عاشقانه‌ها: منوچهر آتشی

منوچهر آتشی
گزینش عاطفه وطن‌چی (بهبهانی)

 به درخواستِ ناشرِ محترم، مجموعه‌يى با نامِ عاشقانه‌ها از پنج شاعر معاصر گرد آورده‌ام كه با يكى از ايشان، به حقيقت، بهترين ساعت‌هاى روزگار عمر خويش را سپرى كرده‌ام: سيمين بهبهانى. چهار شاعر ديگر نيز درى به سوى جهانى «عاشقانه» به رويم گشوده‌اند ـ فارغ از «سانتى‌مانتاليسم» رايج.

«عاشقانه‌ها»ى هر يك از اين شاعران نمودار احوالِ روزگار و جهان پيرامونشان بوده است: منوچهر آتشى، محمود مشرف آزاد تهرانى (م. آزاد)، حسين منزوى، نادر نادرپور ـ كه نامشان جاودان باد!

اين پنج دفتر در بردارنده‌ى شعرهاى «عاشقانه»يى هستند كه مى‌توانند حال‌وهواى دوران نوجوانى و جوانى‌ى ما را رنگى ديگر دهند ـ فارغ از شعرهاى ديگر ايشان كه گاه به ناليدن از غم و درشتى‌هاى زمانه وادارشان كرده است. اميدوارم اين «عاشقانه‌ها» تمهيدى باشند براى تلطيف اين روزگارِ خشن و زمزمه‌يى بر لبِ فرزندان نسلِ آينده‌ى سرزمين ما و پيك و پيام‌آورى با گلبانگ شادى و عشق.

 

عاطفه وطن‌چى (بهبهانى)

255,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

عاطفه وطن چی (بهبهانی), منوچهر اتشی

نوبت چاپ

دوم

تعداد صفحه

253

سال چاپ

1403

وزن

200

قطع

رقعی

جنس کاغذ

بالک (سبک)

کتاب عاشقانه‌ها: منوچهر آتشی به گزینش عاطفه وطن‌چی (بهبهانی)

گزیده ای از متن کتاب

 

شاعر نخلستان

 

منوچهر آتشى را هرگز ملاقات نكرده‌ام، اما تا پيش از ديدن عكس‌هايش در نشريات گوناگون، از او، در ذهنم، تصويرى چنين پرورانده بودم.

«مردى در نخلستان‌هاى دشتستان، با دشداشه‌يى خاكسترى و عرق‌چينى بر سر به كردار مردان جنوب، لميده در زير نخلى در نخلستانى پر بارو سرسبز و اندكى آن سوتر اسبى سفيد در ميان نخلستان رها، و مرد در حال نگريستن به اطراف، پى‌جوىِ هر جنبشى از پرنده و خزنده و جنبنده‌يى…»

منوچهر آتشى، زاده‌ى دوم مهر 1310 است. مردى كه 74 سال از زندگى‌ى پرثمرش آميخته و آموخته‌ى شعر و سرود بود.

از نوجوانى قلم به دست گرفت و شروع به سرودن كرد، اما سال‌هاى پايانى‌ى دهه‌ى 30، نقطه‌ى جوشش و شكوفايى‌ى او در سرايش بود.

شاعر جوان با آهنگ ديگر (1338)، خود را به دنياى شعرخوانان و ادب‌دوستان معرفى كرد.

شعرهايش از پيرايه‌ى «فانتزى» و «سانتيمانتاليزم» روزگار رهاست. به راحتى و سادگى از نفت و اسب و بيابان، فانوس و پِت‌پِت شعله‌ى آن،

اصطبل و بانگ گوش‌آزار سگ و خروس، چشمه و آسمانِ كوير و اسكله و از گله‌ى بز و «نعش شتر مرده» مى‌گويد و از اصطلاحات و واژگان محلى استفاده مى‌كند :

گهگاه،

ـ با عصرهاى غمناك پاييز

كه باد با كپرها

بازيگر شرارت و شنگولى‌ست

آوازهاى غمبارى

ـ آهنگ «شروه[1] »هاى فايز[2]

 

 

 

 

از شيب‌هاى ماسه

از جنگل معطر سدر و گز

در پهنه‌ى بيابان مى‌پيچد…

 

(«ظهور»، مجموعه اشعار، نگاه، تهران، 1386)

 

يا

سال سفيد سيل

سال گسسته يال و دم «اَهُرَمُ اَوُ بَرُن[3] »

 

 

سالى كه خوشه‌هاى دوسر

از مزرع «رئيسى[4] » زد سر…

 

(«آواى وحش»، همان، ص 187)

از اولين دفتر شعر تا انتشار دفتر دوم نزديك به يك دهه فاصله است. آواز خاك (1346) منتشر مى‌شود.

