سرزمین کوچک

گائل فای
ترجمۀ آریو یزدان‌بخش

این بازگشت مرا وسوسه می‌کند. روزی نیست که به کشورم فکر نکنم. صدایی نهانی، بویی فراگیر، نوری عصرگاهی کافی است تا خاطرات کودکی‌ام بیدار شود. آنا خواهرم دائم تکرار می‌کند «تو به غیر از ارواح و خرابی بسیار، اونجا چیزی پیدا نمی‌کنی.» او هرگز نمی‌خواهد راجع به این کشور نفرین شده چیزی بشنود. حرفش را تا حدی قبول دارم. او همیشه روشن تر از من بوده است. بنابراین، ایده بازگشت به سرزمین مادری‌ام را از خود دور می‌کنم و یک بار برای همیشه تصمیم می‌گیرم که دیگر به آنجا برنگردم.

85,000 تومان

جزئیات کتاب

ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

آریو یزدان بخش, گائل فای

نوع جلد

گالینگور

قطع

وزیری

تعداد صفحه

213

سال چاپ

1401

موضوع

علوم سیاسی

وزن

350

نوبت چاپ

اول

کتاب سرزمین کوچک نوشتۀ گائل فای ترجمۀ آریو یزدان‌بخش

گزیده‌ای از متن کتاب

 

مقدمه

واقعاً نمی‌دانم این داستان چگونه شروع شد. با این حال، روزی پدرم در کاميون کوچکش همه‌چیز را برايمان توضیح داد. پدر گفت:

_ تو بوروندی[1]، مثل رواندا[2] سه قوم وجود داره. تعداد اوتوها[3] از بقیۀ قوما بیشتره. اونا دماغی بزرگ و قدی کوتاه دارن.

پرسیدم:

_ مثل دوناتین[4]؟

پدر گفت:

_ نه، اون هم مثل آشپزمون، پروته[5]، اهل زئیره[6].

او ادامه داد:

_ همین‌طور قوم توا[7] و پیگمه‌ها[8].  از اونا بگذریم عده‌شون خیلی کمه و خیلی به حساب نمی‌آن. سومین قومْ توتسی‌ها[9] ان، مثل مادرتون. عدۀ اونا از اوتوها کمتره، لاغراندام و قدبلندن با دماغای ظریف و ما هیچ‌وقت نمی‌دونیم تو کله‌شون چی می‌گذره.

پدرم در حالی که انگشتش را به سمتم گرفته بود، ادامه داد:

_ گابریل[10]، تو یه توتسی واقعی‌ای. ما هیچ‌وقت نمی‌دونیم تو به چی فکر می‌کنی.

در آن موقع، من هم واقعاً نمی‌دانستم به چه فکر می‌کنم. در هر صورت، نمی‌دانیم دربارۀ این مسائل قومی چگونه باید فکر کنیم.

سپس پرسیدم:

_ توتسیا و اوتوها که با هم می‌جنگن تو دو کشور متفاوت زندگی می‌کنن؟

پدر گفت:

_ نه، این‌طور نیست. هر دوِ اونا یه سرزمین دارن.

_ پس زبانشون با هم فرق داره؟

_ زبانشون هم مشترکه.

پرسیدم:

_ شاید خداشون با هم فرق داره؟

پدر پاسخ داد:

_ نه، اتفاقاً خدای هر دوِ اونا یکیه.

_ پس برای چی با هم می‌جنگن؟

_ برای اینکه شکل دماغاشون با هم فرق داره.

گفت‌وگوی ما دربارۀ اقوام همین‌جا تمام شد. این مسئله به نظرم عجیب می‌آمد. شاید بابا هم چیزهای زیادی دراین‌باره نمی‌دانست. از همان روز، شروع کردم به نگاه کردن بینی و اندازۀ قد آدم‌ها در خیابان. وقتی با خواهر کوچکم، آنا به مرکز شهر برای خرید می‌رفتیم، سعی می‌کردیم یواشکی حدس بزنیم چه‌کسی اوتو و چه‌کسی توتسی است و درِ گوشی به هم می‌گفتیم:

_ اون مردِ شلوارسفید که دماغی بزرگ و قدِ کوتاهی داره یه اوتوئه.

_ مرد قدبلندی که کلاه به سر داره و لاغر و ظریفه، باید یه توتسی باشه.

_ و اون یکی، اونجا با پیرهن مردونۀ راه‌راهش یه اوتوئه.

_ نه، نگاه کن قدبلند و لاغره.

_ باشه، ولی دماغش گنده‌ست.

