کتاب نان و شراب نوشتۀ اینیاتسیو سیلونه ترجمۀ رضا ستوده
گزیدهای از متن کتاب
1
دُن بندتو[1]ی پیر روی دیوار کوتاه باغچه در سایۀ سروی نشسته بود و کتاب دعای روزانهاش را میخواند. روی این دیوار که برای او درواقع یک نیمکت محسوب میشد، ردای کشیشی سیاهش، سایۀ درخت را در خود جای داده بود و آن را گستردهتر کرده بود. در پشتسرِ او خواهرش مارتا، پشت ماشینِ پارچهبافی، بین جعبهای پرچینشده و بستری از اِکلیل کوهی، مشغول بافتن چیزی بود. ماکو با پشم سیاه و قرمز، به جلو و عقب، و از یک سمت به سمتی دیگر و برعکس حرکت میکرد و صدای تارها با صدای ممتد پدال ماشین که ریتم معینی داشت کاملاً هماهنگ بود.
در لحظۀ معینی، خواهر کشیش کارش را متوقف کرد تا با نگرانیای که نتوانسته بود آن را خوب پنهان کند به وسیلۀ نقلیهای نگاه کند که پای تپه توقف کرده بود. لختی بعد او با ناامیدی به سرِ کارِ خود برگشت. آن وسیلۀ نقلیهْ گاری دهقانی بود که گاوهای نَر آن را میکشیدند.
مارتا به برادرش گفت: «یهکم صبر کن. اونها خیلی زود میرسن.»
کشیش شانهای بالا انداخت و وانمود کرد به حرف او توجهی نمیکند. در سمت راست خطآهن، جادۀ قدیمی ویا والریا[2] قرار داشت که از میان کشتزارهای گندم، سیبزمینی، لوبیا، چغندر و ذرت میگذشت، به آوتزانو[3] میرسید، از کوه کُلی دی مونته بووه[4] بالا میرفت، از تیوولی[5] پایین میآمد و سرانجام درست مانند هر راه دیگری به رم ختم میشد.[6] در سمت چپ، در میان تاکستانها، کشتزارهای نخودفرنگی و پیاز، یک جادۀ محلی قرار داشت که با شیب تندی از کوهها به بالا میخزید و به قلب آبروتزی راه مییافت. سپس از مناطق جنگلیِ پر از درختان راج و راش و چند باغ باقیمانده میگذشت و از آنجا به پسکاسرولی[7]، اوپی[8] و کاستل دی سانگرو[9] ختم میشد.
خواهر کشیش ماکو را به راست و سپس به چپ هل میداد، بدون آنکه از جادۀ واقع در دره چشم برگیرد. اما او هر روز فقط افرادی را که با اسباب و اثاثیه از آنجا عبور میکردند میدید و نه چیزی که انتظارش را میکشید.
در طول جادۀ محلیِ کوتاه و سنگلاخی که مانند بستر خشکشده و بسیار سخت یک چشمه بود، دختر دهقانی که بر روی الاغ کوچکی سوار بود و بچهای به بغل داشت میآمد. در کشتزار کوچکی واقع در پشت آرامستان، دهقان پیری خطوط قهوهای را با گاوآهنی که دو ورزا آن را میکشیدند دنبال میکرد. طوریکه زندگی از باغچۀ کشیش به نظر میرسید، شبیه لالبازی قدیمی یکنواختی بود.
دن بندتو در آن روز هفتادوپنجساله شده بود. بعدازظهری گرم در اواخرِ ماه آوریل و اولین روز واقعاً بهاری پس از زمستانی بسیار سخت بود. کشیش که روی دیوار باغچهاش نشسته بود، هرازچندگاهی نگاهش را از روی کتاب دعایش متوجه درۀ روبهرو میکرد. او در انتظار گروهی از شاگردان قدیمیاش بود. آنها قرار بود یکبهیک از راست و از چپ، از شهر و از روستاهای کوهستانی و خلاصه از هر جایی که زندگیْ آنها را پس از خاتمۀ مدرسه پخشوپلا کرده بود به آنجا بیایند. اما آیا آنها واقعاً میآمدند؟
در پاییندستِ باغچۀ دن بندتو، در آن موقع از روز، به نظر میرسید که چندین خانه در روکا دی مارسی[10] متروکه شدهاند. در میان این خانههای فقیرانه که یک به یک تنگ هم چپانده شده بودند میدان کوچکی قرار داشت که با چمن سنگفرش شده بود. پشت این میدان رواقی از یک کلیسای باستانی دیده میشد که در بالای آن گل رُزی را گچبری کرده بودند. خانهها، خیابانها و میدان همگی متروکه به نظر میآمدند. گدایی ژندهپوش از میدان میگذشت و بدون توقف به راه خود ادامه میداد. دختر جوانی در آستانۀ درِ یکی از خانهها پدیدار شد و به دور و اطراف خود خیره نگاه کرد. او سپس در میان بوتههای پرچینی ناپدید شده و همچنان خیره ماند.
خواهر کشیش گفت: «شاید بهتر بود چند تا بطری آبجو میخریدی. حداقل میتونستی صورتت رو اصلاح کنی. امروز روز تولدته!»
دن بندتو گفت: «تولدم؟ عجب زمان ترسناکی برای جشنتولد گرفتنه! اما برای پسرها، آبانجیر هم کفایت میکنه. البته اگه سروکلّهشون پیدا بشه.»
آبانجیر در بطری از شهر میآمد، درحالیکه توتفرنگی، قارچ و تخممرغ را ماتالنا ریکوتا[11] از کوهستان میآورد.
