پلاک

احمد غلامی

«همیشه پلاکش را آویزان می‌کرد به دوربین تانک، به همه می‌گفت من که شب و روز تو این تانکم این تانک بدلِ منه. چه فرقی می‌کنه پلاک توی تانک باشه یا روی گردنم.»

کتاب پلاک مجموعه داستان‌های کوتاهی است دربارۀ اشیا در جنگ. اگر این آدم‌ها هستند که تکلیف همه چیز را روشن می‌کنند، این بار اشیااند که در سرنوشت آدم‌ها دخالت می‌کنند و به‌نوعی تقدیرشان را رقم می‌زنند.در این داستان‌ها اشیا دیگر همان اشیای دم‌دستی نیستند.قمقمه، کلاه‌آهنی و حتی یک شلوار عراقی تاریخ زیسته‌ای دارد که در وضعیت کنونی اشخاصی که با آن در تماس‌اند اثر می‌گذارد.

تفنگ گرینوف تک تیراندازی را که در جنگ کشته شده بود را کسی تحویل نمی‌گرفت، چرا که هراس آن را داشتند که به سرنوشت همان تک تیرانداز دچار شوند. دست برقضا سربازی آن تفنگ را تحویل می‌گیرد و……..

185,000 تومان

جزئیات کتاب

پدیدآورندگان

احمد غلامی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

دوم

قطع

رقعی

سال چاپ

1403

موضوع

داستان ایرانی

وزن

200

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب مجموعه داستان‌های پیوسته «پلاک» نوشتۀ احمد غلامی

گزیده‌ای از متن کتاب

شلوار عراقی

عشق شلوار شش‏جیب عراقی داشت. یک‏بار آن را پای یکی از سربازان لشکر ٢١ حمزه دیده و چشمش گرفته بود.

  • هِی رفیق! این شلوارو از کجا خریدی؟
  • نخریدم، از تنِ یه اسیر عراقی درآوردم.
  • یعنی چی؟ یعنی لختش کردی تو این بیابون، نگفتی یارو خجالت می‏کشه پیش همقطاراش!
  • واسه‏چی خجالت بکشه. جنگه، خب تو جنگ آدمو لخت می‏کنن. اگه من اسیر بشم هر کاری بخوان انجام می‏دن. واسه همین، ساعت دستم نمی‏بندم. ببین کفش کتونی چینی پوشیدم که به لعنت ابلیس هم نمی‏ارزه. یارو این‌هارو ببینه می‏گه این‌ها که لباس‌های روش‏ باشن، وای به حال زیرش!»
  • می‏فروشیش؟
  • وا، آدم مگه شلوارِ پاشو می‏فروشه!

یک خمپاره زدند، نَه خیلی دور نَه خیلی نزدیک. هر دو قامت‏شان را خم کردند و با هم گفتند: «١٢٠ بود!» بعد زدند زیر خنده. سرباز لشکر ٢١ حمزه گفت: «اسمت چیه؟»

  • رضا!
  • آقارضا تو کدوم لشکری؟
  • لشکر فراری‏ها!
  • یعنی فرار کردی؟
  • نَه، جیم شدم. گُردان ما تو دهن دشمنه. یه‏ آن خمپاره‏هاشون بند نمیاد.
  • کدوم طرف هستین؟

رضا با دست محل استقرار گُردان‏شان را نشان داد. سرباز لشکر ٢١ حمزه گفت:

  • من دیوونۀ اون درخت‌هام که کنار جاده صف کشیدن. نمی‏دونم این‏همه درخت واسه‏ چی تو این بَر بیابون کاشتن! سرِ ظهر درخت‌ها با سراب قاطی می‏شن، انگاری رفتن تو استخر، فقط کله‏هاشون پیداست.
  • حتماً یه زمانی این‌جا روستا بوده، این درخت‌ها هم مال کسی‏یه شاید.
  • آره، روز اول زیر اون درخت‌ها می‏خوابیدیم. سایه بود، باورم نمی‏شد. یه نهر خشک از کنار درخت‌ها می‏گذشت. خوابیدم تو نهر. هم امن بود هم خنک. فرمانده اومد گفت، بد نگذره حیدری! گفتم، جناب سروان گُل در بَر و مِی در کف و معشوق به کام است، سلطان جهانم به این روز غلام است. فرمانده گفت، معشوقه‏ت کو؟ اسلحه‏مو نشونش دادم و گفتم، شب‌ها بدون این خوابم نمی‏بره!
  • چه فرمانده باحالی دارین!
  • آره، خیلی هم شجاع بود. جفت پاهاشو از دست داد.
  • یا حسین! چه‏جوری؟
  • رفت رو مین. از همین شلوارهای شش‏جیب تنش بود اما نَه از نوع عراقی‏ش. از تهرون خریده بود. خیلی هم بهش می‌اومد. شلوارش بدجوری آش‏ولاش شد. من دیوونۀ اون جیب‏های پف‏کردۀ بغلش بودم.
  • آره دیدم. یه‏ ‏بار نامزدم گفت، تو هم از این شلوارها بپوش. روم نشد بگم پول ندارم بخرم. رفتم گمرک، یه دست‏دومشو گیر آوردم. تُف به این شانس، مفتِ مفت بود اما سایزش به من نمی‏خورد. صاحب فروشگاه گفت، ببر خیاطی درستش کن. گفتم، بابا این یه‏‏ ذره دو ذره نیست که، من و بابام توش جا می‏شیم!

