کتاب تیرهبختان جامعه نوشتۀ جک لندن ترجمۀ اصغر مهدیزادگان
گزیدهای از متن کتاب
نزول
از دوستانى كه براى رفتن به محله ايست اند لندن[1] تقاضاى كمك كرده بودم، گفتند :
«ولى تو مىدونى كه نمىتونى اين كار را بكنى.» سپس پس از چند ثانيه فكر، براى خلاص كردن خودشان از دست مرد ديوانهاى كه براى رفتن خودش، تقاضاى كمك ناممكن كرده بود، افزودند :
«شما بهتر است از پليس راهنمايى بگيريد.»
من اعتراض كردم :
«من نمىخوام پليس را ببينم. دلم مىخواد خودم به ايست اند برم و ببينم مردم آنجا چهطورى زندگى مىكنند و براى چه آنجا زندگى مىكنند. خلاصه، دوست دارم آنجا زندگى كنم.»
هر كس كه از تصميم من آگاه مىشد، با نارضايتى مىگفت :
«شما نمىتونيد آنجا زندگى كنيد، مىگويند آنجا، جاهايى هست كه ارزش زندگى ندارد.»
من گفتم :
«اين مكانها را دوست دارم ببينم.»
پاسخ قاطع چنين بود :
«ولى تو مىدونى كه نمىتونى اين كار را بكنى.»
من كه از بىفهمى آنان دلخور شده بودم، شتابزده گفتم :
«من اينجا نيومدم اين حرفها را بشنوم. من در اينجا بيگانهام، از شما مىخوام آنچه درباره ايست اند مىدونيد به من بگيد تا من بتونم كارم را شروع كنم.»
«ما درباره ايست اند چيزى نمىدونيم.»
آنان سپس دستشان را بهطرف آفتابى كه بهندرت ديده مىشد اشاره كردند و گفتند :
«آنطرفهاست.»
«پس بايد به كوك[2] برم.»
آنان با خونسردى گفتند :
«آه، بله، كوك براى كسب اطلاعات، بهترين جاست.»
اما شركت اوتوماس كوك و پسران[3] كه كارشان راهنمايى، راهيابى و كمك به مسافران در سراسر جهان بود و حتا مىتوانستند افراد را به دورترين نقطه آفريقا يا تبت راهنمايى كنند، ولى نتوانستند مرا به محله ايست اند لندن راهنمايى كنند كه حدود چند قدم از سركوس فاصله داشت.
پرسيدم :
«شما راه را بلد نيستيد.»
مسئول خطوط و نرخ شعبه كوك چيپسايد[4] گفت :
«مىدونيد، شما نمىتونيد آنجا بريد، چون آنجا وضع كاملاً غير عادىست.»
وقتى زياد اصرار كردم، گفت :
«بهتر است با پليس مشورت كنيد. ما تا حالا مسافران را به ايست اند نبرديم؛ كسى هم براى رفتن به آنجا به ما مراجعه نكرده است. بنابراين درباره اين مكان هيچ چيزى نمىدونيم.»
براى اين كه از دست حرفهاى كلافهكننده او خلاص شوم، گفتم :
«مهم نيست. پس شما مىتونيد كار ديگرى براى من بكنيد. من مىخواستم شما را از رفتنم به آنجا آگاه كنم تا اگر اتفاقى براى من افتاد بتونيد هويت مرا تشخيص دهيد.»
«آه، فهميدم؛ اگر شما كشته شديد ما بتونيم جنازه شما را تشخيص دهيم.»
او حرف خود را با چنان خونسردى و آرامش زد كه من حس كردم اكنون در سردخانه هستم و ايشان روى جنازه من خم شده و غمگين و صبورانه مىگويد :
«اين جنازه امريكايى ديوانهاى است كه مىخواست ايست اند را ببيند.»
پاسخ دادم :
«نه، نه، فقط مىخوام اگر با مأموران پليس درگير شدم بتونيد مرا شناسايى كنيد.»
بهراستى، اين آخرين حرفى بود كه با هيجان گفتم؛ درگير حفظ زبان مادرى بودم.
او با اكراه گفت :
«اين موضوع مربوط به اداره كل است.»
سپس عذرخواهانه افزود :
«شما مىدونيد، اين خيلى بىسابقه است.»
كارمند اداره كل توضيح داد :
«طبق قانون ما نمىتونيم درباره مشتريانمان اطلاعات دهيم.»
من اصرار كردم :
«در اين صورت، خود مشترى است كه از شما تقاضا دارد دربارهاش اطلاعاتى بديد.»
كارمند اداره كل دوباره اين پا و آن پا كرد.