در 1348 با ديدار در فلق عطش مشتاقان را فرو مى‌نشاند و همزمان با اين دفتر شعر، برگِ ديگرى از تلاش ادبى‌ى خود در زمينه‌ى ترجمه رو مى‌كند :

رُمان فونتامارا[5]  نوشته‌ى اينياتسيو سيلونه[6]  (به كوشش سازمان

               

كتاب‌هاى جيبى و چندى بعد نمايشنامه‌ى دلاله[7]  (1350) اثر تورنتون

وايلدر[8]  و لنين[9]  سروده‌ى ولاديمير ماياكوفسكى[10]  در 1365 گزينه‌يى از

 

               

اشعارش منتشر مى‌شود.

پس از پنج سال با وصف گل سورى (1370) بار ديگر خوش مى‌درخشد. او آثار پرشمارش را در چندين دفتر شعر، پياپى، به جامعه‌ى ادب‌دوست ارمغان مى‌كند :

گندم و گيلاس، (1371)، زيباتر از شكل قديم جهان (1376)، چه تلخ است اين سيب (1378)، خليج و خزر (1380)، حادثه در بامداد (1380)، ريشه‌هاى شب (1384) غزل غزل‌هاى سورنا (1384).

سرانجام در بيست‌ونهم آبان 1384 «غروب فرا رسيد[11] » و به «خوابى

آفتابى 2» فرو رفت. يادش گرامى!

2 خرداد  1394

 

 

 

 

 

خاكستر

 

 

 

 

دريغا، اى اطاق سرداجاق آتش اندام او بودى!

تو هم اى بستر مشتاق يك شب دام او بودى

چه شب‌ها آرزو كردم

كه ناگه دست در، او را در آغوش من اندازد

نفس يابد ز عطر پيكرش هر بى‌نفس اين‌جا

ز شادى بشكند همچون دل من هر گرفتارى قفس اين‌جا

گل قالى برقصد زير دامانش

بشويد بوسه‌ام گرد سفر از روى خندانش

نگاه خسته تصوير بيمارم

كه خيره مانده بر كاشانه جان گيرد

هر آئينه ز تصوير هراسانش نشان گيرد

 

دريغا، اى اطاق سرد

بسان دره‌اى تاريك

دلت از آتش گل‌هاى گرم صبحدم خالى‌ست

 

تو هم اى بستر مغشوش

چو ابرى سينه‌ات سرداست و مهتاب لطيف پيكرى در پيچ و تابت نيست

گر او صبح است بر كاشانه‌اى اكنون

دريغا، من شب بى‌اخترم اين‌جا

اگر او آتش گرم است در هر خانه، من خاكسترم اين‌جا.

 

 

 

 

سوگند چشم

 

 

 

 

من چه نويسم كه در دلت بنشيندمن چه سرايم كه در تو همهمه ريزد

برگ دريغى ز شاخ فكر تو افتد

چشمه مهرى ز سنگ چشم تو خيزد؟

 

آن همه كم بود، شعر و شور و كنايه؟

با رگ سرد تو اين ترانه چه گويد؟

شخم زند خاك سينه را تپش دل

جز گل يادت در اين عقيم نرويد

 

از من هر كوره راه وسوسه بگسست

جانب شهر تواش روانه نمودم

هر روز از خويشتن بريدم پيوند

هرشب در كوچه‌هاى ياد تو بودم

 

خانه‌ام از خنده غريبه خموش است

خاطرم آزرده از نوازش ياران

نام تو غلطد درون خونم كافى است

از پس اين در چه ضرب پنجه چه باران

 

با همه مهتاب‌ها كه پاى ترا شست

با همه خورشيدها كه چشم مرا سوخت

چون گل تصوير سر به راه تو ماندم

هر تپشم حسرت پيام تو اندوخت

 

گفتم شايد شبى تو، چون همه شب من

چشمت پرپر زند به صبح و نخوابد

پنجره بر باد سرد شب بگشايى

ماه به رخسار وهمناك تو تابد

 

گفتم شايد شبى ز خشمى زيبا

پاره كنى پرده شمايل پرهيز

گيسو افشان كنى به صفحه دفتر

كاغذ بى‌جان كنى به نامه گل‌انگيز

 

شايد تنها منم به ياد تو خرسند

شعرم شايد نه غم دهد نه ملالت

نامم چون ميوه‌اى فراموش از چشم

خشك شده لاى شاخسار خيالت

شايد، اما گمان بد نكنم هيچ

آن همه افسانه‌هاى مهر هوا نيست

چشم تو سوگندش ار دروغ درآيد

يك سخن راست در زمين خدا نيست.

