بهار ایتالیا

امانوئل ربلس
عباس پژمان

بهار ایتالیا رمانی است اگزیستانسیالیستی که داستانش در آخرین بهار جنگ جهانی دوم در ایتالیا می‌گذرد. اما علاوه بر این بهار یک بهار دیگر هم در رمان هست که به‌صورت یک دختر زیبای ایتالیایی است. دختری از اعضای مقاومت در برابر فاشیسم. داستان از این قرار است که خلبانی جوان از ارتش فرانسه که هواپیمایش در ایتالیا هدف قرار گرفته است سر از خانه‌ای اشرافی در رم  درمی‌آورد. اتفاقات بسیاری می‌افتند و هر یک از شخصیت‌های رمان انتخاب‌هایی در متن آن اتفاقات انجام می‌دهند، تا معنایی برای وجود خویش بسازند.

355,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن

250

قطع

رقعی

پدیدآورندگان

عباس پژمان, امانوئل ربلس

نوبت چاپ

اول

جنس کاغذ

بالک (سبک)

تعداد صفحه

232

سال چاپ

1404

نوع جلد

شومیز

موضوع

رمان خارجی

کتاب بهار ایتالیا نوشتۀ امانوئل ربلس ترجمۀ عباس پژمان

گزیده ای از متن کتاب

بهار ایتالیا

در آن بعدازظهر ژوئيۀ هزار و نهصد و چهل و چهاری که تازه شروع شده بود، در رم بودم، در بار هتل پلاتسا[1]،‌ و چهارمين يا پنجمين ورموتم[2] بود که داشتم با عطش می‌خوردم (از جبهۀ توسکان باز مى‌گشتم)، ضمن این‌که هر حرکت متصدى خوشگل بار را هم، که زنی میلانی با شانه‌هایی چشم‌نواز بود، زیر نظر داشتم.  با آرنجم تکيه داده بودم به پيشخوان، و گاه‌‌به‌گاهی هال را نگاه مى‌کردم، که آنجا سه ستوان از هنگ يکم هوانيروز، که از سيسيل احضارش کرده بودند، براى چند شهروند رُمى صحبت مى‌کردند. ماسکانى[3] آهنگساز، خالق کاوالِّرِيا رُستيکانا[4]، تنها غير نظامى‌اى بود که در اين هتل مصادره‌شده‌ای که به ما اختصاصش داده بودند، وجودش تحمل شده بود، و حالا خيلى آهسته، به کمک دو زن زيبا، پلکان بلند را پايين مى‌آمد. زن‌ها طورى از زیر بغل هایش گرفته بودندش که انگار ممکن بود با کوچک‌ترين ضربه‌اى درهم بشکند. تاج خوشگلى از موهاى سفيد بر سرش داشت، با چهره‌اى که پُر از چين و غم بود و به گِلِ رُس مى‌مانست.

مى‌بايست مطلبى براى آژانسى مى‌نوشتم که «گزارشگر جنگى» ارشدش بودم، اما لحظۀ نوشتن از حملۀ ديشبِ تانک‌هاى آمريکا را عقب مى‌انداختم، چون هنوز از ضربۀ مرگ دوست قهرمان و بيست و هشت ساله‌ام، سروان پتر ه . فوربس[5]، به خود نيامده بودم. با گلوله‌اى در گلويش هنگامی در کنارم جان داد که با چند سرباز به پشت يک تانک چسبيده بوديم، و ران‌هايمان از حرارت موتورش مى‌سوخت.

نه، هيچ دلم نمى‌خواست کافه را (‌که هوايش سنگين و قهوۀ تقلبى‌اش بد بو بود) ترک کنم، و به خلوت وحشتناک اتاقم بروم. ترجيح مى‌دادم هر بار که خانم متصدى به کنارم مى‌آمد حال دلم را برايش بگويم، اما تحت تأثير قرار نمى‌گرفت، چون يک کلمه هم فرانسه بلد نبود.

سعى کردم برايش بگويم ازش خوشم آمده، و حتى از آن چترى‌هايش هم، که به علت عرق به پيشانى‌اش چسبيده‌اند، خوشم مى‌آيد. لبخند مى‌زد…

او از کجا مى‌فهميد خلاص شدن از دست بعضى خاطرات چه‌قدر سخت است، و سروان فوربس، در آن هنگام که خون از گلويش مى‌جوشيد، و تلاش مى‌کرد تا چيزى به من بگويد، با چه حالتى نگاهم کرده بود. و يا چه بود مى‌خواست به من بگويد، درحالی که چشم‌هایش دیگر آن ورطه را می‌دیدند که خود من هم در آن لحظه وحشتش را احساس می‌کردم.

راديوى کوچکى که ميان بطرى‌ها بود شروع کرد به زمزمۀ «خيال باطل هستى تو، رؤياى شيرين هستى[6]»، و انگار زنگ تلفن هم به آن بند بود. متصدىِ مرد، که جوان خيلى باريک اندامى بود، و نيم تنه‌اى کوتاه با سرشانه‌هاى يراقى بر تن داشت، به طرف من برگشت:

«شما را مى‌خواهند.»

