دریافت‌های یو دَن از مکالمات کنفوسیوس

یو دِن
محدثه رجبلو

کتاب دریافت‌های یو دن از مکالمات کنفوسیوس دربارۀ اثر کلاسیک مکالمات[1] است. اگرچه مکالمات متنی ثقیل و سنگین دارد، یو دن، نویسندۀ کتاب، این اثر کلاسیک را به شیوه‌ای ساده و زنده برای خواننده توصیف کرده است. او با آوردن داستان‌های مختلف و منطبق با زندگی واقعی، تک‌تک جملات کنفوسیوس را قابل‌درک می‌کند. جملاتی که قبل از خواندن این کتاب سخت و انعطاف‌ناپذیر می‌نمایند، با توضیحات و تفسیر‌های یو دن به روشی انعطاف‌پذیر و کاربردی در جنبه‌های مختلف زندگی تبدیل می‌شوند. در مقدمۀ کتاب، یو دن از خاطرات کودکی خود می‌گوید؛ خاطراتی که نشان از آمیختگی و اُنس او از کودکی با مکالمات دارد که دلیلی بر توانایی‌اش در تفسیر زیبای مکالمات است. نویسنده در هفت فصل با موضوعات مختلفی چون خودسازی و تهذیب نفس، راه‌ورسم زندگی، سلوک اجتماعی و… به تفسیر جملات مکالمات نشسته است.

[1]. کتاب مکالمات مجموعه‌ای از گفته‌های کنفوسیوس است که چندی پس از مرگش، پیروانش جمع‌آوری کردند و درحال‌حاضر 20 فصل دارد.

155,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 250 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

محدثه رجبلو, یو دن

نوع جلد

گالینگور

قطع

وزیری

تعداد صفحه

168

سال چاپ

1402

موضوع

فلسفه

وزن

350

نوبت چاپ

اول

کتاب «دریافت‌های یو دَن از مکالمات کنفوسیوس» اثر یو دن ترجمۀ محدثه رجبلو

گزیده‌ای از متن کتاب

مقدمه

دربارۀ پدر _ آغاز تقدیر من و مکالمات

یو دَن

 

«کنفوسیوس در کنار رودخانه گفت: زمان همچون آبِ این رودخانه در بستر شب و روز بی‌وقفه در گذر است.»

ده سال از آغاز سخن‌گفتنم از دریافت‌هایم از مکالمات می‌گذرد. در آن هنگام برداشت خاصی از جمله‌ای به این آشنایی نداشتم اما اکنون که با آرامش می‌خوانمش روحم به لرزه درمی‌آید. زمان، همچون (به ‌روشنیِ) ظهور آب روان، معانی عمیق زندگی را لایه‌به‌لایه نشان می‌دهد و لایه‌ها را یکی پس از دیگری روشن می‌کند، و آنها همچون شاهدانی یکی‌یکی، آرام و سرسختانه آنجا ردیف می‌شوند و ناگهان فرد را به درک حقایقی دربارۀ خودش می‌رسانند.

به‌واقع آغاز تقدیر من و مکالمات چگونه بود؟ در پس آن چه مفهومی نهفته بود؟ وقتی در تنهایی در کنار قوری چای سبز و بخوردان، بخار غلیظ چای و حلقه‌های دود در هم گره می‌خورند به یاد پدر می‌افتم.

شانزده سال است که پدر درگذشته؛ درواقع، شناخت تدریجی من از او در این ده‌سالۀ بعد از صحبت کردن دربارۀ مکالمات شکل گرفته است. قفل همۀ یادگار‌هایی که پدر برایم به جا گذاشته بود، به سبب مکالمات بالاخره یکی‌یکی باز شد.

 

یک

دورترین وقایعی که می‌توانم به یاد بیاورم از زمانی است که پدرومادرم به رده‌های پایین‌تر شغلی تنزل یافته بودند. پدر در کمیتۀ مردمی شهر پکن کار می‌کرد ولی به شهر می‌یون انتقال یافت. مادر در ادارۀ امور مالی و مالیاتی شهر پکن کار می‌کرد و به شهرستان تونگ منتقل شد. شاید ماهی‌یک‌بار هم نمی‌توانستم آنها را با هم ببینم؛ روز‌هایی که مامان و بابا کنار هم بودند اندک بود، و دورهمی‌های عجله‌ای آن روزها تقریباً عید من بود.

