کتاب باید به تو خیانت کنم نوشتۀ روتا سپتیس ترجمۀ خشایار اسماعیلی
گزیدهای از متن کتاب
1
وحشت ساعت پنج فرا رسید. جمعهای خاکستری از ماه اکتبر بود. اگر خبر داشتم پا به فرار میگذاشتم؛ سعی میکردم مخفی شوم، ولی روحم هم خبر نداشت.
از میان راهروی نیمهروشن مدرسه، بهترین دوستم لوکا را دیدم. او از کنار دیواری بتنی که تابلوی ملالآوری با شعار:
مردان جدید رومانی
زنده باد کمونیسم، آیندۀ درخشان بشریت
بر آن نصب شده بود، رد شد و به سمت من آمد. در آن زمان ذهن من حولوحوش مسائل پیشوپاافتادهتر کمونیسم میچرخید.
مدرسه ساعت هفت بعدازظهر تعطیل میشد. اگر سر موقع بیرون میرفتم، با او همقدم میشدم؛ دختر ساکتی که گیسوانش چشمهایش را مخفی میکرد. میخواستم رویاروییمان تصادفی جلوه کند و نه از روی برنامهریزی.
لوکا با هیکل بلند و باریک خود کنار من قرار داشت: «رسماً دارم از گرسنگی تلف میشوم.»
«اینها را بگیر.» مشتی تخمۀ آفتابگردان را در کف دستش خالی کردم.
«ممنون. شنیدی؟ مسئول کتابخانه گفته تو تأثیر بدی روی بچهها داری.»
خندهام گرفت؛ شاید حقیقت داشت. معلمان لوکا را «پسر خوبه» میدانستند، ولی مرا «موذی و آبزیرکاه»؛ من اهل نزاع و درگیری اما لوکا اهل جدا کردن دعوا. او مشتاق حل مشکلات است، درحالیکه من از دور به تماشا مینشینم و دعوا را ارزیابی میکنم.
توقف کردیم تا لوکا با گروهی از دختران پرسروصدای مدرسه گفتوگو کند؛ با بیصبری منتظر ماندم.
«هی، کریستین…» یکی از دختران لبخندزنان گفت: «موهایت چقدر قشنگ شده، با چاقوی آشپزخونه اصلاح کردی؟»
بهآرامی در جوابش گفتم: «آره… چشمبند هم به من زده بودند.»
سری برای لوکا تکان دادم و بهتنهایی در راهرو به راه افتادم.
«دانشآموز فلورسکو!»
صدا صدای مدیر مدرسه بود. مردد در راهرو ایستاده بود و با یکی از همکارانش مشغول صحبت بود. رفیق مدیر اینپا و آنپا کرد و کوشید شرایط را عادی جلوه دهد.
شرایط هیچوقت عادی نبود.
سر کلاس خیلی شقورق نشسته بودیم. رفیق آموزگار فریادزنان برای گروه دانشآموزی چهلنفری ما سخنرانی میکرد. ما گوش میدادیم، بیحرکت روی صندلیهایمان نشسته بودیم و زیر نور کسلکنندۀ کلاس به او چشم دوخته بودیم.
اسم ما در لیست حاضران در کلاس بود، اما اغلب اوقات جسممان حاضر و ذهنمان غایب بود و در جایی دیگر سیر میکرد.
لوکا و من لباس فرم سرمهای دبیرستانمان را به تن داشتیم، همۀ پسرهای مدرسه باید میپوشیدند. لباس فرم دخترها هم روپوشهایی با دامن سرمهای و کش سر سفید بود. نشانهای دوختهشده روی لباسهایمان نشانگر مدرسهای بود که در آن درس میخوانیم. ولی در پاییز و زمستان لباس فرم مدرسهمان زیر کتها، شالگردنهای بافتنی و دستکش برای مقابله با سرمای سوزان ساختمان سیمانیِ بدون سیستم گرمایشی مخفی بود.
