آدم‌های غایب

تقی مدرسی

کتاب آدم‌ های غایب نوشته تقی مدرسی نویسنده و روانپزشک کودکان است. مدرسی این کتاب را نخست به زبان انگلیسی در آمریکا به چاپ رساند که با استقبال منتقدین نیز مواجه شد؛ نیویورک تایمز بوک ریویو کتاب را یک «جادوی واقعی» خواند.

کتاب آدم ‌های غایب داستان نسل دوم و سوم از یک خاندان اشرافی است که با یکدیگر اختلاف دارند. خان بابا دکتر، روزهای آخر عمر خود را سپری می‌کند و از فرزندش می‌خواهد به دنبال پسرنانتی‌اش بگردد. پسری که بعضی‌ها می‌گویند راننده کامیون شده و بعضی می‌گویند زندانی سیاسی است. این خاندان با همه ارتباطات در هم گره‌خورده‌ و تضادها و تناقض‌هایشان و با ترکیبی از افکار و رفتارهای ضد و نقیضشان ماجراهای داستان را شکل می‌دهند.

310,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 270 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
وزن

270

پدیدآورندگان

تقی مدرسی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

چاپ چهارم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

320

سال چاپ

1402

موضوع

داستان فارسی

تعداد مجلد

یک

کتاب آدم‌های غایب نوشتۀ تقی مدرسی 

گزیده ای از کتاب آدم‌های غایب

 

 

 

 1

  

خان‌بابا دكترم سه شب قبل از رفتن به قلعه‌باغ پيغام فرستاد كه سر شب به كتابخانه‌اش بروم. پيغامش كه به من رسيد، رفتم و از پشت نرده‌هاى بالاخانه حياط را تماشا كردم. شايد دومرتبه پيدايش مى‌شد و دست به كمر دور باغچه‌ها قدم مى‌زد و گل سرخ‌هاى پيونديش را تك‌تك وارسى مى‌كرد. پلاسيده‌هايشان را با دقت و وسواس مى‌چيد و توى سطل پلاستيكى سبزى مى‌انداخت كه بعد از عيد براى همين كار خريده بود. تازه‌شكفته‌هايشان را ميان انگشت‌هايش نگه مى‌داشت، سرش را به عقب مى‌كشيد و با غرور حشمت نظامى تماشايشان مى‌كرد.

اما توى حياط پرنده هم پر نمى‌زد. هنوز آنقدر تاريك نشده بود كه چراغ‌ها را روشن كنند. فقط  لامپ سرسراى كتابخانه با بيحالى سوسويى مى‌زد. داشتم منصرف مى‌شدم كه سر و كله‌اش از طرف نارنجستان پيدا شد. روپوش سفيدش را به تن داشت و سرش به فكرى گرم بود و به اطرافش توجهى نمى‌كرد؛ بدو بدو خودم را رساندم به آن‌طرف حياط. به جلوى در مهر و موم شده اتاق زن اولش، همايوندخت خدابيامرز، كه رسيدم دست‌هايم را به كمر گذاشتم و موازى با خان‌بابا دكترم، مثل يك سرباز وظيفه قدم‌رو رفتم. ته حياط كه به هم رسيديم، چانه‌ام را بالا گرفتم، پاشنه پاهاى برهنه‌ام را محكم به هم كوبيدم و از بيخ حلقوم فرياد زدم، «خبرداررر…»

ملتفت شد، اما محل نگذاشت و همانطور به قدم زدن ادامه داد. از وجناتش پيدا بود كه ناراضى‌ست، ولى هنوز آن روى سگش بالا نيامده بود. فقط يكورى نگاه طعنه زنش را به من انداخت كه مثلا كى دست از اين اداهاى لوس و خنكم برمى‌دارم، ناسلامتى بيست و سه سالم است ديگر، كى مى‌خواهم به سر و وضعم برسم و مثل بيشتر حشمت نظامى‌ها كارى پيدا بكنم كه برازنده‌ام باشد و داخل جرگه آدم‌هاى حسابى بشوم؟ بالاخره هر طورى بود خودم را جمع و جور كردم و داد زدم، «آآآزآآآد.»

چپ‌چپ وراندازم كرد. گوشه سبيل جوگندمى و به بالا تابيده‌اش را جويد. قيافه‌اش از جلو شكسته و بيدماغ به نظر مى‌رسيد. روپوش سفيدش ازدوده ذغال سياه شده بود. با آن دست و بال دوده خورده، درست مثل اين بود كه از دكان سفيدگرى بيرون آمده بود. بويى ازش به دماغم خورد كه درست نمى‌توانستم تشخيص بدهم. مخلوطى بود از بوى زيره و خاك رس. چشم‌هايش را تنگ كرد و طورى كه كسى متوجه نشود پرسيد، «ركنى، از اون دورمورا، صدايى به گوشت ميرسه؟»

گفتم، «نه، من چيزى نمى‌شنوم خان‌بابا دكتر.»

«خوب گوش بده، ببين مى‌شنوى يا نه؟»

يك‌خرده گوش دادم. بعد دست‌هايم را رو كردم و گفتم، «نه به اميرالمؤمنين. صداى بال پشه‌اى هم نمى‌شنوم. فقط مى‌خواستم بفهمم كه واسه چه ميخواين با من حرف بزنين.»

اشاره كرد كه دور بشوم. گفت، «اول بايد برم و دست و رومو بشورم. نيم ساعت ديگه بيا به كتابخونه تا بهت بگم.»

