کتاب «با لبهای بسته چطور حرف بزنم؟» نوشتۀ تیتو راجارشی موکوپادیای ترجمۀ گیتا گرکانی
گزیدهای از متن کتاب
از میان آینه
الان به یک آینه فکر میکنم؛ آینهای در یکی از اتاقهای طبقۀ بالا در خانهای که سالهای دوم و سوم عمرم را در آن گذراندم. آینه مقابل پنجرهای بود و سنگهای تپههای آفتابخوردۀ بیرون پنجره را منعکس میکرد. مقابل آن آینه میایستادم، نه برای تحسین چشمانداز منعکس در آن. مقابلش نمیایستادم که ببینم موهایم خوب شانه شده یا نه. مقابلش میایستادم چون باور داشتم آینه میخواهد برایم قصه بگوید. و باور داشتم آینه میخواهد برایم قصه بگوید، چون میخواستم برایش قصهای بگویم. من قصهام را برای آینه تعریف میکردم، و آینه قصه را برایم بازگو میکرد. من به آسمان کجی فکر میکردم که آن بزهای سنگنورد روی تپه را احاطه میکرد.
وقتی دو یا سهساله بودم، نمیتوانستم حرف بزنم. قصههایم برای گوش انسان نبود. گوشهای انسان نمیتوانند چیزی جز صدا بشنوند. اما چنان که آن زمان باور داشتم، نه گوشهای من … و نه گوشهای آینه. باور داشتم اگر خوب گوش کنید، میتوانید بشنوید آسمان و زمین به زبان آبی و قهوهای با هم حرف میزنند. و من باور داشتم اگر خوب گوش کنید، میتوانید بشنوید دیوارهای اتاقی که در آن هستید به کف اتاق میگویند به آنها خیره نشود، درحالیکه کف اتاق فکر میکند: «پس باید به کجا نگاه کنم؟»
زبانی سفید و سرخ، سفیدی دیوارها و سرخی زمین سیمانی رنگشده. آینه همهچیز را شنید. میدانستم آینه همه را شنیده، چون فقط موقع ایستادن مقابل آن میتوانستم صدای حرف زدن دیوارها و کف اتاق را بشنوم. وگرنه چرا باید مقابلش میایستادم و منتطر پنجرۀ باز میماندم تا با رنگهای هوا برای دیوارها آواز بخواند؟ فقط پس از شنیدن صداهای سکوت میتوانستم قصهام را برای آینه تعریف کنم؛ قصههایی با صداهای آبی، سفید، سرخ، قهوهای. یا قصههایی به رنگهای هوا.
یک روز که مقابلش ایستاده بودم، متوجه شدم داخل و خارج شدن از آن ساده است. راحت میشود به آینه وارد شد و از آن بیرون آمد. و فهمیدم فقط وقتی میتوانم وارد یا خارج شوم که پشتسرم شفاف باشد، کاملاً شفاف. و همۀ رنگهای دنیای پشت سرم کجا میرفتند؟ متوجه شدم که آینه با کشوقوس دادن خودش همۀ رنگها را جذب میکند. آسمان پشت پنجره در آینه آبیتر دیده میشد. تپههای آفتابخورده در آن قهوهایتر میشدند. و من برای دیدن آسمان و تپۀ واقعی به پشت سرم نگاه میکردم. از دیدن آنها که از هوا رنگ گرفته بودند، تعجب میکردم.
قصهها پشت آینه منتظرم بودند. پس نیاز داشتم به سوی دیگر بروم. عبور از آینه و رفتن به سوی دیگر چندان دشوار نبود. تنها کاری که به آن نیاز داشتم خیره شدن به هر سایه در گوشۀ دیوار بود که در چشمهایم بازتابی نداشت.
صداهای رنگها
و صداهای سایهها
صداهای حرکت
در پژواکهایشان
صداهای سکوت
چرخیدن نزدیک یا دور
در میان فضاها و فاصلهها
گوشهایم را مرطوب میکنند
رنگ کلمات ابتدایی
صداهای واقعی. میتوانستم پشت سایهای منتظر بمانم تا قصهای به رنگهای سرخ و سبز بشنوم، وقتی صدایی واقعی ساختهشده از صوت فکرم را قطع میکرد، قصۀ سرخ و سبز ناپدید میشد. خودم را در احاطۀ صداهای واقعی مییافتم؛ صداهای ساختهشده از اصوات، در سوی واقعی آینه. آینه هرگز صداهای ساخته از اصوات را منعکس نمیکرد. هرچند، میدانستم اگر به اندازۀ کافی تلاش کند، موفق میشود این کار را بکند.
صدای مادر به من میگفت: «اگر به اندازۀ کافی تلاش کنی، میتوانی حرف بزنی.» صدای مادر وقتی اینها را به من میگفت که هیچکس آن اطراف نبود و وقتی لحظهای، پس از بارها خواندن آهنگی، سکوت میکرد، چون اگر این کار را نمیکرد، بهانه میگرفتم و کجخلقی میکردم. مادر باید مراقب میشد هیچکس آن اطراف نباشد، چون نمیخواست آن زنها به تلاشش برای توضیح دادن چیزها به پسری لبخند بزنند که هنوز حتی یاد نگرفته بود حرف بزند. لبخندهای آنها به رنگ زرد یرقانی بود، و آن زردی چنان غلیظ بود که قدرتش میتوانست هر رنگی را خفه کند. باور داشتم مادر چیزی را میدید که من میدیدم. و باور داشتم مراقب بود، چون نمیخواست زرد یرقانی او را هم خفه کند.
آن صداها به مادر میگفتند: «اول لازم است با کلمات ابتدایی با او حرف بزنی.» کلمات پایه شامل یک رشته دادا[1]، ماما، کاکا[2]، بابا و امثال آنها بود.
«فقط بعد از خوب یاد گرفتن آنها میتواند توضیحاتی مثل ’حسابی سعی کن حرف بزنی‘ را درک کند.» کلماتشان را در صدای زرد یرقانی آنها میشنیدم.
فکر میکردم کلمات ابتدایی مثل دادا، ماما، کاکا و بابا باید چه رنگی باشند. پس مقابل آینه میایستادم و در ذهنم آن کلمات ابتدایی را میگفتم و منتظر میماندم آینه انعکاس رنگهایشان را در خود به من نشان دهد. خیلی زود متوجه شدم آینه نمیتواند رنگهای آن کلمات ابتدایی را منعکس کند.
به این نتیجه رسیدم: آینه فقط بعد از خوب یاد گرفتن آنها میتواند توضیحاتی مثل «حسابی سعی کن منعکس کنی» را درک کند.
[1]. dada: برادر بزرگ.
[2]. kaka: عمو.
کتاب «با لبهای بسته چطور حرف بزنم؟» نوشتۀ تیتو راجارشی موکوپادیای ترجمۀ گیتا گرکانی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.