عشق به زندگى

جك لندن
محمد نوذر

مجموعۀ قصه‌های کوتاه جک لندن، نویسندۀ آمریکایی که در سال 1907 منتشر شد، همچون دیگر آثارش سرشار از شور زندگی و علاقۀ نویسنده به طبیعت و نیروی مرموز آن است؛ طبیعت سخت و وحشی که انسان را در کام خویش می‌کشد، چشم‌اندازهای پوشیده از برف و قهرمانان شکست‌خورده‌ای که سودای برخاستن و کامیابی دارند.

کتاب عشق به زندگی نه قصۀ کوتاه است که در دو بخش مختلف سامان یافته است. این قصه‌ها بازتاب تجربیات زیستۀ نویسنده از سفرهایش به قلمروهای شناخته و ناشناخته است.

 

220,000 تومان235,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 400 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
وزن

400

پدیدآورندگان

جک لندن, محمد نوذر

تعداد صفحه

263

سال چاپ

1402

موضوع

داستان خارجی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

سفارش از طریق

چاپ سفارشی, فروشگاه

کتاب عشق به زندگى نوشتۀ جک لندن ترجمۀ محمد نوذر

گزیده‌ای از متن کتاب

 

عشق به زندگى 

لنگان لنگان، با درد و رنج به پايين ساحل روى آوردند، يك بار يكى از آن دو كه پيشاپيش راه مى‌رفت، در ميان سنگهاى خاره لغزيد. خسته و ناتوان بودند، در چهره آنان آثار عميق شكيبايى خوانده مى‌شد. اين همان شكيبى بود كه پس از تحمل رنج فراوان حاصل مى‌شود. بسته‌هايى از پتو به شانه‌هاى خود نوارپيچ كرده بودند و بار سنگينى به دوش داشتند. نوارها از روى پيشانى‌شان مى‌گذشت و حمل بسته را آسان مى‌كرد. هر يك از آن‌ها تفنگى با خود داشتند. خميده راه مى‌رفتند، شانه‌ها را به جلو داده، سرها را به پيش انداخته و چشمان را به زمين دوخته بودند.

دومى گفت: «دلم مى‌خواست دوتا از آن فشنگهايى كه در نهانگاه گذاشته‌ايم اين‌جا بود.»

صداى اين مرد آميخته به درد و كاملاً بى‌حال بود، شور و التهابى در سخنانش ديده نمى‌شد. آبى چون شير سپيد، كف‌كنان در جويبار روان بود. مرد نخستين كه ميان جويبار مى‌شليد هيچ پاسخى نداد.

آن ديگرى به دنبال او راه مى‌رفت. با اين كه آب مانند يخ سرد بود و قوزك‌هاى آن‌ها درد مى‌كرد و پاهايشان بى‌حس شده بود؛ هيچ‌كدام چكمه‌هاى خود را از پاى درنياورده بودند. در پاره‌اى جاها آب تا زانوان آن‌ها بالا مى‌رفت. هر دو براى جستن جاى پاى استوارى به اطراف مى‌چرخيدند.

مردى كه به دنبال بود، روى قطعه سنگ ليزى لغزيد؛ نزديك بود بيفتد، ولى با كوشش تندى خود را رهاند، و در همان‌حال فرياد جان‌كاهى از درد و رنج برآورد. گويى مدهوش بود و سرگيجه داشت، در همان حال كه به اين‌سو و آن‌سو مى‌افتاد، آن دستش را كه آزاد بود دراز كرده بود، انگار در هوا پناهى مى‌جست؛ سپس آرام ايستاد و به ديگرى ــ آن‌كه به هيچ‌وجه رويش را به عقب برنگردانده بود ــ نگريست.

اين شخص يك دقيقه تمام آرام ايستاد، گويى با خودش گفت‌وگو داشت. بعد فرياد برآورد :

ببين بيل، قوزك پاى من از كار افتاده.

بيل ميان جويبارى كه آبى چون شير در آن روان بود مى‌لنگيد. به اطراف خود نگاهى نكرد. مرد او را كه راه مى‌رفت نظاره مى‌كرد، با اين كه چهره او مانند هميشه بى‌حال بود، چشمانش به چشمان غزال زخم خورده‌اى مى‌مانست.

بيل، از كرانه ديگر لنگان لنگان بيرون آمد و بى‌آن‌كه به پشت نگاه كند به راه خود ادامه داد، مردى كه ميان جويبار بود او را نگاه مى‌كرد. لبان او كمى لرزيد، به طورى كه موهاى قهوه‌اى رنگ و زبرى كه آن را پوشانده بود تكان خورد. حتى زبان او هم بيرون آمد تا آن‌ها را تر كند. فرياد زد :

ــ بيل!

صداى او، به صداى ملتمس مرد نيرومندى شبيه بود كه در تنگنايى افتاده باشد. ولى بيل باز نگشت. اين مرد به او كه مى‌شتافت نگاه مى‌كرد، بيل كج و كوله، لنگان لنگان راه مى‌رفت و با گام‌هاى مردد از يك سربالايى ملايم به سوى آسمان صافى كه بر فراز يك پشته پست خفته بود، بالا مى‌رفت. تا وقتى كه بيل از خط‌الرأس گذشت و ناپديد شد، مرد او را نگاه كرد. بعد نگاه خيره خود را باز گرداند و آهسته به جهانى كه پس از رفتن بيل گرداگرد او مانده بود، نگريست.

نزديك افق، خورشيد آهسته مى‌گداخت و مه و بخارهاى بى‌شكل چون كومه‌اى بهم فشرده و غليظ، يكدست و نامحسوس، تقريباً آنرا پوشانده بودند.

