کوکورو

‎نوشتۀ ناتسومه سوسه‌کی
ترجمۀ الهام استادفرج

زمان اتفاقات رمان در اوایل دورۀ تایشو، یعنی سال ۱۹۱۲ و مرگ میجی و آغاز سلطنت امپراتور جدید است. لحظۀ گذار در سراسر ژاپن به‌شدت احساس می‏شد. شخصیت بی‏نام قهرمان بخش اول و طولانی رمان، «سنسی و من»، جوانی ساده‏لوح و جدی است که در آستانۀ فارغ‏التحصیلی از دانشگاه امپریال است؛ او یکی از نخبگان نسل جدید است که قرار است میراث دورۀ جدید را به ارث برد. موضوع، رابطۀ دشوار و عمیق او با مردی مسن‏تر است که او را سنسی [معلم] می‏نامد. بخش میانی و کوتاه رمان اشتیاق و رابطۀ ناموفق جوان ناشناس و سنسی را در مقابل رابطۀ او با پدرِ محتضرش می‏گذارد. پدر، مانند سنسی، نماد دورۀ میجی است که در آن لحظه در حال افول است. مضامین خیانت و شکست عزم اخلاقی مثل همۀ آثار سوسه‏کی در کوکورو نیز مضمونی اساسی است. در پایان این بخش، با باز شدن نامۀ طولانی سنسی، آیندۀ جوان نیز تحت‏الشعاع قرار می‏گیرد. این نامه که بخش پایانی رمان نیز است، از بسیاری جهات شاهکار واقعی اثر است. سنسی در آستانۀ مرگ ناامیدانه‌اش، با نگارش این نامه می‏کوشد خود را از جایگاه ناخواستۀ معلمی بازخرید کند، اما این نامه باعث می‏شود جوانْ ناخواسته مرتکب اشتباه اخلاقی بزرگی شود.

 

335,000 تومان

جزئیات کتاب

سال چاپ

1404

نوبت چاپ

اول

پدیدآورندگان

الهام استاد فرج, ناتسومه سوسه‌کی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

تعداد صفحه

276

قطع

رقعی

نوع جلد

شومیز

کتاب «کوکورو» از مجموعه ادبیات ژاپن نوشتۀ ناتسومه سوسه‌کی ترجمۀ الهام استادفرج

 

گزیده‌ای از متن کتاب

فصل اول

همیشه او را «استاد» خطاب می‌کردم و در این صفحات نیز چنین خواهم کرد، به جای آنکه نامش را فاش کنم. این کار بدان معنا نیست که می‌خواهم او را از انظار عمومی پنهان کنم، بلکه احساس می‌کنم این روش طبیعی‌ترین کاری است که می‌توانم بکنم. هرگاه خاطرات این مرد در ذهنم تداعی می‌شود، واژۀ «استاد» به زبانم جاری می‌شود و اکنون نیز با همان احترام و تکریم پیشین از او می‌نویسم. همچنین، جایگزینی نام او با حرفی قراردادی و ایجاد فاصله‌ای مصنوعی میان خود و او برایم ناپسند است.

نخستین‌بار در کاماکورا[1] با استاد روبه‌رو شدم؛ آن زمان هنوز دانشجویی جوان بودم. یکی از دوستانم برای شنا در دریا به آنجا رفته بود و مرا نیز به همراه خود دعوت کرد. پس از اندکی تدارک، پول کافی برای سفر را فراهم آوردم. کمتر از سه روز پس از رسیدن، دوستم تلگرافی فوری از خانه دریافت کرد که او را به بازگشت فرامی‌خواند. ظاهراً مادرش بیمار شده بود.

باور نمی‌کرد. مدتی بود که پدر و مادرش تلاش می‌کردند به ازدواج ناخواسته‌ای وادارش کنند. از نظر معیارهای امروزی، او برای ازدواج بسیار جوان بود و نیز دختری را که برایش در نظر گرفته بودند نمی‌پسندید. به همین دلیل، برخلاف معمول، تصمیم گرفت برای تعطیلات به خانه نرود و به ساحل محلی برود تا از زندگی لذت ببرد.

