اسب سرخ و مروارید

جان استن بک
ترجمه سیروس طاهباز

در اسب سرخ  دربارۀ پسری روستایی به نام جودی تیفلین می‌خوانیم که شرایط دشوار زندگی در مزرعه را به خوبی آموخته است. ارتباط عاطفی جودی با اسبی سرکش به نام گابیلان، دنیایی بکر از تعامل انسان و طبیعت را به‌وجود می‌آورد که زندگی یکنواخت و کسل کنندۀ او را مملو از شادی می‌سازد….

در مروارید دربارۀ صیادی فقیر می‌خوانیم که در جنوب مکزیک زندگی‌اش را از راه جست‌ و جوی مروارید تأمین می‌کند. بیماری کویوتیتو، فرزند خانواده، پدر را برای سفری پر مخاطره به دریا می‌کشاند….

155,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 500 گرم
ابعاد 21 × 13 سانتیمتر
پدیدآورندگان

جان استن بک | سیروس طاهباز

نوع جلد

شومیز

قطع

رقعی

تعداد صفحه

171

سال چاپ

1402

موضوع

داستان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

500

کتاب اسب سرخ و مروارید نوشتۀ جان استن بک ( جان استاین بک ) ترجمه سیروس طاهباز

 

گزیده‌ای از متن کتاب

سخن ناشر

جان استن‌بک*، زاده‌ی 1902، رمان‌نویس شهیر آمریکایی‌ است که آثار واقع‌گرایانه‌اش تصویری از زندگی انسان معاصر را به نمایش می‌گذارد. تلاش بی‌وقفه‌ی او برای انعکاس واقعیات تلخ و پر از گزند طبقات فرودست و دور شدن از فضای رمانتیک حاکم بر ادبیات آمریکا، باعث شد که آثار وی طی چند دهه تبدیل به روایتی از تاریخ نانوشته‌ی مردمان این سرزمین شود.

توصیف بی نظیر استن بک از خانواده‌ای آواره و مصیبت‌زده در کتاب خوشههای خشم (1939)، شاهکاری را به ادبیات آمریکا افزود که در همان سال با ستایش منتقدین، جایزه ادبی پولیترز را به خود اختصاص داد.

استن‌بک نویسنده‌ای پرکار بود و آثاری چون در نبردی مشکوک (1936)، موشها وآدمها (1937)، راستۀ کنسروسازان (1944)، اتوبوس سرگردان (1947)، شرق بهشت (1952)، روزگاری جنگی درگرفت (1958)، زمستان نارضایتیها (1961)، سفرهای من با چارلی (1962)، همچنین مروارید، اسب سرخ، مرگ و زندگی و درۀ دراز در کارنامه‌ی درخشان او دیده می‌شود.

تجربیات شخصی نویسنده، از کارگری تا نویسندگی، پل ارتباطی او با لایه‌های تحتانی اجتماع بود.

کشور ما از دیرباز با آثار استن‌بک آشنا بوده است، زیرا زبان او روایت‌گر درد مشترکی‌ از تمامی انسان‌ها، فارغ از هر نژاد و ملیت است.

انتشارات نگاه مفتخر است، در مجموعه‌ای بی‌مانند، آثار این نویسنده‌ی بزرگ را با ویرایش جدید، تقدیم به دوستداران ادبیات جهان کند..

موسسه انتشارات نگاه

 

یادداشت

به نام خداوند جان و خرد

کزین برتر اندیشه برنگذرد

 

جان استن‌بک، که در روزگار جوانى یکى از محبوب‌ترین نویسندگان جهان در نظر راقم این سطور بود، در جایى نوشته است: «من رسم معمول فرهنگ‌نامه‌ها را مى‌پسندم که مى‌نویسند: جان استن‌بک، نویسنده، متولد 1902، سالیناس، متوفى (؟). در این رسم و راه هست، پایان کار هست، حتى بلاتکلیفى هم هست.»

در سال 1968 دست مرگ، رشته جان این نویسنده را برید که چند سالى بود پایش از سفر به شهرهاى گوناگون امریکا به همراهى سگش به درد آمده بود و سه سال پیش از آن براى دیدار فرزند _ و این بار بدون همراهى آن سگ چارلى نام _ به ویتنام رفته بود و گویا براى نجات جان آن فرزند _ که «جان» هم نام داشت_ از آن قربانگاه، یادداشتهایى نوشته بود و در روزنامه «نیویورک هرالد تریبون» به چاپ رسانده بود در دفاع از حضور آدمکشان ینگه دنیایى در آنجا، که خلاف رأى و نظر و پسند همه جهانیان، منهاى آن چندهزار یا بیشتر یا کمتر نفراتى که خواننده و خواهنده‌ی روزنامه‌ی مذکور بودند و هستند؛ واقع شده بود و نویسنده‌ی خوشههاى خشم را منفور و ملعون و مطرود گردانیده بود.