سربازِ لشکر ٢١ حمزه زد زیر خنده. یک خمپاره نزدیک‏شان خورد. این‏بار دراز کشیدند روی زمین و تکیه دادند به خاکریز. رضا گفت:

  • سایز تو چنده؟

سرباز لشکر ٢١ حمزه گفت:

  • چهل‏ودو!
  • ای پسر، خدات رو شکر. منم چهل‏ودواَم!
  • چشمت اینو گرفته‏ها…
  • نامزدم گیر داده، می‏گه تو این فیلم‏ها دیده سربازهای خارجی از این‌ها می‏پوشن. می‏گه خیلی قشنگه، از این‌ها بپوش. آدم احساس غرور می‏کنه کنارت راه بره!
  • زن‏ها آدمو رو دو انگشت می‏چرخونن. منم با یکی دوست شدم. اهل شعر و شاعری‏ بود، می‏گفت بوی باروت می‏ده تَن تو. با خجالت خودمو بو کردم. گفت، دیوونه این شعری‏یه که واسه تو گفتم! پرسید، تو از شعر خوشت نمیاد؟ گفتم، چرا، حافظ! بعد از اون با هم ازدواج کردیم.
  • یعنی تو الان زن داری؟
  • نه بابا. طلاق گرفت رفت. اما شعر و شاعری‏ش از سر ما نیفتاد. ببین واسه اون درخت‌ها شعر گفتم، واسه‏ت بخونم؟
  • بخون!

کاغذی از جیبش درآورد.

  • تَن‏هاتان زخمی، قدتان خمیده، اما سایه‏های بلندتان هرگز تَن به جنگ نخواهند داد…
  • خودت گفتی؟!
  • آره به‏خدا، مالِ خود خودمه!
  • خیلی قشنگه. می‏ذاری بنویسم؟ واسه نامزدم می‏خوام.
  • آره، بیا اینم خودکار.

رضا خودکار را گرفت. کلاه آهنی‏اش را از سر برداشت و روی لبه‏چرمی‏اش شعر را نوشت. سربازِ لشکر ٢١ حمزه گفت:

  • راستی سایزت چهل‏ودوئه؟
  • چهل‏ودو که نه، یک کم کوچیک‏تر!

بلند شد.

  • شلوارتو با من عوض کن. بیا این مال تو!

هر دو بلند شدند. رضا کمربندش را باز کرد. یک خمپاره نزدیک‏شان خورد. زدند زیر خنده. رضا گفت:

  • داشتم جونمو واسه یه شلوار می‏دادم.

بعد گفت:

  • لطفاً روتو اون‏‏ور کن!

سربازِ لشکر ٢١ حمزه پشتش را کرد. رضا شلوارش را درآورد و دراز کرد به‏ سمت او. سرباز لشکر ٢١ حمزه آن را گرفت و گفت:

  • خب، تو هم روتو بکن اون‏وَر!

او هم شلوارش را درآورد و شلوار رضا را پوشید. تنگ و کیپ تنش بود. روبه‏روی هم ایستادند. مضحک شده بودند. هر دو زدند زیر خنده. سرباز لشکر ٢١ حمزه گفت:

  • جنگه دیگه، کاری‏ش نمی‏شه کرد!

رضا که توی شلوار لَق می‏خورد گفت:

  • دَمت گرم، چقدر بدم؟

حیدری گفت:

_ لاکردار آدم تو جنگ شلوارشو نمی‏فروشه!

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب مجموعه داستان‌های پیوسته «پلاک» نوشتۀ احمد غلامی
موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “پلاک”