بهنظر خوانندگان برسد و اما داستان…
در تالار دارالحکومۀ زابل
غروب آفتاب بود و برف سنگینی که از صبح آن روز شروع شده بود هنوز بر ریزش خود ادامه میداد. شهر در سکوت غمانگیزی فرورفته بود و تمام دکانها را بسته بودند، فقط چند دکان شیرینیفروشی، که به مناسبت نزدیکی نوروز بازارشان رونق داشت، هنوز به کار خود مشغول بودند و به انجام دادن خواستههای مشتریان خویش اشتغال داشتند.
گاهگاهی چند عابر پیاده و یا شحنههای سوار، که سراپای خود را در لباسهای ستبر و ضخیم پوشانده بودند، از معابر میگذشتند. همه به خانههای خویش پناه برده بودند، تدارک عید باستانی را میدیدند و از اینکه در آن سال، مقارن نوروز، چنین سرما و برف شدیدی ظهور کرده بود به شانس بد لعنت میفرستادند. با همۀ این احوال، چیزی از شکوه و جلال برگزاری تحویل کم نشده بود و با همان صفا و شادی سالهای مساعد پیشین، در فکر برگزاری جشن بودند.
این جنبوجوش، گذشته از خانههای مردم عادی، در کاخ دارالحکومه نیز جریان داشت و به دستور شاهزاده نصر بن عماد، والی سیستان و نوۀ شاه شاهان کریمخان بزرگ، امسال میبایستی جشن نوروز را مفصلتر از سالهای پیش برگزار کنند.
ولی در آغوش این جنجال و هیاهویی که در کاخ جریان داشت، یک تالار وسیع و مجلل در سکوت عمیقی فرورفته بود، کلیۀ راههای دخول پنجرهها را بسته و از داخل قفل کرده بودند.
حرارت مطبوعی فضای آنجا را دلپذیر ساخته بود و در وسط تالار چهار مرد ستبرسینه و دلاور در طرفین و یک مرد متشخص، غرق در لباسهای فاخر، در صدر یک میز آبنوس نشسته بودند.
مثلاینکه همگی در دریای فکر غوطهور بودند. پساز چند لحظه سکوت، این جمع متفکر را صدای آمرانۀ امیر نصر بن عماد، همان کسی که در رأس چهار نفر دیگر قرار گرفته بود، درهم شکست و درحالیکه صدای پرطنینش در فضای محدود تالار منعکس میشد چنین آغاز سخن کرد:
_ سرداران من، همۀ شما از قصد و نیت من در اجتماع امروز اطلاع کافی دارید و خوشحالم که همگی بدون تردید و دودلی دعوت مرا پذیرفته، به وعده وفا کردهاید. هماکنون بهجز دربان پیر، که راهنمای شما در ورود از راه مخفی کاخ بود و کاملاً مورد اطمینان است، احدی از اجتماع ما مطلع نیست و شما میتوانید با فراغ بال و اطمینان کامل، پساز بیانات من، نظریات خود را نیز ابراز بدارید و ضمن یک مشورت کوتاه، برای نقشهای که قبلاً به اطلاع شما رسانیدهام، از نقش و هدف همکاران خویش در اجرای آن مطلع شوید.
نصر به ادای آخرین کلمه با دقت در سیمای دیگران دقیق شد و پساز لحظهای سکوت مجدداً رشتۀ سخن را به دست گرفت و گفت:
_ بهطوریکه میدانید اکنون مملکت ما وضع مغشوش و هرجومرجی دارد و جعفرخان (عموی پیر و ناتوان من) نیز آخرین روزهای سلطنت خویش را در شیراز میگذراند و هر دقیقه انتظار مرگ و یا اضمحلال او به دست خان قاجار میرود. ما باید با فراست کامل از این جریان استفاده کنیم و هرکدام به فراخور حال، پساز پیروزی، مناصب عالی خویش را، که به شما وعده دادهام، بهدست آورید. تنها خاری که متأسفانه در سر راه ما قرار دارد و ممکن است مانع از پیشروی ما گردد لطفعلیخان، پسرعموی نابخرد و جوان ما، میباشد که محبوبیت زیادی هم میان مردم کرمان و فارس دارد. در کمال صراحت به شما یادآور میشوم که درصورت مرگ جعفرخان، مسلماً درباریان لطفعلی را به سلطنت بر خواهند گزید و مردم نیز از آنها پشتیبانی خواهند کرد. با توجه به این موضوع لازم است که به هر نحوی شده، قبلاز آنکه فرصت از کف برود، او را از میان برداریم و به آرزوی دیرین خود برسیم.