تلگراف را نشانم داد و پرسید چه باید بکند. نمی‌دانستم چه توصیه‌ای کنم. اما اگر مادرش واقعاً بیمار بود، باید به خانه برمی‌گشت. درنهایت، تصمیم گرفت برود. من که به کاماکورا آمده بودم تا با دوستم باشم، حالا تنها مانده بودم.

چون تا شروع کلاس‌ها هنوز مدتی باقی مانده بود، می‌توانستم بمانم یا بروم. تصمیم گرفتم فعلاً همین‌جا بمانم. دوستم که از خانواده‌ای ثروتمند در منطقۀ چوگوکو بود، از نظر مالی مشکلی نداشت. اما او هم دانشجو بود و جوان، بنابراین درواقع سطح زندگی‌اش چندان با من فرق نداشت و من دیگر نیازی نداشتم پس از رفتنش به دنبال مهمانخانۀ ارزان‌تری بگردم.

مهمانخانه‌ای که او برگزیده بود، در گوشه‌ای دنج و دورافتاده از کاماکورا واقع شده بود. برای رسیدن به اماکن پررفت‌وآمدی مثل سالن‌های بیلیارد و بستنی‌خوری‌ها، مجبور به پیاده‌روی طولانی‌ای در میان مزارع برنج بودم. کرایۀ یک ریکشا هم بیست سن تمام می‌شد. بااین‌حال، چندین ویلا و خانۀ تابستانی جدید در این منطقه ساخته شده بود و ساحل هم درست جلوی چشم و برای شنا بسیار مناسب بود.

هر روز برای شنا به ساحل می‌رفتم و از میان خانه‌های روستایی قدیمی با سقف‌های پوشیده از کاه سیاه عبور می‌کردم. ساحل همیشه مملو از مردان و زنانی بود که از توکیو آمده بودند تا از گرمای تابستان فرار کنند. گاهی آن‌قدر شلوغ بود که آب دریا پر از سرهای شناگران می‌شد، درست مثل حمام عمومی بزرگ. من که غریبه بودم، از این‌همه شلوغی و هیجان لذت می‌بردم و روی شن‌ها دراز می‌کشیدم و در آب‌های کم‌عمق بازی می‌کردم.

 

 

فصل دو

میان آن‌همه جمعیت نخستین‌بار با استاد روبه‌رو شدم. آن روزها، دو دکۀ کوچک در ساحل نوشیدنی و امکان تعویض لباس داشتند و من به دلایلی نامعلوم، یکی از آنها را پاتوق خودم انتخاب کردم. برخلاف ساکنان ویلاهای مجلل منطقۀ هاسه، ما استفاده‌کنندگان از این ساحل، کلبۀ خصوصی برای تعویض لباس نداشتیم و بنابراین اتاق‌های تعویض عمومی برایمان ضروری بود. مردم در این دکه‌ها چای می‌نوشیدند، استراحت می‌کردند یا کلاه و چترهای آفتابی‌شان را تحویل نگهبانی می‌دادند؛ پس از شنا، بدنشان را می‌شستند و کارکنان دکه، لباس‌های شناشان را آب می‌کشیدند. من که لباس شنا نداشتم، هر بار که وارد آب می‌شدم، وسایل شخصی‌ام را در دکه رها می‌کردم تا مبادا دزدیده شوند.

در همان لحظه که از آب بیرون می‌آمدم و مشغول خشک کردن تنم بودم، برای اولین‌بار چشمم به استاد افتاد. او هم تازه لباس‌هایش را درآورده بود و آمادۀ شیرجه زدن در آب بود. چندین سر سیاه بین ما دو نفر در رفت‌وآمد بود و مانع دید مستقیمم می‌شد. در شرایط عادی، شاید اصلاً متوجه‌‎اش نمی‌شدم. اما او باوجود جمعیت و حواس‌پرتی من، بلافاصله توجهم را جلب کرد؛ زیرا همراه یک غریبه بود.

 

پوست سفید و درخشان غریبه مثل مرواریدی در میان آن‌همه برنزه، چشم‌نواز بود. او با بی‌خیالی کیمونوی خود را روی نیمکت انداخته بود و تنها با یک شورت ژاپنی، دست‌به‌سینه به دریا خیره شده بود. گویی مجسمه‌ای از آرامش بود در میان آن‌همه هیاهو.