دن بندتو کتاب دعایش را روی دیوار گذاشت و محو تماشای بافتن خواهرش شد. اگر پسرها نمیآمدند، چقدر مایۀ یأس و ناکامی مارتا میشد. او دعوتنامهها را پنهانی فرستاده بود، اما امروز صبح برای اینکه اطمینان حاصل کند که برادرش تمام بعدازظهر را در خانه خواهد ماند، مجبور شده بود همهچیز را از سیر تا پیاز برایش بگوید. اما اگر آنها بهفرض نیامدند، چطور؟ هرکدام از آن دو تلاش میکردند از نگاه دیگری بگریزند و نگرانی خود را پنهان کنند.
مارتا گفت: «میدونستی شانکایا[12] برای معامله کردن پایاپای برگشته؟ حالا اون در مقابل زغال چیزی جز پیاز و لوبیا قبول نمیکنه.»
دن بندتو گفت: «مدتیه که دوباره بعد از شام معدهم ترش میکنه و قیمت نوشابۀ گازدار هم سه برابر قبل شده.»
نوشابههای گازدار مانند حشرهکش و تیغ خودکار که روی آن کلمۀ «ایمن» نوشته شده بود از شهر میآمدند.
خواهرش گفت: «کدوم ایمنی؟ حالا که ریشت رو با همین تیغها اصلاح میکنی، صورتت بهمراتب بدتر از تیغهای قدیمی خراشیده میشن.»
دن بندتو گفت: «ایمنی همیشه نسبیه. این به اصطلاح ’ادارۀ ایمنی عام‘ اگه اسم خودش رو ’ادارۀ عمومهراسی‘ میذاشت بهتر بود. حالا که خوب فکر میکنم میبینم شاگردهای قدیمیم شراب رو ترجیح میدن. از همهچیز گذشته، اونها که دیگه بچه نیستن.»
درحقیقت، مردان جوانی که دن بندتو منتظرشان بود غایتاً کالج را پس از جنگ جهانی اول تمام کرده بودند و حالا کمی بیش از سی سال سن داشتند. مارتا ماشین پارچهبافی را رها کرد و برای جوانانی که منتظرشان بودند از آشپزخانه کمی تنقلات آورد و آنها را روی میز سنگی که در باغچه بین بوتههای گوجهفرنگی و مریمگلی قرار داشت گذاشت. شاید انجام این کار براساسِ رسمی که انگار باعث میشد مهمانان عجله کنند صورت گرفته بود.
مارتا گفت: «حداقل نونزیو[13] که حتماً میآد. اون دیگه از اومدن سر باز نمیزنه.»
دن بندتو گفت: «اون دکتره و حتماً سرش شلوغه.»
مارتا به سرِ کار با ماشین بافتنی بازگشت و ماکو را با ماسورۀ پشم قرمز در میان تارهای دستگاه گیر انداخت.
مارتا گفت: «خبر داشتی که یه بخشدار جدید برای شهر ما فرستادهن؟ طبق معمول اون هم غریبهست. انگار نقشه دارن تغییرات دیگهای رو هم بهخاطر جنگی که توی آفریقا[14] میخوان راه بندازن انجام بدن.»
دن بندتو گفت: «زمان جنگ زمان تبلیغاته.»
تمام نقلوانتقالها، تبلیغها و تغییرها همیشه از جانب شهرها صورت میگرفت. کمیسیونبگیرها، بازرسها، اسقفها، سرپرست زندانها، سخنگوهای آژانسهای دولتی و موعظهگرانِ مسائل روحانی همه و همه از طرف شهر با آخرین دستورالعملهای بهروزشده فرستاده میشدند. روزنامهها، نغمههایی مثل «ای سرزمین طلایی عشق، تریپولی»، «والنسیا»، «جووینتزا» و «چهرۀ کوچک تیره»، گرامافونها، رادیوها، رُمانها و همچنین کارتپستالها همگی از شهر میآمدند. از کوهستان یا جوآکینو[15]ی راهبِ فقیر، یک کاپوچین[16] با یک کولهپشتی برای جمع کردن صدقه، هر سهشنبه میآمد. شاتاپ[17] هم که برای بازار میآمد. هر شنبه ماگاشا[18] برای نمک و توتون میآمد. بعضی وقتها هم کاسارولا[19] ، زن خردمند، همراه با گیاهان داروییاش و پوست گورکَن و ماری که قرار بود چشم بد را از آدم دور کند میآمد. در اواخر نوامبر، نیلبکنوازان سر میرسیدند تا یکشنبۀ قبل از میلاد مسیح را تبریک بگویند: «ای آزاردیدگان و رنجکشیدهها، قلبهایتان را بهسوی امید بگشایید. نجاتبخشی متولد خواهد شد.»
[1]. Don Benedetto
[2]. Via Valeria
[3]. Avezzano
[4]. Colli di Monte Bove
[5]. Tivoli
[6]. کنایه از ضربالمثل معروفِ «همۀ راهها به رم ختم میشوند». _ م.
[7]. Pescasseroli
[8]. Opi
[9]. Castel di Sangro
[10]. Rocca dei Marsi
[11]. Matalena Ricotta
[12]. Sciancalla
[13]. Nunzio
[14]. منظور جنگ ایتالیا و اتیوپی در آن زمان است. _ م.
[15]. Gioacchino
[16]. Capuchin
[17]. Sciatap
[18]. Magascià
[19]. Cassarola
کتاب نان و شراب نوشتۀ اینیاتسیو سیلونه ترجمۀ رضا ستوده
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.