نصر میدانست که فقط نام لطفعلیخان کافی است که در ارادۀ همکاران و سردارانش خلل وارد آورد و بنابراین با بیصبری تمام منتظر پاسخ آنها بود.
همانطور که فکر کرده بود، قیافۀ همگی تغییر کرد و دهانشان باز ماند. این موضوع را برای اولین بار از دهان نصر میشنیدند و تا آن لحظه بههیچوجه فکر نمیکردند که بایستی با محبوبترین بازماندۀ خانوادۀ زند از در ستیز درآیند و او را از میان بردارند.
نزدیک بود از تصمیم خود برگردند و نصر بن عماد را نیز وادار به بازگشت کنند که موضوع ازنظر نصر مخفی نماند و بلافاصله شروع به صحبت کرد:
_ هان! چه شد؟ چطور همگی تغییر قیافه دادید؟ شاید فکر نمیکردید که این عمل، برای پیروزی در هدف، بایستی سرلوحۀ اعمال دیگر قرار بگیرد. پس کجا رفت آن لاف زدنها و آن ارادهها. به این سادگی گذشتید ازآنچه برای آینده آرزو میکردید؟ فراموش کردید که صدارتعظمی، فرماندهی کل نیابت سلطنت، ولایت نواحی پراستفاده، همه و همه در انتظار کسانی است که در اجرای نقشه با من معاضدت نمایند. بههرحال من هدف خود را، حتی اگر بهتنهایی هم شده، تعقیب خواهم کرد و فقط کسانی از نتایج پیروزی قطعی و مسلم من بهرهور خواهند شد که در این موقع نیز یار و مددکار من باشند. شما، خواهناخواه، سرداران قشون من هستید و بایستی در اجرای فرامین من بکوشید. پس چه بهتر که از هماکنون همه با هم یک هدف را دنبال کنیم و بالاتفاق نتایج پیروزی را دریافت داریم. این آخرین جلسهای است که با شما تشکیل میدهم و هماکنون هرکدام از شما که نمیخواهد با من همداستان شود، مستقیماً در اجرای نظریات من دخیل باشد و مسئولیت مشترک را قبول نماید، میتواند بدون تردید از سلک ما خارج شود.
موضوع بغرنجی پیش آمده بود. تردید و دودلی شدیدی بر وجود سرداران حکمفرما شده بود. ازیکطرف، جاه و جلال و مناصب عالی چشمان آنها را کور کرده و دهانشان را برای ابراز مخالفت بسته بود و ازطرفدیگر، تصور خیانت و مقابله با لطفعلیخان، دلاوری که با یک ضربۀ شمشیر دهها امثال ایشان را که در زمرۀ شمشیرزنان و یکهسواران بنام به شمار میرفتند به خاک میافکند، لرزه بر اندامشان افکنده بود و از هدر رفتن جان يا خفتوخواری میان مردم بیمناکشان میساخت.
بالاخره این سکوت را یعقوبخان، سرداری که در اثر خیانت به امیرزاده لطفعلیخان در ستیز با قبایل وحشی و بدوی بلوچ از درگاه او رانده شده و مخفیانه به نصر گرویده بود، چنین پایان داد:
_ شوکت امیر روزافزون باد! گویا تردید به یاران اجازه نمیدهد اظهارنظری بکنند، ولی آنچه بهنظر من میرسد آن است که هیچکس از منصب عالی و ثروت سرشار رویگردان نیست و برایش فرق نمیکند که این منصب را از چه کسی دریافت دارد. من از سیمای یاران خود میخوانم که هیچکدام مایل به بازگشت از تصمیم خویش نیستند، ولی از قدرت لطفعلیخان بیمناکاند. برایاینکه به این موضوع خاتمه داده شود، من تعهد میکنم که اقدامات اولیه و خطرناک از بین بردن وی را به عهده بگیرم و فکر نمیکنم، پساز این تعهد، تردیدی برای دلاوران باقی بماند.
کتاب دلاور زند: زندگی پر ماجرای لطفعلیخان نوشتۀ نصرت نظمی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.