این صحنه کنجکاوی‌ام را برانگیخت. دو روز پیش به ساحل یویگاهاما رفته و مدتی را صرف تماشای غربی‌ها در حال شنا کرده بودم. خودم را روی تپه‌ای کم‌ارتفاع، درست نزدیک ورودی پشتی هتلی که خارجی‌ها در آن اقامت داشتند، مستقر کرده بودم و به تماشای مردانی که برای شنا بیرون می‌آمدند، نشسته بودم. اما برخلاف این غریبه، همۀ آنها لباس‌هایی داشتند که تنه، بازوها و پاهایشان را می‌پوشاند. زنان هم حتی محتاط‌تر بودند. اکثرشان کلاه‌های لاستیکی قرمز یا آبی به سر داشتند که در میان امواج بالا و پایین می‌رفتند و مثل گل‌های شناوری روی بودند.

از آنجا که همین چند وقت پیش شاهد چنین صحنه‌هایی در ساحل یویگاهاما بودم، دیدن این غریبه که تنها با یک شورت جلوی همه ایستاده بود، برایم بسیار عجیب‌وغریب بود.

او رو به مرد ژاپنی کنارش چرخید و چند کلمه‌ای صحبت کرد. مرد ژاپنی هم خم شد تا حوله کوچکی را بردارد که روی شن‌ها افتاده بود. سپس حوله را دور سرش پیچید و به سمت دریا رفت. این مرد همان استاد بود.

از سر کنجکاوی، چشم‌هایم دنبال هر دوی آنها تا لبۀ آب رفت. آنها بدون هیچ تردیدی وارد موج‌ها شدند و از میان جمعیت شلوغی گذشتند که در آب‌های کم‌عمق جمع شده بودند. وقتی به نقطه‌ای خلوت‌تر رسیدند، هر دو شروع به شنا کردند. آن‌قدر شنا کردند تا سرهایشان از دور کوچک دیده می‌شد. سپس برگشتند و مستقیم به سمت ساحل شنا کردند.

وقتی به ساحل برگشتند، بدن‌هایشان را خشک کردند و بدون اینکه به چاه آب بروند، لباس‌هایشان را پوشیدند و بلافاصله به سمت مقصدی نامعلوم راه افتادند.

پس از آنکه او و غریبه از نظرم ناپدید شدند، روی نیمکت نشستم و سیگاری روشن کردم. ذهنم مشغول استاد بود. مطمئن بودم پیش‌تر جایی او را دیده‌ام، اما یادم نمی‌آمد کجا و کی.

از آنجا که حوصله‌ام سر رفته بود، روز بعد دوباره به همان غرفه رفتم، درست در ساعتی که استاد را دیده بودم. او آنجا بود، همان‌طور که انتظار داشتم. این‌بار کلاه حصیری به سر داشت و غربی‌اش همراهش نبود. عینکش را برداشت و روی نیمکت گذاشت، سپس حولۀ کوچکی دور سرش پیچید و با قدم‌هایی سریع به سمت ساحل رفت.

چشم‌هایم با کنجکاوی دنبالش کردند تا به آب رسید. بدون توقف وارد موج‌ها شد و از میان جمعیت شلوغی گذشت که در آب‌های کم‌عمق جمع شده بودند. وقتی به نقطه‌ای خلوت‌تر رسید، شروع به شنا کرد. آن‌قدر شنا کرد تا از دور مثل نقطۀ سیاه کوچکی دیده می‌شد. سپس برگشت و مستقیم به سمت ساحل شنا کرد.

وقتی از آب بیرون آمدم و وارد غرفه شدم، هنوز قطرات آب از دست‌هایم می‌چکید که او هم از راه رسید. لباس پوشیده بود و آمادۀ رفتن بود. انگار اصلاً متوجه من نشده بود.

[1] . Kamakura: شهر باستانی که زمانی پایتخت ژاپن بود، اکنون به مکانی محبوب برای فرار از گرمای تابستان توکیو و لذت بردن از نسیم دریا تبدیل شده است.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب «کوکورو» از مجموعه ادبیات ژاپن نوشتۀ ناتسومه سوسه‌کی ترجمۀ الهام استادفرج

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “کوکورو”