«من را؟»

«بله، آقا.»

گوشى را از او گرفتم. در آينۀ قدی روبه‌رو، دو افسر مهندسى را مى‌ديدم که صحبت مى‌کردند و مى‌خنديدند. ظاهراً همه جا به دنبالم مى‌گشتند، به دفتر هتل گفته بودند کار فورى با او داريم.

«کى؟»

يادم هست جواب انگار آب سردى بود که از گوشم توى مغزم رفت و تندى گوشى را گذاشتم. آن دو تا افسر، که در انتهاى پيشخوان بودند، بدون اين که هيچ وقعى به واکنش من بگذارند، کر کر به خنده‌شان ادامه دادند. فقط متصدى مرد با تعجب براندازم کرد.

انگشت سبابه‌ام را روى لب‌هايم گذاشتم و گفتم: «هيس!»

چرا مزاحم شده بودند؟ مى‌دانستم مردى که مى‌خواست مرا ببيند مرده بود، واقعاً مرده بود، و اين تلفن جز يک توهم شنوايى، که الکل آن را ايجاد کرده بود، چيز ديگرى نمى‌توانست باشد. با اين حال به خدمتکار گفتم:

«يک روح! واضح‌تر بگويم: هر وقت زياد بالا بيندازم بلافاصله با آن دنيا رابطه برقرار مى‌کنم!»

نا باورانه سرش را تکان داد.

«باور کن. يک شب که زياد خورده بودم، مادرم ژزابل در برابرم ظاهر شد. در گودى شانه‌هايش يکى يک نارگيل جا مى‌گرفت.»[7]

باز تلفن شد. جواب ندادم و شروع کردم به خواندن آهنگ اُرفه[8]در جهنم در اپراى گلوک[9]: شبح‌ها، کرم‌ها، سايه‌هاى هولناک…

 

  1. 1. Plaza

2vermouth.

[3]. Mascagni

[4].  Cavalleria rusticana(چابک سوار روستايى). نمايشنامه‌اى از جووانى ورگا که در سال 1884 منتشر شده و در سال 1980 ماسکانى اپرايى به همين نام از روى آن ساخت که بيشتر از خود نمايشنامه شهرت دارد. _ م.

[5]. Peter  H. Forbes

[6]. Illusione, dolce chimera sei tu

[7]. Jézabel سال وفات 843 قبل از ميلاد. در کتاب عهد قديم، همسر غيراسراييلى شاه اهب (Ahab) و حاکم اسرائيل بود. ژزابل باعث تفرقه شديدى در ميان اسرائيليان شد و جنگى که بر اثر اين تفرقه درگرفت چندين دهه طول کشيد. براى همين است که ژزابل سمبل زن شرير شده و از ارواح مشهور جهنم محسوب مى‌شود. «مادرم ژزابل در برابرم ظاهر شد» مصرعى است از راسين که او آن را از زبان آتالى، دختر ژزابل، گفته است. در صحنۀ پنج از پردۀ دوم نمايشنامۀ آتالى. در آن صحنه، آتالى مادرش را بعد از مرگ او در خواب ديده است، و دارد آن را تعريف مى‌کند.

[8]. Orphée : قهرمان افسانه‌اى يونان قديم که شاعر و موسيقى‌دان بود و چنان زيبا چنگ مى‌نواخت و آواز مى‌خواند که حتى وحوش و سنگ‌ها را هم مسحور مى‌کرد. ارفه همسر خيلى زيبايى داشت به نام اُريديس. اين زن يک روز در چمنزار گردش مى‌کرد که مار او را گزيد و کشت. ارفه در ماتم او آن قدر آهنگ‌هاى غمگين خواند و خدايان را گرياند که آخرسر آن‌ها به او توصيه کردند به وادى مردگان يا جهنم برود تا شايد بتواند پلوتوس را هم که نگهبان آنجا بود با آهنگ‌هايش تحت تأثير قرار دهد، و اُريديس را برگرداند. ارفه پلوتوس را هم با آهنگ‌هايش تحت تأثير قرار داد و پلوتوس به او اجازه داد تا همسرش را با خودش ببرد. فقط با اين شرط که تا مرز جهنم را پشت سر نگذاشته است نگاهش را به روى همسرش برنگرداند. اما ارفه درست دم دروازۀ جهنم اين شرط را فراموش کرد و در نتيجه براى هميشه اريديس را از دست داد._ م.

[9]. Glük: آهنگساز آلمانى 1787_1714. گلوک اپراى «ارفه در جهنم» را، که از شاهکارهاى اوست، در 1762 خلق کرد. اشعار اين اپرا سروده‌هاى کالزابيجى (Calzabigi)، شاعر ايتاليايى، هستند._ م.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب بهار ایتالیا نوشتۀ امانوئل ربلس ترجمۀ عباس پژمان

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “بهار ایتالیا”