آن‌وقت راهش را كشيد و توى تاريكى نارنجستان ناپديد شد. تو دلم گفتم پيرى عجب اخلاقش را عوض كرده. بيشتر مثل سردار اژدرى‌ها رفتار مى‌كند. رنگ‌پريده، سودايى مزاج و دهن‌لق شده. درى‌ورى زياد مى‌گويد. حرف‌هايى از دهنش درمى‌آيد كه به گوش هيچ نسناسى نخورده. همانطور كه به طرف اتاقم مى‌رفتم، گوش‌هايم را تيز كردم و به سروصداهاى مرموز خانه قديمى‌مان گوش دادم. صداى بال كوبيدن يك‌دسته پرنده وحشى را در ذهنم شنيدم.

وقتى وارد كتابخانه شدم تعجب كردم. توى قفسه‌ها ديگر كتاب زيادى ديده نمى‌شد. قالى‌ها را هم لوله كرده بودند و نزديك شاه‌نشين به جرز ديوار تكيه داده بودند. كف كتابخانه پر بود از جعبه‌هاى مقوايى، بسته‌هاى مجلات قديمى و كتاب‌هاى چاپ سنگى. بيشتر كتاب‌ها را توى پستوهاى خاك‌خورده و آفتاب‌نديده كتابفروشى‌هاى مسجد شاه گير مى‌آورد و بالاى هر كدامشان كلى مايه مى‌رفت. بعضى‌هايشان را از هند و تركيه و مصر برايش مى‌فرستادند ــ كتاب‌هايى درباره كيمياگرى، گياه‌شناسى، احضار ارواح و انجمن‌هاى خفيه ــ كتاب‌هايى با اسم‌هاى عربى و عجيبى مثل «كنوزالرموز»، «رضوان الخائفين»، «اسرار الاعداد مقدادى»، «البدو المحذوف».

قاموس سه‌منى را روى ميز تحريرش، كنار چراغ آباژوردار ناصرالدين شاهى، باز گذاشته بود و نور چراغ صفحه كتاب را به‌قدر يك كف دست زرد مى‌كرد. ته‌مانده دود سيگار تازه خاموش شده‌اى از زيرسيگارى چينى مخصوص پدر خان‌بابا دكترم، مرحوم حشمت‌نظام، به هوا مى‌رفت. زيرسيگارى يك لنگه كفش پاشنه‌بلند زنانه بود كه مرحوم حشمت‌نظام در سفر آخرى به اطريش براى زنش، خانم خانم‌ها، سوغات آورده بود. حالا چرا براى خانم خانم‌ها كه اصلا لب به سيگار و دود نمى‌زد زير سيگارى چينى سوغات آورده بود، به عقل كسى نمى‌رسيد. جرأت سؤال كردن از خان بابا دكترم را هم كه نداشتيم. خان‌بابا دكترم آدمى نبود كه به كسى اجازه فضولى و دخالت در زندگى گذشته‌اش را بدهد.

به در و ديوار نگاه كردم. براى يك قرن هيچ چيز در آن خانه عوض نشده بود. هركس جاى خان‌بابا دكترم بود و مقام و نفوذ او را داشت، تا آن‌وقت خانه قديمى را مى‌فروخت و توى جاده پهلوى، خانه‌اى به سبك نو و شيك براى خودش درست مى‌كرد. دوتا ماشين آخرين سيستم تو گاراژ مى‌گذاشت و زن فرنگى و متجددى مى‌گرفت. اما خان‌بابا دكترم اصرارى داشت كه در آن خانه آباء و اجدادى چيزى عوض نشود. هنوز قاب عكس‌هاى مرحوم سردار اژدر و مرحوم حشمت‌نظام را از ديوار شاه‌نشين برنداشته بودند. تنها زينت جديد كتابخانه، عكس تمام‌قد خودش روى بخارى بود كه توى دوره‌هاى جوانى، پيش از عروسيش با همايوندخت خدابيامرز، از او گرفته بودند ــ كلاهپوست قزاقى به سر، لباس افسرى به تن، شنلى به دوش و دستى به قبضه شمشير. نگاهش را همچنين به سمت ايوان دوخته، كه انگار غفلتآ صدايش زده‌اند. در صورتش يك نوع حواس‌پرتى آنى به‌وجود آمده كه به‌ندرت مى‌شود در قيافه حشمت‌نظامى‌ها ديد. به جلو رفتم و روبروى قاب عكس تمام‌قدش ايستادم. بى‌اختيار به حيرت افتادم و گفتم، «خدايا، چقدر به مرحوم پدرش رفته. مثل سيبى كه از وسط قاچ كرده باشند، با هم مو نمى‌زنن.»

از پشت سر صداى قدم زدن در راهرو بلند شد. برگشتم لوله كاغذى را كه در دستم بود جابجا كردم. ميان چارچوب در مطبش ايستاد و دستكش‌هاى جراحى را به تأنى از دست‌هايش درآورد. هنوز روپوش سفيدى به تن داشت. اما اين‌يكى ديگر تميز، آهار خورده و اطو شده بود. نگاهش را از زير گودى طاق ابروها به من دوخت ــ نگاهى سرد، مغناطيسى و نافذ كه او را دور و دست‌نيافتنى جلوه مى‌داد. به نظرم رسيد كه بالاخره تصميمش را گرفته و مى‌خواهد درباره عروسيش با زن اولش، همايوندخت خدابيامرز، سر صحبت را باز كند.

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب آدم‌های غایب نوشتۀ تقی مدرسی 

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “آدم‌های غایب”