با عجله گفتم :
«مسلمآ، اين مسئله بىسابقه است، اما…»
داشتم به موضوع فكر مىكردم كه او قاطعانه گفت :
«موضوع بىسابقهاى است، فكر نمىكنم بتونيم كارى براى شما انجام دهيم.»
به هر حال، توانستم آدرس كارآگاهى را بگيرم كه در ايست اند قرار داشت، سپس رفتم و توانستم مردى را آنجا پيدا كنم كه باهاش حرف بزنم. ديگر آنجا از غرغر و ندانمكارى خبرى نبود، هيچكس تعجب نكرد، ابروها را بالا نينداخت و چشمها گشاد نشدند.
در عرض يك دقيقه درباره خودم و طرحهايم توضيح دادم، مأمور حرفهاى مرا پذيرفت، در دقيقه دوم، سن، قد و وزن مرا پرسيد و نگاهى به هيكلم انداخت. در دقيقه سوم كه با هم دست مىداديم و مىخواستيم از هم جدا شويم، گفت :
«بسيار خوب، جك. من تو را به خاطر مىسپرم و مواظب تو خواهم بود.»
نفس راحتى كشيدم. چون همه كارها را روبهراه كرده بودم، احساس آزادى مىكردم از اين كه مىتوانستم به آن سرزمين مطرود بشرى بروم كه هيچكس درباره آن چيزى نمىدانست. اما مشكل ديگر من حرفهاى ملالآور و بيش از حد كالسكهچى بود، كه ساعت متمادى بىجهت مرا در شهر گرداند.
در حالى كه بر صندلى مىنشستم به راننده گفتم :
«مرا به ايست اند ببريد.»
او با تعجب پرسيد :
«كجا، ارباب.»
«به ايست اند، هر كجا باشد، راه بيفت.»
كالسكهچى بدون هدف دقيقهها اينور آنور مىرفت، بعد با تعجب ايستاد. دريچه بالا سرم باز بود، راننده كنجكاوانه به من نگاه كرد و گفت :
«كجا مىخواهيد بريد؟»
تكرار كردم :
«ايست اند. جاى خاصى نمىخوام. فقط مرا به آنجا ببريد.»
«ارباب، آدرس آنجا، كجاست.»
با خشم گفتم :
«گوش كن، سريع مرا به ايست اند ببر.»
آشكار بود كه كالسكهچى منظور مرا نفهميد، اما سرش را برگرداند و غرغركنان اسب را راه انداخت.
در خيابانهاى لندن، چهره فقر و فلاكت را به راحتى مىتوان ديد، در طول پنج دقيقه پيادهروى، انسان چنين صحنههاى فقيرنشين را در تمام نقاط شهر مشاهده مىكند. منطقهاى كه كالسكه در آن حركت مىكرد، حلبىآبادى بىپايان بود. خيابانها را مردمى جديد از نژاد متفاوت، قدكوتاه و ضعيف و لاغر پر كرده بودند. چند مايل راه رفتيم كه همهاش نكبت و بدبختى و خانههاى گِلى بود. هر چند وقت يكبار، زن يا مرد مستى ديده مىشد كه با سروصدا و عربدهكشى مسير را مسدود مىكرد. در بازار، مردان پير تلوتلوخوران و زنها در زبالههاى گلآلود دنبال سيبزمينى گنديده، لوبيا و سبزى مىگشتند، در همين حال بچههاى كوچك چون انبوه مگسها دور ميوههاى لهيده جمع شده و دستشان را تا شانه در ميوههاى گنديده فرو برده آنها را برداشته و با حرص و ولع مىبلعيدند.
در تمام طول مسير يك كالسكه نديدم، بچهها دنبال و اطراف كالسكه طورى مىدويدند كه انگار براى اولين بار آن را مىديدند. تا آنجايى كه چشم مىتوانست ببيند، ديوارهاى خشتى يكدست، پيادهروهاى كثيف و خيابانهاى پر جمعيت ديده مىشدند؛ من براى اولين بار از ديدن همچون جمعيتى وحشتزده شدم. اين ترس شبيه ترس از دريا و ازدياد بدبختى بود. خيابان به خيابان، مانند امواج فراوان و خروشان دريا اطراف مرا گرفته بودند و تهديد به غرق كردن مىكردند.
كالسكهچى داد زد :
«ارباب، ايستگاه استپنى است، استپنى.»
اطراف را نگاه كردم. واقعآ ايستگاه قطار بود و كالسكهچى نااميدانه مرا به آنجا رساند كه بهنظر مىرسيد تنها نقطهاى بود كه برايش آشنا بود.
[1] . East End of London
[2] . Cook
[3] . Othomas cook and son
[4] . Cook’s Cheapside
کتاب تیرهبختان جامعه نوشتۀ جک لندن ترجمۀ اصغر مهدیزادگان
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.