نخستین بار واژۀ مکالمات را در اولین دورهمی‌ای که همراهشان بودم‌ شنیدم؛ حدوداً چهارساله بودم. دقیقاً یادم نیست روز کارگر بود یا روز ملی. بابا و مامان برای اولین ‌بار مرا به مهمانی‌ای بردند که مملو از آدم بود. من که در کودکی اغلب فقط با مادربزرگ در خانه می‌ماندم، ناگهان با دیدن آن‌همه آدم‌بزرگ غریبه، هراسان پشت مامان پنهان شدم و نمی‌خواستم بیرون بیایم. پدر با یک دست مرا بغل کرد و با دست دیگر به همه اشاره کرد و گفت: «دخترکم، در مکالمات گفته شده است: ʼدر بین سه نفری که در کنار هم هستند، حتماً یک نفر هست که بتواند معلم من باشدʻ، از این‌همه آدم، عموها و خاله‌های زیادی هستند که همۀ آنها معلمانی شایسته‌اند، خودت برو و ببین چه کسی می‌تواند معلم باشد، برگرد و به بابا بگو.»

یک دور چرخیدم و برگشتم به بابا گفتم: «خالۀ خوبی بود که مراقب من و دیگر بچه‌های کوچک بود؛ او حتماً معلم است. اما عمویی که صدایی بسیار بلند داشت و همه‌جا آب دهان می‌انداخت، مطمئناً معلم نیست.» بابا گفت: «بله، تو باید مثل آن خالۀ خوب با دیگران رفتار کنی. این همان ’ملاقات با پرهیزکاران و آموختن از آنها‘ است؛ آن عمویی که آب دهان می‌انداخت نیز درواقع معلم است، چون تو باید به خودت گوشزد کنی که مثل او نباشی، این ’مواجهه با ناپارسایان و تأمل در خویشتن‘ است.»

«من اصلاً نمی‌خواهم مثل او باشم، به نظر همۀ ما بچه‌ها او ادب نداشت.» بابا گفت: «بله، فردی که آب دهان می‌اندازد اصلاح می‌شود، البته اگر در مکان‌های عمومی کسی نظارت کند یا دیگران تذکر بدهند. اما اگر کسی نظارت نکند باید خودت به انسانی شریف بدل بشوی که ’روزی سه مرتبه به نفس خویش می‌پردازد‘. این همان ’مراقبه‘ی انسان شریف است.»

توضیحات پدر دربارۀ این اصولی که درکشان برای من مبهم بود، تقریباً هر بار با فرار بی‌صبرانۀ من تمام می‌شد. پدر هرگز مرا برنمی‌گرداند تا به توضیحاتش ادامه دهد و از من نمی‌خواست مکالمات را حفظ کنم اما تک‌تک آن حرف‌ها ذره‌ذره در خاطر من باقی ماند.

آن زمان تنها چیزی که پدر می‌خواست این بود که شعر حفظ کنم، از حفظ اشعار مائو، رئیس‌جمهور، گرفته تا اشعار کلاسیک. هنوز به خاطر دارم بهاری، در پارک بی‌خَی، پدر درحالی‌که به درخت پُرشکوفۀ هلو اشاره می‌کرد، این شعر را به من آموخت: «حس زیبایی مناظر در چنگ دونگ بیشتر و بیشتر می‌شود، امواج چین‌دار آب به استقبال مهمان‌های قایق می‌روند. خیزش غبار صبحگاهی در میان بید مجنون، شکفتن شکوفه‌های صورتی‌رنگ زردآلو بر شاخه‌ها هیاهوی بهار را نوید می‌دهند.» سپس پرسید: «به نظر دخترکم این شکوفه‌ها می‌توانند سروصدا کنند؟»

صورتم را رو به بالا کردم و به انبوه شکوفه‌های هلو که آرام و درخشان بر شاخه‌ها بودند خیره شدم: «سروصدا نمی‌کنند. شکوفه‌ها حتی نمی‌توانند بدوند، چطور می‌توانند سروصدا کنند؟»

پدر مرا بلند کرد و روی شانه‌هایش گذاشت: «شکوفه‌ها نمی‌توانند بدوند اما ما می‌دویم. دخترکم محکم روی دوشم بنشین و سر بابا را بغل کن.» بعد، بابا تنۀ آن درخت پرشکوفه را تکان داد و درحالی‌که پاهای کوچک مرا گرفته بود شروع به دویدن کرد. در چشم‌برهم‌زدنی، شکوفه‌های صورتی روی شاخه‌ها غوغاکنان شروع به سروصدا کردند. آن‌قدر ذوق‌زده شده بودم که دستان کوچکم را تکان می‌دادم و فریاد می‌زدم: «سروصدا کنید، سروصدا کنید!»