اما راقم این سطور گرچه از شنیدن انتشار آن یادداشتها دلش به درد آمد اما هرگز ضرورت خواندن آنها را حتى از سر کنجکاوى، در خود نیافت و از آنجا که توانِ دل برکندن از مردان یا زنانى را که از دوران کودکى و جوانى دوست مى‌داشته است، در خود نمى‌دید و همچنان هم نمى‌بیند، مهر آن نویسنده را که پایان کارش را به سال 1961 و چاپ زمستان دلتنگى ما مى‌داند، در دل خسته اما امیدوارِ خود حفظ کرد تا هرگاه روزگارى نویسنده‌اى با آن عشق و شور و توانِ روزگارانِ جوانى استن‌بک از آن سرزمین یا دیگر سرزمین‌ها سر بر کرد، آن مهر به سردى نگراییده را در پاى آثار او بریزد که این انتظار تا لحظه تسوید این سطور باقى ماند.

و باز هم این قلمزن حقیر خداوند سبحان را حمد مى‌گوید که سالى پس از خاموشى جسم نویسنده محبوب روزگار جوانى خود این توفیق را یافت که تذکره‌اى با نام مرگ و زندگى در معرفى جان استن‌بک و ارائه نمونه‌هایى از آثارش جز آنها که خود به فارسى برگردانده بود_ و عبارتند از: مروارید و اسب سرخ و دره دراز و راسته کنسروسازان _ تهیه و به چاپ برساند و اکنون هم امیدوار است همه آنها توسط همین ناشر و در زمان حیات او دیگربار به چاپ برسند، انشااللّه.

اما درباره‌ی مروارید (چاپ اول 1945) حرف تازه‌اى نخوانده‌ام جز آنکه در کتاب دریاى کورتز (1941) سطورى هست که نشان مى‌دهد این ماجرا به شکلى دیگر و نه چندان جدى، واقعاً روى داده بوده است و بالاخره استن‌بک درباره داستان‌هاى اسب سرخ (1945) خود نوشته است:

«این داستان‌ها آنگاه نوشته شد که پریشان‌حالى در خانواده‌مان پیش آمده بود. نخستین مرگ رخ داده بود. و خانواده، که هر کودک به جاودانگى آن اعتقاد دارد، از هم مى‌پاشید. شاید که این نخستین نشان بلوغ هر مرد و زنى است. نخستین پرسش دردناک «چرا؟» و آنگاه پذیرش. و چنین است که پسربچه‌اى بدل به یک مرد شود. تاتوى قرمز، کوششى بود و اگر مایلید تجربه‌اى، در ثبت این زوال و اقبال و کمال.»

و سرانجام این نوشته را هم، مثل همیشه، با سطرى و یادى از نیمایوشیج به پایان مى‌رسانم که در «قلعه‌ی سقریم» فرموده است:

قصه‌گو رفت و قصه او ماند

تا که از ما، که قصه خواهد خواند…

اهداء

این ترجمه ناچیز را همچون هدیه آن مور به پیشگاه سلیمان، به انسان والا و نویسنده بزرگ زمان ما محمود دولت‌آبادى تقدیم مى‌کنم.

و اما به‌هنگام تصحیح اوراق این کتاب، براى رفع خستگى، دیوان تازه چاپ شده ملک‌الشعراء بهار را که به کوشش دوست بزرگوارم مهرداد بهار تدوین شده است، مى‌خواندم. به این سطور عجیب رسیدم :

فلان سفیه که بر فضل تو نهاد انگشت

به مجمع فضلا، باز شد مر او را مشت

فضیحت است: که تسخر زند به کهنه شراب

عصیر تازه، که نابرده زحمتِ چرخُشت

خطاست کز پس چل سال شاعرى شنوى

ز بیست ساله… نادرست، حرف درشت.

ز خدمت وطنى، هیچگونه دم نزنم

که گوژ گشت زِ اندوهِ حادثاتت پشت…

نمى‌دانم در این سطور چه اشارت یا وصف حالى بود که از آن خوشم آمد.

خواستم یادداشت کنم کاغذ دم دستم نبود.

آن را در حاشیه روزنامه نوشتم.

بعد دیدم روزنامه است و حتماً  گم و گور مى‌شود. آن را به همین جا منتقل کردم که یادگار بماند. والسلام.

سیروس طاهباز

20/2/ 69

در آن آبادى، قصه‌ی مروارید درشت؛ اینکه چگونه به دست آمد و چگونه دیگربار گم شد، بر سر زبان‌هاست. از کینو، آن مالامرد[1]، سخن مى‌گویند و  همسرش خووانا و آن کودک کویوتیتو نام و از آن جهت که این قصه بارها بر زبان آمده است در اندیشه‌ی هر آدمى ریشه دوانده است و نیز همانند تمام قصه‌هاى بازگو شده‌اى که در سینه‌ی آدمیان است در آن سخن تنها از نیکى‌ها و بدى‌ها، سپیدى‌ها و سیاهى‌ها و خیر و شرّ است و نه چیزى بینابین.

