کتاب «پروفسور عاشق» نوشتۀ پل آستر ترجمۀ شهرزاد لولاچی
گزیده ای از متن کتاب
1
باومگارتنِر[1] پشت میز تحریرش در اتاق طبقۀ دوم نشسته که نامهایی متفاوت روی آن میگذارد؛ اتاق مطالعه، اندیشگاه و دخمه. قلم به دست، هنوز جملهای را در فصل سوم تک نگاریاش دربارۀ نامهای مستعار کییرکگور تمام نکرده که به فکرش میرسد برای پایان جمله باید از کتابی نقل قول کند که در اتاق نشیمنِ طبقۀ پایین است. دیشب پیش از اینکه برای خوابیدن بیاید بالا همان جا جا گذاشته است. به طبقۀ پایین که میرود تا کتاب را بردارد، به یادش میافتد قول داده امروز صبح ساعت ده به خواهرش زنگ بزند و چون تقریباً ساعت ده شده، تصمیم میگیرد پیش از برداشتن کتاب از اتاق نشیمن به آشپزخانه برود و تلفن کند. اما به محض ورود به آشپزخانه بویی تند و زننده باعث میشود که بایستد. متوجه میشود چیزی درحال سوختن است و همان طور که به سمت اجاق میرود، میبیند که یکی از شعلههای جلویی اجاق روشن مانده و شعلهای کم جان و همچنان افروخته ته قابلمۀ کوچک آلومینیومی را سیاه کرده که سه ساعت پیش گذاشته بودش روی اجاق تا دو تخم مرغ برای صبحانه در آن بپزد. اجاق را خاموش میکند و ناخودآگاه، بی آنکه به خود زحمت دهد و دستگیرهای پارچهای یا حولهای بردارد، قابلمۀ سوخته را که از آن دود بلند میشود از روی اجاق برمیدارد و دستش را میسوزاند. از درد فریاد میکشد. در کسری از ثانیه، قابلمه را میاندازد که با تلق تیز و زنگداری به زمین میخورد، فریاد زنان تند به سمت سینک میرود، آب سرد را باز میکند، دست راستش را زیر آب میگیرد و سه چهار دقیقه نگه میدارد و آب سرد روی پوستش سُر میخورد تا انگشتها و کف دستش تاول نزنند.
امیدوار از اینکه انگشتها و کف دستش تاول نزده باشند، با احتیاط انگشتها و کف دستش را با حولۀ ظرف خشک میکند. لحظهای درنگ میکند تا انگشتهایش را تکان دهد، دو بار دیگر حوله را آرام روی دستش میگذارد و بعد فکر میکند در آشپزخانه چکار داشته. پیش از اینکه به یاد بیاورد که قرار است به خواهرش تلفن بکند، تلفن زنگ میخورد. گوشی را برمیدارد و مِنمِن کنان با احتیاط میگوید: بله. بالاخره به یاد میآورد برای چه آنجاست، با خود میگوید: خواهرم، و حالا ساعت از ده گذشته و نتوانسته به خواهرش زنگ بزند، بیتردید انتظار دارد که نائومی آن سوی خط باشد، خواهر کوچک بداخلاقش که حتماً حرفش را با سرزنش او که دوباره یادش رفت بهش تلفن بزند آغاز میکند، اما وقتی صدای پشت خط را میشنود، معلوم میشود نائومی نیست، مردی ناشناس با صدایی ناآشنا بریده بریده برای دیر آمدنش عذرخواهی میکند. باومگارتنر میپرسد، دیر برای چه؟ مرد میگوید:« برای خواندن کنتور. قرار بود ساعت نُه آنجا باشم، خاطرتان هست؟» نه، باومگارتنر به خاطر نمیآورد، وقتی فکر میکند قرار بود مأمور شرکت برق ساعت نُه آنجا باشد، لحظهای از روزها یا هفتههای گذشته را به یاد نمیآورد. به همین دلیل به مرد میگوید مشکلی نیست و قرار است تمام صبح و بعدازظهر خانه بماند، اما مأمور ادارۀ برق، با صدایی جوان و لحنی بیتجربه، که مشتاق است همه را راضی نگه دارد، اصرار میکند توضیح دهد همین حالا وقت ندارد بگوید چرا دیر کرده، اما عذرش قانع کننده است. نمیتوانسته کاریاش کند و به محض اینکه بتواند، خودش را به آنجا میرساند. باومگارتنر میگوید:« باشد، پس میبینمتان.» گوشی را میگذارد و به دست راستش که ذقذق آن از سوختگی شروع شده نگاه میکند. وقتی کف دست و انگشتهایش را لمس میکند، اثری از تاول یا ورم نمیبیند، فقط قرمز شده است. فکر میکند، زیاد بد نیست، میتوانم تحملش کنم و سپس به خودش میگوید، ای احمقِ خاک برسر، بدان که شانس آوردی.