مرد در حالى كه سنگينى خود را روى يك پايش انداخته بود، ساعتش را بيرون كشيد. ساعت چهار بود؛ چون حدود اواخر ژوئيه يا اوائل اوت بود ــ يكى دو هفته بود كه تاريخ دقيق را نمى‌دانست ــ دانست كه خورشيد جهت شمالى غربى را نشان مى‌دهد. به سوى جنوب نگريست و دانست كه در نقطه‌اى، آن سوى تپه‌هاى عريان و سرد، درياچه «خرس بزرگ» جاى دارد؛ هم‌چنين دانست كه در آن راستا، مدار قطبى راه ترسناك او را در ميان ريگزارهاى متروك كانادا مى‌برد. اين جويبار كه در آن ايستاده بود، از چشمه‌هاى رود «معدن مس» بود كه آن هم به‌نوبه خود به سوى شمال مى‌شتافت و به خليج «تاج‌گزارى» و اقيانوس منجمدشمالى مى‌ريخت. اين مرد هيچ‌وقت آن‌جا نرفته بود، ولى يك‌بار، روى نقشه «كمپانى خليج هودسن» آن‌جا را ديده بود.

دوباره به سراپاى دنيايى كه دايره‌وار او را در ميان گرفته بود نظر انداخت.

اين دنيا منظره گرم و اميدبخشى نداشت و پشته‌ها، همه پست خفته بودند، درختى، بوته‌اى، گياهى نبود، هيچ چيز جز دنياى عظيم و سهمگينى كه سراپا خالى و متروك بود، به چشمان او ــ كه آثار ترس شتاب‌زده‌اى در آن‌ها نمودار مى‌گرديد ــ نمى‌خورد.

يك‌بار و دوبار زمزمه كرد: «بيل! بيل!»

بدرون جويبارى كه گويى شير در آن روان بود، لرزان فرو افتاد. انگار غيرمتناهى با نيروى شگرف خود بر او فشار مى‌آورد و با خشم خودستا و مغرور خود، او را وحشيانه درهم خورده مى‌كرد. بلرزه افتاد. مثل اين كه دچار غش تندى شده بود. تفنگ از دست او افتاد و آب شتك كرد! فرو افتادن تفنگ او را برانگيخت. با هراسى كه او را فرا گرفته بود ستيزيد، خود را جمع كرد. كورمال كورمال تفنگ خود را از آب گرفت. براى اين كه قسمتى از سنگينى بسته را از روى قوزك مصدوم خود بردارد، آن را بيشتر به سوى شانه چپ خود كشيد. سپس شروع به پيشروى كرد، آهسته، محتاط و دردمند به سوى ساحل روان شد. توقف نكرد. با شور و التهابى ديوانه‌وار، بى‌آن‌كه به درد خود توجه كند با شتاب، به سوى خط‌الرأس تپه‌اى كه هم‌سفرش روى آن ناپديد شده بود ــ هرچند راه رفتن خود او از رفيقش بسيار كج و كوله‌ات و لنگان‌تر بود ــ روان شد. ولى بر فراز خط‌الرأس دره ژرفى ديد كه اثرى از حيات در آن نمودار نبود. دوباره باترسى كه به او روى آورده بود، جنگيد، بر آن چيره شد. كوله‌بار را بيشتر به سوى شانه چپ خود كشيد و در سراشيب روان شد.

ته دره به آب آغشته بود، پرده‌اى از خزه صخيم، اسفنج‌وار، تا نزديك روى آب را گرفته بود. هر گام كه برمى‌داشت، آب از زير پاهاى او بيرون مى‌پريد، و هر دفعه كه يك پاى خود را برمى‌داشت خزه‌ها با بى‌ميلى و اكراه از جاى خود كنده مى‌شدند و صدايى مانند صداى مكيدن شنيده مى‌شد.

مرد از كنار يك قارچ به كنار قارچ ديگر راه مى‌بريد. روى جاى پاى رفيق خود در ميان صخره‌هايى كه مانند جزاير كوچكى در ميان درياى خزه‌ها به چشم مى‌خورد، به پيش مى‌شتافت.

با وجود تنهايى گم نشده بود. مى‌دانست اگر از اين‌جا بگذرد به كرانه درياچه ــ «تى‌چين‌ـنى‌چى‌لى»؛ آن‌جا كه درختان صنوبر و كاج مرده، بسيار كوچك و پژمرده، در طليعه «سرزمين درختان كوچك» چنبر زده‌اند خواهد رسيد. مى‌دانست به اين درياچه جويبارى مى‌پيوندد كه آبش كف‌آلود نيست. به خوبى به ياد مى‌آورد كه در اين جويبار گياه اربسا وجود دارد، ولى درختى موجود نيست، و او بايد آن را تا آن‌جا كه نخستين جويبار آن به انشعاب مى‌رسد دنبال كند. از اين انشعاب گاه نيز بايد بگذرد و با جويبار نخستين رود ديگر كه به سوى باختر جريان مى‌يابد همراه شود و آن را تا آن‌جا كه به رود «ديز» مى‌پيوندد تعقيب كند؛ و در آن‌جا مى‌تواند در زير يك زورق واژگون كه روى آن را با سنگ پر كرده‌اند، ذخيره غذايى بيابد. در اين نهان گاه همچنين براى تفنگ خالى او فشنگ و چنگك ماهى‌گيرى، ريسمان، يك تور كوچك و تمام لوازم براى تحصيل غذا موجود است. همچنين او مى‌تواند مقدارى آرد، يك تيكه گوشت نمك‌سود و پاره‌اى لوبيا به دست آورد.

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب عشق به زندگى نوشتۀ جک لندن ترجمۀ محمد نوذر

موسسه انتشارات نگاه

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “عشق به زندگى”