چنان سرد و تاریک که بندهای انگشتان را به درد میآورد. وقتی انگشتانتان بیحس شود، یادداشتبرداری کار راحتی نخواهد بود.
تمرکز کردن در زمان قطع برق نیز بر مشکلات میافزود.
رفیق مدیر صدایش را صاف کرد. «دانشآموز فلورسکو» دوباره تکرار کرد: «به دفتر من بیا، پدرت برایت پیغامی گذاشته است.»
پدر من؟ پدرم هیچگاه به مدرسه نمیآمد. بهندرت میدیدمش. او در کارخانۀ مبلمانسازی، شش روز در هفته، در شیفتهای دوازدهساعته کار میکرد. گرهی درون شکمم پیچید. «چشم رفیق مدیر.»
همانطور که به من گفته شده بود، به سمت دفتر به راه افتادم.
آیا خارجیها متوجه میشدند؟ ما در رومانی همان کاری را میکردیم که به ما گفته شده است.
به ما خیلی چیزها گفته شده.
به ما گفتهاند در سیستم کمونیسم همۀ ما با هم برادر و خواهریم. خطاب قرار دادن همدیگر با واژۀ «رفیق»[1] تأکید بر برابری بینمان دارد؛ بدون هیچ طبقهبندی اجتماعی که بینمان تفاوتی ایجاد کند. برادران و خواهران شایسته در کمونیسم از قوانین تبعیت میکنند.
من تظاهر به پیروی از قوانین میکردم. خیلی چیزها پیش خودم میماند، مثل علاقهام به شعر و فلسفه. به چیزهای دیگری نیز تظاهر میکردم. برای مثال، تظاهر میکردم شانۀ سرم را گم کردهام، ولی درواقع ترجیح میدادم موهایم سیخ و رو به بالا باشد. تظاهر میکردم متوجه نگاه دخترها به خودم نمیشوم؛ همچنین تظاهر میکردم مطالعۀ زبان انگلیسی تعهدی به کشورم است.
«کلمات اسلحهاند. نهتنها با اسلحه، من با کلمات نیز میتوانم با دشمنان آمریکایی و انگلیسیمان بجنگم.»
این چیزی بود که من میگفتم.
کلاس اسلحهشناسی ما آمادهسازی جوانان برای دفاع از کشور نامگذاری شده بود. ما در چهاردهسالگی کار با اسلحه را در مدرسه فرا میگرفتیم. آیا در کشورهای دیگر، دانشآموزان زودتر از ما شروع میکنند یا دیرتر؟
یادم میآید این سؤال را در دفترچۀ مخفیام یادداشت کرده بودم.
واقعیت این بود که علاقۀ فراگیری زبان انگلیسی در من هیچ ربطی به جنگ با دشمنانمان نداشت. بههرحال، مگر ما چند دشمن داشتیم؟ راستش خودم هم جواب این سؤال را نمیدانم. کلاس انگلیسی همیشه پر از دانشآموزان دختر باهوش و ساکت بود. دخترهایی که وانمود میکردم توجهی به آنها ندارم؛ و اگر زبان انگلیسی را فرا میگرفتم، بهتر متوجه شعر آهنگهایی میشدم که غیرقانونی از رادیو صدای آمریکا گوش میدادم.
بله غیرقانونی. چیزهای زیادی در رومانی غیرقانونی بود، ازجمله افکار و دفترچۀ مخفیام، ولی متقاعد شده بودم که توانایی پنهان نگاه داشتن آنها را دارم. هرچه باشد، لایههای تاریکی وزین و ضخیم است.
روش خوبی برای مخفی نگاه داشتن خیلی چیزهاست. اینطور نیست؟
در راهروی تاریک به سمت دفتر رفیق مدیر پیش میرفتم.
چقدر سادهلوح…
هنوز از هیچچیز خبر نداشتم.
[1]. Comrade
کتاب باید به تو خیانت کنم نوشتۀ روتا سپتیس ترجمۀ خشایار اسماعیلی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.