پدر ایستاد، درحالی‌که آرام نفس می‌کشید، برایم توضیح داد: «کاربرد واژۀ ’هیاهو‘ در نمایان شدن بهار چیست، و چرا ’هیاهوی بهار‘ از ’شکفتن بهار‘، ’شکوفا شدن بهار‘، ’شکوفه کردن بهار‘ زنده‌تر و بانشاط‌تر است.»

سال‌ها بعد، متوجه شدم آن چهار ترکیب ادبی ابیات ابتدایی شعر «بهار عمارت باشکوه» از سونگ چی بود که چهار بیت دیگر نیز دارد: «زندگی همچون حبابی شناور همیشه از سرور و شادی اندک گله‌مند است، چطور با دریغ کردن سکه‌ای طلا می‌شود لبخندی را از دست داد. پیالۀ شراب را برای شما نگه می‌دارم و از آفتابِ غروب می‌خواهم در میان گل‌ها نورافشانی کند.»

همراه با خورشید در حال غروب که چرخ‌زنان با پرتویی کم‌نور محو می‌شد به نظارۀ شکوفه‌های بهاری آن درخت دوران کودکی‌ام ایستادم. و فهمیدم تماشای شاخه‌های پُرشکوفۀ بهاری بر شانۀ پدر چه لذتی دارد اما دیگر نمی‌توانستم پیالۀ شراب را برایش نگه دارم و از خورشید تقاضا کنم بماند. نمایان شدن ثمرۀ آن تقدیر‌های تصادفی، سال‌ها بعد از درگذشت پدر، باعث شد در تنهایی لبخندی از غم بر صورتم نقش ببندد.

 

دو

در تصورات کودکی‌ام، خانۀ پدربزرگ پر از قاعده و مقررات بود. برای شروع غذا خوردن باید پدربزرگ و مادربزرگ سر میز غذا می‌آمدند تا اعضای خانواده می‌توانستند دست به چوب غذا‌خوری ببرند. هنگامی که پدرم، یعنی برادر بزرگ خانواده، به خانه برمی‌گشت، عمو‌ها و عمه‌هایم باید می‌ایستادند و می‌گفتند: «برادر بزرگ برگشت!» هنگام صحبت کردن، همگی باید یا می‌ایستادند یا می‌نشستند، نبایست هم‌زمان راه می‌رفتند و صحبت می‌کردند. پدر به من می‌گفت، این «علاقه و احترام به برادر بزرگ و اطاعت از بزرگ‌ترها» است.

پدر به من حرف‌های ذنگ‌گوئو فَن، از اهالی هونَن، را خاطرنشان کرده بود: «برای اینکه بفهمی فلسفۀ زندگی و معیار اخلاقی یک خانواده چیست، باید بدانی آیا فرزندان آن خانواده می‌توانند این سه کار را انجام بدهند یا نه: هر روز صبح زود بیدار شوند، عاشق کار کردن باشند و از کتاب خواندن حظ ببرند.» پیش‌تر، چون پدر اغلب خانه نبود مادربزرگ از روی محبت وافرش به من سخت نمی‌گرفت اما پدر در مورد دو مسئلۀ کار و مطالعه مایل نبود کوتاه بیاید؛ «در انجام دادن هر کاری کوچک‌تر‌ها باید در خدمت بزرگ‌تر‌ها باشند.» این جمله ورد زبان پدر بود.

در خاطرات کودکی‌ام، کار کردن موضوعی بود مملو از حس شور و شعف.

مثلاً برای پوست کندن میوه، پدر با دست چپ یک سیب یا گلابی تمیز را نگه می‌داشت، با کارد میوه در دست راست در میوه شکاف ایجاد می‌کرد، از همان‌جا پوست کندن را شروع می‌کرد، ضخامت حلقه‌های پوست میوه را یکسان نگه می‌داشت، و تا پوست کندن تمام نمی‌شد میوه را دو‌تکه نمی‌کرد. آن پوست‌های تمیز و مرتبِ مارپیچ در بشقاب لعاب‌دار شبیه نقاشی‌ای از طبیعت بی‌جان می‌شد.

 

 

انتشارات نگاه

کتاب «دریافت‌های یو دَن از مکالمات کنفوسیوس» اثر یو دن ترجمۀ محدثه رجبلو

اینستاگرام انتشارات نگاه

 

 

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “دریافت‌های یو دَن از مکالمات کنفوسیوس”