همان‌جا بود که ما به این داستان قومی شک کردیم. در ضمن، بابا دوست نداشت که ما در‌این‌باره صحبت کنیم. به نظرش بچه‌ها نباید در سیاست دخالت می‌کردند، ولی ما کار دیگری از دستمان برنمی‌آمد. این فضای عجیب روزبه‌روز متشنج‌تر می‌شد، حتی در مدرسه، بچه‌ها با هم شوخی قومی می‌کردند و یکدیگر را اوتو یا توتسی صدا می‌زدند. در زمان نمایش فیلم سیرانو دو برژراک[11] شنیدیم که یک دانش‌آموز گفت: «نگاه کنین با دماغی که اون داره حتماً یه توتسیه.»

چه اهمیتی داشت که دماغمان چه شکلی باشد. همۀ ما این تغییرات را در فضای جامعه حس می‌کردیم.

 

 

این بازگشت مرا وسوسه می‌کند. روزی نیست که به کشورم فکر نکنم. صدایی نهانی، بویی فراگیر، نوری عصرگاهی کافی‌ است تا خاطرات کودکی‌ام بیدار شود. آنا خواهرم دائم تکرار می‌کند «تو به‌غیر از ارواح و خرابی بسیار، اونجا چیزی پیدا نمی‌کنی.» او هرگز نمی‌خواهد راجع به این کشور نفرین‌شده چیزی بشنود. حرفش را تا حدی قبول دارم. او همیشه روشن‌تر از من بوده است. بنابراین، ایدۀ بازگشت به سرزمین مادری‌ام را از خود دور می‌کنم و یک بار برای همیشه تصمیم می‌گیرم که دیگر به آنجا برنگردم. زندگی من اینجاست، در فرانسه. بعضی مواقع فکر می‌کنم به جایی تعلق ندارم. زندگی کردن در یک جا به معنای ذوب شدن با تمام گوشت و استخوان در نقشۀ جغرافیایی و نهان جامعه است، ولی اینجا چنین حسی به من دست نمی‌دهد.

من فقط عبور می‌کنم، سکونت دارم. محلۀ من کاربرد خوابگاه را دارد. آپارتمانم بوی رنگ تازه و کف‌پوش نوِ پلاستیکی می‌دهد. همسایه‌هایم اغلب ناشناس‌اند و خیلی راحت یکدیگر را در راه‌پله‌ها ندید می‌گیرند. کار و زندگی‌ام در پاریس است؛ در یکی از شهرک‌های جدید این شهر، به نام سن کانتینان ایولین[12] ساکن‌ام. زندگی در این محلۀ نوساز مانند زندگی‌ای بدون گذشته است. سال‌ها طول کشید تا بتوانم خودم را با مردم اینجا وفق دهم.

بازگشت به سرزمین کودکی‌ام مرا وسوسه می‌کند. مدام این حس را از خود می‌رانم. وحشت از پیدا شدن حقایق دفن‌شده و ترس از کابوس‌های رهاشده در سرزمین مادری‌ام هنوز مرا می‌لرزاند. به بیست سال قبل، به شب‌ها و روزهای رؤیایی، به محله و کوچۀ بن‌بستی برمی‌گردم که با دوستان و خانواده‌ام روزگار خوشی را سرکردیم. دوران کودکی‌ام نشانه‌ای در من گذاشته که نمی‌دانم با آن چه کنم. در روزهایی که خوبم به خود می‌گویم این نیرو و احساس از دوران بچگی‌ام می‌آید و هنگامی که غمگینم آن را علت ناهماهنگی‌ام با جهان می‌دانم. زندگی‌ام به توهمی طولانی شباهت دارد. همه‌چیز برایم جالب است، اما هیچ‌چیز در من شور نمی‌آفریند. طعم خاطرات گذشته چنان برایم شیرین است که بازگشت به سرزمینم مرا وسوسه می‌کند. گاهی با مشاهدۀ خود در محل کارم حیرت‌زده می‌شوم. آیا من همانی‌ام که در آینۀ آسانسور می‌بینم؟ آیا من همان پسری‌ام که در کنار ماشین کافه با خندۀ دیگران خودم را مجبور به خنده می‌کنم؟ خودم را نمی‌شناسم. از جایی خیلی دور می‌آیم که هنوز از بودن در اینجا متعجبم. دوستانم راجع به آب‌وهوا و برنامه‌های تلویزیون صحبت می‌کنند، اما من دیگر به آنها گوش نمی‌کنم. حتی نفس کشیدن هم در میانشان برایم سخت است. یقۀ پیراهنم را باز می‌کنم. به کفش‌های واکس‌خورده‌ام نگاه می‌کنم، آنها می‌درخشند و به من حس ناامیدکننده‌ای منتقل می‌کنند. چه بلایی بر سر پاهای برهنه‌ام آمده است؟