 

 

 

كرانه و من

 

 

 

 

 

شب از نسيم و ستاره پر است و لب خاموشمن آشيانه انديشه‌هاى نو بالم

تنم، چو پرسش بى‌پاسخى است بر لب عمر

رگم خروشد و چشم و دلم، به لب لالم

 

براين كرانه اگر زورقى نماند و گذشت

چه چشم‌هاى صدف‌ها كه با دريغ افسرد

چه دام‌ها كه در اعماق تيره روغن ماند

چه دست‌ها كه پيام و تپش به رگشان مرد

 

براين كرانه اگر زورقى كناره گرفت

چه دست‌ها كه خجل، دامن اميد افشاند

چه چشم‌ها كه پر از آب شور خجلت سوخت

چه سينه‌ها كه تپش با اميد ديگر راند

كرانه كور و اميدش دراز و سر بى‌فكر

گرفته دامن با تحفه‌هاى دريا پر

اگرچه سنگ و صدف، تا كدام خالى را

چراغ لعل‌وش گوهرى است آبشخور

 

كرانه با همه درد و دريغ ساخته است

اگرچه با گل‌گونه هميشه سيلى موج

«كجا كه نگسلد! اينك ز نوك مرغى پير

شكفته سلكى روشن، چو در بغلطد از اوج؟

 

كجا كه يونسى از موج و كف نلغزد پيش

برون كشيده تن از غار نرم و تيره حوت؟

كجا كه تن نسپرده به نيل موسايى

خوش و سبك نخزد روى سينه‌ام تابوت؟»

 

كرانه كور و اميدش دراز و من بيدار

به سوى مرتع مهتاب مى‌برم شب را

گشوده از نى‌رگ نغمه‌هاى سحرآميز

غبار كرده به پا گله‌هاى كوكب را

 

چه اختران كه به هى‌هاى چشم من در تاب

چراغ قريه پايان نويد رامش و خواب

نگاه دخترى از بيشه‌زار اشك به من

به جاى نغمه نيم خون‌فشان و من بى‌تاب.

 

[1] . شَروِه: آواز دشتى و دشتستانى، نغمه‌يى غمگنانه در «مايه‌ى دشتى»ست.شروه‌خوانى در استان بوشهر رواج دارد و بيشتر در تنگستان و دشتستان. در بوشهر بهشروه «حاجيانى» و يا «شنبه»يى نيز مى‌گويند.قالب شروه «دوبيتى»ست.

[2] . فايز: محمدعلى فايز دشتى (دشتستانى)، شاعر دوبيتى‌سراى جنوب ايران، متولد1213 خورشيدى در منطقه‌ى «دشتى»ست و درگذشته به 1289 خورشيدى درروستاى «گز دراز»، بنا بر وصيتش، پيكرش را به نجف برده و در آن‌جا به خاكسپردند.فايز پيروان بسيار داشته و دارد.

[3] . سالى كه اَهُرَم (دهكده‌يى و حالا شهرى) را آب… اين سال مبداء تاريخدشتستانى‌هاست.مثلا: فلانى دو سال بعد از «سالِ اَهُرَمُ اَوُ برون» متولد شد. (ر. ك. مجموعه اشعار، ص 189)

[4] . زمين‌هايى است در دهانه‌ى رود خشك (كره) كه در صورت سيلاب، گندم زياد مى‌دهد وهندوانه‌ى ديم معروف دارد كه بى‌اندازه بزرگ است. (ر. ك. مجموعه اشعار، ص 189)

[5]  Fontamara.

[6] . Ignazio Silone (1900-1978)

[7]  The Matchmaker.

[8] . Torenton Wilder (1879-1975)

[9]  Vladimir Ilyich Lenin.

[10] . Vladimir Mayakovsky (1893-1930)

[11]  و 2. «شش سونات ـ شش نگاه، مجموعه اشعار، جلد 2. ص 1954، نگاه، تهران، چاپ:2 1390.

موسسه انتشارات نگاه

کتاب عاشقانه‌ها: منوچهر آتشی به گزینش عاطفه وطن‌چی (بهبهانی)

موسسه انتشارات نگاه

 

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “عاشقانه‌ها: منوچهر آتشی”