فکر میکند حالا، بلافاصله ، تا قضیه بدتر نشده ، باید به نائومی زنگ بزند. اما همین که گوشی را برمیدارد تا شمارهاش را بگیرد، زنگ در بلند میشود. آه از نهاد باومگارتنر بلند میشود. گوشی را که هنوز زنگ میخورد روی تلفن میگذارد و به سمت در ورودی میرود. از آشپزخانه که بیرون میرود بیحوصله و کمی دلخور قابلمۀ سوخته را با لگد به گوشهای پرت میکند.
وقتی در را باز میکند و میبیند که زن پستچی است، خلقش بهتر میشود ، مالی که اغلب سری به آنجا میزند، بعد از مدتی مقام … مقام چه را کسب کرده؟ به مفهوم دقیق که یک دوست نیست، اما حالا صمیمیتر از یک آشنا است، به خاطر اینکه در پنج سال گذشته هفتهای دو سه بار آمده دم در خانهاش و حقیقت اینکه باومگارتنر تنها که همسرش تقریباً ده سالی است که مرده، پنهانی از این زن تپلی سی و خردهای ساله خوشش میآید . گرچه حتی نام فامیلش را هم نمیداند. مالی سیاهپوست است و همسر فوت شدهاش سیاهپوست نبود، اما نگاهش حالتی دارد که هر وقت او را میبیند به یاد آنای مردۀ خودش میافتد. همیشه همین طور است، اما نمیتواند دقیق بگوید چیست. شاید، حس هوشیاری، هرچند بسیار بیش از آن است. یا حالتی که میتوان هوشیاری درخشان نامید یا چیزی در همین مایهها، یا اینکه اگر چنین نباشد، به سادگی میتوان گفت نیروی خویشتنِ به شهود رسیده است ، حیاتِ انسانی که با همۀ شکوه پرتپشش در رقص پیچیده و در هم تنیدۀ احساس و تفکر از درون به بیرون بروز میکند. شاید، چیزی مثل آن، اگر چنان چیزی معنی داشته باشد، اما هر اسمی روی خصوصیت آنا بگذارید، مالی هم همان را دارد. به همان دلیل، باومگارتنر عادت کرده کتابهایی را سفارش دهد که نه بهشان نیاز دارد و نه هرگز لای آنها را باز میکند و سر آخر هم آنها را به کتابخانۀ عمومی محل هدیه میدهد، فقط برای اینکه وقتی مالی برای تحویل کتاب زنگ در خانهاش را میزند، یکی دو دقیقهای با او صحبت کند.
مالی با لبخند درخشانش، انگار دعای خیر باشد ، به او میگوید: « صبح به خیر پروفسور. یه کتاب دیگه برای شما.»
باومگارتنر میگوید: « ممنونم مالی» ، و همان طور که او پاکت نازک قهوهای رنگ را به دستش میدهد به مالی لبخند میزند:« امروز حالت چطورست؟»
_ هنوز زوده، زودتر از اینکه بشه گفت، اما تا حالا که خوبیهاش بهتر از بدیهاش بوده. تو صبحی به این قشنگی سخته آدم غمگین باشه.
_ اولین روز خوب بهار، بهترین روز سال. دمی را غنیمت، مالی. آدم نمیداند بعد چه میشود.
مالی جواب میدهد:« آخ که راست گفتی» . خندهای کوتاه به نشانۀ موافقت و سپس، پیش از آنکه باومگارتنر بتواند به پاسخی زیرکانه یا جالب فکر کند تا گفتوگو را ادامه دهد، مالی به نشانۀ خداحافظی دستی برای او تکان میدهد و برمیگردد به سمت وانتش.
این هم یکی دیگر آن از چیزهای بسیاری است که باومگارتنر دربارۀ مالی دوست دارد. او همیشه به جوکهای بیمزه و قدیمیاش، حتی ملالآورترین آنها، میخندد.
[1] . Baumgartner
کتاب «پروفسور عاشق» نوشتۀ پل آستر ترجمۀ شهرزاد لولاچی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.