آنها پنهان شده‌اند. من دیگر آنها را هنگام دویدن در هوای آزاد ندیده‌ام. به پنجره نزدیک می‌شوم. باران با دانه‌های ریز و چسبناک می‌بارد. داخل پارکی که بین مرکز تجاری و خط‌آهن گیر افتاده است، هیچ درخت انبه‌ای وجود ندارد. عصر، هنگامی که کارم تمام شد، به اولین کافه‌ای که روبه‌روی ایستگاه قطار است پناه می‌آورم. کنار فوتبال‌دستی می‌نشینم و برای جشن سی‌سالگی‌ام یک نوشیدنی سفارش می‌دهم. به موبایل آنا، خواهرم، زنگ می‌زنم، او جواب نمی‌دهد. سمج‌بازی درمی‌آورم و چند بار شماره‌اش را می‌گیرم، ولی یادم می‌آید که برای سفری کاری به لندن رفته است. می‌خواهم داستان تلفن صبح را برایش تعریف کنم. باید نشانه‌ای از طرف سرنوشت باشد. دست‌کم برای روشن شدن قلب و افکارم باید به وطن مادری‌ام برگردم و یک بار برای همیشه این داستان وسوسه‌انگیز را تمام کنم و این در را پشت‌سرم ببندم. صدای تلویزیون پشت بار، برای یک لحظه جریان افکارم را قطع می‌کند. شبکه‌ای تلویزیونی به‌صورت زنده، تصاویر انسان‌هایی را نشان می‌دهد که از جنگ فرار می‌کنند. من قایق‌های کوچک فقرزده‌شان را تماشا می‌کنم که به سواحل اروپایی نزدیک می‌شود.

کودکانی که از این قایق‌ها خارج می‌شوند از سرما لرزان و گرسنه و تشنه‌اند. آنها با جانشان روی زمین دیوانۀ جهان بازی می‌کنند. به آنان نگاه می‌کنم، در حالی که در جایی راحت و گرم و نرم نشسته‌ام. مردمِ اینجا گمان می‌کنند که آنها قصد فرار از جهنم و رسیدن به بهشت را دارند، اما اینْ سخن بیهوده‌ای بیش نیست.

در خبرها حرفی دربارۀ کشورشان گفته نخواهد شد. ولی شعری که در مدح این کودکان سروده شود، تنها چیزی ا‌ست که هنگام عبورشان بر این زمین خاکی به جای خواهد ماند. من سرم را از تصاویر برمی‌گردانم. آنها واقعیت را بیان می‌کنند و نه حقیقت را. ممکن است روزی این کودکان حقیقت را بنویسند. خودم را مانند هوای جادۀ خالی در زمستان غمگین احساس می‌کنم.

 

[1]. Burundi: کشوری در شرق آفریقا که به دریا راه ندارد و پایتخت آن بوجومبورا (Bujumbura) است و از غرب با کنگو، از شمال با رواندا و از شرق و جنوب با تانزانیا همسایه است _ م.

[2]. Rwanda: کشوری در غرب آفریقا که زبانش کینیارواندا (Kinyarwanda) و انگلیسی، فرانسوی و سواحیلی (Swahili) است و به کشور هزاران تپه شهرت دارد و از شمال با اوگاندا، از شرق با تانزانیا و جمهوری دموکراتیک کنگو و از جنوب با بوروندی همسایه است. پایتخت آن کیگالی ‌(Kigali) است. قتل‌عام توتسی‌ها (Tutsis) به دست اوتوها (Hutus) که در سال 1994 روی داد، هنوز در اذهان عمومی باقی مانده است _ م.

[3]. Hutu: یکی از اقوام آفریقای مرکزی که بیش از هشتاد درصد مردم بوروندی و روندا را تشکیل می‌دهد _ م.

[4]. Donatien

[5]. Prothé

[6]. زئیر: نام قدیمی کشور کنونی جمهوری دموکراتیک کنگو، بین سال‌های 1971-1997 _ م.

[7]. Twa

[8]. Pygmées

[9]. Tutsi: قومی که پانزده تا بیست درصد مردم بوروندی و رواندا را تشکیل می‌دهد و بعد از اوتوها، دومین قوم بزرگ بوروندی و رواندا هستند. همچنین، عدۀ زیادی از آنها در کشورهای کنگو، تانزانیا و اوگاندا زندگی می‌کنند _ م.

[10]. Gabriel

[11]. Cyrano de Bergerac: فیلمی به کارگردانی ژان پل راپنو (Jean- Paul Rappeneau) که از روی نمایشنامۀ ادموند روستان (Edmond Rostand) در سال 1990 ساخته شد.

[12]. saint-Quentin-en-Yvelines

 

انتشارات نگاه

اینستاگرام انتشارات نگاه

 

 

دیدگاهها

هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.

اولین نفری باشید که دیدگاهی را ارسال می کنید برای “سرزمین کوچک”