اگر این قصه تمثیلى است، شاید هر کس مفهوم خود را از آن بیابد و زندگى خود را در آن بخواند. در هر حال.هوا هنوز تاریک بود که کینو[2] بیدار شد. ستاره‌ها هنوز مى‌درخشیدند و روز، تنها اندود پریده رنگى از نور بر بام کوتاه آسمان خاور کشیده بود. خروس‌ها چند بار خوانده بودند و خوک‌هاى سحرخیز زیر و رو کردن بى‌پایان ترکه‌ها و تکه‌هاى چوب را در جستجوى خوردنى دور از چشم مانده‌اى آغاز کرده بودند. بیرون خانه‌ی گالى‌پوش، در میان انبوه درخت‌هاى انجیر وحشى، دسته‌اى پرنده‌هاى کوچک مى‌خواندند و بال به هم مى‌کوفتند.

چشم‌هاى کینو گشوده شد، نخست به چهارگوش در که روشنى مى‌گرفت نگاه کرد و آنگاه به ننوى از سقف آویخته‌اى که کویوتیتو[3]  در آن خوابیده بود، چشم دوخت. کینو، سرانجام سرش را به سوى خووانا[4]، زنش، برگرداند که در کنارش روى حصیر دراز کشیده بود و روسرى شال آبى رنگش روى بینى و پستان‌ها و دور باریکه‌اى از پشتش را پوشانده بود. چشم‌هاى خووانا هم باز بود و کینو به یاد نداشت که وقتى خود بیدار است این چشم‌ها را بسته دیده باشد. چشم‌هاى سیاه زن بازتاب اندک ستاره‌ها را داشت. زن، مثل همیشه، بیدار شدنش را نگاه مى‌کرد.

کینو صداى آرام موج‌هاى بامدادى ساحل را شنید. زیبا بود. کینو دیگربار چشم‌هایش را بست تا به موسیقى خویش گوش فرا دهد. شاید تنها او بود که چنین کرد و شاید هم دیگر آدمیان آن سرزمین چنین کردند. روزگارى این آدم‌ها سازندگان بزرگ آوازها بودند، چندانکه هرچه دیدند یا شنیدند یا اندیشیدند یا کردند، بدل به آوازى شد. این خیلى پیش بود. آوازها برجا مانده‌اند. کینو آنها را مى‌دانست، اما آواز تازه‌اى بر آنها افزوده نشده بود. نه اینکه دیگر آوازى فردى بر جا نمانده بود، کینو هم‌اکنون آوازى، آشکار و ملایم، در سر داشت و اگر به گفتنش توانا بود نامش را «آواز خانواده» مى‌نهاد.

کینو، براى در امان ماندن از هواى نمسار، نمد دوشش را تا نوک دماغش بالا کشیده بود. از خش خشى که در کنارش به‌پا شد چشم‌هایش تکانى خورد. خووانا بود که داشت تقریباً بى‌صدا بلند مى‌شد. با پاهاى برهنه‌ی استوارش به سوى ننویى که کویوتیتو در آن خوابیده بود رفت، خم شد و حرفى اطمینان‌بخش بر زبان راند. کویوتیتو یک لحظه نگاهى کرد و سپس چشم‌هایش را بست و بار دیگر به خواب رفت.

خووانا به سوى اجاق رفت و خاکستر را از روى ذغال‌ها پس زد. در همان زمان که تکه‌هاى کوچک شاخه‌هاى بریده را مى‌شکست و مى‌ریخت، باد زد تا آتش زنده بماند.

اکنون کینو بلند شد و سر و بینى و شانه‌هایش را با نمددوش پوشانید. پاهایش را در کفش صندلش کرد و براى تماشاى سپیده بیرون رفت.

بیرون در، روى زمین، چمباتمه زد و گوشه‌هاى نمددوش را گرد زانوهایش گرفت. لکه ابرهاى خلیج را دید که در بلنداى آسمان شعله مى‌زد. بزى پیش آمد، بو کشید و با چشم‌هاى زرد رنگ بى‌روحش به او خیره شد. در پشت سرش آتش خووانا زبانه کشید و از رخنه‌هاى دیوار خانه گالى‌پوش تیرهاى نور باریدن گرفت و چهارگوش جنبنده‌اى از نور، بیرون در افتاد. شب‌پره دیر آمده‌اى در جستجوى آتش خود را به درون خانه‌ی گالى‌پوش زد. «آواز خانواده» اینک از پشت سر کینو فرا مى‌رسید. وزن آواز خانواده، چرخش دست‌آسى بود که خووانا با آن ذرت را براى نان صبح آماده مى‌کرد.

*  نام «جان استن‌بک» در منابع فارسی و برخی ترجمه‌ها «جان اشتاین‌بک» آمده است. از آنجا که مترجمان همکار موسسه انتشارات نگاه تلفظ استن‌بک را بر دیگر تلفظ‌ها ارجح داشته‌اند ناشر نیز «استن‌بک» را در این ترجمه‌ها پذیرفته است. بدیهی است تلفظ «اشتاین‌بک» نیز نادرست نیست.

[1]. واژه گیلكى به معناى مرد ماهیگیر.

[2].  Kino          2. Koyotito          3. Juana

 

انتشارات نگاه

کتاب اسب سرخ و مروارید نوشتۀ جان استن بک ( جان استاین بک ) ترجمه سیروس طاهباز

انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “اسب سرخ و مروارید”