کتاب مجموعه داستانهای پیوسته «پلاک» نوشتۀ احمد غلامی
گزیدهای از متن کتاب
شلوار عراقی
عشق شلوار ششجیب عراقی داشت. یکبار آن را پای یکی از سربازان لشکر ٢١ حمزه دیده و چشمش گرفته بود.
- هِی رفیق! این شلوارو از کجا خریدی؟
- نخریدم، از تنِ یه اسیر عراقی درآوردم.
- یعنی چی؟ یعنی لختش کردی تو این بیابون، نگفتی یارو خجالت میکشه پیش همقطاراش!
- واسهچی خجالت بکشه. جنگه، خب تو جنگ آدمو لخت میکنن. اگه من اسیر بشم هر کاری بخوان انجام میدن. واسه همین، ساعت دستم نمیبندم. ببین کفش کتونی چینی پوشیدم که به لعنت ابلیس هم نمیارزه. یارو اینهارو ببینه میگه اینها که لباسهای روش باشن، وای به حال زیرش!»
- میفروشیش؟
- وا، آدم مگه شلوارِ پاشو میفروشه!
یک خمپاره زدند، نَه خیلی دور نَه خیلی نزدیک. هر دو قامتشان را خم کردند و با هم گفتند: «١٢٠ بود!» بعد زدند زیر خنده. سرباز لشکر ٢١ حمزه گفت: «اسمت چیه؟»
- رضا!
- آقارضا تو کدوم لشکری؟
- لشکر فراریها!
- یعنی فرار کردی؟
- نَه، جیم شدم. گُردان ما تو دهن دشمنه. یه آن خمپارههاشون بند نمیاد.
- کدوم طرف هستین؟
رضا با دست محل استقرار گُردانشان را نشان داد. سرباز لشکر ٢١ حمزه گفت:
- من دیوونۀ اون درختهام که کنار جاده صف کشیدن. نمیدونم اینهمه درخت واسه چی تو این بَر بیابون کاشتن! سرِ ظهر درختها با سراب قاطی میشن، انگاری رفتن تو استخر، فقط کلههاشون پیداست.
- حتماً یه زمانی اینجا روستا بوده، این درختها هم مال کسییه شاید.
- آره، روز اول زیر اون درختها میخوابیدیم. سایه بود، باورم نمیشد. یه نهر خشک از کنار درختها میگذشت. خوابیدم تو نهر. هم امن بود هم خنک. فرمانده اومد گفت، بد نگذره حیدری! گفتم، جناب سروان گُل در بَر و مِی در کف و معشوق به کام است، سلطان جهانم به این روز غلام است. فرمانده گفت، معشوقهت کو؟ اسلحهمو نشونش دادم و گفتم، شبها بدون این خوابم نمیبره!
- چه فرمانده باحالی دارین!
- آره، خیلی هم شجاع بود. جفت پاهاشو از دست داد.
- یا حسین! چهجوری؟
- رفت رو مین. از همین شلوارهای ششجیب تنش بود اما نَه از نوع عراقیش. از تهرون خریده بود. خیلی هم بهش میاومد. شلوارش بدجوری آشولاش شد. من دیوونۀ اون جیبهای پفکردۀ بغلش بودم.
- آره دیدم. یه بار نامزدم گفت، تو هم از این شلوارها بپوش. روم نشد بگم پول ندارم بخرم. رفتم گمرک، یه دستدومشو گیر آوردم. تُف به این شانس، مفتِ مفت بود اما سایزش به من نمیخورد. صاحب فروشگاه گفت، ببر خیاطی درستش کن. گفتم، بابا این یه ذره دو ذره نیست که، من و بابام توش جا میشیم!
سربازِ لشکر ٢١ حمزه زد زیر خنده. یک خمپاره نزدیکشان خورد. اینبار دراز کشیدند روی زمین و تکیه دادند به خاکریز. رضا گفت:
- سایز تو چنده؟
سرباز لشکر ٢١ حمزه گفت:
- چهلودو!
- ای پسر، خدات رو شکر. منم چهلودواَم!
- چشمت اینو گرفتهها…
- نامزدم گیر داده، میگه تو این فیلمها دیده سربازهای خارجی از اینها میپوشن. میگه خیلی قشنگه، از اینها بپوش. آدم احساس غرور میکنه کنارت راه بره!
- زنها آدمو رو دو انگشت میچرخونن. منم با یکی دوست شدم. اهل شعر و شاعری بود، میگفت بوی باروت میده تَن تو. با خجالت خودمو بو کردم. گفت، دیوونه این شعرییه که واسه تو گفتم! پرسید، تو از شعر خوشت نمیاد؟ گفتم، چرا، حافظ! بعد از اون با هم ازدواج کردیم.
- یعنی تو الان زن داری؟
- نه بابا. طلاق گرفت رفت. اما شعر و شاعریش از سر ما نیفتاد. ببین واسه اون درختها شعر گفتم، واسهت بخونم؟
- بخون!
کاغذی از جیبش درآورد.
- تَنهاتان زخمی، قدتان خمیده، اما سایههای بلندتان هرگز تَن به جنگ نخواهند داد…
- خودت گفتی؟!
- آره بهخدا، مالِ خود خودمه!
- خیلی قشنگه. میذاری بنویسم؟ واسه نامزدم میخوام.
- آره، بیا اینم خودکار.
رضا خودکار را گرفت. کلاه آهنیاش را از سر برداشت و روی لبهچرمیاش شعر را نوشت. سربازِ لشکر ٢١ حمزه گفت:
- راستی سایزت چهلودوئه؟
- چهلودو که نه، یک کم کوچیکتر!
بلند شد.
- شلوارتو با من عوض کن. بیا این مال تو!
هر دو بلند شدند. رضا کمربندش را باز کرد. یک خمپاره نزدیکشان خورد. زدند زیر خنده. رضا گفت:
- داشتم جونمو واسه یه شلوار میدادم.
بعد گفت:
- لطفاً روتو اونور کن!
سربازِ لشکر ٢١ حمزه پشتش را کرد. رضا شلوارش را درآورد و دراز کرد به سمت او. سرباز لشکر ٢١ حمزه آن را گرفت و گفت:
- خب، تو هم روتو بکن اونوَر!
او هم شلوارش را درآورد و شلوار رضا را پوشید. تنگ و کیپ تنش بود. روبهروی هم ایستادند. مضحک شده بودند. هر دو زدند زیر خنده. سرباز لشکر ٢١ حمزه گفت:
- جنگه دیگه، کاریش نمیشه کرد!
رضا که توی شلوار لَق میخورد گفت:
- دَمت گرم، چقدر بدم؟
حیدری گفت:
_ لاکردار آدم تو جنگ شلوارشو نمیفروشه!
کتاب مجموعه داستانهای پیوسته «پلاک» نوشتۀ احمد غلامی
موسسه انتشارات نگاه
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.